(Minghui.org) پیش از سال 1999 دچار ریزش مو بودم. داروهای غربی و چینی بسیاری مصرف و انواع درمان‌ها را امتحان کردم اما بی‌فایده بود. اوایل 30 سالگی‌ام مشخص شد که به نوعی بیماری سیستم دفاعی مبتلا هستم.

پس از ریزش موهایم، شوهرم به من نگاه نمی‌کرد و همیشه به من ایراد می‌گرفت. داروهایی گرفتم که سازندگان آن مدعی بودند باعث رشد مو می‌شود. به محض اینکه چند عدد مو رشد کرد خیلی خوشحال شدم. اما شوهرم اهمیتی نمی‌داد و از اینکه من پول‌ها را هدر می‌دهم گله و شکایت می‌کرد. او همیشه بهانه‌ای می‌یافت تا با من مشاجره کند یا مرا کتک بزند.

مرا «میمون کچل» صدا می‌زد و دائم به طلاق تهدیدم می‌کرد. فرزندمان خیلی کوچک بود. اگر جدا می‌شدیم یا فرزندمان باید نزد او می‌ماند که باعث نگرانی‌ام بود، یا باید نزد من می‌ماند که نمی‌توانستم هزینه‌هایش را تأمین کنم. بنابراین در هر دو صورت نباید چنین اتفاقی رخ می‌داد.

فالون دافا به زندگی‌ام آمد

در ماه مه 1996 در بدترین وضعیت بودم که شخص مهربانی به من پیشنهاد داد فالون دافا را تمرین کنم. نور امیدی را دیدم و این تمرین را شروع کردم. از ابتدا می‌دانستم این همان چیزی بود که به دنبالش می‌گشتم.

از طریق مطالعه فا بسیاری از اصول دافا را درک کردم. در زندگی روزانه‌ام دقیقاً از ملزومات پیروی می‌کردم و صمیمانه به شوهرم رسیدگی می‌کردم. سعی کردم دیگران را در اولویت قرار دهم. وقتی با تضادی مواجه می‌شدم خودم را تمرین‌کننده در نظر می‌گرفتم و نگران از دست دادن یا به دست آوردن نبودم. پس از شروع تمرین، هر روز سرشار از انرژی و مثبت‌اندیش بودم.

سپس لایه‌ای مو رشد کرد که در ابتدا نرم و مخملی بود اما به‌تدریج محکم و ضخیم شد. دیگر مجبور نبودم کلاه‌گیس روی سرم بگذارم. این دافا بود که موهای زیبایی به من داد و شوهرم دیگر مرا میمون کچل خطاب نکرد.

هر کسی را که می‌دیدم درباره فالون دافا با او صحبت می‌کردم و از تجربیات شخصی‌ام استفاده می‌کردم تا قدرت دافا را به مردم نشان دهم. وقتی مردم می‌فهمیدند که من دیگر از کلاه‌گیس استفاده نمی‌کنم می‌گفتند «دافا فوق‌العاده است».

پس از شروع آزار و شکنجه دافا به دست حزب کمونیست چین در سال 1999، برای احقاق حق آزادی عقیده‌ام در سال 2000 به پکن رفتم. آنجا دستگیر و به اداره پلیس محلی‌مان فرستاده شدم. یکی از مأموران گفت: «شما همان کسی نیستید که پس از تمرین دافا موهایش دوباره رشد کرد؟» من با خوشحالی گفتم: «بله من هستم.» تجربیات شخصی‌ام تأثیر مثبتی بر مردم شهرم داشت.

لباس‌هایم آتش نگرفت

قبل از بازسازی خانه‌مان انباری‌ به اتاق اصلی راه داشت و کاهگلی بود. سقف این اتاق یک پوشش پلاستیکی داشت که با میخ محکم شده بود. پس از بازسازی انباری را به اتاق اصلی تبدیل کردیم و با آجر سکویی شبیه تخت در این اتاق قرار دادیم و زیر آن بخاری گذاشتیم تا در زمستان گرم شویم.

هنگام گرم کردن تخت آجری، فراموش کرده بودیم که سازه داخل دیوار چوبی است. بخاری درست در کنار سازه چوبی بود و آن را مشتعل کرد و از آنجا که داخل دیوار بود در ابتدا متوجه آتش‌سوزی نشدیم.

در حال انجام تمرینات فالون دافا بودم که صدای بلندی از داخل اتاقی در سمت شرقی خانه شنیدم. وقتی برگشتم دیدم که ساختمان آتش گرفته است. پلاستیک روی سقف در حال سوختن بود و انفجار‌های کوچکی صورت گرفته بود.

من و شوهرم روی آتش داخل خانه آب ریختیم و سرانجام آن را خاموش کردیم اما به دلیل اینکه آتش‌سوزی بیرون از خانه هنوز ادامه داشت باید با آتش‌نشانی تماس می‌گرفتیم. آنها ظرف 30 دقیقه رسیدند و آتش را خاموش کردند.

صبح روز بعد وقتی خانه را تمیز می‌کردم متوجه شدم که همه وسائل روی تخت سوخته بود. کت چرم شوهرم که به دیوار آویزان بود هم خاکستر شده بود. اما لباس‌های من که در کنار لباس‌های شوهرم به دیوار آویزان بود آتش نگرفته بود. زیرانداز ساتنی که برای تمرینات دافا استفاده می‌کردم بالای کمد لباس‌ها و نزدیک سقف بود. اما فقط گوشه کوچکی از آن سوخته بود در حالیکه تور و طناب ماهیگیری روی کمد کاملاً از بین رفته بود.

دافا زندگی دوباره‌ای به ما عطا کرد

خواهر بزرگترم و شوهرش همراه دوستشان که کارمند بازنشسته اداره بود به خانه ما آمدند. وقتی او وضعیت خانه‌مان را دید با صدای بلند گفت: «فالون دافا خوب است.» او همچنین نام استاد را ذکر و اضافه کرد: «شما انسان خوبی هستید.»

سپس به شوهرم گفت: «شما باید فالون دافا را تمرین کنید. نگاه کنید هیچ یک از لوازم همسرتان نسوخته است. به لوازم خودتان نگاه کنید، همه چیز سوخته است. دیگر نه می‌توانید کتتان را بپوشید و نه از تور ماهیگیری‌تان استفاده کنید. از همه مهم‌تر به آن نشان یادبود دافا نگاه کنید که به هر دو طرف لامپ‌ها آویزان بود و زیر پلاستیکی که از سقف افتاد ماند و آتش نگرفت.

این فاجعه ثابت می‌کند کسانی که دافا را تمرین می‌کنند متبرک می‌شوند. اگر من تمرین نمی‌کردم، ممکن بود هردو کشته شویم. به شوهرم گفتم که دافا زندگی دوباره‌ای به ما عطا کرد و باید قدردان باشیم.

بعد از آتش‌سوزی دیگر شوهرم سعی نکرد مانع من از تمرین فالون دافا شود.