(Minghui.org) درود بر استاد محترم! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

در اینجا می‌خواهم ماجرای تزکیه‌ام را به استاد ارائه دهم و آن را با هم‌تمرین‌کنندگان به اشتراک بگذارم.

در مواجهه با آزمون‌های دشوار همچنان تأثیر ناپذیر باقی بمانیم

۱۵ روز پس از سال نو چینی، در جریان آخرین جشن فانوس که برگزار شد، من و پسرم که تمرین‌کننده است، حدود ظهر با خودرو برای شرکت در رویدادی به سمت محل برگزاری می‌رفتیم. این رویداد که به‌منظور تبلیغ گسترده‌ امور تجاری بود، با حمایت مالی ساکنان منطقه روستایی در شهرمان ترتیب داده شده بود.

تلفن همراهم زنگ خورد. تماس از سوی شوهر مدیر مراسم بود.

مدیر مراسم، هماهنگ‌کننده‌ای بود که در روستای مجاور زندگی می‌کرد. شوهرش به‌شدت مخالف درگیرشدن او در کارهای دافا بود. به‌منظور تسهیل ارتباطاتم با مدیر مراسم، من عمداً رابطه کاری اجتماعی عادی‌ای را با شوهرش ایجاد کرده‌ام. در نتیجه، او عموماً با احترام زیادی با من رفتار می‌کند و همیشه بسیار مؤدب است.

در کل، گفتگوهای تلفنی ما دوستانه و مربوط به کسب و کار است. از این رو بسیار متحیر شدم وقتی از او شنیدم که به‌شیوه‌ای غیرمعمول و رک ادعا کرد: «آیا اشعار دافای‌تان فقط در روستای ما توزیع شده یا در سایر نقاط هم توزیع شده‌اند.»

سعی کردم او را آرام کنم و بلافاصله به‌طور همزمان افکار درست فرستادم و از استاد خواستم هر استراق سمع شیطانی را مهر و موم کنند. به او گفتم: «ناراحت نباشید. آرام صحبت کنید. کدام اشعار دافا را می‌گویید؟»

در پاسخ گفت: «چند نفر از اداره پلیس به روستای ما آمدند. آنها در جستجوی افرادی بودند که مسئول ارسال اشعار فالون دافا هستند. عکس‌های زیادی گرفتند. اکنون در حال زیر و رو کردن همه چیز در منزلم هستند. مدیر مراسم را با خود برده‌اند. شماها هرگز به من گوش نمی‌دهید. همه چیز از کنترل خارج شده است. شرایط ما ...»

در لحن صدای مضطربش ترس، نگرانی و خشم و رنجش را دیدم.

من با گوش‌هایم حرف‌هایش را شنیدم، اما ذهنم گیج و سردرگم بود و در قلبم احساس سنگینی نامرئی داشتم که به من فشار می‌آورد.

من تهیه کنندۀ تمام مطالب دافا برای مدیر مراسم هستم. اشعار دافا در محله ما تقریباً به‌طور کامل توسط من نوشته و درمیان سایر تمرین‌کنندگان توزیع می‌شود. آیا نیروهای شیطانی مرا هدف قرار داده بودند؟ من مسئول هماهنگی تمام وظایف محول‌‌شده هستم. محل اقامتم یک مرکز تولید مطالب است، کل مطالب دافا و تجهیزات و لوازم در آن قرار دارد. برای محافظت از دافا و منابع آن از آسیب و گزند، آیا نباید به خانه می‌رفتم و فوراً آنها را به جای دیگری منتقل می‌کردم؟

صدایی در قلبم هشدار داد: «به خانه برو و وسایل را بسته‌بندی کن. باید بر نیروهای شیطانی فائق شوی.»

صدای دیگری به من یادآوری کرد: «درست و محکم بمان. ترس را کنار بگذار.»

صدای سوم اصرار داشت: «این یک اقدام امنیتی است.»

اما صدای دیگری هم آمد: «روشنگری حقیقت به‌منظور نجات موجودات ذی‌شعور نظم و ترتیب استاد است. تفتیش و غارت خانه‌های ما آزار و شکنجه‌ای است که مطابق با نظم و ترتیب نیروهای کهن است. ما نمی‌توانیم آنها را تأیید کنیم.»

سپس دیگری گفت: «روشن است که این هشداری از سوی استاد است تا تو را آگاه کند که از منابع دافا حفاظت کنی و آنها را جابجا کنی تا نیروهای شیطانی نتوانند از آنها به‌عنوان مدرک برای آزار و شکنجه بیشتر استفاده کنند. باید از این فرصت زودگذر استفاده کنی.»

نقل قول دیگری از استاد: «... اما فقط با تحت تأثیر قرارنگرفتن قلب‌تان قادر خواهید بود تمام وضعیت‌ها را اداره کنید.» («آخرین وابستگی[‌های]تان را از بین ببرید.» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)

بله! همین است! این فکر درستی است که مریدان دافا باید داشته باشند! قلبم ناگهان آرام شد. من استاد و دافا را در کنارم دارم. از چه‌چیزی می‌ترسم؟

با صدایی آرام به شوهر مدیر مراسم گفتم: «نترسید. ما حقیقت را روشن می‌کنیم و این مطالب را توزیع می‌کنیم تا مردم را نجات دهیم. اشعار دافای ما نیز برای نجات مردم هستند. بر روی آنها پیام‌هایی مربوط به محکوم کردن اعمال شیطانی و ستایش نیکی و فضیلت است. هیچ قانونی را نقض نکرده‌ایم. این مأموران پلیس هستند که قانون شکنی می‌کنند. بهترین کاری که می‌توانید انجام دهید این است که بروید و خواستار آزادی همسرتان شوید. حداقل، سعی کنید متوجه شوید او را کجا برده‌اند.»

در همان زمان، من و پسرم برکت و حفاظت استاد را طلب می‌کردیم. همچنان به فرستادن افکار درست قوی ادامه دادیم تا تمام شیاطین و عوامل آنها در بعدهای دیگر از بین بروند، به‌طوری که طرح‌ها و توطئه‌ها و تمام تلاش‌های‌شان برای آزار و شکنجه نابود شود.

نگاه به‌درون در زمان‌های محنت و سختی

از زمان ناهار استفاده کردیم تا همه تمرین‌کنندگان در منطقه شهری را مطلع کنیم که به‌صورت گروهی افکار درست بفرستند و مقدمات هماهنگ کردن این کار را فراهم کردیم.

از غروب تا پاسی از شب با همه تمرین‌کنندگان یک جلسه اضطراری تشکیل دادیم تا تبادل نظر کنیم و نظرات‌مان را با هم درمیان بگذاریم.

به‌درون نگاه کردم و متوجه شدم که در حول و حوش سال نو، به‌دلیل درگیر شدن در تولید اشعار دافا به انجام کارها وابسته شده بودم ولی این کار را با ذهنیت یک تزکیه‌کننده انجام ندادم و از این‌رو از مطالعه فا و فرستادن افکار درست با جدیت غفلت کردم. بعد از اینکه اشعار دافا ارسال شدند و با تأیید و تحسین روبه‌رو شدند، با وابستگی شور و شوق و چاپلوسی و تعریف زیاد بیشتر خودم را گم کردم. به‌طوری که در طول سال جدید در پرتو تفکر عادیِ کسب نتیجه و موفقیت در کار، با خیال راحت آرمیده بودم. تا آنجا که متوجه نبودم غرور و خودبزرگ‌بینی را خودم رشد داده بودم. وضعیت ذهنیِ اشتباه من به ایجاد تأثیرات بد و مضر بر کل بدن کمک کرده بود.

زمانی‌که توانستم تمامی این وابستگی‌های منفی‌ام را کشف کنم، سایر تمرین‌کنندگان نیز متوجه شدند که درواقع یک وضعیت راحتی و آسودگی در تمامی ما وجود داشت، به‌طوری که آسیب‌پذیری قابل‌توجه ما به شیطان اجازه داد تا از کاستی‌ها و نقاط ضعف‌مان استفاده کند.

علی‌رغم موارد فوق، باید به خاطر داشته باشیم گرچه ما تمرین‌کنندگان در تمرین تزکیه‌‌مان شکاف‌ها و نقایصی داریم، اما مریدان دافایی که کاستی دارند در موقع خود، درون فا اصلاح خواهند شد و هیچ چیز نمی‌تواند بهانه‌ یا ابزاری برای نیروهای شیطانی باشد تا از آن برای آزار و شکنجۀ ما استفاده کنند.

این واقعیت که مدیر مراسم تحت آزار و شکنجه قرار گرفت، واقعاً به این معنی است که کل بدن مورد آزار و شکنجه واقع شد. این بیشتر به معنی آزار و شکنجه همه موجودات ذی‌شعور است و اساساً جنایت علیه دافا است.

همچنین متوجه شدیم که: «آنچه شما در طول تزکیه‌تان تجربه می‌کنید، چه خوب و چه خوب بد، ... خوب است.» (به کنفرانس فای شیکاگو")

اینطور نیست که افراد بد و پلیس دقیقاً و در ظاهر عامل ایجاد مشکلی باشند. این عوامل شیطانی در بعدهای دیگر هستند که از نقاط ضعف ما بهره کامل می‌برند. از زمانی که شیطان پشت در ما آمد، ما با افکار درست قوی‌ و با استفاده از قدرت‌های فوق‌طبیعی‌مان آن را در بازی خودش شکست دادیم و به‌طور کامل آن را متلاشی و بی‌اثر کردیم و این را به‌عنوان فرصت‌مان برای از بین بردن همه چیزهای بد و بهسازی محیط کلی‌‌ تزکیه‌مان تلقی کردیم.

آن شب به خانه مدیر مراسم رفتم تا خیال خانواده‌اش را راحت کنم و به آنها قوت قلب بدهم. می‌خواستم نهایت تلاشم را انجام دهم تا هرنوع رنجشی را که اعضای خانواده‌اش ممکن است نسبت به دافا داشته باشند، برطرف کنم. توانستم توافق و همکاری‌شان جلب کنم تا در کار نجات‌بخشی ما شرکت کنند.

چون شهری که در آن هستیم در سطح بخش است، می‌دانستم که آنها مریدان دافایی را که به‌طور غیر قانونی بازداشت شده‌اند عموماً به حوزه اداری شهر الف می‌فرستند. بنابراین، صبح روز بعد، من و پسرم به‌دنبال یافتن هماهنگ کننده با خودرو به سمت شهر الف رفتیم. به‌منظور از بین بردن تمام شیاطینی که آزار و شکنجه را کنترل می‌کنند، همه تمرین‌کنندگان را با هم بسیج کردیم تا افکار درست بفرستند.

همه فوراً توانستیم احساس کنیم که در بعدهای دیگر، یک تور بزرگ و قدرتمند دافا روی شیاطین ستمکار و ارواح فاسد، روح‌ شیطانی حزب کمونیست و دستان سیاه و دخالت خدایان نیروهای کهن افتاد و آنها را به تله انداخت.

روستایی که مدیر مراسم در آن سکونت داشت، بین منزلم و شهر الف قرار داشت. تصمیم گرفتم سرراهم سری به خانه‌اش بزنم تا نحوه پیشرفت کارها را بررسی کنم. از خوشحالی غافلگیر شدم، مدیر مراسم آزاد شده بود.

مدیر مراسم به‌تفصیل آنچه اتفاق افتاده بود را دقیقاً تعریف کرد. در ادامه داستانش را نقل می‌کنم:

«آنها باید توسط فناناپذیرها نوشته شده باشند»

به‌خاطر جشن‌های سال نو، در تزکیه‌ام شل شده بودم. در پی آسایش و محبت و عواطف بشری از جانب اعضای خانواده بودم و در جستجوی یک زندگی آسان راهم را گم کردم. همه اینها باعث افزایش ترس نامشخصی در قلبم شد. زمانی‌که متوجه شدم این حالت روانی‌ بسیار خطرناک است و شروع کردم به فرستادن افکار درست، پیشاپیش چنگال‌های شیطان برروی من بود.

صبح روز قبل، رئیس حوزه و معاون رئیس حوزه بخش امنیت داخلی شهرداری دو مأمور پلیس را به همراه آوردند و آنها را به کادر روستای ما ملحق کردند تا با استفاده از این بهانه که من اشعار دافا را در طول سال جدید توزیع کرده بودم، آنها را روانۀ منزلم کنند. آنها به‌طور غیر قانونی ساختمان محل سکونتم را جستجو کردند. کتاب‌های دافا، هفته نامه مینگهویی و بیش از ۸۰ نسخه از مطالب روشنگری حقیقت دافا را با خود بردند. پس از آن، مرا به بخش امنیت داخلی بردند.

در راه، به‌طور جدی به‌درون نگاه کردم تا کاستی‌هایم را کشف کنم.  متوجه همه آنهایی شدم که نام بردم. فوراً افکار درست فرستادم و حفاظت استاد را ‌طلبیدم.


همچنین مکرراً در قلبم سخنان استاد را تکرار می‌کردم:

«همانگونه که در زندان هستید،
غمگین یا ناراحت نباشید
با افکار و اعمال درست ادامه دهید،
و فا با شماست
به آرامی به وابستگی‌هایی که دارید تعمق کنید
افکار بشری‌تان را بزدایید
و شیطان به‌طور طبیعی خواهد مرد»

(«غمگین نباشید» از هنگ یین  جلد دوم)

ترسم از بین رفت. قلبم با نیک‌خواهی نسبت به مردم نادانی پر شد که حقایق را نمی‌دانند و یا واقعیت را درک نمی‌کنند و درگیر آزار و شکنجه می‌شوند. به خودم یادآوری کردم به‌عنوان مریدان دافا، بدون توجه به محیط یا شرایط، روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذی‌شعور در رأس مسئولیت‌های ماست. مأموران پلیس ترحم‌انگیزترین افراد در جامعه امروز هستند. باید آنها را نجات دهم.

وقتی به آنهایی که مرا ربوده بودند و مأمور پلیسی که از من بازجویی کرد گفتم که مرتکب جرمی شده‌اند که خلاف قوانین است و به‌خوبی از آن آگاه هستند و آنچه انجام می‌دهند با مجازات از سوی خدایان در آسمان مواجه خواهد شد، آنها اصرار داشتند که توزیع و ارسال اشعار فالون دافا توسط من اقداماتی خرابکارانه با هدف ارتجاعی برای سرنگونی حکومت بوده‌اند.

به آنها گفتم: «همۀ اشعار ما درباره انجام اعمال خوب و اندیشیدن به افکار خوب است. آنها منعکس کننده ماهیت هزاران سال فرهنگ سنتی چین است. ممکن است بپرسم کدام کلمه ارتجاعی است؟»

در پاسخ، به‌عنوان مدرک عکسی را به من نشان دادند که بنر «حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است» را به‌نمایش می‌گذاشت.

من نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم: «پس شما به من بگویید، بالاخره، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است یا دروغ‌- شیطان-خشونت حزب کمونیست خوب است؟»

آنها به یکدیگر مات نگاه کردند و لحظه‌ای زبان‌شان بند آمد. سپس موضوع را عوض کردند و پرسیدند: «این اشعار دافا را چه کسی نوشته است؟»

پاسخ دادم: «از آنجا که شما همگی می‌گویید من آنها را توزیع کردم، پس می‌گویید من آنها را نوشتم.»

آنها اصرار داشتند: «اشعار دافا بسیار خوب نوشته شده‌اند. به‌هیچ وجه تو نمی‌توانستی نوشته باشی. اگر حقیقت را تمرین می‌کنی باید حقیقت را بگویی.»

در مقابل گفتم: «اگر باید بگویی مردم به‌ این خوبی نمی‌توانند بنویسند، پس آنها باید توسط فناناپذیرها نوشته شده باشد.»

آنها خندیدند. فضا تغییر کرد. تنش کم‌کم کاهش یافت.

اما باز هم دست برنداشتند و تظاهر می‌کردند که خشن و سخت هستند و پرسیدند: «صادقانه بگو اشعار دافای‌تان کجا هستند و تمام مطالب از کجا می‌آیند؟»

با خونسردی به اطلاع‌شان رساندم: «از آنجا که فناناپذیرها آنها را نوشته‌اند، پس آنها باید از آسمان افتاده باشند.»

اشخاص داخل اتاق نتوانستند خودشان را کنترل کنند و از ته دل خندیدند. شیطانی که آنها را کنترل می‌کرد به‌تدریج ذوب و دور شده بود و به‌طور کامل نابود شد.

در دوران خطر، خودم را فراموش کردم اما نجات مردم را فراموش نکردم

در آن زمان، مطمئن بودم که بدن فای استاد و افکار درست هم‌تمرین‌کنندگان بایستی مرا احاطه کرده باشند. فای استاد در ذهنم ظاهر شد:

«نیک‌خواهی می‌تواند آسمان و زمین را هماهنگ کند، درحالیکه بهار می‌رسد
افکار درست می‌تواند مردم را در دنیا نجات دهد.» («فا کیهان را اصلاح می‌کند.» از هنگ یین جلد۲)

آنچه معنای «ترس» می‌دهد، زندگی و مرگ، احساس تشنگی و یا گرسنگی را فراموش کردم. هیچ فکری درباره آنچه که آنها ممکن بود نسبت به من انجام دهد نداشتم. در قلبم، هیچ رنجش و نفرتی وجود نداشت. فقط به آنها به‌عنوان روح‌های غافل و خفته‌ و بی‌نوایی نگاه می‌کردم که زیر یک ساختمان خطرناک که نزدیک به فروپاشی است چرت می‌زنند.

آنچه بعد اتفاق افتاد این بود که شرایط بد به‌طور کامل تغییر کرد. آنها شروع کردند به پرس و جو درباره حقیقت و من به سؤالات‌شان یک به یک پاسخ می‌دادم.

تمام بعدازظهر، افرادی می‌آمدند و می‌رفتند. هر زمان که فرصتی دست می‌داد حقیقت را روشن می‌کردم و در زمانی که کسی نبود با پاهای ضربدری می‌نشستم و افکار درست می‌فرستادم تا عوامل شیطانی در بعدهای دیگر پاک شوند.

در آن شب آنها مرا در یک ساختمان بزرگ حبس کردند که وسایل گرمایش نداشت. معاون رئیس حوزه شخصاً فردی را آورد تا مراقب من باشند. او بسیار خوش شانس بود چرا که می‌توانست نسبت به سایرین حقیقت را به‌طورجامع‌تر و کامل‌تری بشنود و او نیز به آنچه می‌گفتم با بیشترین توجه و دقت گوش می‌کرد.

آن شب مأموران پلیس در طول جشن فانوس مردم زیادی را که دستگیر کرده بودند به آنجا آوردند. این افراد را در طی بررسی‌های‌ غافلگیرانه در هتل‌ها به‌خاطر عمل زنا گرفته بودند. در یک زمان کوتاه، بیش از ده‌ها زن و مرد دستگیر شدند.

همه آنها را به‌عنوان افراد با رابطه تقدیری در نظر گرفتم. شروع کردم به صحبت کردن با آنها و درباره تجربیات شخصی‌ام در تمرین دافا و مزایای جسمی و معنوی فالون گونگ گفتم. در مورد پدیده جهانی شدن فالون دافا صحبت کردم که گسترش یافته و پذیرفته شده و در کشورهای سراسر جهان تمرین می‌شود.

درباره رویداد ۲۵ آوریل و اینکه آزار و شکنجه فالون دافا در تاریخ ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۹۹ آغاز شد، درباره دروغ بافتن در خصوص حقه خودسوزی در میدان تیان‌آن‌من صحبت کردم و نیز درباره شروع ننگین حزب کمونیست، سیاست فریبکارانه‌اش، تدابیر شستشوی مغزی و ماهیت شیطانی‌اش، چگونه جیانگ زمین از فرهنگ وحشیانه و ظالمانه حزب برای راه اندازی آزار و شکنجه فالون گونگ استفاده کرده است و چگونه حتی یک طرح سودجویانه را در رابطه با برداشت اعضای بدن از تمرین‌ کنندگان زنده فالون گونگ به‌راه انداخت و مرتکب اعمال شیطانی شده است که هرگز در این سیاره شنیده نشده است.

به آنها کمک کردم تا درک کنند که جیانگ زمین چگونه باعث نابودی قریب‌الوقوع حزب کمونیست شده است و اینکه تنها راه برای اطمینان از امنیت شخصی و آرامش این است که از حزب و همه سازمان‌های وابسته به آن خارج شد.

قدرت فوق‌العاده و بی‌کران فالون دافا قلب معاون رئیس حوزه را ذوب کرد. او آرام نشسته بود و به من گوش می‌کرد. مأمور پلیسی که داخل و خارج می‌شد نیز مزاحمتی برای من نداشت. در نتیجه، افراد بسیاری حقایق فالون گونگ را درک کردند. حتی سه نفر از حزب و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند.

داخل ساختمان بزرگ هیچ وسیله‌ای برای گرم کردن نبود و بسیار سرد بود. از این‌رو به همه یاد دادم تا تکرار کنند: «فالون دافا خوب است، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است.» این افراد با روابط تقدیری تحت گرمای دلپذیر دافا در آرامش بودند! هیچ کس آن شب نخوابید، اما آنها به صحبت‌هایم گوش دادند و در حین انجام پنج تمرین و فرستادن افکار درست مرا تماشا می‌کردند.

در واقع، مریدان دافا شخصیت‌های اصلی در هر مکان و در همه قلمروها هستند.

«استاد‌مان حرف آخر را  می‌زنند»

صبح روز بعد قبل از صبحانه، رئیس حوزه از بخش امنیت داخلی که مرا ربوده بود، لبخند زد و به من گفت: «خواهر بزرگ، شما تمام شب را صرف انتقاد و سرزنش حزب کمونیست و جیانگ زمین کردی. باید بسیار گرسنه باشی. بیا و بخور!»

گفتم: «حزب کمونیست و جیانگ زمین شایسته این نیستند که خواهر بزرگ آنها را سرزنش کند. من حقیقت را می‌گویم. حقایق درست مردم را نجات می‌دهند، در حالی که دروغ‌های فریبکارانه برای مردم مضر هستند. من اینجا غذا نمی‌خورم. می‌خواهم به خانه بروم تا غذای خودم را بخورم.»

رئیس حوزه آهسته پاسخ داد: «بعد از اتمام غذایم تو را به خانه می‌برم.»

همانطور که انتظار می‌رفت رئیس حوزه و معاون رئیس حوزه پس از صرف صبحانه از ساختمان بزرگ تا ماشین مرا همراهی کردند. در مسیری که از منطقه مرکز شهر خارج می‌شدیم، متوجه شدم که جهتی که راننده می‌رود درست مخالف منزلم است.

گفتم: «شما دروغ گفتید. به‌سمت شهر الف می‌رویم.»

معاون رئیس حوزه پاسخ داد: «بله، خواهر بزرگ. ما واقعاً متاسفم هستیم. لطفاً برادران خود را ببخشید. ما باید در این دنیای گل‌آلود زنده بمانیم و هیچ تسلطی بر اعمال‌مان نداریم. صادقانه بگویم، شما به طریقی شخصی را در روستا رنجانده‌ای. آن شخص مستقیماً به اداره پلیس شکایت کرده است. رئیس پلیس ما دو نفر را انتخاب کرد تا مسئول رسیدگی به پرونده شما باشیم. سخت نگیرید. قرار است فقط ۱۵روز بازداشت باشید. اکنون می‌توانید با خانواده‌تان تماس بگیرید تا در پایان بازداشت به‌دنبال‌تان بیایند. افسوس، هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. دستان برادران کوچک‌تان واقعاً بسته است.»

می‌دانستم آنچه معاون رئیس حوزه گفت حقیقت داشت. شب قبل، خصوصی و آهسته به من گفت: «خواهر بزرگ، متوجه شدم این کتاب دافا را بسیار با دقت پیچیدید. متوجه شده‌ام که برای شما بسیار ارزشمند است. از آن به‌خوبی مراقبت خواهم کرد و بعداً آن را به شما برمی‌گردانم.

به او گفتم: «سپاسگزارم. شما درک خوبی دارید. لطفاً در این مدت که کتاب نزد شما امانت است حتماً آن را بخوانید. بسیار از آن بهره‌مند خواهید برد.»

او قول داد: «حتماً مطالعه می‌کنم. مطمئن باشید.»

اما بدون توجه به آنچه گفت، به هیچ وجه نمی‌توانستم این نظم و ترتیب را بپذیرم. از این رو با صدایی محکم اعلام کردم: «هرآنچه رئیس پلیس می‌گوید به حساب نمی‌آید!»

رئیس حوزه که دیرباور بود و شک داشت گفت: «آنچه رئیس پلیس ما می‌گوید به حساب نمی‌آید؟ آن وقت آنچه استادتان از راه دور در امریکا می‌گوید به حساب می‌آید؟»

در جوابش گفتم: «شما درست گفتید. بله. استاد ما حرف آخر را می‌زنند!»

مطمئن شدم که رئیس حوزه نیز تا حدی شروع به درک حقایق دافا کرد. چون صمیمانه به من گفت: «خواهر بزرگ، واقعاً شما را تحسین می‌کنم. اما، به حرف‌های برادر کوچک‌تان گوش دهید. اگر احساس می‌کنید دافا خوب است، وقتی به خانه برگشتید به تمرین ادامه دهید. فقط بیرون نروید و آن مطالب را توزیع نکنید.»

از او تشکر کردم: «از محبت‌تان سپاسگزارم. این مطالب هیچ مشکلی ندارند و اینکه آنها را برای نجات مردم توزیع کنم، مرتکب هیچ خطایی نشده‌ام. اما اگر این امکان را فراهم نکنم که مردم حقایق را بدانند و یا این مطالب را به‌موقع در دسترس‌شان قرار ندهم، آن وقت مرتکب خطا شده‌ام. با این حال، از آنجا که اکنون این مطالب را دارید، حتماً نگاه دقیقی به آنها بیندازید و آنها را با همکاران‌تان نیز سهیم شوید. به این ترتیب، می‌توانید دستوراتی را که خلاف وجدان‌تان است و شما انجام‌شان می‌دهید، جبران ‌کنید.»

هر دو رئیس حوزه ساکت شدند. فرصتی به‌دست آوردم که آنها را متقاعد کنم تا از حزب و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. رئیس حوزه ساکت ماند ولی معاون رئیس حوزه با تکان دادن سر رضایتش را به من اعلام کرد.

من همچنان به‌منظور انکار آزار و شکنجه بیشتر، افکار درست می‌فرستادم.

هنگامی که به شهر الف رسیدیم، رئیس حوزه به چند سازمان سر زد، اما نتوانست یکی را پیدا کند که اثر انگشتم را بگیرد. یک بار نیز از همکاری خودداری کردم. راننده داد و فریاد کرد تا به من فشار بیاود، اما معاون رئیس حوزه با اخم مانع او شد: « اقدام خشونت‌آمیز مجاز نیست.»

در بازداشتگاه در شهر الف، در جریان انتقالم مشاجره‌ای در گرفت. بازداشتگاه از پذیرش من خودداری کرد زیرا هیچ گزارش آزمایشگاهی از آزمایش خونم تهیه نشده بود.

«آزمایش خون برای اطمینان از این موضوع است که باردار نباشد. فقط به او نگاه کنید. صورتش صاف است و جوان به‌نظر می‌آید، اما در واقع تقریباً ۶۰ ساله است! قطعاً هیچ نیازی به آزمایش خون نیست!»

هر دو طرف به بن‌بست رسیده بودند. همراهانم مصمم بودند که مرا همانجا رها کنند و رها کردند. می‌خواستم دنبال آنها بروم تا مرا به خانه برسانند. اما آنها مرا به داخل ساختمان هل دادند و به‌سرعت دور شدند.

نگهبانی در بازداشتگاه سر من فریاد ‌کشید: «چرا اینجایی؟ تو را نمی‌خواهیم!»

با لحن تقریباً آمرانه‌ای گفتم: «پس در را برایم باز کن!»

نگهبان در را باز کرد. خارج شدم و کمی دم در منتظر ماندم. چشمم ماشینی را دنبال می‌کرد که مرا به آنجا آورده بود تا از در اصلی جلوی محوطه بازداشتگاه خارج شود. سپس، به‌سرعت به سمت در اصلی جلوی ساختمان رفتم، یک تاکسی گرفتم و به خانه بازگشتم.

این استاد هستند که مرا نجات داده‌اند. این مجموع افکار درست هم‌تمرین‌کنندگانم است که به من کمک کرد. سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان!

آگاهی متقابل

یک آزار و شکنجه شیطانی تهدیدکننده، پس از یک شبانه‌روز به‌طور کامل فرو پاشید. اگر چه نتوانستیم این نبرد با شکوه بین نیکی و پلیدی را در بعدهای دیگر ببینیم، اما هنوز هم می‌توانستیم نیک‌خواهی عظیم استاد و توانایی بیکران دافا را در سطوح مختلف‌مان احساس کنیم. همه ما به این حقیقت آگاه شدیم که با اعتماد راسخ به استاد و دافا، هیچ کوه شعله‌وری نیست که از صعود به بالای آن عاجز باشیم. ما با هم، گواه سخنان استاد هستیم: «هنگامی که مریدان افکار درست کافی داشته باشند استاد می‌تواند اوضاع را تغییر دهد.» («پیوند استاد- مرید» از هنگ یین جلد۲)

در مسیر تزکیه‌ دافا، هنوز هم بسیاری از مسائل هستند که باید روی آنها کار کنیم. اما به سخنان استاد گوش خواهیم کرد. با عمل کردن «مثل زمان شروع» از نگرانی استاد بکاهید، طوری که بتوانیم همگی با استاد به خانه بازگریم.

استاد سپاسگزارم! هم‌تمرین کنندگان سپاسگزارم!