(Minghui.org) بعد از چند روز به منزل تمرین‌کننده‌ی "الف" رفتم و دیدم ۳۰ نسخه از نُه شرح و تفسیر که به‌طور منظمی تا خورده‌ بودند بر روی میز در انتظار صحافی بودند. تمرین‌کننده‌ی "ب" مرا سرزنش کرد، "نگاه کن چه کار کردی. تمرین‌کننده‌ی مسن چندین شبانه‌روز وقت صرف کرده تا تمام صفحات را تفکیک کند و به‌خاطر کار زیاد دچار سرگیجه شده است"! تمرین‌کننده‌ی الف که مسن بود نیز مرا سرزنش کرد. متحیر شده بودم و احساس می‌کردم که خیلی در حقم بی‌انصافی شده است. فکر کردم، "چنین ریسک بزرگی را انجام دادم و برای چاپ این‌ها واقعاً سخت کار کردم، حالا ببین چگونه با من رفتار می‌شود". در آن لحظه، آموزش‌های معلم را درباره‌ی "نگاه به درون" به‌خاطر آوردم. سعی کردم خودم را آرام کنم و به‌آرامی از تمرین‌کننده‌ی الف عذرخواهی کردم، "شما سخت کار کرده‌اید". با شنیدن این جمله‌ی من، همه سرزنش کردن را متوقف کردند. به نگاه به درون و بررسی خودم ادامه دادم. مشکل دقیقاً چه بود؟ آه، آن‌را پیدا کردم. من فقط ذره‌ای کار انجام داده بودم، با این‌حال خوشحال و از خودم بسیار راضی بودم. این ذهنیت و ذهنیت خودنمایی و شور و شوق ظاهر شده بودند. همچنین، دیگران را درنظر نمی‌گرفتم و خیلی خودخواه بودم. تمرین‌کننده‌ی الف در هفتاد سالگی باید برش می‌زد، تفکیک می‌کرد و همه‌ی کتاب‌ها را صحافی می‌کرد. من خسته بودم، و او هم بسیار خسته بود!

از نویسنده

درود به معلم ارجمند! درود به هم‌تمرین‌کنندگان!

من یک تمرین‌کننده‌ی دافا از منطقه‌ی گوانگ‌شی چین هستم. می‌خواهم از فرصت نهمین فاهویی چین در مینگویی استفاده کنم تا تعدادی از چیزهایی را که در مسیر تزکیه‌ام اتفاق افتاده به خاطر آورم و در یک مقاله گردآوری کنم. صمیمانه از معلم و هم‌تمرین‌کنندگان تقاضا دارم به هر کاستی یا مورد نامناسبی اشاره کنند.

سی نسخه از نه شرح و تفسیر درباره‌ی حزب کمونیست

در سال ۲۰۰۸ به روزهای سعی و تلاشم برای امرار معاش به‌عنوان یک کارگر مهاجر، که وضعیتی ناشی از آزار و شکنجه بود، خاتمه دادم و به خانه بازگشتم.

در آن زمان تمرین‌کنندگان در زادگاهم علی‌رغم خطر و فشار، یک گروه مطالعه‌ی فا را شکل داده بودند و  یک مکان کوچک تهیه‌ی مطالب روشنگری حقیقت را راه‌اندازی کرده بودند. تمرین‌کنندگان محلی قادر بودند دو بار در هفته دور هم جمع شوند تا فا را مطالعه و تبادل تجربه کنند. مکان کوچک تهیه‌ی مطالب، فقط قادر به چاپ اقلام بسیار ساده‌ نظیر فلایرهای تک صفحه‌‌ای بود. در آن زمان، در روند روشنگری حقیقت برای موجودات ذی‌شعور، واقعاً احساس می‌کردم که استدلالات غلط، نظریه‌های شیطانی و دروغ‌هایی که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در مردم القا کرده بود، مانع از گوش دادن و درک حقیقت توسط آن‌ها می‌شد، چه رسد به ترک حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن. به‌محض این‌که اشاره می‌کردم سنگ ۲۰۰ میلیون ساله در گویی‌ژو شامل این کلمات است: "حزب کمونیست چین فرو می‌پاشد"، برخی از افراد حالت خصمانه‌ای به خود می‌گرفتند و می‌گفتند که "مرتجع" هستم و از این قبیل چیزها. زمانی‌که با چنین موقعیت‌هایی مواجه می‌شدیم چه باید می‌کردیم؟ آیا این افراد بدین دلیل که توسط ح.ک.چ فریب خورده بودند حتی نمی‌خواستند حقیقت را بشنوند؟ با این حال، همه‌ی آن‌ها افرادی مهربان بودند. آیا اینطور بود که این افراد نمی‌توانستند نجات یابند؟

درحالی که با دقت فا را مطالعه می‌کردم، متوجه شدم که توزیع نه شرح تفسیر درباره‌ی حزب کمونیست، امری فوری و ضروری است. این روح شیطانی کمونیست است که مانع از این می‌شود که مردم حقیقت را بشنوند، و نه شرح و تفسیر شمشیری جادویی است که می‌تواند به قلب شیطان وارد آید. آن آینه‌ای است که منعکس‌کننده و افشا‌کننده‌ی ماهیت شیطانیِ ح.ک.چ است. بنابراین، در مطالعه‌ی فا، پیشنهاد دادم که نه شرح و تفسیر را چاپ کنیم و در مقیاس وسیعی به‌صورت محلی پخش کنیم. تمرین‌کنندگان دیگر واکنش خیلی خوبی نشان ندادند– برخی ساکت ماندند، برخی بهانه آوردند که نمی‌دانند چگونه فایل‌ها را دانلود کنند و از لحاظ فنی نمی‌توانند این کار را اداره کنند و برخی گفتند که باید به ایمنی توجه کنیم.

چندین سال تجربه‌ام در کمک به معلم در اصلاح فا، به من می‌گفت اینکه به‌طور واقعی بر طبق سخنان معلم عمل کنیم کاری است که حقیقتاً درست است. با همه درباره‌ی اصولی که در سطح خودم به آن روشن شده بودم و تجربه‌ام در تزکیه‌ی واقعی صحبت کردم و سپس به‌صورتی محکم گفتم: "از زمانی‌که معلم به ما گفت که نه شرح و تفسیر را پخش کنیم، دو سال گذشته است. با این حال، در منطقه‌مان، حتی یک نسخه از آن‌را نداریم. باید آن‌را انجام دهم"! در پایان، همگی ما به توافق رسیدیم و من به دنبال راهی بودم تا آن‌را امتحان کنم.

در آن زمان کامپیوترم به‌طور غیرقانونی توسط بخش امنیت داخلی اداره‌ی پلیس توقیف شده بود، بنابراین نمی‌توانستم هیچ چیزی را به‌طور آنلاین دانلود کنم. چه کار باید می‌کردم؟ فکر کردم به یک کارگاه چاپ محلی بروم. از آن‌جا که نمی‌خواستم باعث هیچ‌گونه مخالفت و یا نگرانی شوم، ایده‌ام را به تمرین‌کنندگان نگفتم. با تمرین‌کنندگان از منطقه‌ای دیگر تماس گرفتم و یک نسخه از نه شرح و تفسیر را در قطع جیبی به‌دست آوردم. بادقت آن‌را از هم جدا کردم و از نوارچسب شفافی استفاده کردم تا ورق‌های چاپی دو طرفه‌ای را برای هر هشت صفحه درست کردم. چند روز طول کشید تا همه‌ی ورق‌ها تکمیل شد. همچنین درباره فرستادن افکار درست قوی برای این پروژه بسیار بادقت و وظیفه‌شناس بودم.

ورق‌های اصلی را که بادقت  بسته‌بندی شده بودند، به کارگاه چاپی که از قبل تصمیم داشتم بردم. کارگاه در منطقه‌ی مرکزی شهر درست در یک خیابان اصلی که اغلب تحت نظارت ماشین‌های پلیس بود، واقع شده بود. نمی‌توانم جزئیات را به‌وضوح به‌خاطر آورم. فقط به‌یاد دارم که در طول کل روند چاپ، با انرژی متمرکز بالایی، افکار درست می‌فرستادم.

این کارگاه چاپ معروف‌ترین کارگاه در منطقه بود و معمولاً با تعداد زیادی از مشتریان که در حال آمد و رفت بودند، واقعاً شلوغ بود؛ اما بسیار عجیب بود که در آن روز، من تنها فرد در آن‌جا بودم. درحالی که نه شرح و تفسیر چاپ می‌شد، رئیس و یک نفر دیگر داخل شدند. رئیس به‌طور اتفاقی یک ورق چاپ شده را برداشت تا نگاه ‌کند و پرسید: "چه چیزی چاپ می‌کنی"؟ شوکه شدم. درحالی که از معلم درخواست کمک می‌کردم، سریعاً و با لبخند پاسخ دادم، "این برخی از مطالب مرجع تاریخی است که برای آمادگی در آزمون استفاده می‌شود". فقط یک فکر در ذهنم بود، "اجازه نده آن‌را به‌وضوح ببیند". به‌سوی او افکار درست فرستادم. دوباره و دوباره به ورقه‌ نگاه کرد و به‌نظر می‌رسید که نمی‌تواند آن‌ را به‌وضوح ببیند، بنابراین آن‌را به زمین گذاشت. جرأت نکردم در فرستادن افکار درست شل شوم. وقتی کارمندان، چاپ یک ورقه را به‌طور کامل به پایان می‌رساندند، به‌سرعت آن‌ها را شمارش می‌کردم و همراه با ورقه‌ی اصلی در یک کیف قرار می‌دادم. چند ساعتی گذشت و سرانجام چاپ به پایان رسید. مؤدبانه گفتم که نمی‌خواهم این مجموعه از مطالب مرجعِ امتحان به جایی درز پیدا کند و از رئیس خواستم که نوشته‌های روی تجهیزات چاپ را همان‌موقع پاک کند. ورقه‌های باطله را نیز خواستم. رئیس موافقت کرد. همه‌ی وسایلم را جمع کردم، دوباره چک کردم تا چیزی جا نمانده باشد، پول را پرداخت کردم و کارگاه چاپ‌ را ترک کردم. زمانی‌که آن‌جا را ترک کردم، فراموش نکردم که بر روی پیش‌خوان، یک فلایر روشنگری حقیقت را بگذارم که می‌توانست آنها را نجات دهد.

یک سه‌چرخه گرفتم و به تقاطع کوچکی در نزدیکی منزل تمرین‌کننده‌ی الف رفتم. پس از رفتن سه‌چرخه، کیف سنگین را تا منزل تمرین‌کننده‌ی الف حمل کردم و در زدم. تمرین‌کننده‌ی الف ۷۰ ساله است. از او خواستم تا صفحات چاپ شده را برش بزند، صفحات را بر اساس شماره‌ی صفحه جدا کند و آن‌ها را به‌صورت کتابچه‌هایی صحافی کند. تمرین‌کننده‌ الف با خوش‌رویی موافقت کرد. وقتی‌که به خانه رسیدم، هوا تاریک شده بود. بدن خسته‌ام را به زمین گذاشتم و دیدم که تمام لباس‌هایم خیس عرق هستند.

چند روز بعد به خانه‌اش برگشتم. به‌محض این‌که آن‌جا رسیدم، دیدم ۳۰ نسخه‌ از نُه شرح و تفسیر که به‌طور منظمی تا خورده‌ بود بر روی میز در انتظار صحافی بود. تمرین‌کننده‌ی ب مرا سرزنش کرد، "نگاه کن چه کار کردی. او چندین شبانه‌روز را صرف جدا کردن تمام صفحات کرده و به همین دلیل دچار سرگیجه شده است"! تمرین‌کننده‌ی الف نیز مرا سرزنش کرد. متحیر شده بودم و احساس می‌کردم که در حقم خیلی بی‌انصافی شده است. فکر کردم، "من چنین ریسک بزرگی را انجام دادم و برای چاپ این‌ها واقعاً سخت کار کردم، حالا ببین چگونه با من رفتار می‌شود"! در آن لحظه، آموزش‌های معلم را درباره‌ی "نگاه به درون" به‌خاطر آوردم. سعی کردم خودم را آرام کنم و با ملایمت از تمرین‌کننده‌ی الف عذرخواهی کردم، "شما سخت کار کرده‌اید". با شنیدن این جمله‌ی من، همگی سرزنش کردن را متوقف کردند. به نگاه کردن به درون و بررسی دقیق خودم ادامه دادم. مشکل دقیقاً چه بود؟ آه، آن‌را پیدا کردم. من فقط ذره‌ای کار انجام داده بودم، با این حال خوشحال و از خودم بسیار راضی بودم. این ذهنیت، همراه با ذهنیت خودنمایی، و شور و شوق بود که ظاهر شد. همچنین، دیگران را درنظر نمی‌گرفتم و بسیار خودخواه بودم. تمرین‌کننده‌ی الف در هفتادسالگی‌اش، باید برش می‌زد، جدا می‌کرد و همه‌ی کتاب‌ها را صحافی می‌کرد. من خسته بودم، او هم همین‌‏طور!

تمرین‌کنندگان دیگر از من پرسیدند که آن‌را کجا چاپ کرده‌ بودم و چه مقدار هزینه کرده بودم. به آن‌ها گفتم که در یک کارگاه چاپ محلی انجام دادم و هزینه‌ی آن بیش از ۳۰۰ یوان بود. آن‌ها خیلی متحیر شدند. لازم است که بدانید وضعیت در آن زمان هنوز بسیار خطرناک بود. به‌علاوه، از نظر مالی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودم و هر ماه برای هزینه‌های زندگی کمتر از ۱۰۰ یوآن دریافت می‌کردم. با صرفه‌جویی و امساک بیش از ۳۰۰ یوان پس‌انداز کردم و زمانی طولانی برایم طول ‌کشید تا آن را پس‌انداز کنم. تمرین‌کننده‌ی‌ ب گفت که راهی برای چاپ جلدها پیدا خواهد کرد و سپس آن‌ها را برای صحافی خواهد فرستاد.

روزهای زیادی سپری شد. همه‌ی ما دوباره یکدیگر را در منزل تمرین‌کننده‌ی الف دیدیم. نسخه‌های نه شرح و تفسیر که به‌طور منظمی صحافی شده بود بر روی میز قرار داشت. من چشمان قرمز و انگشتان متورم تمرین‌کننده‌ی الف را که به علت ساعت‌ها کار طولانی این‌گونه شده بود دیدم و عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم. به‌غیر از تمرین‌کننده‌ی الف، بقیه‌ی در کار با دست‌ مهارت نداشتیم. همه‌ی ما در این کارها بسیار ناشی هستیم و نمی‌توانستیم کارِ دستی خوب و ظریفی را با جزئیات دقیق انجام دهیم. کار صحافیِ تمام این نسخه‌ها توسط خود این تمرین‌کننده‌ی مسن انجام شد. او درفش را در یک دست نگه می‌داشت و یک انگشتانه در دست دیگر، سوراخ‌های کوچک بسیاری را ایجاد می‌کرد، پس از آن، کوک‌های پشت هم می‌زد و صفحات را با نخ کتان به صورت کتابچه می‌دوخت. سپس آن‌ها را با لایه‌ی نازکی از چسب سفید می‌پوشاند و جلدها را روی‌شان قرار می‌داد. بیش از نیمی از روز طول می‌کشید تا فقط یک نسخه از نه شرح و تفسیر را کامل کند.

تمرین‌کنندگان این ۳۰ نسخه از نه شرح و تفسیر با جلد سفید را واقعاً گرامی ‌داشتند. کاغذ بسته‌بندی زیبا و ظریفی را خریدیم، آن‌ها را بادقت به‌صورت جداگانه پیچیدیم و سپس با مطالب روشنگری حقیقت توزیع کردیم.

سپس تمرین‌کننده‌ی ب چاپ دیگری از نه شرح و تفسیر را به گروه مطالعه‌ی فا آورد. او از تمرین‌کنندگان در منطقه‌ای دیگر یاد گرفت که چگونه آن‌را دانلود کند و سپس آن‌را تهیه نمود. تمرین‌کننده‌ی "پ" مشکلات مالی داشت، با این حال گفت که یک چاپگر لیزری، مختص چاپ نه شرح و تفسیر خریده است.

چندین سال گذشته است و درحال حاضر قادر به تولید نه شرح و تفسیر با پوششی زیبا و برازنده هستیم. بیش از ۱۰۰۰ نسخه از آن‌ها را به‌صورت محلی توزیع کرده‌ایم. محتوای نه شرح و تفسیر در همه جا گسترده شده است و بنیان محکمی را برای موجودات ذی‌شعور ساخته است تا حقیقت را بشنوند و نجات پیدا کنند.

حدود یک ماه پیش، پسرعمویم مرا در برگشت به زادگاهم سوار کرد. در طول راه، در مورد خانواده‌مان و البته در مورد حقیقت دافا و نظراتم در مورد امور و مسائل جاری خیلی صحبت کردیم. متوجه شدم مقدار زیادی از چیزهایی که پسرعمویم درباره‌ی آن‌ها صحبت می‌کرد، از نه شرح و تفسیر بود. از او پرسیدم که آیا نه شرح و تفسیر را خوانده است. او گفت که آن‌را نخوانده است، اما محتوای آن دیگر در جامعه بر کسی پوشیده نیست. از این فرصت استفاده کردم تا به او توصیه کنم که از حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن خارج شود. او به‌آسانی موافقت کرد. واقعاً اینطور است که، "نه شرح و تفسیر را توزیع کنید و حزب شیطانی محو خواهد شد"! ("برای نجات دنیا" از هنگ یین ۳)

"می‌خواهم مرا با ماشین تا خانه برسانید!"

چندین سال پیش، یک‌روز صبح، یک گروه از مأموران پلیس مرا در محل کار بازداشت کردند. آن‌ها مرا به داخل ماشین انداختند، با ماشین به سمت خانه‌ام حرکت کردند و به زور وارد خانه شدند. این رویداد ناگهانی غافلگیرم کرد. نمی‌دانستم مشکل کجاست، بنابراین با این مأموران پلیس فقط طوری برخورد کردم که انگار برای دانستن حقیقت آمده‌اند. درحالی که حقایق را درباره‌ی دافا با صدای بلند به آن‌ها می‌گفتم، شروع به از برخواندن فرمول‌های اصلاح فا کردم. دستپاچه و هراسان به‌نظر می‌رسیدند. یکی از مأموران گفت، "اجازه می‌دهم که آن‌را بگویی! کمی صبر کنی اجازه می‌دهم که اینها را "در آن‌جا" بگویی"! هر چند در آن زمان در ذهنم تا حدی مردد بودم، همچنان به فرستادن افکار درست و از بین بردن شیطانِ پشت آن‌ها ادامه دادم. طبق انتظار، مأموران به‌خاطر تشریفات به داخل چند اتاق‌ رفتند و سپس من و کامپیوترم را به اداره‌ی پلیس بردند.

"فرقی نمی‌کند چه وضعیتی است، با درخواست‌ها و دستورات شیطان یا آن‌چه که تحریک می‌کند همکاری نکنید. اگر همه این‌ کار را انجام دهند، محیط به این شکل نخواهد بود". ("افکار درست مریدان دافا قدرت‌مند است" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲) سخنان معلم به‌وضوح در ذهنم حک شده بودند. چون این‌جا بودم، باید روشنگری حقیقت را انجام می‌دادم.

قبل از این‌که بازجویی‌ غیرقانونی به‌صورت دستی ثبت شود، دیدم که یک مأمور دکمه‌ای را بر روی گوشی فشار داد. حدس زدم که یک مانیتور صوتی یا ضبط‌کننده‌ی صدا است. لبخند زدم و مؤدبانه رو به مأمور نشستم و با "بازجویی"، "موافقت کردم". مأمور پلیس نیز وقتی که لبخندم را دید، لبخند زد و با من نسبتاً مؤدب بود.

"بازجویی" آغاز شد. من به سؤالات یا خط فکری‌شان پاسخ ندادم. هر چه می‌پرسید، به‌طور کامل آن‌را نادیده می‌گرفتم و فقط روی گفتن حقیقت تمرکز می‌کردم؛ این حقیقت که من بعد از تمرین سلامت شدم و بیماری غیرقابل کنترلم به‌طور ناگهانی ناپدید شده بود، نکات مشکوک رویداد خودسوزی صحنه‌سازی شده در میدان تیان‌آن‌من، این‌که چطور فالون گونگ در سراسر جهان گسترش یافته است، این‌که خوبی با خوبی پاداش می‌گیرد و پلیدی، مجازات خواهد شد، این‌که "رن چانگ‌شیا" و شهردار شهر ناننینگ، "سانگ فیومین" مجازات دریافت کرده‌اند و حادثه‌ی "لیو چوان‌شین". صریح و واضح سخن گفتم. یکی از مأموران که به صحبت‌ها گوش می‌داد، وارد بحث شد و به طعنه گفت، "ما در مورد شرق می‌پرسیم، او در مورد غرب پاسخ می‌دهد. ما به ناقوس ضربه می‌زنیم، او به خاک‌انداز". شروع به خندیدن کردم.

از اول صبح تا غروب صحبت کردیم. درباره‌ی هر چه که به فکرم می‌رسید صحبت کردم. هر آن‌چه که درباره‌ی روشنگری حقیقت می‌دانستم، به‌علاوه هر چیزی را که در مورد نه شرح و تفسیر می‌توانستم به‌خاطر آورم، گفتم. در نهایت، واقعاً هیچ چیز دیگری برای گفتن نداشتم. بنابراین سرم را روی میز گذاشتم و برای از بین بردن شیطانی که مرا آزار و اذیت می‌کرد، افکار درست فرستادم.

در پایان، مأموری که مرا بازجویی می‌کرد از من خواست تا "همکاری" کنم و یک برگه را امضا کنم. به‌آرامی درخواستش را رد کردم، گفتم: "آخرین باری که همکاری و امضا کردم، برای مدتی طولانی زندانی شدم. این بار دوباره فریب نمی‌خورم". چندین مأمور به نوبت تلاش کردند که مرا وادار کنند تا برگه‌ را امضا کنم. آن‌ها ادعا کردند که، حتی اگر امضا نکنم، هنوز می‌توانند مرا به زندان بیندازند. وسوسه نشدم یا نترسیدم. به آن‌ها گفتم: "من گناهکار نیستم. شما بدون دلیل مرا به این‌جا آوردید. امضا نمی‌کنم".

فکر کردم که حتی اگر مرا به زندان بیندازند، هنوز هم روشنگری حقیقت را انجام خواهم داد و افکار درست خواهم فرستاد. پس از مدتی کوتاه، احساس کردم که این فکر درست نیست. تمرین‌کنندگان دافا همه سعی می‌کنند افراد خوبی باشند و موجودات ذی‌شعور را نجات دهند. چرا باید در زندان باشیم و رنج ببریم؟ معلم نظم و ترتیب نمی‌دهد که تمرین‌کنندگان دافا در زندان مورد آزار و شکنجه قرار بگیرند. بلافاصله فکرم را تغییر دادم و درخواست کردم که آزاد شوم. افکار درست فرستادم و خواستم که فوراً بدون قید و شرط آزاد شوم. مأموران، دیگر چیزی برای امتحان کردن نداشتند. مأمور بازجویی با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و گفت که به مافوق‌های خود گزارش می‌دهد.

پس از مدتی، وی با نگاهی مغلوب برگشت و گفت که مافوق‌هایش گفته‌اند که مرا آزاد کنند. مأمورانِ کنار او به‌هم نگاه کردند و گیج و مبهوت به‌نظر می‌رسیدند. واقعاً خوشحال بودم. می‌دانستم که فقط نظم و ترتیب‌های معلم، برایم به‌حساب می‌آید. قویاً بر این باورم که افکار درست تمرین‌کنندگان دافا قدرت‌مند هستند، بنابراین به آنها گفتم، "می‌خواهم مرا با ماشین تا خانه برسانید"! یک مأمور قدبلند به من خندید، "تو را تا خانه برسانیم؟ خودت تاکسی بگیر!" مأمور بازجویی شدیداً داشت عرق می‌کرد. او گفت، "او را برسانید..." او به مأمور قدبلند اشاره کرد و گفت: "تو او را ببر". "چه"؟ مأمور قدبلند گیج و مبهوت شده بود.

درحالی که سرم را بالا گرفته بودم از دفتر بیرون آمدم. دفترِ کنار درب، در آن زمان با چراغ‌هایی روشن بود. از طریق پنجره‌ها، ده‌ها مقام رده‌بالا را دیدم که در حال ترک جلسه بودند. بعضی از آن‌ها، به‌دلیل ترس، سرشان را پایین انداخته بودند و سعی می‌کردند تا از من دوری کنند و جرأت نکردند به من نگاه کنند. برخی به من لبخند زدند. می‌دانستم که آن‌ها حقیقتی را که گفتم، شنیده بودند.

صبح روز بعد، یک ماشین پلیس جلوی خانه ظاهر شد. از پشت پرده‌ها دیدم که مأمور پلیس دیروزی، رؤسای محل کارم را به اینجا آورده که در بزنند و سعی کند مرا بازداشت کند. توجه زیادی نکردم. در وضعیت لوتوس نشستم، دستم را در وضعیت عمود گرفتم و برای از بین بردن شیطانی که مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌داد، شروع به فرستادن افکار درست کردم. دستور دادم که آن‌ها بروند. پس از مدتی آن‌ها رفتند.

پس از آن، ناگهان، کمی احساس ترس کردم. "اگر آن به‌طور بی‌پایانی ادامه پیدا کند و اگر مشکلات دیگری در شین‌شینگ یا رفتارتان وجود نداشته باشد، باید این‌طور باشد که شیطان‌های خبیث درحال استفاده از نقاط ضعف شما ناشی از عدم کنترل‌تان هستند". ("شرح دادن فا" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر) فکر کردم که باید به درون نگاه کنم، شین‌شینگم را رشد دهم و به این آزار و اذیت‌ها به‌طور کامل پایان دهم.

پس از آن، فا را بادقت مطالعه کردم و با فرستادن افکار درستِ طولانی‌مدت این مشکل را مورد هدف قرار دادم. خودم را با فا ارزیابی کردم و متوجه شدم که به اندازه‌ی کافی نیک‌خواهی نداشتم، رقابت‌جو بودم، مأموران پلیس را دست انداخته بودم، با دیده‌ی تحقیر به دیگران نگاه می‌کردم، هیجانی و احساسی بودم، دوست داشتم خودنمایی کنم و بعد از این‌که فقط کار کمی انجام می‌دادم، از خودم خوشنود و راضی می‌بودم. بارها و بارها آن‌چه را که قبلاً گفته بودم و وضعیت اخیر تزکیه‌‌ام را به‌خاطر آوردم و شکاف‌های موجود و کاستی‌ها در رفتار و گفتارم را پیدا کردم. به‌عنوان مثال، در هنگام روشنگری حقیقت، شیوه‌‌ای که مشت‌هایم را بلند کردم و مکرراً عبارات را تکرار کردم، شیوه‌ی یک "قهرمان انقلابی" در فیلم‌های تبلیغاتی حزب شیطانی بود. هنوز از نفوذ حزب شیطانی رها نشده بودم. همچنین، هنگامی‌که پلیس از من پرسید که آیا من مقاله‌ای معین در وب‌سایت مینگهویی را نوشته بودم، مانند یک فرد عادی جواب دادم و با ایهام سخن گفتم. "راستگو" نبودم. بایستی بدانیم که نیروهای کهن مانند ببری در کمین نشسته‌اند و آماده‌اند تا به شکار خود حمله کنند. آن‌ها فکر می‌کردند که من دروغ می‌گفتم و چرا نتوانستم عاقلانه، با رفتاری درست و باوقار، به آن پاسخ دهم، "آن توسط یک تمرین‌کننده‌ی دافا نوشته شده است"! از همه مهم‌تر این بود که در مورد مسئولیتم شفاف نبودم و آن‌را جدی نمی‌گرفتم. من یک تمرین‌کننده‌ی دافا در طول دوره‌ی اصلاح فا هستم و مأموریتی مقدس دارم و وظیفه‌ی مهم نجات موجودات ذی‌شعور، از جمله مأموران پلیس را در این منطقه به دوش می‌کشم. من باید قدم پیش بگذارم و مردم را نجات دهم.

به‌محض این‌که متوجه شدم رابطه‌ی بین من و مأموران پلیس رابطه‌ی "نجات دادن و نجات یافتن" است شروع کردم به فکر کردن در مورد راه‌هایی تا برای آن‌ها به‌طور عاقلانه روشنگری حقیقت کنم و از آن‌ها بخواهم که از حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. یک شب، رویایی داشتم که به مرکز پلیس رفتم و با دو مأمور جوان برخورد کردم. در حیاط این مرکز، بسیاری از افراد در لباس فرم (ولی نه لباس فرم حزب کمونیست) دایره‌ای منظم را شکل داده بودند و جلسه داشتند. تعداد کمی از آن‌ها لباس‌هایی پوشیده بودند که به‌نظر می‌رسید لباس ژنرالی باشد و آن‌ها منتظر بودند تا برای‌شان چای و آب ببرم.

روز بعد، برای روشنگری حقیقت به مرکز پلیس رفتم. به‌محض این‌که به آن‌جا رسیدم، دو مأمور جوان به سمت من آمدند. این وضعیت دقیقاً همانی بود که شب قبل در خواب دیده بودم. گریه کردم.

"ما با هم هستیم. با هم آمدیم و با هم برمی‌گردیم!"

یک تماس تلفنی از بخش امنیت داخلی داشتم که به من اطلاع داد کامپیوترم را که به‌طور غیرقانونی مصادره شده بود، پس بگیرم. آن‌ها به تمرین‌کننده ژانگ نیز اطلاع دادند که کامپیوترش را پس بگیرد. با تمرین‌کنندگان محلی در این باره گفتگو کردم و تصمیم گرفتیم تا وظایف مختلفی را بر عهده بگیریم، ولی به‌صورت یک کل با هم کار کنیم. من و تمرین‌کننده ژانگ می‌خواستیم برای گرفتن کامپیوترهای‌مان به بخش امنیت داخلی برویم و بقیه‌ی تمرین‌کنندگان از خانه‌های‌شان افکار درست بفرستند.

پس از فرستادن افکار درست، من و تمرین‌کننده ژانگ در زمان توافق شده به اداره‌ی پلیس رفتیم. یک مأمور در بخش امنیت داخلی از من خواست یک برگه را امضا کنم. بادقت به آن نگاه کردم و دیدم که رسید گرفتن کامپیوتر بود، بنابراین آن‌را امضا کردم. آقای ژانگ نیز امضا کرد. سپس مأمور، سندی کتبی از یک بازجویی غیرقانونی را برای تمرین‌کننده ژانگ آورد و به او گفت آن‌را امضا کند. او اجتناب کرد. مأمور او را تهدید کرد و آقای ژانگ کمی ترسید. او دست‌دست می‌کرد و نمی‌توانست چیزی بگوید. گفتم: "او واقعاً نمی‌تواند این یکی را امضا کند. اگر این کار را بکند، برای شما هم خوب نیست". سپس شروع به روشنگری حقیقت برای مأمور کردم. مأمور متعجب شد و ترسید. او حرف مرا قطع کرد، گستاخانه مرا به بیرون از دفتر راند و در را بست. "باور ندارم که نتوانم تو را مجازات کنم..." همان‌طور که در خارج از در ایستاده بودم و فریادهای بلندتر و بلندتر مأمور پلیس را می‌شنیدم، بسیار نگران شدم.

"تمرین‌کننده ژانگ، شکاف‌هایی در شین‌شینگ خود دارد! حتی اگر شکاف‌هایی داشته باشد، نمی‌تواند مورد آزار و شکنجه قرار بگیرد! مشکلات او مشکلات من هستند"! این ایده‌ها به‌شدت در افکارم انعکاس یافت.

با هدف‌قرار دادن دفتر، افکار درست قدرت‌مندی فرستادم تا همه شیاطینی که او را مورد آزار و شکنجه قرار می‌دادند از بین ببرم. بعد از حدود پنج دقیقه، مأمور در را باز کرد و با عصبانیت سر من فریاد زد. "این‌جا نمان. تو مانع کارمان هستی. فوراً این‌جا را ترک کن"!

چگونه فقط با ایستادن در آن‌جا، مانع کارشان بودم؟ می‌دانستم که افکار درستم اثر گذاشته بود. گفتم من آمده بودم کامپیوترم را بگیرم، چطور می‌توانم بدون آن، این‌جا را ترک کنم. مأموران به‌‌سرعت کامپیوترم را برداشتند و کنار در قرار دادند و دوباره گفتند که فوراً بروم. آن‌جا را ترک نکردم و همچنان به فرستادن افکار درست ادامه دادم.

این بار، مأموران شدیداً ترسیدند و دوباره بیرون آمدند. یکی بر سر من فریاد زد: "قبلاً کامپیوترت را به تو دادم. عجله کن و برو! به او چه کار داری! این‌جا را ترک کن وگرنه هر دوی شما را بازداشت می‌کنیم"! آرام و آسوده‌خاطر بودم، به‌خوبی می‌دانستم که آن‌ها نمی‌توانند مرا بازداشت کنند. با آرامش و وقار جواب دادم، "ما با هم هستیم. با هم آمدیم و با هم برمی‌گردیم"! مأمور آن‌چه را که گفته بودم تکرار کرد "با هم"؟ چشمانش پر از ترس و ناامیدی بود.

همچنان به فرستادن افکار درست ادامه دادم و از معلم درخواست کمک کردم. پس از مدتی که معلوم نبود چه‌قدر طول کشیده، یک مأمور عالی‌رتبه اداره‌ی پلیس به‌سوی من آمد. فکر کردم این فرصت خوبی برای افشای شیطان است، پس رفتم تا به او بگویم، "ما برای بردن کامپیوترهای‌مان به این‌جا آمدیم و قبلاً کاغذهای اداری آن را امضا کرده‌ایم، ولی یکی از ما هنوز در بازداشت است. آن‌ها همچنین فریاد کشیدند و سر ما داد زدند. شما باید افرادتان را اداره کنید"!

این مأمور، نه شرح و تفسیر را خوانده بود و شخصاً روشنگری حقیقت مرا شنیده بود که به او توصیه کردم حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن‌را ترک کند. او بسیار مهربان بود. در دفتر را باز کرد و به داخل رفت. پس از مدتی، بیرون آمد و به من لبخند زد، "چیزی برای نگرانی وجود ندارد". من جرأت نکردم موضوع را ساده بگیرم و حفاظم را پایین بیاورم، بنابراین همچنان به فرستادن افکار درست ادامه دادم.

در باز شد. آقای ژانگ بیرون آمد درحالی که فریاد می‌زد، "دیگر کامپیوترم را نمی‌خواهم! آن‌را نمی‌خواهم"! شگفت‌زده بودم. آن مقام عالی‌رتبه به‌سوی ما آمد و گفت قبل از هر چیز به خانه بروید. من از آقای ژانگ خواستم به من کمک کند تا کامپیوترم را حمل کنم. اداره‌ی پلیس را ترک کردیم و با ماشین باهم به خانه رفتیم. قبل از ترک کردن، فراموش نکردم که با مأمور عالی‌رتبه و دیگر مأموران، مؤدبانه خداحافظی کنم.

پس از آن، من و آقای ژانگ در مورد آن‌چه اتفاق افتاده بود تبادل نظر کردیم. به او گفتم که نقاط ضعفش را در چیزی که در آن روز گفته بود، دیدم. کامپیوتر ابزار جادویی ما برای یاری معلم در اصلاح فا بود. آن دارای زندگی و یک مأموریت بود. هنگامی‌که شنید صاحبش دیگر آن‌را نمی‌خواهد، گریست. آقای ژانگ گفت که باید بادقت به درون نگاه کند.

تا زمانی که نوشتن این مقاله را تمام کردم، از خودم می‌پرسیدم چرا در آن موقع به‌خوبی عمل کردم. رویدادهای گذشته را به‌خاطر آوردم، در آن زمان با خودم بسیار سخت‌گیر بودم و فا را بسیار خوب مطالعه می‌کردم. درباره‌ی اصول فا روشن بودم و اعمالم را بر اساس فا ارزیابی می‌کردم. زمانی‌که درحال نوشتن این مقاله بودم، خودم را مانند سابق در وضعیتی از تزکیه‌ یافتم که با تلاشی سخت و پرانرژی به سمت جلو حرکت می‌کردم. ناگهان، متوجه شدم که چرا برای مدت زمان قابل توجهی، یک نگرش منفی داشتم و راکد شده بودم.

"آخرین وابستگی‌(های‌)تان را از بین ببرید. هر چیزی که از طریق عمل تزکیه به انجام رسانده‌اید درحال حاضر مقام دست‌یابی بی‌اندازه شگفت‌انگیز و مقدسِ آینده‌تان را بنیان نهاده است. هر قدم را به‌خوبی بردارید و آن‌چه را که درحال حاضر به دست آورده‌اید لکه‌دار نکنید. بگذارید قسمتی از شما که به‌طور کامل تزکیه کرده است با درخششی حتی خالص‌تر بتابد". ("آخرین وابستگی‌(های)تان را از بین ببرید" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)

بگذارید سخنان معلم ما را به درست عمل کردن در مسیرمان ترغیب نماید!

با تشکر از کنفرانس فا! با تشکر از همه!