(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

بخش عمده‌ای از کاری که در پروژه‌ها انجام می‌دهم، خرید و راه‌اندازی تجهیزات برای تمرین‌کنندگان دیگر و ارائه‌ی پشتیبانی فنی برای آنها است. در سال ۲۰۱۰، به پروژه‌ای برای "کناره‌گیری از سه سازمان" پیوستم که شامل ارتباط با مردم از طریق تماس‌های تلفنی، پیام‌های متنی، بروشورها و پیام‌های صوتی بود تا به‌ آنها کمک کند از سه سازمان مربوط به حزب کمونیست کناره‌گیری کنند. در اینجا می‌خواهم تجربه‌ی سفر دشوارم را با هم‌تمرین‌کنندگانم در میان بگذارم.

در ابتدا، در زمینه‌ی تماس‌های تلفنی برای روشنگری حقیقت اعتمادبه‌نفس نداشتم، زیرا احساس می‌کردم که به‌عنوان یک متخصص فنی در گفتگو با مردم مهارتی ندارم. بنابراین سایر تمرین‌کنندگان مرا تشویق کردند و گفتند: "حتی با اینکه مطمئن نیستی که چگونه از طریق تماس تلفنی به‌طور مؤثری حقیقت را آشکار کنی، فقط دوباره و دوباره آن را انجام بده. به‌عنوان یک مرید دافا ما باید استاد را در اعتباربخشی به فا و انجام وظیفه‌ی باشکوه نجات موجودات ذی‌شعور یاری دهیم. این تصور که برای گفتگو با دیگران مهارتی نداری، نمی‌تواند یک مرید واقعی را از به انجام رساندن مأموریتش باز دارد! یک خدا چنین فکری نخواهد داشت، زیرا این یک وابستگی است. یک تمرین‌کننده‌ی واقعی باید بر اساس الزامات استاد سه کار را به‌خوبی انجام دهد!"

پس از تقویت ایمان و اعتقادم، توانستم در دو سال گذشته از طریق تماس‌های تلفنی در اوقات فراغتم روشنگری حقیقت را انجام دهم. هر زمان با هر نوع مشکلی مواجه می‌شدم، فای استاد را در "آموزش فای ارائه شده در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۱۰" از بر می‌خواندم که استاد بیان کرد، "هر پروژه یا هر کار را، اگر تصمیم می‌گیرید که انجام ندهید، پس آن را انجام ندهید؛ و اگر تصمیم می‌گیرید که آن را انجام دهید، آنگاه قطعاً مجبورید آن را به خوبی انجام دهید و آن را تا انتها به انجام برسانید."

از بین بردن وابستگی ترس

وقتی اولین تماس را گرفتم به‌قدری مضطرب و هراسان بودم که به‌سختی نفس می‌کشیدم. برای آرام شدن مجبور شدم مدتی در سکوت بنشینم. بعد از نیم ساعت به اندازه‌ی کافی شهامت پیدا ‌کردم تا شماره را بگیرم. مرد میانسالی از استان هنان گوشی را برداشت. مکالمه‌ی ما به این صورت پیش رفت:

"حال شما چطور است؟ من دیروز برای شما یک پیام صوتی گذاشتم که درباره‌ی اهمیت خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و کسب آینده‌ی درخشان برای خودتان بود. آیا متوجه پیام شدید؟"

"می‌دانم معنی پیام چه بود. من به مدت یک‌سال در آمریکا زندگی کرده‌ام و مطالبی را درباره‌ی حقیقت فالون دافا دریافت کرده‌ام و درباره‌ی خروج از سه سازمان‌ می‌دانم."

"آیا از ح.ک.چ خارج شده‌اید؟"

"هنوز نه."

"بگذارید به شما کمک کنم تا با استفاده از یک نام مستعار این کار را انجام دهید."

"فکر خوبی است!"

"آیا شما از اعضای حزب کمونیست هستید؟"

"بله، هستم."

"خوب، خوشحال می‌شوم که به شما کمک کنم تا با استفاده از یک نام مستعار از ح.ک.چ خارج شوید."

"خوب است. آیا شما از چین با من تماس می‌گیرید؟"

"بله، از چین تماس می‌گیرم."

"حواس‌تان به امنیت‌تان باشد! ممکن است ح.ک.چ موبایل‌آینده ی تان را کنترل کند."

"متشکرم! هرچند خطرناک است، اما نجات انسان‌ها امری ضروری است. ما باید کاری انجام دهیم!"

"خوب است. خدانگهدار!"

"به امید دیدار!"

برای موفقیت در نجات یک موجود ذی‌شعور هیجان‌زده بودم و می‌دانستم که استاد در حال تشویق کردن من بود. تلفن زدن به آن سختی که من فکر می‌کردم نبود. در چند روز بعد اکثریت افراد مؤدب بودند و حقیقت را به‌راحتی می‌پذیرفتند. با این وجود پس از چند روز ترس دوباره بازگشت. با پرسیدن این سؤالات از خودم آرام شدم "در حال انجام چه کاری هستم؟ چرا اینقدر می‌ترسم؟ آیا نجات موجودات ذی‌شعور از طریق روشنگری حقیقت کار بزرگی نیست؟ آیا این چیزی نیست که استاد امیدوار است که ما انجام دهیم؟" سپس به حد کافی اعتمادبه‌نفس پیدا کردم تا بتوانم شماره را بگیرم. شخصی گوشی را برداشت و من پرسیدم، "آیا به‌خاطر می‌آورید که قبلاً برای‌تان یک پیام صوتی گذاشته بودم؟" آن شخص فوراً گوشی را گذاشت. بنابراین مجبور شدم شماره‌ی بعدی را بگیرم، "آیا به‌خاطر می‌آورید که یک پیام صوتی برای‌تان گذاشته بودم؟" فرد پشت خط با صدای لرزانی گفت: "آه! بله!" سپس ادامه دادم، "پیام خیلی مهم است. خروج از ح.ک.چ برای نجات زندگی‌تان است! خوبی با خوبی پاداش داده می‌شود و پلیدی با پلیدی. ح.ک.چ مرتکب اعمال پلید و شیطانی بسیاری شده است." این‌بار هم شخصی که با او تماس گرفته بودم گوشی را گذاشت. وقتی دوباره تماس گرفتم خط مشغول بود.

متوجه شدم که آنها چقدر می‌ترسیدند. تحت سلطه‌ی ح.ک.چ شیطانی آنها اینقدر حقیر و ضعیف شده بودند. ما شجاعیم، زیرا به فا ایمان داریم. اما این مردم عادی که توسط ح.ک.چ شستشوی مغزی شده‌‌اند، به خدا اعتقاد ندارند و چندین دهه تحت سلطه‌ی کمونیسم زندگی کرده‌اند. ‌می‌توان به‌خوبی تصور کرد که آنها چقدر احساس وحشت می‌کنند.

نسبت به افراد آن سوی خط مملو از شفقت و بخشش بودم و دیگر احساس ترس نمی‌کردم. هنگامی که کسی می‌خواست تلفن را از ترس قطع کند، با ملایمت می‌گفتم، "نترسید! تماس تلفنی ما از نظر امنیتی مشکلی ندارد. امروز خبر مهمی در سراسر چین منتشر شده است: آسمان ح.ک.چ را ریشه‌کن خواهد کرد؛ و کناره‌گیری از ح.ک.چ برای نجات زندگی‌تان است! میلیون‌ها چینی از جمله بعضی از مقامات عالی‌رتبه‌ی ح.ک.چ بیانه‌های عمومی کناره‌گیری خود را منتشر کرده‌اند. واقعاً دلیلی برای این همه ترس شما وجود ندارد!"

از آنجایی که فرد پشت خط جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید برای لحظه‌ای سکوت می‌کردم و سپس می‌پرسیدم، "الو! حال‌تان چطور است؟ آیا هنوز پشت خط هستید؟" او ساکت می‌ماند و من اضافه می‌کردم، "فالون دافا چیزی که ح.ک.چ می‌گفت نیست. فالون دافا راه درستی است که به مردم می‌آموزد چگونه بر مبنای اصول حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری بهتر و بهتر شوند. ح.ک.چ از این واقعیت که فالون دافا در بیش از یک‌صد کشور گسترش یافته است می‌ترسد." اضافه می‌کردم، "آیا این اخبار را قبلاً شنیده‌اید؟" هنگامی که بعد از بیست دقیقه روشنگری حقیقت تقریباً اعتماد به نفسم را از دست ‌می‌دادم، او حسن نیت مرا احساس می‌کرد و عاقبت می‌گفت که نصیحت مرا می‌پذیرد.

اول دیگران را در نظر گرفتن

یک‌بار شخصی گوشی را برداشت و با حالتی عصبی پرسید، "شماره‌ی مرا از کجا آورده‌ای؟"

پاسخ دادم، "فقط به‌طور اتفاقی یک شماره‌ گرفتم. هدفم کمک به شماست تا برای کسب آینده‌ای روشن از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوید!"

او گفت، "آیا می‌توانی همین الان به دفترم بیایی؟"

این درخواست واقعاً غیرمنتظره بود و نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. بعد از سکوت گفتم، "لطفاً آدرس را بدهید." متوجه شدم که احتمالاً تمایلی ندارد آدرسش را نیز فاش کند.

سپس او گفت، "خوب اجازه بدهید که مکالمه‌ی تلفنی را از سر بگیریم. در مورد چه چیزی می‌خواهید صحبت کنید؟"

گفتم، "می‌خواهم کمک‌تان کنم از ح.ک.چ خارج شوید و آینده‌ی خوبی را کسب کنید. به‌عنوان یک چینی ممکن است به این گفته اعتقاد داشته باشید، "نیکی پاداش داده می‌شود درحالی‌که پلیدی با مکافات کارمایی روبرو می‌شود." هر شخص، سازمان یا حزبی که مرتکب اعمال شیطانی بسیار زیادی شده باشد توسط آسمان از میان خواهد رفت..."

او حرف مرا قطع کرد و گفت، "من درباره‌ی فرهنگ سنتی چین تحقیقات زیادی کرده‌ام. این را به‌خوبی می‌دانم."

ادامه دادم، "آیا از ماهیت واقعی ح.ک.چ آگاهی دارید؟ ح.ک.چ برای تصاحب و حفظ قدرت به خشونت و دروغ‌ متوسل شده است. نگاه کنید که چطور جامعه‌ی امروز تحت کنترل حکومت آن در هرج و مرج و آشفتگی به‌سر می‌برد..."

او دوباره حرف مرا قطع کرد و گفت، "می‌دانم."

"آیا فالون دافا را که روش تزکیه‌ای بر اساس اصول حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری است درک می‌کنید؟ از زمانی‌که در سال ۱۹۹۲ به عموم معرفی شد حدود صد میلیون نفر را به خود جذب کرده است..."

او گفت، "آیا می‌دانی من چه کسی هستم؟ من از مأموران تبلیغات حزب هستم."

گفتم، "کناره‌گیری از ح.ک.چ می‌تواند برای هر کسی سودمند باشد."

پاسخ داد، "مطمئن نیستم که بخواهم دست به چنین خطری بزنم. متأسفم، درحال حاضر نمی‌توانم این کار را انجام دهم."

آگاه بودم که بعضی از چینی‌ها نگران امنیت‌شان بودند و از پذیرفتن پیشنهاد من خودداری می‌کردند. بنابراین دفعه‌ی بعد که می‌خواستم روشنگری حقیقت کنم، اول دیگران را درنظر می‌گرفتم. همانطور که سایر تمرین‌کنندگان پیشنهاد داده بودند من باید به چنین افرادی پروسه‌ی تهیه‌ی یک بیانیه‌ی آنلاین برای کناره‌گیری از حزب را یاد می‌دادم تا شک و تردیدهای‌شان برطرف شود.

از بین بردن وابستگی به حفظ ظاهر

اوایل از کسانی که پشت تلفن به من اهانت می‌کردند می‌رنجیدم و نسبت به آنها احساس خشم و نفرت پیدا می‌کردم. بعد از صحبت با هم‌تمرین‌کنندگان با آن به‌عنوان فرصتی برای رشد شین‌شینگم برخورد ‌کردم و دیگر تحت تأثیر رفتارشان قرار نگرفتم.

یک بار مردی گوشی را برداشت و برای مدتی طولانی مرا مورد سرزنش و ملامت قرار داد. من هیچ ترس و دودلی به خود راه ندادم و فقط برای از بین بردن عناصر اهریمنی در بعدهای دیگر افکار درست ‌فرستادم. بعد از اینکه از سرزنش کردن خسته شد و آرام گرفت، به‌آرامی از او پرسیدم، "چرا اینقدر از من عصبانی هستید؟" سپس شروع کردم تا مطابق با افکار بشری‌اش به روشنگری حقیقت بپردازم تا جایی که موافقت کرد از ح.ک.چ خارج شود.

روشنگری حقیقت با خردمندی

یک‌بار خانمی سرسخت گفت از آنجا که عضو ح.ک.چ است به آنچه که گفتم باور ندارد. وقتی درباره‌ی کتاب نُه شرح و تفسیر درباره‌ی ‌حزب کمونیست صحبت کردم عصبانی شد و فریاد کشید "اسمت چیست؟ چطور جرأت می‌کنی درباره‌ی چنین چیزی به من بگویی؟ هیچ می‌دانی من نائب رئیس کنگره‌ی خلق هستم؟ "

"دانستن نام من به شما کمکی نمی‌کند. اما نُه شرح و تفسیر درباره‌ی حزب کمونیست اهمیتی حیاتی در نجات زندگی‌تان دارد!"

او با صدایی بلند خندید و گفت، "تو جرأت نمی‌کنی اسمت را به من بگویی. فقط به‌طور مخفیانه با من تماس می‌گیری. لطفاً اگر توانایی‌اش را داری تمامی حقایق را در تلویزیون یا روزنامه به نمایش بگذار. من می‌توانم به ساختمان ریاست حزب رفت و آمد کنم..."

گفتم، "من محترمانه با شما تماس گرفتم تا با شجاعت ماهیت شیطانی ح.ک.چ را افشا کنم. من انسان صادقی هستم. اما عاقلانه این است که اسمم را به شما نگویم..."

او به‌تندی پاسخ داد، "وای! تو صادقی؟ برای من شما یک آیین مذهبی هستید..."

تمرین‌کننده‌ی دیگری گفت که تجربه‌ی مشابهی داشته و خردمندانه از نام مستعارش "لی شین‌یو" استفاده کرده است. بنابراین افراد پشت خط همیشه می‌گفتند، "چه اسم فوق‌العاده‌ای دارید: "ایستادگی برای نظاره‌ی کیهانی جدید.""

رابطه‌ی بین افکار درست و مهارت‌های گفتاری

بعد از دو سال تماس‌های تلفنی، فکر کردم که در روشنگری حقیقت پیشرفت زیادی کرده‌ام، اما  نتیجه‌ی کنونی به خوبی قبل نبود و به‌خاطر آن احساس افسردگی و ناراحتی می‌کردم. روزی جمله‌ای از فا در ذهنم جرقه زد، "برای مریدان دافا استانداردهای مریدان دافا وجود دارد، و اگرچه ممکن است به نظر بیاید که فقط یک انسانید که در حال انجام تزکیه است، اما بعضی اوقات که افکار درست شما قوی هستند یک جمله‌تان تمام چیزی است که برای نجات یک فرد لازم است." ( آموزش فای بیستمین سالروز، می‌‌ ۲۰۱۲) نجات حیات‌ها به صحبت کردن زیاد یا "هنر سخنوری" بستگی ندارد. این قدرت پشت کلمات ما و وسعت نابودی افکار و عناصر شیطانی در بعدهای دیگر است که تعیین می‌کند آیا یک موجود انسانی می‌تواند با موفقیت نجات یابد یا خیر. زمانی هم‌تمرین‌کننده‌ای گفت مردم پشت خط تلفن همیشه می‌گویند، "من نمی‌توانم چیزی را که می‌گویی کاملاً درک کنم اما حرفت را باور می‌کنم و لطفاً کمکم کن تا از ح.ک.چ خارج شوم."

عاقبت من رابطه‌ی بین افکار درست و مهارت‌های گفتاری را درک کردم. خوب تزکیه کردن آن‌چیزی است که مهم است و مهارت‌های زبانی فقط نقشی ثانویه را در روند روشنگری حقیقت ایفا می‌کنند. بعد از اینکه احساس کردم می‌توانم سلیس و روان درباره‌ی حقیقت صحبت کنم، ازخودراضی شدم و برقراری تماس‌های تلفنی را به‌عنوان یک کار روتین در نظر گرفتم. بنابراین، دیگران نمی‌توانستند قلب نیک‌خواه مرا برای نجات زندگی‌های‌شان احساس کنند. این دلیل آن بود که چرا در کسب نتایج بهتر مانند سابق موفق نبودم.

با حسی از رسالت به پیش رفتن

یک بار، همین که شروع کردیم با هم تماس‌های تلفنی را انجام دهیم باران شروع شد. من نگران بودم که یک طوفان قریب‌الوقوع کارمان را تحت تأثیر قرار دهد. بعد از بحث و تبادل نظر، باور کردیم که بارندگی شدیدتر نخواهد شد و با مهم‌ترین کاری که می‌خواهیم انجام دهیم مداخله نمی‌کند. آن روز ما نتایج بهتری به‌دست آوردیم و به‌نظر می‌رسید افراد زیادی منتظر تماس‌های ما بودند. یکی از مکالمات من به قرار زیر بود:

من پشت خط به فردی مسن‌ گفتم، "حال‌تان چطور است؟ اگر از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به‌‌ آن خارج شوید آینده‌ی بهتری را به شما نوید می‌دهد. اگر شما عضو یکی از سازمان‌های آن هستید می‌توانم به شما کمک کنم؟"

"فکر خوبی است."

"آیا شما عضو ح.ک.چ هستید؟"

"نه."

"وقتی یک دانش‌آموز دبیرستانی بودید آیا عضو لیگ جوانان کمونیست بودید؟"

"نه."

"آیا وقتی دانش‌آموز بودید شال‌گردن قرمز می‌بستید؟"

"بله. می‌بستم."

"خوب! آیا می‌خواهید کمک‌تان کنم تا با استفاده از یک نام مستعار، از سازمان پیشگامان جوان کمونیست کناره‌گیری کنید؟"

"عالی است."

"آیا عبارتی را که برای نجات زندگی‌تان باید بگویید به خاطر می‌آورید؟"

"آنها چه هستند؟ یک لحظه صبر کنید تا قلمی پیدا کنم و آن را بنویسم."

من عبارت را برای او تکرار کردم "فالون دافا خوب است. حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است. لطفاً در اوقات فراغت‌تان این عبارت را از ته قلب بخوانید. این کلمات می‌توانند خوبی و برکت را برای‌تان به ارمغان آورند. لطفاً آنها را به‌خاطر بسپارید."

"بسیار متشکرم. به توصیه‌ی شما عمل می‌کنم."

همانطور که استاد در هنگ‌یین ۳ بیان کرد، "شانس و فرصت را نمی‌توان سبک گرفت." (فرصتی به‌اندازه‌ی یک چشم بر هم زدن، می ‌‌۲۰۰۶). اگر ما در برابر باران تسلیم شده بودیم، کسانی که آن روز منتظر بودند نجات یابند برای همیشه فرصت را از دست می‌دادند. در مورد ما، ما فقط اندکی سختی را تحمل می‌کنیم و بر چند مشکل غلبه می‌کنیم، اما دیگران شانس‌شان را برای نجات از دست می‌دهند. ما هیچ عذر و بهانه‌ای نداریم که کوشاتر به سمت جلو تزکیه نکنیم.

در هم شکستن موانع محیطی

برای اطمینان از ایمنی، من فقط از مکانی پرت و دورافتاده تماس می‌گرفتم. می‌دانستم که بعضی از تمرین‌کنندگان این کار را هر زمان و هر جا که می‌خواهند انجام می‌دهند و از هر فرصتی برای نجات موجودات ذی‌شعور استفاده می‌کنند.

می‌خواستم که مانند تمرین‌کنندگان دیگر هر زمان که بتوانم تماس بگیرم. اولین بار به‌خاطر رهگذران بسیار گیج و آشفته بودم و تقریباً فراموش کردم که چطور حقیقت را توضیح دهم. می‌دانستم که گیجی‌ام به‌خاطر ترس و طرز تفکر بشری‌ام بود. با این فکر خودم را ترغیب کردم "هنگامی که از طریق تلفن تماس می‌گیرم، مهم نیست که مردم اطرافم می‌توانند بشنوند، زیرا هدفم روشنگری حقیقت است. تمرین‌کنندگان دیگر همین کار را بدون مشکل انجام می‌دهند." ترسم به‌تدریج ضعیف‌تر و ضعیف‌تر شد. طولی نکشید که توانستم مانند سابق به‌صورت طبیعی حقیقت را معرفی کنم. اگرچه افراد زیادی در اطرافم پرسه می‌زنند، هنوز می‌توانم با صدای بلند حرف‌هایم را بگویم چراکه هیچ‌کس در این شلوغی و هرج و مرج به من توجه نمی‌کند.

در واقع بسیاری از تمرین‌کنندگان در این پروژه بهتر عمل کردند و در مسیر تزکیه‌شان بالغ‌تر شده‌اند. من باید ادامه دهم تا با پشتکار بیشتری تزکیه کنم و موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم.

استاد، دوباره متشکرم!