(Minghui.org) یک افسر ارتش هستم که در حوزه‌ی آموزشی کار می‌کنم. یک روز در اواسط ماه ژوئن ۲۰۱۱، همسرم به‌طور ناگهانی احساس بی‌حالی و خستگی کرد. لکه‌های تیره‌ی زیادی بر روی بدنش ظاهر شد و دو توده در سینه‌‌هایش احساس کرد. به‌توصیه‌ی یکی از بستگان، او را برای معاینه به بیمارستان‌ منطقه‌ی خودمان بردیم. در آنجا مشخص شد که به سرطان سینه مبتلا است. آن‌چنان شوکه شده بودیم که نتایج را باور نمی‌کردیم. او را برای معاینه به چند بیمارستان دیگر هم بردیم، اما تشخیص همان بود. سپس تصمیم گرفتیم او را تحت عمل جراحی قرار دهیم. اما عمل جراحی نمی‌توانست فوراً انجام شود، چون التهابش کاهش نمی‌یافت. روزها می‌گذشت و وضعیت او هنوز بد بود و توده‌ها بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند. پزشکان متخصص در بیمارستان توصیه کردند که در اسرع وقت تحت عمل جراحی قرار گیرد، زیرا در صورتی که تومور بدخیم همچنان رشد می‌کرد، می‌توانست بسیار جدی شود.

همسرم لباس جراحی به تن داشت و پزشکان در آستانه‌ی انجام عمل جراحی بودند که تلفن زنگ زد. به پزشکان خبر دادند که متوجه مشکل جدیدی در خون وی شده‌اند و عمل جراحی باید متوقف شود. پس از معاینه‌ی مجدد او، گزارش دادند که همسرم علاوه بر سرطان سینه، مبتلا به سرطان خون نیز می‌باشد.

خانواده مبهوت بودند. به این امید که همه‌ی اینها یک اشتباه باشد، به یک بیمارستان بزرگ در مرکز استان رفتیم. یکی از دوستان که در این بیمارستان کار می‌کرد، ما را همراهی کرد تا آزمایشات و معاینات بسیاری را بر روی همسرم انجام دهیم. اما نتایج همان بود، سرطان خون بدخیم به‌همراه عوارض ناشی از سرطان سینه.

دوستی بیمارستان سرطان معروفی را به ما پیشنهاد داد و به‌طور اتفاقی یکی از مدیران در آن بیمارستان از بستگان دور ما بود. فوراً گروهی از مشاورین متخصص را سازماندهی کرد و طرح درمانی همسرم شکل گرفت. در اوایل ماه ژوئیه با شیمی‌درمانی تحت درمان قرار گرفت. در آن زمان بدن همسرم با لکه‌های تیره‌ای پوشیده شده بود و در تمام طول روز مجبور بود در تخت بماند. بیشتر روز را می‌خوابید و چیز زیادی نمی‌خورد.

پس از سه دوره درمان، تقریباً تمام موها و حتی ابروهایش ریخت. برای حمام رفتن نیاز به کمک داشت، چهره‌اش زرد شده بود و از شدت لاغری تقریباً ترسناک به‌نظر می‌آمد. همه‌ی اعضای خانواده‌ گریه می‌کردند و دختر و پسر شش‌ساله‌مان اصرار داشتند برای دیدن مادرشان به بیمارستان بروند.

تا آن زمان، بیش از ۱۰۰۰۰۰ یوان برای درمان همسرم هزینه کرده بودیم. همچنین هزاران هزار یوان به‌عنوان هدیه صرف مهمان کردن افراد برای شام و ناهار و غیره نمودیم. در این جامعه‌ی فاسد برای اینکه بتوانی کاری را پیش ببری چنین هزینه‌هایی ضروری به‌حساب می‌آید. بی‌پول و شدیداً بدهکار شده بودم.

بستگان‌مان برای دعا و استغاثه به درگاه خدایان به معابد رفتند و پیشگویان زیادی را ملاقات کردند و حتی یک ساحر معروف محلی را پیدا کردند. نتایج یکسان بود- گویا مقرر شده بود که پول‌ و همسرم را از دست بدهم. در نهایت، آن خویشاوندمان که مدیر بیمارستان بود، حقیقت را به ما گفت و توصیه کرد که دست از این کارها برداریم و تسلیم شویم. تا به حال در دنیا یک مورد هم مشابه این بیماری با موفقیت شفا نیافته بود. درمان اساساً بیهوده بود. با شنیدن این، تمام اعضای خانواده ناامید شدند. خدایا! باید چه کار کنیم؟

درست زمانی که همه‌ی امیدمان را از دست داده بودیم، یکی از بستگان به‌طورغیرمنتظره‌ای تلفن کرد. پس از مطلع شدن از وضعیت‌مان گفت که بلافاصله شروع کنم تا این عبارات را برای همسرم بخوانم، "فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است! آقای لی، لطفاً نجاتم دهید." به‌عنوان یک نظامی از سنین جوانی تحت تأثیر فرهنگ الحاد قرار داشتم و اصلاً به خدایان و بوداها باور نداشتم. همچنین، با دروغ‌ها و داستان‌های ساختگی توسط حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) به‌خصوص در رابطه با فالون گونگ، شستشوی مغزی شده بودم. در ارتش حتی بدتر بود، مردان نظامی‌ای مثل من توسط ح‌.ک.چ فریب خورده بودند و ابلهانه فالون گونگ را به‌عنوان دشمن در نظر می‌گرفتند. با این حال در مواجهه با یک خانواده‌ی تقریباً درهم‌شکسته، شنیدن گریه‌های دو فرزند خردسالم و دیدن چشم‌های پر از اشک اعضای خانواده، به خودم قول دادم: "اگر فالون گونگ بتواند بیماری همسرم را شفا دهد و خانواده‌ی ما را نجات دهد، تمام خانواده‌ام نسبت به فالون گونگ سر احترام فرود می‌آوریم."

همسرم به سخنرانی فای آقای لی که در شهر جینان آموزش داده شده بود، گوش داد. حدود ده روز بعد، شبی به‌طور ناگهانی شنیدم که همسرم مرا صدا می‌زد. وحشت‌زده از جا پریدم. گفت: "همه چیز خوب است، خوابی دیدم که بسیار زنده و واقعی بود. خواب دیدم که موجودات سیاه بسیاری که شبیه حیوان بودند از لباس‌هایم به پایین می‌افتادند. برخی بسیار دراز بودند، برخی گرد، برخی مسطح، برخی بزرگ و برخی کوچک بودند و در هم می‌لولیدند. آنقدر ترسیده بودم که بیدار شدم. حالا بدنم بسیار سبک است و حتی کمی احساس گرسنگی می‌کنم." با خوشحالی گفتم: "فوراً چیزی آماده می‌کنم تا بخوری."

یکی از معلمانم رهبری سیاسی در یکی از سازمان‌های دولتی بود و فالون گونگ را تمرین می‌کرد. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و او با مسرت گفت: "تبریک می‌گویم! آقای لی بدن او را پاک کرد. در واقع، ایشان همه‌ی بیماری‌هایش را از بین برد و به‌زودی خوب خواهد شد. اگر شروع به انجام تمرینات کند، حتی می‌تواند مؤثرتر باشد. استاد ما برای نجات موجودات ذی‌شعور آمده، او آمده تا رهایی را به مردم عرضه کند و آنها را از تمام رنج‌ها و سختی‌ها نجات دهد. تا زمانی که حقیقت را در مورد فالون گونگ بدانی و بدانی که فالون گونگ خوب است، آینده‌ای روشن و خانواده‌ای شاد را برایت به‌ارمغان می‌آورد و بلایای بزرگ بشری از شما دور خواهد شد." همچنین چیزهای زیادی گفت که پیش از آن هرگز نشنیده بودم. از شرارت ذاتی ح.ک.چ گفت و اینکه حزب کمونیست فرقه‌ی شیطانی مارکس است و خروج از حزب کمونیست و تشکیلات وابسته به آن برای خلاص شدن از علامت و نشان حیوان است. همچنین گفت که آسمان‌ها ح.ک.چ را نابود خواهند کرد و هر کسی که حزب را ترک نکند همراه آن سقوط خواهد رفت. وی گفت که خروج از حزب کمونیست و تشکیلات وابسته به آن برای نجات زندگی خود فرد است. اگرچه تمام آنچه را که بیان کرد درک نکردم، اما باور داشتم که حقیقت را می‌گوید.

درست مانند چیزی که او گفته بود، همسرم در عرض یک ماه به‌طور کامل بهبود پیدا کرد. هنگامی که برای معاینه‌ی مجدد به بیمارستان رفتیم، نتیجه‌ی آزمایشات خوب و طبیعی بود. آن خویشاوندمان که مدیر بیمارستان بود و پزشک معالج همسرم هر دو شگفت‌زده شده و زبان‌شان بند آمده بود. خویشاوندمان زیر لب می‌گفت: "چه اتفاقی افتاده است؟ غیرممکن است تشخیص ما در این مورد اشتباه بوده باشد." شخص دیگری نیز گفت: "عجیب، غیرقابل ادراک و غیرقابل تصور است."

همسرم که در آستانه‌ی مرگ بود پس از فقط یک ماه گوش دادن به سخنرانی‌های آقای لی، دوباره به زندگی برگشت. خانواده‌ی تقریباً درهم شکسته‌ و پریشان ما ناگهان دوباره خوب و مانند قبل شاد شد. پس از تجربه‌ی غم و شادی شدید، دیدگاهم نسبت به زندگی به‌طور کامل تغییر کرده است. این جریانات چشمان مرا– که مردی نظامی بودم که در حوزه‌ی آموزشی کار می‌کردم- گشود. به فالون گونگ اعتقاد پیدا کرده‌ام!

لطف نجات زندگی نمی‌تواند جبران شود. آقای لی، من و همسرم به‌همراه دو فرزندمان به شما ادای احترام می‌کنیم. از شما سپاسگزاریم! به ما اجازه دهید گوشه‌ای از وب‌سایت مینگهویی را به امانت بگیریم و فریادمان را به ‌گوش جهانیان برسانیم که "فالون دافا خوب است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری خوب است! آقای لی خوب است! تمرین‌کنندگان فالون دافا خوب هستند!"