(Minghui.org) در تمام دوران تزکیه‌ام، هرگز به‌طور منطقی یا عمیق فا را درک نکرده بودم. سرانجام یک‌روز، پاراگرافی در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر مرا بیدار کرد.

"استاد: از این قبیل افراد در بین مریدان قدیمی نیز وجود دارد. و علامت برجسته‌ی آن این است که همیشه خودشان را با انسان‌ها و با گذشته‌ی خود مقایسه می‌کنند، اما نمی‌توانند خودشان را با شرایط فا در سطوح مختلف مورد آزمایش قرار دهند.

موجود خدایی: این مشکلات درحال حاضر خیلی جدی شده است. خوب می‌بود اگر می‌توانستند موفق شوند برای چیزهایی که توانسته‌اند در دیگران بیابند، در درون خودشان جستجو کنند." ("گفتگویی با زمان" در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

آیا این صحبت استاد اشاره‌ای به ‌من نبود؟ من کوشا نبودم و از الزامات فا پیروی نمی‌کردم، چون همیشه خود را با زمانی مقایسه می‌کردم که هنوز تزکیه‌ را شروع نکرده نبودم! زمانی که کمی بهتر عمل می‌کردم، وابستگی شور و شوق بیش از حد و ازخودراضی بودن را رشد می‌دادم. وقتی که خوب عمل نمی‌کردم، سست و بی‌حوصله می‌شدم. وقتی از فا استفاده می‌کنیم تا خودمان را بر اساس الزاماتش در سطوح مختلف مورد بررسی و آزمایش قرار دهیم، این امکان را فراهم می‌آورد تا شکاف‌های‌مان را سریع ببینیم و سریع‌تر سطح‌مان را رشد دهیم. اما هنگامی که به سایر تزکیه‌کنندگانی که در رنج و محنت بودند، نگاه می‌کردم به‌ندرت فکر می‌کردم که آن مشکل من نیز هست. تنها زمانی که به درون خود نگاه کنیم،‌ آن تزکیه‌ی حقیقی خواهد بود! سرانجام بیدار شدم!

احساس سبکی بعد از رها کردن یک وابستگی

روزی یکی از تمرین‌کنندگان به اتفاق پسر دو سال و نیمه‌اش برای مطالعه‌ی فا به منزلم آمد. بچه‌ی کوچک هنوز گاهی اوقات خودش را خیس می‌کرد و موقع خوردن بیسکویت، خرده‌های آن ‌را کف اتاق و روی تخت می‌ریخت. وابستگی‌ام به پاکیزگی ظاهر شده بود. هر سه نفرمان برای مطالعه‌ی فا روی تخت نشسته بودیم، اما نمی‌توانستم آرام بمانم.

مطمئن بودم که تخت را هم کمی خیس کرده است، بنابراین شلوار پسرم را به او پوشاندم. چند دقیقه بعد، بچه نیاز به اجابت مزاج داشت. به توالت رفت و کف توالت کارش را انجام داد. مادرش بسیار ناراحت شده بود. اگرچه فوراً گفتم: "مهم نیست، اشکالی ندارد،" ولی ناراحت بودم. پس از اینکه همه چیز را تمیز کردیم و مجدداً می‌خواستیم فا را مطالعه کنیم، بچه در شلوار تمیزش دوباره اجابت مزاج کرد. قلبم منقلب شده بود. نمی‌توانم شرح دهم که همه چیز چقدر کثیف به‌نظر می‌آمد. وقتی به ‌درون نگاه کردم، متوجه شدم که باید از این هم‌تمرین‌کننده‌ی کوچک تشکر کنم، زیرا به من کمک می‌کرد تا وابستگی‌هایم را رها کنم. می‌بایست کاملاً وابستگی‌هایم را به پاکیزگی، خودخواهی و حقیر شمردن دیگران رها می‌کردم!

با نگاه کردن به شلواری که کثیف کرده بود، فکر کردم: "خودم باید آنها را بشویم." از آن تمرین‌کننده صراحتاً عذرخواهی کردم، گفتم: "خیلی متأسفم. این ماجرا به‌خاطر وابستگی من پیش آمد. از پسرتان متشکرم که به پیشرفتم کمک کرد. باید از این وابستگی رها شوم! باید شلوار را خودم بشویم!" پس از گفتن این کلمات، دیدم که شلوار دیگر خیلی کثیف به نظر نمی‌رسید. ناگهان، حس کردم که شیئی سنگین و غول‌پیکر از من جدا شد، پرواز کرد و رفت.

بلافاصله بعد از آن در بدنم احساس آرامش بسیاری کردم— نمی‌توانم شرح دهم که چه احساس شگفت‌انگیزی بود. درست مانند آنچه که استاد بیان کردند:

"وقتی شین‌شینگ شما بهتر می‌شود، بدن شما واقعاً تغییر می‌کند. وقتی شین‌شینگ شما بهتر می‌شود، ماده‌ا‌ی در بدن شما قطعاً تغییر می‌کند. چه تغییراتی روی می‌دهد؟ شما آن چیز‌های بدی را که سرسختانه به‌ دنبال آنها می‌روید بیرون می‌اندازید."

"وقتی تزکیه می‌کنیم، کاری که انجام می‌دهیم، رها شدن از هر نوع چیز بدی است که در بدن می‌باشد و این تنها راه برای صعود به سطوح بالاتر است. این سرشت جهان دقیقاً چنین نقشی را ایفا می‌کند." (سخنرانی اول، جوآن فالون)

توضیح واقعیت‌ها به تعمیرکار تلویزیون

چند وقت پیش، فرزندم مشغول تماشای ویدئوی سخنرانی استاد در تلویزیون بود. ناگهان، تصویر قطع شد. وقتی به ‌درون نگاه کردم، متوجه شدم دلیلش این بود که در انجام سه کار خیلی کوتاهی کرده بودم. می‌دانستم که استاد از هر فرصتی استفاده می‌کنند تا افرادی با رابطه‌ی تقدیری را در مسیر تزکیه‌ام قرار دهند، به طوری که بتوانم حقیقت را برایشان روشن کنم. از مادرم شماره‌ی تماس تعمیرکاری را خواستم که چند سال قبل تلویزیون‌مان را تعمیر کرده بود. مادرم شماره را پیدا کرد و توانست با او تماس بگیرد. این در حقیقت رویدادی از پیش تعیین شده بود. چند روز بعد این شخص برای تعمیر تلویزیون آمد. مدت‌ها بود که روشنگری حقیقت درباره‌ی فالون گونگ را به صورت رو در رو انجام نداده بودم، مضطرب بودم و نمی‌توانستم کلمات درستی را برای ادای مطلب بیایم.

سعی کردم با او گفتگو کنم، زیرا می‌خواستم درباره‌ی "حقه‌ی خودسوزی" با او صحبت کنم، اما نمی‌توانستم کلمه‌ای در این باره بر زبان بیاورم. فقط توانستم درباره‌ی دخترش و کیفیت دستگاه تلویزیون با او صحبت کنم. مقداری هندوانه برایش قاچ کردم، اما او مؤدبانه لبخندی زد و آن‌ را رد کرد. همان‌طور که صحبت می‌کردم، افکار درست می‌فرستادم و از استاد می‌خواستم به ‌من نیرو دهند تا بتوانم او را نجات دهم.

پس از دو ساعت هنوز نتوانستم آنچه را که مانعم می‌شد از بین ببرم. او آشفته و نگران بود و گفت: "امروز وقت خیلی زیادی برای تعمیر تلویزیون صرف کردم. این یک ایراد کوچک است که معمولاً حداکثر در عرض یک ساعت و نیم تمام می‌شد." همان‌طور که صحبت می‌کرد، با دقت تلویزیون را بررسی می‌کرد و متوجه شد که قطعه‌ی کوچک دیگری باید تعویض شود.

متوجه شدم که استاد فرصتی به‌ من داده بودند. بیش از این نمی‌توانستم منتظر بمانم. اگر این فرصت را هم از دست می‌دادم، سخت بود که بخواهیم دوباره با هم ملاقاتی داشته باشیم. به سرعت به خانه‌ی یکی از تمرین‌کنندگان رفتم که در نزدیکی منزل ما بود، یک کپی از نرم‌افزار عبور از فایروال اینترنتی از او گرفتم، از او خواستم در فرستادن افکار درست برای نجات افراد به من کمک کند. سر راهم به منزل، خودم را تشویق می‌کردم: "استاد همه چیز را برای من نظم و ترتیب داده‌اند. چه چیزی برای ترس وجود دارد؟ مریدان دافا درست‌ترین کار را در جهان انجام می‌دهند. استاد و فا اینجا هستند. باید حقیقت را روشن کنم و دروغ‌های ح.ک.چ را افشا کنم!"

چند دقیقه بعد بازگشتم، افکار درستم را جمع کردم و به او گفتم: "آیا درباره‌ی این شنیده‌اید که برای حفظ امنیت خود از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شوید؟" لبخندی زد، اما چیزی نگفت. ادامه دادم: "ح.ک.چ ۸۰ میلیون نفر از مردم بی‌گناه را به قتل رسانده است. خوبی پاداش می‌گیرد و پلیدی مجازات می‌شود. وقتی ما به تشکیلات ح.ک.چ می‌پیوندیم، یکی از آنها می‌شویم، پس باید از آن خارج شویم!" تعمیرکار گفت: "آیا زمانی که از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شویم به‌طور اتوماتیک از حزب خارج نمی‌شویم؟" گفتم: "هنگامی که بچه بودیم، دستمان را بلند کردیم و سوگند ‌خوردیم که جان‌مان را برای حزب فدا می‌کنیم! این خیلی جدی است. شخص باید به‌طور صریح و واضح از ح.ک.چ خارج شود!"

او لبخندی زد. به صحبت‌هایم ادامه دادم و درباره‌ی "حقه‌ی خودسوزی میدان تیان‌آن‌من" گفتم و به فساد اخلاقی در چین اشاره کردم. به او یادآوری کردم که مردم چین به طور روزافزونی در حال منزجر شدن از فساد حزب هستند. او با دقت به‌حرف‌هایم گوش داد و تائید کرد: "صحیح است. نمی‌توانم حزب را تحمل کنم، به همین دلیل فرم درخواست عضویت در حزب را پُر کردم اما آن را تحویل ندادم!"

گفتم: "اکنون افراد بسیاری حقیقت را می‌دانند و می‌خواهند از حزب خارج شوند. شما نباید آن برگه را تحویل دهید!" گفت: "این کار را نخواهم کرد. این مسئله مربوط به سال‌ها پیش است." گفت که بسیاری از تمرین‌کنندگان برای او روشنگری حقیقت کرد‌ه‌اند اما هرگز رسماً از حزب خارج نشده است. سرانجام آن روز متوجه حقیقت شد. من به او یک نام مستعار برای خارج شدن از حزب دادم.

همان‌طور که با او صحبت می‌کردم، استاد به من قدرت دادند و خرد در ذهنم پدیدار شد. در این باره نگرانی نداشتم، اما می‌خواستم این فرد حقیقت را درک کند. گفتم که این عبارات را اغلب اوقات در قلبش بخواند: "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است." همچنین یک دی‌وی‌دی شن‌یون و نرم‌افزاری برای عبور از فایروال اینترنتی به او دادم. پس از آنکه صحبت‌مان تمام شد، او نیز تعمیر تلویزیون را به پایان رساند و از من بسیار تشکر کرد.

وقتی به ساعتم نظری انداختم، سه ساعت و نیم گذشته بود. این مرد سرانجام نجات پیدا کرد! استاد، برای نجات او متشکرم!

رهایی از افکار مزاحم

گاهگاهی، چیز‌های بدی که می‌دیدم یا می‌شنیدم روز‌ها در ذهنم باقی می‌ماند. با فرستادن افکار درست سعی می‌کردم آنها را رها کنم. همان‌طور که آرام می‌شدم، احساس می‌کردم ضروری‌ترین و اساسی‌ترین مسئله، این است که فکری را بیرون بفرستم که خالص و استوار باشد: "استاد، خواهش می‌کنم به ‌من این توانائی را بدهید تا بتوانم تمام مواد بدی را که شنیده و دیده‌ام از ذهن و حافظه‌ام بیرون کنم و از بین ببرم. تمام آن مواد را کاملاً از بین ببرم. آنها را نمی‌خواهم. ذهنم فقط حاوی دافا است، هیچ چیز دیگری را نمی‌خواهم!"

چند روز بعد، رویای روشن و واضحی دیدم. در رویایم، به پهلو دراز کشیده بودم و یک لوله‌ی شفاف از پلاستیک سخت به قطر ده سانتیمتر در داخل گوش راستم قرار داده شده بود. تعداد بی‌شماری توپ‌های سیاه‌رنگ، از جنس پلاستیک سخت از گوشم بیرون می‌پریدند. پس از آن که بیدار شدم، به این درک روشن شدم که استاد به من کمک می‌کردند تا تمام آن مواد بد را در ذهنم از بین ببرم. از آن موقع به بعد، هر وقت با مسئله‌ای مواجه می‌شوم، همیشه اولین فکرم فای استاد است— دافا همیشه در ذهنم است.

برخورد عاقلانه با تضاد پنهانی

یک‌بار به خانمی در محل سکونت‌مان یک نشان دافا دادم. بعد‌ها شنیدم که او مادرزن یکی از همکاران شوهرم است. وقتی شوهرم متوجه شد که یک نشان دافا به او داده‌ام، بسیار عصبانی شد.

می‌دیدم که او مضطرب و پریشان است. از طرفی، می‌دانست که دافا باعث تغییرات بسیار خوبی در بدن و ذهنم شده است. پس از مطالعه‌ی فا، از یک شخص گستاخ و جسور به عروسی تبدیل شده بودم که مورد تحسین همگان بود، از فردی نحیف و شکننده به فردی سالم و تندرست تبدیل شده بودم، خودخواهی را کنار گذاشته و به دیگران فکر می‌کردم. از طرف دیگر، او از اینکه مورد آزار و شکنجه قرار بگیرم می‌ترسید و نگران امنیت من و خوشبختی خانواده‌مان بود. من هم نگران شده بودم، اما ناگهان این شعر را به‌خاطر آوردم:

"نیرو‌های کهن احترام شایسته‌ای برای فا قائل نیستند
با چرخش قلم بر موج خروشان جنون غلبه خواهید کرد."
("بازداری" در هنگ‌یین ۲، ترجمه ضمنی)

طی چند روز بعد مدام این شعر را می‌شنیدم. با کمک استاد، نوشتن نامه‌ا‌ی صادقانه‌ به همسرم را تمام کردم، به او توصیه کردم که انسان خوبی باشد. وقتی آن ‌را خواند، طولی نکشید که چهره‌ی "بشاشش" دوباره پدیدار شد.

استاد، به خاطر روشن‌بینی و نجات نیکخواهانه‌تان متشکرم.

سطح من محدود است. اگر مطلب نادرستی بیان شده، لطفاً به‌آن اشاره کنید.