(Minghui.org) ادامه قسمت ۱:
«هنوز وقتی درباره آن فکر می‌کنم به‌خود می‌لرزم– در اردوگاه کاراجباری ماسانجیا، در سلول مردان حبس بودم»

۵. خشم زندانیان از اعمال شیطانی نگهبانان

بعد از شکنجه، مرا به‌ بیمارستان زندان شنیانگ فرستادند. پس از ‌همه آن بی‌حرمتی‌ها‌ و تجاوز، به‌حدی بد و وحشتناک به‌نظر می‌رسیدم که حتی زندانیان نیز با دیدن من به‌وحشت افتاده بودند.

نمایش شکنجه: خوراندن اجباری وحشیانه

به‌خاطر اینکه قبلاً به‌صورت وحشیانه‌ای، به‌زور به من غذا خورانده بودند، بینی، دهان، گلو، مری و معده‌ام دیگر عملکرد درستی نداشتند. نمی‌توانستم چیزی بخورم. خانم وانگ که خدمتکار بود، پس از اینکه شیر سویا درست کرد از شیر سویای سهم خود، قطره قطره به‌ من می‌داد. بلعیدن غذا کاملاً دردناک بود. به‌تدریج توانستم راست بنشینم.

یک‌هفته بعد، نگهبانان خدمتکاران را فراخوانده و به آنها گفتند که مراقب ما باشند و مطمئن شوند که تمرین‌های فالون گونگ را انجام نمی‌دهیم. به خدمتکاران دستور دادند که اگر سعی در انجام تمرین‌ها داشتیم، به آنها گزارش دهند. به‌خانم وانگ گفتم: «من بیش از یک‌سال و نیم است که در زندان هستم و تحت شکنجه قرار گرفته‌ام. تمرین‌ها را برای بهبود جسم مجروحم انجام می‌دهم. آنها نه اجازه می‌دهند که تمرین کنیم و نه دارویی برای مداوا دراختیار ما می‌گذارند. آیا واضح نیست که قصد دارند ما را بکشند؟»

پس از آن، خانم وانگ هر موقع که می‌دید تمرین‌ها را انجام می‌دهم، همیشه روی تختش دراز می‌کشید و زیر پتو می‌رفت. او به‌دیگران نیز می‌گفت: «حالا می‌خواهم چرتی بزنم، بنابراین چیزی را ندیدم. فهمیدید؟» وقتی این را می‌گفت، دیگران نیز به‌ رختخواب می‌رفتند.

اما در سلول‌ دیگری، خدمتکاران از دستورات نگهبانان پیروی می‌کردند. آنها می‌خواستند نشان دهند که دستورات آنها را انجام می‌دهند و البته پاداشی نیز دریافت کنند. به‌تمرین‌کنندگان اجازه نمی‌دادند تمرین‌ها را انجام دهند. آنها به‌نوبت در تمام ساعات شبانه‌روز، تمرین‌کنندگان را تحت نظر داشتند. یکی از خدمتکاران به‌نام یانگ شو، خانم ژو گویرونگ را درحالی‌که مدیتیشن نشسته را انجام می‌داد هل داد و به زمین انداخت. سر خانم ژو به یک لوله فلزی اصابت کرد و به‌مدت ۵ دقیقه بی‌هوش شد. پس از آن، نگهبانان دست‌هایش را با دست‌بند به‌تختی در راهرو بستند.

دفعه بعد که خانم ژو را دیدم صورتش قرمز و متورم‌ بود، مثل اینکه تب داشت. از کنار دهانش آب به‌بیرون تراوش می‌کرد. نیمه‌هشیار بود و نمی‌توانست غذا بخورد.

ما تمرین‌کنندگان فالون گونگ از مسئولین بیمارستان زندان خواستیم که او را معاینه کنند، اما بیمارستان نمی‌خواست مسئولیتی به‌عهده بگیرد. آنها چهار نگهبان را از زندان شن‌شین فراخواندند. نگهبانان، خانم ژو را کشان‌کشان بیرون بردند. طولی نکشید که صدای جیغ‌های فجیع او را شنیدیم: «پلیس‌ها مرا می‌زنند! پلیس‌ها مرا می‌زنند!» زندانیان زن جلو آمدند و خشمگین شده بودند. آنها همگی فریاد می‌کشیدند، «پلیس مردم را می‌زند. پلیس قانون را نقض می‌کند. آنچه را که در برنامه‌های تلویزیون علیه فالون گونگ می‌گویند همه دروغ است.»

خانم ژو را به‌طرز وحشیانه‌ای کتک زدند، به‌طوری‌که جراحاتی روی دهان، گردن و صورتش دیده می‌شد. از بدنش خون جاری بود، اما بیمارستان هیچ کاری انجام نمی‌داد.

چندبار این موضوع را به‌بیمارستان گزارش کردیم، اما هرگز پاسخی دریافت نکردیم. تصمیم گرفتیم برای گرفتن حق‌مان مبارزه کنیم و دست به‌اعتصاب غذا زدیم.

پس از یک هفته اعتصاب غذا، خانم لی سو‌ژن که حدود ۷۰ سال داشت، ناگهان حالش بد شد. با کمک خودش او را بیرون بردند و شنیدم که او را آزاد کردند.

کارفرمای خانم لو گوچینگ نیز او را از زندان آزاد کرد، بنابراین فقط چهار نفر از ما باقی ماندیم: خانم وانگ جی، خانم ژو گویرونگ، خانم ژو یانبو و من. پس از چند روز اعتصاب غذا، ضربان قلب و نبض خانم ژو غیرطبیعی شد و خانم وانگ نیز بسیار نحیف شده بود. ‌هر دوی آنها تحت تزریق وریدی قرار گرفتند. خانم ژو به‌خاطر اعتصاب غذا و جراحات ناشی از شکنجه، هشیاری خود را ازدست داد.

زندانیان زن در سلولم از من مراقبت می‌کردند. گرچه شدیداً آب بدنم را از دست داده بودم و اعضای بدنم به‌درستی کار نمی‌کردند، اما ذهنم آگاه بود.

پس از ۹ روز اعتصاب غذا، ‌ خانم ژو مجبور شد تحت تزریق وریدی قرار بگیرد.

وقتی خانم ژو با آنها همکاری نکرد، مردی پا‌های او را با پابند به کناره‌های تخت و دست‌هایش را با دستبند در وضعیت ثابتی بست، طوری که قادر به حرکت نبود. وقتی مقاومت می‌کرد او را کتک می‌زدند. این رفتار‌ها زندانیان زن را وحشت‌زده کرد، زیرا هرگز ندیده بودند که کسی تا این حد بی‌رحمانه تحت آزار و شکنجه و سوءرفتار قرار گیرد.

۶. آزاد شدن از طریق اعتصاب غذا

با مشاهده رنج خانم ژو و پس از اینکه خانم وانگ جی و خانم ژو یانبو هشیاری‌شان را از دست دادند، از خانم وانگ قلم و کاغذی خواستم و نامه‌ای طولانی به‌مسئولین بیمارستان نوشتم.

نگهبان نامه را به‌‌مسئول زندان تحویل داد و به او گفت که نامه خطاب به همه مسئولین بیمارستان زندان است و بهتر است آن را برای رئیس بیمارستان بفرستد.

صبح روز بعد، خانم مأموری میانسال بر بالین من آمد. سعی کردم راست بنشینم و سلام کنم. چون بسیار ضعیف شده بودم، او گفت که دراز بکشم. سؤال کرد که آیا نامه را من نوشتم. پاسخ مثبت دادم.

او گفت: «این بیمارستان زندان است. تو اجازه انجام تمرین فالون گونگ را نداری و اگر به ‌اعتصاب غذا ادامه دهی، به‌زور به تو غذا می‌خورانیم.»

در سیزدهمین روز از اعتصاب غذا، پنج نفر مرا کشان‌کشان به ‌اتاق خوراندن اجباری بردند. ‌طوری مرا نگه داشته بودند که نمی‌توانستم تکان بخورم. تقریباً نزدیک بود خفه ‌شوم. سرم را با دو دست محکم نگه داشته و لوله‌ای داخل بینی‌ام فرو کرده بودند. نمی‌دانستم چه‌ چیزی به ‌من می‌خورانند. معده‌ام با آب کثیف پر شده بود و مدام بالا می‌آوردم.

صبح روز چهاردهم از اعتصاب غذا، دوباره برای خوراندن اجباری پیش من آمدند. به‌محض ورود به ‌اتاقم، یکی از بیماران به‌حدی ترسید که هشیاری خود را ازدست داد. بنابراین کارکنان بیمارستان تصمیم گرفتند، قبل از انجام این کار، تمام بیمارانی را که دارای فشارخون بالا بودند یا بیماری قلبی داشتند، به اتاق دیگری منتقل کنند.

ناگهان خانم ژو مقدار زیادی خون بالا آورد، به‌سختی نفس ‌می‌کشید و سپس از ‌هوش رفت. دکتر مقداری دارو برایش تجویز کرد و یکی از نگهبانان دوباره به ‌دست‌هایش دست‌بند زد.

خانم وانگ جی به حالت کما رفت و او را نیز بیرون بردند.

من سوزنی را که برای تزریق در رگم گذاشته بودند، بیرون کشیدم و دارو و خون روی کف اتاق ریخت. رئیس بیمارستان بی‌درنگ کسی را صدا کرد تا مرا بیرون ببرد. این‌بار، رئیس بیمارستان نیز ترسیده بود.

سپس از حال رفتم. به‌طور مبهم می‌شنیدم که یکی از زندانی‌ها در گوشم می‌گفت: «یانگ؛ رئیس بیمارستان، گفت که به تو بگویم امروز، شما؛ هر سه تمرین‌کننده فالون گونگ، آزاد می‌شوید.»

آنها دست‌هایم را با دست‌بند بستند، دوباره سرم را وصل کردند و دو بطری سرم را سریع و در زمانی کوتاه تزریق کردند. حس می‌کردم که سینه‌ام آتش گرفته و می‌سوزد. خانم وانگ مدام بدنم را با آب سرد ماساژ می‌داد. پس از آن احساس بهتری پیدا کردم.

یانگ، رئیس بیمارستان به سه‌ نفر از ما گفت که وسایل‌ شخصی‌مان را جمع کنیم. هنگامی که خانم وانگ دست‌ها و صورت مرا می‌شست، متوجه شد که فقط دو انگشتم ناخن دارند. روی انگشتان بدون ناخنم فقط لایه نازکی از پوست شفاف وجود داشت. تمامی دندان‌هایم لق و تمامی مو‌های سرم کاملاً سفید شده بودند. فقط پوست و استخوان بودم. پس از سپری‌کردن چهارده روز بدون غذا و آب، هنوز زنده بودم. خبر این معجزه در سراسر بیمارستان پخش شد.

آنها پس از دو ساعت، حدود ساعت ۱۰:۰۰ شب، مرا به‌ خانه فرستادند. خانم یانگ دنگ، معاون رئیس بیمارستان، به خانواده‌ام گفته بود که هزینه بیمارستان را بپردازند. مادرم گفت: «دخترم ۱۶۰ کیلوگرم وزن داشت و حالا پس از اینکه او را شکنجه کردید چیزی بیشتر از پوست و استخوان نیست. اگر دخترم بمیرد، شما را به‌ دادگاه می‌کشانم.» یانگ دنگ وقتی متوجه شد که نمی‌تواند پولی از مادرم بگیرد، آنجا را ترک کرد.

(ادامه دارد)