(Minghui.org) حس خوبی نداشتم و این چیزی بود که در آن زمان‌ها سخت بود. حس خوبی نداشتم چون نمی‌توانستم چیزها را از دیدگاه فا بفهمم. احساس می‌کردم سخت است، چون وقت خیلی محدودی داشتم تا از خانواده‌ام مراقبت کرده و در عین‌ حال به‌خوبی به فا اعتبار ببخشم. فا را بیشتر مطالعه کردم و تلاش کردم تا روابطم را بین خانواده، کار و تزکیه متعادل کنم. نمی‌توانستم مطابقت با مردم عادی را بهانه قرار دهم و وقت و تلاشم را روی خانواده‌ام بگذارم. در عین حال نمی‌توانستم به افراط بروم و به‌خاطر تزکیه‌ام خانواده‌ام را نادیده بگیرم. در طی آن دوره، خیلی از کارهای خانه را از نظر می‌انداختم، بنابراین مادرم برایم شیرینی، ترشیجات و انواع مختلف غذاها را می‌فرستاد تا در وقتم صرفه‌جویی کنم. از نظر جامعه‌ی مردم عادی، هیچ چیزی نداشتم تا مادرم به آن افتخار کند، اما باور داشتم که در آینده، مادرم برای همیشه به من افتخار خواهد کرد.

درود، استاد بزرگ نیکخواه!

درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

از استاد متشکرم که نظم و ترتیب‌هایی را در مسیر تزکیه‌ام فراهم آورد و به‌خاطر مراقبت بی‌‌پایانش و آگاه کردن مداومش تا به من کمک کند بر موقعیت‌های مشکل فائق بیایم و اعتماد به نفسم را در نجات موجودات ذی‌شعور افزایش دهد. از وب‌سایت مینگهویی متشکرم که محیطی برای تبادل‌نظر فراهم آورد تا بتوانم یک‌بار دیگر متوجه کاستی‌هایم شوم، آنها را جبران کرده و در این فرصت نجات موجودات ذی‌شعور استوارانه عمل کنم.

در انتهای یک روز پرمشغله، همان‌طور که به بیرون پنجره نگاه می‌کردم و مردم را می‌دیدم که هنوز در نور کم سخت در تکاپو بودند، حال عجیبی پیدا کردم. فوریت موضوع و مسئولیت سنگین نجات موجودات ذی‌شعور را حس کردم، و حس کردم چقدر مهم است که خودم را به خوبی تزکیه کنم. هر روز همان‌طور که با کار و فشار و شلوغی روزانه‌ی این دنیای خاکی، وسوسه‌ی علایق مختلف و مداخله‌ی مردم گوناگون روبرو می‌شدم، مداوماً به خودم هشدار می‌دادم که عمیقاً درگیر نمایش زندگی بشری نشوم. گاه و بی‌گاه خودم را با فا می‌سنجیدم و همیشه اتفاقات ناراحت‌کننده را به‌عنوان فرصتی برای تزکیه‌ی ذهنم در نظر می‌گرفتم. با سختکوشی فا را مطالعه می‌کردم، خودم را در فا حل می‌کردم و به اصول دافا اجازه‌ می‌دادم تا در هر ذره از بدن و ذهنم جذب شوند، طوری‌که هیچ چیزی در جامعه‌ی مردم عادی در ذهنم جایگاهی نداشت، بجز دافا و فکر نجات موجودات ذی‌شعوری که با نگرانی منتظر نجات یافتن بودند.

۱. مسئولیت

از دوران بچگی درون‌گرا بودم و اعتماد به نفس کمی داشتم. در اظهار و بیان خودم خوب نبودم. پس از تزکیه‌ی دافا به‌خاطر روشن‌گری حقیقت به مردم، بسیار تغییر کردم. اما هرگز فکری درباره‌ی مسئولیت‌پذیری نداشتم. فکر می‌کردم فقط باید سه کار را خوب انجام دهم و به خوبی با دیگران همکاری کنم. از قبول مسئولیت می‌ترسیدم. احساس می‌کردم توانایی‌اش را ندارم، بنابراین همیشه از هر چیزی دور می‌ماندم.

یک‌بار بسیاری از تمرین‌کنندگان در شهر مجاور بازداشت و بسیاری از سایت‌های تهیه‌ی مطالب روشن‌گری حقیقت نابود شدند. به‌خاطر نابودی سایت‌های تهیه‌ی مطالب، بسیاری از تمرین‌کنندگان قادر نبودند هفته‌نامه‌ی مینگهویی را بخوانند. در آن زمان تعداد محدودی از تمرین‌کنندگان محلی وجود داشتند که مشغول اعتباربخشی به فا بودند و من به قبول مسئولیت فکر نمی‌کردم. فقط سعی داشتم تا برای هم‌تمرین‌کنندگان ممکن سازم که هفته‌نامه‌ی مینگهویی را بخوانند و فلایرهای روشن‌گری حقیقت را پخش کنند، طوری‌که بتوانیم به عنوان یک گروه رشد کنیم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهیم.

یک‌روز درحالی‌که با اتوبوس از شهر مجاورمان برمی‌گشتم، به‌شکلی غیرقابل توضیح، احساس کردم چشمانم پر از اشک شد و نتوانستم آن‌را متوقف کنم. هرچند نمی‌توانستم ببینم، اما می‌توانستم یک صحنه‌ی موقرانه را در بعدی دیگر احساس کنم. خدایان بی‌شماری در آسمان دور من جمع شده بودند، ظاهر مشتاق‌شان نشان می‌داد که مسئولیت‌پذیری مرا می‌ستودند و چشم‌به‌راه بازگشت قریب‌الوقوع من هستند. فکرشان به عمق افکارم نفوذ کرد. موجودات ذی‌شعور درمانده‌ای را دیدم و سنگینی مسئولیتم را احساس کردم. بی‌اختیار نیک‌خواهی‌ام پدیدار شد.

بعدها، به‌واسطه‌ی تبادل تجربه با هم‌تمرین‌کنندگان، با مهارت محدودم کمک‌شان کردم تا سیستم کامپیوتر را نصب کنند. کمک کردم تا پرینتر بخرند و به دیگران آموزش دادم که چطور با اینترنت کار کنند. البته، موانع زیادی در مسیرم وجود داشت. به‌خاطر این‌که با کامپیوتر زیاد آشنایی نداشتم، زمان زیادی طول می‌کشید تا آن را راه‌اندازی کنم. گاهی اوقات تمام غروب وقتم را می‌گرفت. پس از کامل کردن سیستم، باید به دیگران آموزش می‌دادم تا چطور از اینترنت استفاده کنند، زیرا برخی از تمرین‌کنندگان قبلاً هرگز به کامپیوتر دست نزده بودند. چون ما معلم و فا را داشتیم، چیزهایی که به‌نظر مشکل می‌آمدند به‌سهولت حل می‌شدند.

به‌تدریج هم‌تمرین‌کنندگان توانستند با اینترنت کار کنند تا هفته‌نامه‌ی مینگهویی را بخوانند، و مردم بیشتری از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند. اغلب دور هم جمع می‌شدیم تا درباره‌ی سازماندهی یک گروه مطالعه‌ی فا و چگونگی داشتن مبنایی درست برای نفی کردن نیروهای کهن صحبت کنیم. تمرین‌کنندگان بیشتری که قدم پیش نگذاشته بودند به‌تدریج آمدند تا به ما ملحق شوند. یک روز پلیس به خانه‌ی یک تمرین‌کننده رفت تا او را بازداشت کند. با یک مبنای درست برای نفی کردن نیروهای کهن، او حقیقت را به‌طور مؤثری برای پلیس روشن کرد. همچنین یک سی‌دی روشن‌گری حقیقت به آن‌ها داد. یک آزار و شکنجه‌ی ظاهراً اجتناب‌ناپذیر به این شکل از هم پاشیده شد. او گفت که آن تبادل تجربه‌ها نقش مهمی را ایفا کرده است.

۲. بالا بردن ظرفیت

همان‌طور که در مسیر درست حرکت می‌کردیم، همسرم به‌طور ناگهانی دچار فشار خون بالا و دیابت شد. ذهنش کند شد و قادر نبود ببیند و بخواند. نمی‌دانست که وقتی در خیابان راه می‌رود باید مواظب ماشین‌ها باشد و نمی‌دانست که وقتی سوار اتوبوس می‌شود باید سکه به داخل جعبه‌ی جمع‌آوری بیندازد. با عجله به خانه رفتم و او را به بیمارستان بردم. چند روز بعد، خبر بدی رسید که تمرین‌کننده‌ای در یک شهر مجاور زیر شکنجه کشته شده است. این خبر غم‌انگیز مرا مبهوت کرد. اشک‌هایم را پاک کردم و با حالتی محزون، به‌همراه هم‌تمرین‌کنندگان با عجله به شهر مجاور رفتم.

وقتی به خانه برگشتم، در قلبم خیلی احساس سنگینی می‌کردم. صدا و صورت خندان هم‌تمرین‌کننده را هنوز به خاطر داشتم. در همان حال که اطلاعات را کنار هم می‌گذاشتم تا این رویداد را در اینترنت افشا کنم، مشغول تهیه‌ی مطالب روشن‌گری حقیقت شدم. در همان زمان یکی از معلم‌های مدرسه با من تماس گرفت که بگوید فرزندم تکالیفش را خوب انجام نمی‌دهد و بی‌انضباطی می‌کند و از من خواست که به مدرسه بروم. قبل از این‌که رسیدگی به این موضوع را تمام کنم، خواهر بزرگ‌ترم که همیشه نسبت به خواهران و برادرانش صبور بود بابت موضوعی بی‌اهمیت از دستم عصبانی شد و شروع به فریاد و شکایت کرد. چیزها واقعاً پیچیده شده بود. درحالی‌که مسائل خانه را اداره می‌کردم، ادامه دادم که در اعتباربخشی به فا شرکت کنم.

یک‌روز درحالی‌که چند نفر از ما درباره‌ی چگونگی تعقیب قانونی نهادها و افرادی که مسئول مرگ آن هم‌تمرین‌کننده بودند صحبت می‌کردیم، یک تمرین‌کننده که مسئول نصب دیش‌های NTDTV بود به شهر آمد. او گفت که باید به یکی از شهرهای مجاور برود تا یک دستگاه نصب کند، اما هیچ تمرین‌کننده‌ای را آن‌جا نمی‌شناخت. فقط من و تمرین‌کننده‌ی الف تمرین‌کنندگان را در شهر مجاور می‌شناختیم، اما تمرین‌کننده‌ی الف خیلی مشغله داشت زیرا نزدیک سال نو بود. چون تازه از شهر مجاور برگشته بودم، بایستی به مراقبت از همسر مریض و فرزندم می‌پرداختم. همچنین بایستی اطلاعاتی را برای انتشار آن رویداد در اینترنت جمع‌آوری می‌کردم. به آن هم‌تمرین‌کننده پیشنهاد دادم که به شهر مجاور برود تا تمرین‌کننده‌ای را آن‌جا پیدا کند. تمرین‌کننده‌ی الف در جلوی تمرین‌کنندگان دیگر مرا سرزنش کرد و گفت که نمی‌توانم از خانواده و وابستگی‌ام برای آن‌ها و غیره دست بکشم. با این تضادهای پی در پی، اشک‌هایم را فرو دادم و هیچ چیز نگفتم. آن موقع اگر کسی سعی می‌کرد دلداریم بدهد نیز به گریه می‌افتادم چه برسد به اینکه سرم فریاد بکشد. حرف‌های آن تمرین‌کننده خنجری بر قلب تزکیه نشده‌ام بود.

به‌محض برگشتن به خانه بغضم ترکید. آیا افرادی که بار مسئولیت خانواده را بر دوش نداشتند افراد مسئول خانواده را درک می‌کردند؟ آیا هنوز مشکلی را که او ذکر کرده بود داشتم؟ حتی همان‌طور که گریه می‌کردم، به درون نگاه کردم. می‌دانستم که رنجش‌هایم فقط به‌واسطه‌ی چند حرف آن تمرین‌کننده نبود. می‌خواستم دیگران فشاری که روی من هست را درک کنند، گرفتاری خانواده‌ام را درک کنند، چیزهای بسیار زیادی  را که در موردشان نگران بودم و چیزهای بسیار زیادی را که باید انجام می‌دادم درک کنند، چیزهایی مثل نوشتن مقالات برای افشای آزار و شکنجه در اینترنت، ویرایش فلایرها، ساختن ام‌ام‌اس (MMS - سرویس پیام چندرسانه‌ای) و حل مشکلات مربوط به تلفن‌های همراه و کامپیوترها. درضمن باید مراقب خانواده‌ام می‌بودم. گاهی اوقات تا دیروقت بیدار می‌ماندم، گاهی اوقات اصلاً نمی‌خوابیدم. و بایستی فا را مطالعه می‌کردم و تمرین‌ها را انجام می‌دادم. باید همه‌ی این‌ کارها را انجام می‌دادم اما نمی‌توانستم آن‌ها را به دیگران بگویم و باید آن‌ها را پیش خودم نگه می‌داشتم. مدام به خودم می‌گفتم که دیگر گریه نکن چون هدر دادن وقت است. اما اشک‌هایم واقعاً بند نمی‌آمد.

به گفته‌های استاد فکر کردم،

"وقتی گونگ او تا جایی که شین‌شینگ او قرار دارد رشد می‌کند، اگر بخواهد گونگ خود را بیشتر بالا ببرد، تنش‌ها آشکار می‌شوند و نیاز دارد که به رشد شین‌شینگ خود ادامه دهد."

(جوآن فالون)

سپس به چیزی که استاد بیان کرده بود فکر کردم،

"بعضی افراد وقتی با چیزهای ناخوشایند برخورد می‌کنند ناراحت می‌شوند. آن‌وقت آیا موجود بشری نیستید؟ چه فرقی دارید؟ وقتی‌ که با چیزهای ناخوشایند روبرو می‌شوید، دقیقاً وقت تزکیه‌ی خودتان است، [وقت] تزکیه‌ی ذهن‌تان. آیا مذاهب آموزش نمی‌دادند که باید به درون تزکیه کرد، بر روی ذهن کار کرد؟ توجه نکنید که مردم امروزی ممکن است چطور آن‌ را تفسیر کنند- آنها ضرورتاً معنی واقعی را نمی‌دانند. بروید و خودتان را واقعاً تزکیه کنید- وقتی در تضادی می‌افتید یا به مشکلی برمی‌خورید باید به خودتان نگاه کنید و ببینید که چه چیزی اشتباه است و از خود بپرسید که چطور باید آن را اداره کنید، از فا برای ارزیابی امور استفاده کنید. آیا نمی‌گویید که این تزکیه است؟"

("مریدان دافا باید فا را مطالعه کنند – آموزش فای ارائه شده در کنفرانس فای منطقه‌ی شهری واشنگتن دی‌سی ۲۰۱۱")

وقتی که به کلمات استاد فکر کردم، اشک‌هایم ناگهان بند آمد. همان‌طور که به خودم می‌گفتم که درباره‌ی هم‌‏تمرین‌‏کنندگان هیچ‌گونه قضاوتی نداشته باش، به‌آرامی درباره‌ی کاستی‌های خودم فکر کردم. آیا هیچ مشکل دیگری وجود داشت؟ اتهامات دیگران در کنار خستگی و تلخی‌هایی که با آن‌ها روبرو بودم واقعاً خیلی جدی نبودند. آن فقط یک لحظه طول کشید. اینکه چگونه به چیزها بر مبنای فا نگاه کنم جوهر و اساس تزکیه بود. این نکته‌ی اصلی بود. چرا وقتی با مخالفت روبرو شدم احساس کردم که با من بی‌انصافی شده است؟ آیا به این دلیل نبود که ذهنم خیلی پر و ظرفیتم خیلی کم بود؟ زمان آن بود که ظرفیتم را افزایش دهم. اشک‌هایم را پاک کردم و در قلبم گفتم، "استاد، می‌توانم انجامش دهم".

در طی آن زمان حس خوبی نداشتم و احساس می‌کردم که سخت است. بدون درک روشنی از فا واقعاً روزهای تلخی بود. سخت بود چون با وقت خیلی محدودی که در اختیار داشتم باید از خانواده‌ام مراقبت می‌کردم و در اعتباربخشی به فا به‌خوبی عمل می‌کردم. با سختکوشی فا را مطالعه کردم و تلاش کردم که روابطم را با خانواده، کار و تزکیه متعادل کنم. نمی‌توانستم مطابقت با مردم عادی را به‌عنوان بهانه‌ استفاده کنم و وقت و تلاشم را روی خانواده‌ام بگذارم. نمی‌توانستم به افراط بروم و به‌خاطر تزکیه وقت و تلاشم را روی خانواده صرف نکنم. در طی آن دوره، مقدار زیادی از کارهای خانه روی هم انبار شده بودند. مادر سالخورده‌ام مدام برایم کلوچه‌های بخارپز، ترشیجات آماده و همه‌ی انواع غذاها را می‌آورد تا کمک کند در وقتم صرفه‌جویی کنم. وقت رسیدگی به مادرم را نداشتم، بنابراین او گاهی اوقات فقط جلوی در می‌ایستاد و می‌رفت. نمی‌توانستم قدردانی و عذاب وجدانم را به ‌مادرم ابراز کنم. از زمان‌های قدیم گفته‌اند که، "وظیفه‌شناسی و فداکاری برای والدین را نمی‌توان همراه هم داشت". اگرچه این نقل قول مناسب این مورد نبود، این‌بار واقعاً معنی حقیقی‌اش را ‌درک کردم. از نظر جامعه‌ی مردم عادی، هیچ چیز نداشتم تا مادرم به آن افتخار کند، اما باور داشتم در آینده، مادرم برای همیشه به من افتخار خواهد کرد.

یک هم‌تمرین‌کننده پرسید چرا نمی‌توانم همسرم را زودتر خوب کنم؟ تمرین‌کننده‌ی دیگر فکر می‌کرد که احساسات بیش از حد شدیدی نسبت به همسرم دارم. سعی نکردم از خودم دفاع کنم. فکر کردم وابستگی به خانواده‌ام ندارم. افکار درست فرستادم تا همه‌ی عناصر شیطانی را در بعدهای دیگر متلاشی کنم که از موقعیت خانواده‌ام استفاده می‌کردند تا مانع یاری رساندن من به معلم در اصلاح فا شوند. اما وضعیت همسرم همان‌طور باقی ماند. فکر کردم مسائل از آن‌چه در سطح به‌نظر می‌آمدند پیچیده‌تر بودند. مسیرهای تزکیه‌مان همگی‌ متفاوت هستند؛ وگرنه آیا راه‌هایی برای همفکری و پیروی وجود نخواهند داشت؟ استاد بیان کرد،

"گفته‌ام که هیچ الگویی، هیچ نمونه‌ای وجود ندارد، و اینکه حداکثر فرد می‌تواند از تجربه‌های دیگران استفاده کند و ببیند که آنها به هنگام داشتن افکار درست چگونه امور را اداره کردند. اگر سعی کنید که با تقلید از کار آنها امور را انجام دهید، یا کورکورانه هر چه که انجام دادند را انجام دهید، آن‌‏وقت در اشتباه هستید. هر فردی در حال پیمودن مسیر خودش است، و هر کسی در حال کسب روشن‌بینی از دافا در رابطه با آنچه که روزی فای خود او خواهد بود می‌باشد." ("کنفرانس فای بین‌المللی ۲۰۱۲ در پایتخت ایالات متحده")

بعدها، همسرم شروع به مطالعه‌ی فا کرد و سیگار کشیدن و نوشیدن الکل را کنار گذاشت. مردم خیلی تعجب کرده بودند زیرا او عادت داشت دو پاکت سیگار در روز بکشد و دو بار در روز الکل بنوشد. چطور می‌تواند برای یک نفر این‌قدر آسان باشد که از هر دو عادت دست بکشد؟ او به مردم می‌گفت که از یک فرد بسیار توانا شنیده که فکرکردن درباره سیگار کشیدن را متوقف کرده ‌است. هنگامی که همسرم مطالعه‌ی فا را شروع کرد، گفت نمی‌تواند سیگارکشیدن را متوقف کند زیرا به آن معتاد است. چیزی را که استاد درباره‌ی سیگار کشیدن گفته بود برایش خواندم. بلافاصله پس از آن فکر کردن درباره‌ی سیگار کشیدن را متوقف کرد. ذهن همسرم به حالت عادی برگشت، و می‌توانست سخنرانی‌های استاد را به‌وضوح بخواند. همچنین به من در کارهای روتین آشپزی و مغازه‌ی کوچک‌مان کمک می‌کرد. در ابتدای بستری شدنش در بیمارستان، درمان‌های پزشکی هیچ تأثیری روی او نداشت. حالا پس از مطالعه‌ی فا، بدون نیاز به ماندن در بیمارستان و مصرف هیچ دارویی به‌تدریج سلامتی‌اش را بازیافت. شاید قرار بود تا او فا را به این طریق به‌دست آورد.

همان‌طور که کل جریان را به‌خاطر می‌آوردم، بیماری همسرم در واقع یک روز هم بر شغل‌مان و اعتباربخشی‌ام به فا تأثیر نگذاشته بود. فقط اینطور بود که فشار خیلی زیادی در آن زمان وجود داشت. حالا سرانجام بر آن غلبه کرده بودم. همسرم اغلب با هیجان می‌گفت، "اگر به‌خاطر یادگرفتن دافا نبود، شاید من در موقعیت خیلی متفاوتی قرار داشتم. بیمارستان‌ها نمی‌توانستند بیماریم را درمان کنند. اگر چیزی برایم اتفاق می‌افتاد، خانه‌مان ویران می‌شد. خوشبختانه ما استاد را داریم". روزی که خواهرم از من عصبانی شد، برایش یک پیام متنی فرستادم. به او گفتم، چون به او بسیار وابسته بودم لحن صدایم نسبتاً بد بود. همچنین به او گفتم در آینده توجه بیشتری خواهم کرد و از او خواستم که مرا ببخشد. خواهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. پس از آن، احترام بیشتری برایم قائل شد. می‌دانستم که آن احترام به فا بود.

۳. هنگامی‌که فرد ذهنش را روی فا می‌گذارد هرچیزی عوض می‌شود

یک تمرین‌کننده‌ی سابق فالون گونگ که به بیراهه رفته بود، به بسیاری از تمرین‌کنندگان خیانت کرد و آن‌ها بازداشت شدند. او نام مرا نیز به مقامات گفت. در آن زمان تحت فشار زیادی بودم، اما می‌دانستم که نمی‌توانم به نیروهای کهن اجازه دهم که موفق شوند. روزی که آن تمرین‌کنندگان بازداشت شدند، آسمان به‌آرامی می‌بارید و خاکستری بود. در قلبم احساس سنگینی می‌کردم. اما انجام چیزی را که باید انجام می‌دادم متوقف نکردم. به خانه‌ی یک هم‌تمرین‌کننده رفتم تا کامپیوتر را راه بیندازم و در نصب سیستم کمک کنم. در حالی‌که قدم می‌زدم افکار درست فرستادم. چیزی را که استاد بیان کرده بود به‌خاطر آوردم،

"اگر هر مرید دافا بتواند بدرستی فکر کرده و عمل نماید همانطور که به امور می‌پردازد و بتواند تحت هر شرایطی به چیزها با افکار درست نگاه کند، هیچ‌یک از شما هنگام رویارویی با آزار وشکنجه نخواهید ترسید. اگر شما اینگونه هستید، چه کسی جرأت آزار و شکنجه‌ی شما را خواهد داشت!" ("آموزش فا در سان فرانسیسکو، ۲۰۰۵")

ناگهان فکر کردم که زندگی‌ام به دافا و موجودات ذی‌شعور تعلق دارد. من مأموریتی داشتم تا موجودات ذی‌شعوری را که توسط دروغ‌ها مسموم شده بودند نجات دهم. چطور می‌توانستم هیچ رابطه‌ای با نیروهای کهن داشته باشم؟ ناگهان احساس کردم یک نیروی نامرئی در من وجود داشت، یک فکر درست متصل به فا که هیچ‌کس قادر نبود آن را تکان دهد. ترسم به طور کامل از بین رفت.

اما اعضای خانواده‌ام عمیقاً ترسیده بودند. والدینم، برادران و خواهرانم همگی به من گفتند که خانه را ترک کنم. با آرامش افکارم را به ‌آن‌ها گفتم، طوری‌که بتوانند درک کنند. در ابتدا خانواده‌ام بسیار برانگیخته شدند، سپس، آن‌ها سرانجام گفتند، "وقتی درباره‌اش صحبت می‌کنیم احساس می‌کنیم که تو هر کجا بروی، هنوز هم ناامن است. اما به‌محض این‌که تو را می‌بینیم، احساس می‌کنیم که تو در امان هستی". می‌دانستم توطئه‌ی نیروهای کهن با شکست مواجه شده بود.

مدتی پیش، ساختمان‌های اطراف خانه‌مان بایستی تغییر مکان می‌دادند. فکر کردم تغییر مکان بسیار مشکل خواهد بود: شخص باید قرارداد ببندد، نقل مکان کند، جایی را اجاره کند و خانه‌ی جدیدی بخرد و این وقت و تلاش زیادی را هدر خواهد داد. فکر کردم، "چطور می‌توانم اجازه دهم آن چیزها با تزکیه‌ام و نجات موجودات ذی‌شعور مداخله کنند"؟ فکر کردم بهتر است تغییرمکان ندهم. هنگامی که اطلاعیه‌ی تغییرمکان اعلام شد، همه‌ی خانه‌ها به‌جز خانه‌ی ما بایستی تغییر مکان می‌دادند.

شغل قبلی‌ام بازاریابی و جمع‌آوری اقساط بود. یک مغازه‌دار اغلب از قبول بدهی‌هایش اجتناب می‌کرد و بسیاری از فروشنده‌ها مجبور شده بودند که خودشان ضرر را تقبل کنند. یک‌بار این مغازه‌دار به من گفت که یک صورت‌حساب اشتباه وجود دارد که با اطلاعات کامپیوترش نمی‌خواند. با او بحث کردم. امروزه مردم فاسد شده‌اند و همواره می‌خواهند از دیگران سود ببرند. پول از دست‌رفته را نمی‌‌خواستم، بنابراین صورت‌حساب را کنار گذاشتم. در طول یک دوره‌ی زمانی، هروقت باید به خانه‌اش می‌فتم تا اقساط را جمع‌آوری کنم، صورت‌حساب پرداخت‌نشده را با خود می‌بردم. در آن زمان درک جدیدی داشتم که اگر مغازه‌دار از پرداخت اجتناب کند، بدهی‌اش را با تقوایش معامله خواهد کرد و مقدار خیلی زیادی از دست خواهد داد. پول دیگر چندان برایم مهم نبود. مهم این بود که به او اجازه ندهم کارما به‌وجود بیاورد، زیرا آینده‌اش بد می‌شد. هنگامی که فقط با نیک‌خواهی او را در نظر گرفتم، به‌نظر رسید که او اختلاف را فراموش کرده و تمام مبلغ را پرداخت کرد.

چند سال پیش، در جستجوی یک شغل با یکی از هم‌تمرین‌کنندگان بیرون رفتم. فقط کار در رستوران موجود بود. آن نوع شغل‌ها اغلب مستلزم کار روزانه و شبانه بودند. فکر کردم که اگر کار در رستوران را انتخاب کنم، زمانی برای مطالعه‌ی فا نخواهم داشت. فکر کردم باید شغلی پیدا کنم که اجازه‌ی زمانی برای مطالعه‌ی فا را به من بدهد. تمرین‌کننده‌ی دیگر فکر کرد که انتخاب دیگری وجود ندارد، بنابراین شغلی در یک رستوران را انتخاب کرد. من تمایلی به سازش نداشتم و هیچ یک از مشاغل رستوران را انتخاب نکردم. چند روز بعد، کسی درباره‌ی یک شغل بازاریابی به من گفت. اگرچه کار سختی بود، اما برای مطالعه‌ی فا و انجام تمرین‌ها زمان می‌داشتم. آن شغل، روش مناسبی را برایم فراهم می‌کرد تا حقیقت را برای مردم روشن کنم. تمرین‌کننده‌ی دیگر هنوز در حال کار کردن در رستوران بود. به خاطر اینکه او فا را برای زمانی طولانی مطالعه نکرده است اکنون از فا دور افتاده است. واقعاً ناراحت‌کننده است. بسیار مهم است که به مشکلات بر اساس فا نگاه کنیم.

۴. خود را به خوبی تزکیه کردن و غنیمت شمردن فرصت‌ها برای نجات موجودات ذی‌شعور

چند سال پیش شروع کردم که از تلفن همراه برای روشن‌گری حقیقت استفاده کنم و حالا در آن نسبتاً خوب هستم. احساس می‌کنم که استفاده از تلفن برای این کار بسیار مناسب است و آن را به دیگر تمرین‌کنندگان پیشنهاد دادم. بعدها، چند تمرین‌کننده استفاده از تلفن‌های هوشمند را شروع کردند. بنابراین، سریعاً یک ام‌ام‌اس محلی ساختم و از مینگهویی خواستم تا به من در آماده‌سازی آن کمک کند. سپس متوجه شدم که تمرین‌کنندگانی که برای روشن‌گری حقیقت از تلفن همراه استفاده می‌کنند زیاد نیستند. برخی از تمرین‌کنندگان تلفن‌های هوشمند خریده بودند اما نحوه‌ی استفاده از آن‌ها را نمی‌دانستند. برخی فقط چیزهای کمی می‌دانستند. دفعات بسیار زیادی به آن‌ها آموزش داده بودم اما پیشرفت کند بود. به ذهنم رسید که همیشه تأکید داشته‌ام که دیگران به‌انداره‌ی کافی انجام نمی‌دهند و نگاه نکرده‌ام که خودم چقدر انجام داده‌ام. فکر کردم که باید کاری انجام دهم تا همه را همراه کنم. به چیزی که معلم بیان کرد فکر کردم،

"همان‌طور که مریدان دافا حقایق را روشن می‌کنند، آن‌ها واقعاً طوری به آن می‌پردازند که یک نفر مقابل صد نفر یا حتی یک نفر مقابل هزار نفر قرار دارد،‌ و این رنج و سختی را که شیطان ایجاد کرده و مریدان دافا را هدف قرار داده، به‌طور مؤثری افشا کرده‌اند." ("آموزش فا در کنفرانس فای بین‌المللی نیویورک بزرگ ۲۰۰۹")

وقتی درباره‌ی این فکر کردم، دیگر نگران نبودم که چه تعدادی از تمرین‌کنندگان در پروژه درگیرند و دیگر تمرکزم بر این نبود که دیگران چه مقدار کار انجام داده‌اند؛ در عوض، فکر کردم کافی خواهد بود که صرفاً خودم آن‌را انجام دهم. من به صدها هزار تن از مردمی که در آن نزدیکی زندگی می‌کردند این امکان را می‌‌دادم تا حقیقت را درباره‌ی دافا بشنوند. همان‌طور که شماره تلفن‌های محلی را ویرایش می‌کردم، این فکر را به ذهنم فرستادم. سپس احساس گرمی را در پشتم داشتم و یک جریان گرمی که از میان بدنم از سر تا به انگشت پایم عبور می‌کرد. نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم، احساس کردم که معلم بسیار نزدیکم بود. می‌توانستم موهبت و تشویق معلم را احساس کنم.

غالباً مقالاتی را برای وب‌سایت مینگهویی ارسال می‌کردم. همه‌ی آن‌ها منتشر می‌شدند زیرا مربوط به تبادل تجربه، افشای آزار و شکنجه و یا فرستادن فلایرهای روشن‌گری حقیقت و غیره بودند. اخیراً مقالاتم منتشر نمی‌شدند. کمی دلسرد شدم زیرا زمان زیادی را صرف نوشتن آن‌ها کرده بودم. فکر کردم که آن‌ها را برای اعتباربخشی به فا نوشتم و هیچ عنصری از علاقه‌ی شخصی در آن‌ها وجود نداشت. در قلبم از خودم دفاع می‌کردم، اما می‌دانستم که مشکلاتی دارم. با دقت به درون نگاه کردم و بعد پی بردم که شروع به داشتن چنین احساسی کرده‌ام که من خوب هستم و به‌طور استوار تزکیه کرده‌ام. نمی‌دانستم چه زمانی این افکار شروع شده‌اند. من برای مطالعه‌ی فا، انجام تمرینات و نگاه به درون اهمیت قائل بودم. و من در زمینه‌ی کامپیوتر و تلفن همراه مهارت داشتم و مقالاتی نوشته بودم، چیزهایی که اکثر هم‌تمرین‌کنندگان نمی‌دانستند چطور انجام دهند. چه زمانی چنین افکار ناپاکی شروع شدند؟ این احساس که "من خیلی خوب هستم" خطرناک بود. شوکه شدم. سپس یک مقاله‌‌ی تبادل تجربه درباره‌ی این‌که "چطور خود را کوچک کنیم" خواندم و احساس کردم که برای من نوشته شده بود.

اغلب اوقات، وقتی در موقعیت سختی بودم، معلم به روش‌های گوناگون مرا روشن و آگاه می‌کرد. یک‌بار هنگامی‌‌که در حال تبادل تجربه بودیم مقامات مراقب‌مان بودند. با کمکِ رحمت استاد و افکار درست تمرین‌کنندگان از خطر فرار کردیم. اما در آن زمان، فهمیدم که ذهنیتم درست نبود. برای حل مشکلات فقط درباره‌ی استفاده از روش‌های مردم عادی فکر کرده بودم، به جای این‌که به موضوع با افکار درست، از منظر فا نگاه کنم. دلسرد شدم. شروع کردم تا با دقت به‌درون نگاه کنم و سرچشمه را پیدا کنم. برای این تعداد سال، هنوز عناصری از عدم ایمان به معلم و فا داشتم. واقعاً باورم نمی‌شد و جرأت نداشتم بپذیرم که در چنین وضعیتی هستم. برایم سخت بود. برای چند روز، نمی‌خواستم که هیچ کاری غیر از مطالعه‌ی فا انجام دهم. بسیاری از سخنرانی‌های استاد را درباره‌ی این موضوع به‌خاطر سپردم. پس از این‌که دلیل ریشه‌ای را پیدا کردم، عمق و جدیت فا و شادی وصل شدن به فا را احساس کردم و لایه به لایه‌ی اصول فا جلوی چشمانم باز می‌شدند، همان‌طور که بدنم از ذرات میکروسکوپی تا سطح، در فا جذب می‌شد، تغییر عظیمی در بدن میکروسکوپی‌ام احساس می‌کردم. در آن مرحله، وب‌سایت مینگهویی کتابچه‌ی "باور صد در صد به معلم و فا" را منتشر کرد. معلم هر چیزی را می‌داند.

از انجام هر روزه‌ی انواع کارها خیلی احساس خستگی می‌کردم. برای بیشتر از نیمی از روز با استفاده از تلفن همراه حقیقت را آشکار می‌کردم و برای کل روز یا تمام شب پشت یک میز کامپیوتر می‌نشستم. گاهی اوقات هنگامی‌که به صندلی کامپیوتر نگاه می‌کردم نگران می‌شدم. بعضی اوقات درباره‌ی این فکر می‌کردم که زمانم را به‌صورت خیلی فشرده برنامه‌ریزی نکنم تا برای خودم تشنج بوجود نیاورم. اما فهمیدم که خستگی زودگذر است. اگر افکارم روی فا نبودند، استراحت ذهنی ناراحتم می‌کرد. آگاه بودم که توانایی‌ام از معلم و فا می‌آمد. چطور می‌توانستم با این توانایی به فا اعتبار نبخشم و فقط به راحتی و آسایش فکر کنم؟ خوشحال بودم که همیشه به مطالعه‌ی فا تأکید داشتم. فا را در ذهن داشتم تا هر چیزی را ارزیابی کنم. با اینکه در یادگیری چیزهای جدید ضعیف بودم، متوجه شدم که در یادگیری تکنیک‌هایی برای پروژه‌های مربوط به اعتباربخشی به فا چندان بد نیستم. برخی از تمرین‌کنندگان مقالات خوبم درباره‌ی آزار و شکنجه را تحسین می‌کردند و برخی می‌گفتند که بین امور خانواده و اعتباربخشی به فا به‌خوبی تعادل برقرار کرده‌ام. چطور هیچ‌یک از این‌ها امکان‌پذیر می‌بود اگر به خاطر این نبود که معلم آن‌ها را به من داده است؟ چطور این جرأت را به خود داده بودم که افتخار آن را به خودم نسبت دهم؟ معلم بیان کردند،

"می‌‏گویید چنین توانایی‌‏های بزرگی دارید، و غیره و غیره، ولی تمام آن را فا به شما بخشید! در حقیقت، اگر نمی‌‏توانستید به آن سطح از توانایی‌‏ها برسید عملی نبود." ("تشریح فا به هنگام جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده")

به‌خاطر این‌که هشیار باشم، از عبارت "روشنگری حقیقت امری فوری است" به‌عنوان پسورد استفاده می‌کردم تا هر بار که کامپیوتر را روشن می‌کنم حسی از فوریت داشته باشم.

یک بار، هنگامی که کامپیوتر را روشن کردم، معلم را در کنفرانس فای واشنگتن دی‌سی دیدم. هنگامی که به عکس معلم که در حال سخنرانی بود نگاه کردم نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. همه‌ی تلخی‌ها، خستگی‌ها و احساس بی‌انصافی‌ها ناگهان ناپدید شدند. احساس کردم که در رحمت بی‌پایان معلم شسته شدم. همان‌طور که در چشمان منتظر معلم می‌نگریستم زمزمه‌ای در وجودم بلند شد که خودم را به‌خوبی تزکیه می‌کنم و موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهم. انتخاب دیگری وجود ندارد.