(Minghui.org) سال گذشته بسیاری از تمرین‌کنندگان در شهرم، از جیانگ زمین شکایت کردند. اخیراً پلیس حدود 200 تمرین‌کننده را تحت اذیت و آزار قرار داد و برخی بازداشت شدند. تمرین‌کنندگان در منطقه‌مان سعی کردند آنها را نجات دهند و آزار و شکنجه را به‌طور عمومی افشا کنند. من در طول این مدت بسیار مشغله داشتم و اساساً تزکیه‌ خودم را نادیده می‌گرفتم.

یک شب خوابی دیدم. دیدم که در دوره باستان زن دلاوری هستم. روی پشت بام خانه‌ام پریدم و گروهی از راهزنان با چاقوهای پرنده را کشتم. گروهی دیگر که حدود هفت راهزن بودند، سوار بر اسب به خانه‌ام نزدیک می‌شدند. فقط یک جفت چاقوی پرنده داشتم. در فکر این بودم که چگونه می‌توانم از آنها استفاده کنم تا رئیسشان را ازبین ببرم. در همین حین از خواب بیدار شدم.

بازداشت

صبح روز بعد سرم شلوغ بود و به خوابم فکر نکردم. مدتی بعد، یک اتومبیل پلیس جلوی خانه‌مان توقف کرد و هفت مأمور وارد منزلمان شدند. به اطراف نگاهی انداختند و می‌خواستند خانه را بازرسی کنند. چیزی به آنها نگفتم. آنها می‌خواستند من و شوهرم را بازداشت کنند. حقیقت را برای‌شان روشن کردم، اما همچنان می‌خواستند ما را بازداشت کنند. به آنها گفتم که من می‌توانم با آنها بروم، اما شوهرم نمی‌تواند.

درحالی‌که از خانه بیرون می‌رفتیم، مادرشوهرم از رئیس پلیس پرسید که قیچی‌مان را کجا پنهان کرده است. او گفت آنها را در طاقچه پنجره گذاشته است.

وقتی در اداره پلیس محلی بازداشت بودم، رئیس پلیس را شناختم. در رؤیایم او رئیس راهزنان بود. او از قیچی‌ای که در راهروی‌مان بود، ترسیده بود. ازاینرو آن را پنهان کرده بود.

متوجه شدم که آن رؤیا اشاره‌ای از طرف استاد بود، اما من بدان آگاه نشده بودم.

مدت کوتاهی پس از آن، شوهرم را نیز بازداشت کردند و او را به یکی دیگر از ادارات پلیس بردند.

افکار درست قدرتشان را نشان می‌دهند

پلیس منزلم را بازرسی و تعداد زیادی از کتاب‌های فالون گونگ را پیدا کرد. آنها می‌خواستند کتاب‌ها را ضبط کنند، اما پدرشوهرم مانع شد. یکی از مأموران ده‌ها دستگاه تلفن همراه را پیدا کرد که از آنها برای روشنگری حقیقت استفاده می‌کردم. او آنها را کناری گذاشت و بعداً فراموش کرد آنها را با خود ببرد. آنها سایر مطالب فالون دافا را پیدا نکردند. یک هم‌تمرین‌کننده همان روز دیرتر به منزلمان رفت و برای حفاظت از من، تلفن‌های همراه را با خود بُرد.

پلیس روز بعد به خانه‌مان بازگشت و دنبال تلفن‌های همراه بود، اما هیچ چیزی پیدا نکرد.

شکل دادن بدنی واحد

تمرین‌کنندگان در منطقه‌مان توجه بسیار زیادی به بازداشت ‌ما کردند.

آنها این حادثه را افشاء کردند و خیلی سریع درباره عاملین این آزار و اذیت در اینترنت اطلاع‌رسانی کردند. یک بار برخی از تمرین‌کنندگان به منزلمان آمدند و برای چند ساعت افکار درست فرستادند. برخی برای فرستادن افکار درست در منزل تمرین‌کننده دیگری جمع شدند. هماهنگ‌کننده‌ای والدین شوهرم را تشویق کرد به بازداشتگاه و اداره پلیس محلی بروند و درخواست کنند که ما آزاد شویم.

این هماهنگ‌کننده سپس سازماندهی کرد که تمرین‌کنندگان برای حمایت از والدین شوهرم افکار درست بفرستند.

افراد برای ورود به اداره پلیس، باید از درب اصلی می‌گذشتند که نیاز به اثر انگشتشان بود. بنابراین برای ورود غریبه‌ها هیچ راهی وجود نداشت. اما پدر و مادر شوهرم به راحتی از همین درب وارد شدند و سپس یک نفر درب طبقه اول را برای آنها باز کرد.

بخش امنیتی داخلی در طبقه سوم بود. شخصی نیز درب طبقه سوم را برای آنها باز کرد. به‌نظر می‌رسید همه چیز برای آنها نظم و ترتیب داده شده است.

در دفتر بخش امنیت داخلی هیچ کسی نبود. پدر و مادر شوهرم وارد اتاق مجاور شدند و حقیقت را برای مأموری که آنجا نشسته بود روشن کردند. آن مأمور گفته‌های آنها را نپذیرفت و نظراتشان را رد کرد. چراغ‌های اتاق ناگهان خاموش شدند و یک کامپیوتر منفجر شد. لحظه‌ای بعد کامپیوترهای اتاق بعدی نیز منفجر شدند. چراغ‌های سراسر طبقه سوم خاموش و تمام کامپیوترها منفجر شدند. کامپیوتر آن مأمور پلیس را تازه خریده بودند. درنتیجه او وحشت‌زده شده و از اتاق خارج شد. بعداً فهمیدیم که این انفجارها برای اداره پلیس ده‌ها هزار یوآن ضرر دربر داشت.

پدر و مادر شوهرم برای صحبت با رئیس پلیس به اداره پلیس رفتند. آنها تلفنی نیز با اداره تماس گرفتند. این اولین بار بود که برای نجات هم‌تمرین‌کنندگان به تلاش‌های گروهی‌مان ملحق شده بودند و این تا حد بسیار زیادی ذهن‌شان را تحت تأثیر قرار داده بود.

من هفت روز بعد آزاد شدم و به منزل بازگشتم. مادرشوهرم با خوشحالی به من گفت که هم‌تمرین‌کنندگان خیلی خوب همکاری کردند و همگی نهایت تلاش‌شان را به‌کار گرفتند.

بازداشتی دیگر

اولین شبی که در حبس بودم، رئیس بخش امنیت داخلی از من بازجویی کرد. او گفت یکی دیگر از تمرین‌کنندگان نیز بازداشت شده است و پلیس منزلش را غارت و کامپیوترها، چاپگرها و سایر چیزها را مصادره کرده است. او گفت این تمرین‌کننده به پنج تا هشت سال حبس محکوم خواهد شد.

نگران آن تمرین‌کننده بودم و درحالی‌که در حبس بودم، مدام برایش افکار درست می‌فرستادم. پس از آزادی‌ام، در این خصوص با سایر تمرین‌کنندگان صحبت کردم. ما روش‌های بسیاری برای آزادی او اتخاذ کردیم. آن تمرین‌کننده 37 روز بعد آزاد شد و به منزل بازگشت.

نجات پدرشوهرم از مرگ

پدرشوهرم چند روز قبل دنده‌هایش درد گرفتند. سعی ‌کرد درد را تحمل کند، اما دردش شدید شد. از ما خواست برایش افکار درست بفرستیم. یک ساعت بعد، حوالی نیمه‌شب، گفت باید به اتاق‌هایمان برگردیم، زیرا دردش تشدید شده ‌است.

می‌گفت درد به قلبش منتقل شده است. رنگ‌پریده هم شده بود و غذایی را که هنگام شام خورده بود، بالا آورد.

از او پرسیدم که آیا دوست دارد به بیمارستان برود. او گفت همچین فکری ندارد و می‌گذارد استاد تصمیم بگیرند که او زنده بماند یا خیر. گفتم که موجودات اهریمنی می‌خواهند زندگی‌اش را بگیرند و ما باید به فرستادن افکار درست ادامه دهیم. باید اهریمن را در سایر بُعدها ازبین ببریم تا بدن فیزیکی‌اش بتواند تغییرات را تجربه کند و نباید به قدرت افکار درستمان تردید داشته باشیم.

او گفت: «امکان دارد کارمای بیش‌ازحد زیادی داشته باشم. شما می‌توانید بروید. اجازه دهید آن را تحمل کنم.»

گفتم: «نه، این از بین بردن کارما نیست. آزار و شکنجه است. نباید آن را تصدیق کنیم.»

پدرشوهرم چند سال قبل کاری انجام داده بود که به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون گونگ کمک کرده بود. به او یادآوری کردم که او قبلاً متوجه اعمال نادرستش شده است. گفتم: «استاد اینجا هستند و ما نباید آزار و شکنجه اهریمن را تصدیق کنیم.»

در سراسر شب تا 00 :8 صبح به فرستادن افکار درست ادامه دادیم. علائم بیماری‌اش به‌سرعت ناپدید شدند و او به خواب رفت. می‌دانستم که استاد از او محافظت کرده‌اند.