(Minghui.org) در آوریل ۱۹۹۵ تمرین فالون دافا را شروع کردم. در این مقاله نحوۀ کسب فا و مسیر تزکیه‌ام را به قلم دخترم، برای شما روایت می‌کنم.

تولد در خانواده‌ای ملاک

در مزرعه‌ای در یک خانوادۀ ملاک بزرگ شدم. از همان دوران جوانی تحت آزار و شکنجه تلخی از جانب حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) زندگی کرده‌ و مبارزات خونین سیاسی را تجربه کردم.

پدرم در زمان انقلاب فرهنگی، تحت چنان انتقاد بی‌رحمانه‌ای قرار گرفت که مرگی زود‌هنگام را برایش رقم زد. مادر و خواهر دومم هر دو با خوردن زهر خود‌کشی کردند چون توان تحمل رنجی مداوم را نداشتند.

وقتی ۱۳ ساله بودم سعی کردم توت‌های خانگی را در خیابان بفروشم ولی بازداشت شدم. مرا  به یک چرخ‌دستی بستند و دور شهر کشاندند و مجبورم کردند که با صدای بلند خودم را محکوم کنم و به خودم نام «گران‌فروش سودجو» را بدهم.

در سال ۱۹۷۲ با مردی ۱۱ سال بزرگ‌تر از خودم ازدواج کردم. بعد از ازدواجم مدتی در راه‌آهن کار کردم. باید کیسه‌های شن سنگین را به دوش می‌کشیدم. کاری کمر‌شکن بود که بیشتر مردها انجام نمی‌دادند، در حالی که دستمزد خیلی ناچیزی داشت.

بعداً فروشنده دوره‌گرد شدم. برای معاش، در گرمای بیر‌حمانه تابستان و سرمای منجمدکننده زمستان، ماهی و سبزیجات می‌فروختم. این وضعیت حداقل دوازده سال طول کشید.

نیمه اول زندگی‌ام با کار فیزیکی خیلی سنگین سپری شد. در ۴۸ سالگی از لحاظ روانی کاملاً بهم‌ریخته بودم. از درد خیلی شدیدی که در تمام بدنم داشتم، شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم.

کبد و طحالم بزرگ شده بودند. به افتادگی معده، التهاب کیسه صفرا و روان‌پریشی مبتلا شده بودم. درمان‌های پزشکی زیادی را امتحان کردم، اما هیچ کدام کمکی نکردند.

دافا عمر دوباره‌ای به من داد

شوهرم شیوه‌های مختلفی از چی‌گونگ را تمرین کرده بود تا اینکه به‌طور اتفاقی با فالون دافا برخورد کرد. وقتی بیماری‌ام گسترش یافت، او و دختر دومم سعی کردند مرا ترغیب کنند که به آنها ملحق شوم و تمرین کنم. دائماً می‌گفتند که اگر تمرین فالون دافا را انجام دهم بهتر می‌شوم.

جوابم همیشه این بود: «هر موقع خوب شدم، تمرین می‌کنم.»

یک بار شوهرم با صدای بلند مشغول خواندن یک کتاب دافا بود تا من بشنوم. همان‌طور که گوش می‌دادم، ناگهان متوجه دو لوتوس شکوفا بر روی دیوار شدم. ابتدا فکر کردم چشمانم اشتباه دیده‌اند. دوباره نگاه کردم و دیدم این بار حتی گل‌ها شکوفا‌تر شده‌اند.

به دختر دومم گفتم که چه دیده‌ام. او در جواب گفت: «مادر، این نیک‌خواهی استاد است که به تو نشان داده شد. این یک نشانه است که تو باید تمرین فالون گونگ را شروع کنی.»

او در ادامه خیلی چیز‌ها درباره دافا به من گفت. اینکه چگونه این تمرین، تمام بیماری‌های مرا درمان می‌کند و به مسیری هدایت می‌کند که در نهایت موجودی روشن‌بین شوم.

شوهر و دخترم به حدی هیجان‌زده شده بودند که تاکسی گرفتند و مرا به خانه یک تمرین‌کننده بردند تا در آنجا سخنرانی‌های تصویری استاد را تماشا کنم.

احساس کردم در انرژی عظیم استاد غوطه‌ورم. قلب و بدنم به آرامی در حال پاکسازی بود. دست از غصه خوردن برای بی‌عدالتی در زندگی برداشتم و وابستگی‌ام در بدست آوردن پول را رها کردم.ذهنم تا مرحله‌ای ارتقاء پیدا کرده بود که بدنم احساس سبک و راحتی داشت.

با اینکه بعد از تماشای ویدئوی سخنرانی استاد هنوز کمی ضعف داشتم اما می‌توانستم تا خانه پیاده بروم. افرادی که آنجا بودند شاهد قدرت فرا‌طبیعی دافا بودند و اینکه چگونه روی من اثر شگفت‌آور داشت.

طولی نکشید که انجام تمرینات را شروع کردم. وقتی به صدای استاد برای حرکات بعدی گوش می‌دادم، احساس می‌کردم کسی پشت سر من است و از من حمایت می‌کند. به‌طور واضحی احساس می‌کردم فالون در سراسر بدنم در حال چرخش است.

غرق در سپاس بودم. «سرانجام فای سطح بالاـ فالون دافا را کسب کردم! اشکهایم جاری شدند.»

از آن به بعد زندگی‌ام در مسیر تزکیه بود و افکارم به‌طور مستمر مطابق با آموزه‌های استاد حقیقت‌ـ نیک‌خواهی‌ـ بردباری بود. از این اصول استفاده می‌کردم تا شخص بهتری باشم.

هر روز فا را مطالعه می‌کردم و هر پنج تمرین را انجام می‌دادم. سلامتی، شخصیت و افکارم بهبود می‌یافت. هر زمان که فا را مطالعه می‌کردم یا تمرینات را انجام می‌دادم، از سپاسگزاری چشمانم ناخواسته پر اشک‌ می‌شد.

در ۱۸ سال گذشته نه دارویی مصرف کرده‌ام و نه تزریقی انجام داده‌ام. وضعیت سلامت جسمانی‌ام حتی از اشخاص خیلی جوان‌تر از خودم بهتر است.

وفای به عهدم برای نجات موجودات ذی شعور

در تاریخ ۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹ وقتی جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ آزار و شکنجه علیه فالون دافا را شروع کرد، من نیز سه بار بازداشت و حبس شدم.

دفعه اول به دلیل اینکه در قطار در حال مطالعه فا بودم، بازداشت شدم و بیش از ۲۰ روز در حبس بودم.

دفعه دوم در خانه بودم که پلیس ناگهان به زور وارد شد و مرا به سمت ماشین کشاند و به زندان برد. در اعتراض به اینکه بی‌گناه مرا حبس کرده‌اند، ۹ روز دست به اعتصاب غذا زدم. پوستم تیره و لبانم شدیداً خشک شد. کاملاً پوست و استخوان شده بودم و وضعیت سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت.

در قلبم به استاد گفتم: «من باید به خانه بروم. باید از اینجا خارج شوم تا مردم را نجات دهم. باید خارج شوم تا به دافا اعتبار ببخشم.»

روز نهم پلیس می‌دانست که در آستانه مرگ هستم. برادر کوچک‌ترم را فرا‌خواندم تا مرا به خانه ببرد.

ظرف مدت ۳ روز با خواندن مداوم فا و انجام تمرینات، سلامت خود را بازیافتم.

سومین بار‌ مربوط به زمانی بود که با سایر تمرین‌کنندگان مشغول مطالعه فا بودیم که پلیس ناگهان وارد شد و همه ما را بازداشت کرد. از اینکه عکس‌های استاد، کتاب‌های دافا و مطالب دیگر دافا را توقیف کردند شدیداً ناراحت و افسرده شدم.

وقتی به‌درون نگاه کردم متوجه شدم که بیش از اندازه به کارها و اعتباربخشی به خودم توجه می‌کردم. روی تعداد افرادی که کمک کرده بودم تا از ح.ک.چ خارج شوند، تأکید می‌کردم. همچنین در نگاه کردن به‌درون آنقدر کوشا نبودم تا بتوانم از وابستگی خودنمایی، شوق و اشتیاق و رقابت‌طلبی، پرده بردارم.

در آن دوره حیاتی، در وهله اول به استاد یا دافا فکر نمی‌کردم، بلکه به جنگیدن علیه نیروهای کهن و شیاطین می‌اندیشیدم. اگر خودم را با فا تطبیق می‌دادم و از «خود» رها می‌شدم، نتیجه نهایی در نجات مردم می‌توانست خیلی بهتر باشد. ۱۸ سال است که تمرین فالون دافا را انجام داده‌ام. همیشه در مطالعه فا، انجام تمرینات، بیرون رفتن و روشنگری حقیقت درباره دافا و آزار و شکنجه برای مردم، جدیت داشته‌ام. در زندگی‌ام جایگاه نجات موجودات ذی‌شعور همیشه در اولویت بوده است.

اغلب به تنهایی به روستاهای مختلف می‌روم تا مطالب دافا را بین مردم توزیع کنم و با آنها درباره آزار و شکنجه صحبت کنم.

یک بار به مردی یک سی‌دی دادم. او آستین مرا گرفت و گفت: «می‌دانی من که هستم؟ مأمور پلیس هستم.» از صمیم قلب به او گفتم: «می‌خواهم تمام کسانی را که در نیروی پلیس هستند، نجات دهم.»

آستین مرا رها کرد و رفت.

به توزیع سی‌دی‌ها آنقدر ادامه دادم تا قبل از بازگشتم به خانه، تمام شدند. در دلم از استاد تشکر کردم که از من در مقابل خطر حمایت کرده بودند.

من در مسیر تزکیه قدم برمی‌دارم. افکار درست، کلمات و لبخند نیک‌خواهانه‌ام هر گونه کوشش شیطان را که مانع من در نجات تعداد بیشتری از مردم می‌شود، از بین خواهد برد.   

استاد مرا از محنت‌های زیادی نجات دادند

۸ سال پیش ناگهان احساس کردم روی شانه راستم وزنۀ خیلی سنگینی قرار گرفته که تا دست‌هایم ادامه پیدا می‌کرد. دردی غیرقابل تحمل بود.

متوجه نشدم که نیروهای کهن در بعدی دیگر سعی در آزار و اذیتم داشتند. ذهنم خالی از هر فکر هوشیارانه‌ای بود. اما به‌رغم درد وحشتناک به مطالعه روزانه فا و انجام تمرینات ادامه دادم.

شبی در خواب انگشتان دست چپم سرشار از انرژی شد. دستم را به سمت شانه راستم بردم و به‌شدت آن را فشار دادم. این اتفاق سه شب ادامه داشت.

روز چهارم درد شانه‌ام نا‌پدید شد.

بهار ۲۰۱۶ برای اشاعه مطالب دافا پیاده به سمت روستایی می‌رفتم. از روی پلی در حال عبور بودم که ماشینی از پشت با سمت چپ بدنم برخورد کرد. فشار باعث شکستن چراغ‌های جلوی اتومبیل شد با این حال آن خودرو به راه خودش ادامه داد. فقط شانه چپم کمی فشرده شد اما من حالم خوب بود. فکر کردم: «هیچ چیز نمی‌تواند مانع من در انجام مأموریتم شود.» پس به سوی روستا رفتم و تا قبل از بازگشتم، مطالب فا را در تمام خانه‌ها توزیع کردم.

شانه چپم فقط تا چند روز کبود و متورم بود.

یک بار در هر دو زانو درد باور‌نکردنی داشتم. هر جایی را ماساژ می‌دادم درد به جای دیگری منتقل می‌شد. حتی شب‌ها از درد بیدار می‌شدم.

برای برقراری تماس تلفنی و صحبت با مردم درباره فالون دافا، مجبور بودم با آن درد خودم را قدم به قدم تا باجه تلفن ‌بکشانم.  

وقتی آماده به خانه رفتن بودم روی هر دو پا ایستادم و زانوانم خوب بودند.

در مسیر تزکیه‌ام معجزات مختلفی را تجربه کرده‌ام. متوجه شدم هر کاری که انجام می‌دهم، توسط استاد انجام شده است و با این حال استاد افتخار و تقوای عظیم آن را نصیب من می‌کنند.

امیدوارم همچنان با جدیت تا پایان راه ادامه دهم تا به عهدی که در زمان‌های قبل بسته‌ام، جامه عمل بپوشانم.

این فقط تجربه کوچکی است که به اشتراک گذاشتم.

سپاسگزارم استاد!

سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان!

http://en.minghui.org/html/articles/2016/7/3/157660.html