(Minghui.org) برادر بزرگم که 66 ساله است، شاهد تغییرات زیادِ من پس از شروع تمرین فالون دافا بود و بنابراین فکر کرد آن را امتحان کند، اما او همۀ کتابِ فالون دافا «جوآن فالون» را نخواند. ادعا می‌کرد که برای دهه‌های زیادی تحت شستشوی مغزی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) قرار داشته و الحاد و نظریه‌های تکامل پیشاپیش عمیقاً در ذهنش ریشه دوانده است و آنها مانع می‌شوند تا او اصول فا را بپذیرد.

می‌گفت: «درک جوآن فالون برایم سخت است، بنابراین چگونه می‌توانم تعالیمش را دنبال کنم؟ نمی‌توانم تمرین کنم!» پیشنهاد کردم که نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را بخواند، اما آن نیز درکش را بهبود نبخشید.

پس از مدتی فکر کردن درباره این مسئله، پیشنهاد دادم کتاب را رونویسی کند، زیرا آن فقط نیازمند کار فیزیکی بود و احتیاجی به فکر کردن نداشت، اما او از زمان ترک مدرسه، هیچ چیزی ننوشته بود، بنابراین چنین کاری برایش بیش‌ازحد سخت بود. سپس برادر کوچکم از او پرسید: «آیا می‌خواهی به اندازه خواهرمان خوب باشی؟» او سرش را تکان داد و گفت: «بله!» و برادرم گفت: «پس رونویسی کن!»

برادر بزرگم برای مدتی در مرخصی استعلاجی بود و درآمد زیادی نداشت. او سابقاً با مادرمان زندگی می‌کرد، اما پس از درگذشتش، پولی که برای مخارج و زندگی مادرم پرداخت می‌کردم را به او می‌دادم. آن را یک کمک‌هزینه درنظر می‌گرفتم.

او موافقت کرد که از جوآن فالون رونویسی کند و این کار شش ماه طول کشید. در حال رونویسی، وضعیت جسمی‌اش بهبود یافت. با نگاهی به دست‌خطش واقعاً نمی‌توانستم تعریفی از او بکنم، اما تغییراتی که برایش اتفاق افتادند، واقعاً شگفت‌انگیز بودند.

گام‌های کند و نااستوارش، استوار شده بودند. گونه‌هایش سرخ و سفید شده بودند و چشمانش به‌روشنی می‌درخشیدند. بیشتر موهای نقره‌ای‌اش سیاه شده بودند و خیلی جوان‌تر از سنش به‌نظر می‌رسید.

حیرت‌انگیزترین تغییر، تغییر نگرشش بود. در گذشته، او خسیس بود. وقتی برای سال نوی چینی به پسر 16 ساله‌ام پاکت قرمزی حاوی پول ‌داد، همه را غافلگیر ‌کرد.

سابقاً برای تک‌تک اعضای خانواده خیلی نگران بود. حالا دیدن تغییراتش خیلی باعث آسودگی خاطر است. او سالم و شاد است.

بهبود افسردگی برادر کوچک‌تر

برادر کوچکم فرد موفقی بود. با این حال، هم کسب‌وکار و هم ازدواجش نابود شده بود. به روانپزشک گفته بود که وقتی صبح از خواب بلند می‌شود، اولین کارش این است که پنجره‌ها را باز کند تا ببیند کدام یک برای بیرون پریدن و مردن بهتر است. نگران بود که یک روز نتواند خودش را کنترل کند. بنابراین من و شوهرم نزدش رفتیم تا با او زندگی کنیم.

هر روز برایش غذاهای خوشمزه می‌پختم و از او می‌خواستم یک سخنرانی از جوآن فالون و سایر آموزه‌های فالون دافا را بخواند. می‌‌گفتم که عبارت «فالون دافا خوب است» را نیز مدام تکرار کند. او هم درست مانند برادر بزرگم، می‌دانست که دافا خوب است، اما موانعی داشت. بنابراین تصمیم گرفت فا را با صدای بلند بخواند و گفت: «نگرشم درباره دافا بسیار جدی است!»

پس از دو هفته، گفت که بهبود یافته است. می‌خواست حمام بگیرد و موهایش را کوتاه کند و سپس برای رفتن به سر کار آماده شود. این به‌طور اتفاقی مصادف با روزی بود که باید نزد روانپزشکش می‌رفت. پزشکش او را چک کرد و از تغییراتش شگفت‌زده شد.

برادر کوچکم می‌گوید که حالا دافا را در قلبش دارد.