(Minghui.org) تقریباً ۲۰ سال است که فالون دافا را تمرین می‎کنم. در سال ۱۹۹۷، پدربزرگ و مادربزرگم تمرین فالون دافا (فالون گونگ) را شروع کردند. در تابستان آن سال، من پیش آنها بودم. بسیاری از مردم برای مطالعه فا و انجام تمرینات به منزل آنها می‎آمدند.

همانطور که افراد بیشتر و بیشتری می‎آمدند، پدربزرگ و مادربزرگم به‌تدریج به‌جز تلویزیون، تمام مبلمان در اتاق نشیمن را برداشتند تا فضای لازم برای حدوداً ۲۰ تا ۳۰ نفری را فراهم کنند که برای تماشا کردن و گوش دادن به سخنرانی‎های ویدئویی استاد به آنجا می‎آمدند.

پس از آن، همه به‌صورت گروهی تمرینات را انجام می‎دادند. من نیزبه آنها پیوستم و در مدت کوتاهی 5 مجموعه تمرین را یاد گرفتم.

یک روز که همه در حال تماشا کردن و گوش دادن به سخنرانی‎های استاد بودند، به اطراف نگاهی می‎کردم. متوجه مرد مسنی شدم که با پاهای ضربدری نزدیک من نشسته بود. حتماً درد زیادی در پاهایش داشت، زیرا قطره‌های عرق بر پیشانی‎اش نشسته بودند و روی صورتش جاری می‌شدند، اما او بدون ذره‌ای حرکت نشسته بود و به‎طور کامل مجذوب سخنرانی شده بود.

ناگهان احساس شرمندگی کردم. به خودم آمدم و تمام تلاشم را به‌کار بردم تا تمرکز کنم. این اولین ‎باری بود که به مطالعه فا توجه کامل می‌کردم، حتی اگرچه در 8 سالگی، اهمیت آن لحظه را به‌طور کامل درک نمی‌کردم.

استاد، کتاب ارزشمند جوآن فالون را به من اعطا کردند

دو سال بعد، در سال ۱۹۹۹، آزار و شکنجه فالون گونگ کل کشور را فراگرفت. پلیس به‎طور مداوم می‌آمد و خانواده‎ام را تحت آزار و اذیت قرار می‌داد. خاله و عمویم چند بار دستگیر و به اردوگاه‎های کار اجباری فرستاده شدند و شغل خوب‎شان را از دست دادند. مادرم با غم و اندوه گریه می‎کرد. پدرم تلاش می‎کرد پدربزرگ و مادربزرگم را متقاعد کند که تمرین را رها کنند.

ناگهان دچار سردرگمی شدم. نمی‎فهمیدم چه اتفاقی افتاده است و نمی‎دانستم چه کار کنم یا چه عکس‎العملی نشان دهم. با از دست دادن محیط تزکیه و نداشتن مکانی برای انجام تمرینات و نداشتن هیچ کتابی برای مطالعه، کاملاً از فالون دافا دور شده بودم.

یک روز از یک ایستگاه تلویزیونی به مدرسه‎ام آمدند. معلم کلاس به همه دستور داد که کلمات توهین‌آمیزی درباره فالون دافا را تکرار کنند و نامشان را روی تابلوی نمایشی بزرگی که حاوی کلمات بد درباره فالون دافا بود، امضاء کنند.

تصمیم گرفتم که قطعاً به باورم به این تمرین فوق‎العاده خیانت نکنم، بنابراین از کلاس فرار کردم و به طرف خانه دویدم. در راه، به‌شدت گریه می‎کردم، زیرا نمی‎توانستم بفهمم چرا مردم چنین چیزهای بدی درباره دافا می‎گویند.

وقتی به خانه رسیدم، می‎خواستم جوآن فالون را بخوانم، اما خانه‎ام از تمام کتاب‎های دافا پاک‎سازی شده بود. چند بار نگاه کردم، هر کشو و گوشه و کنار و مخفیگاه را دیوانه‎وار جستجو کردم. تقریباً ناامید شدم. چشمانم پر از اشک شد. ملتمسانه از استاد کمک خواستم.

ناگهان، چیز زردرنگی را در قفسه بالای کتابخانه دیدم. دستم را دراز کردم و آن را با دقت پایین آوردم. روی جلدش، کلمات طلایی «جوآن فالون» را خواندم. از فرط شادی گریستم. کتاب را مقابل سینه‎ام قرار دادم و از استاد برای این هدیه گرانبها تشکر کردم.

آن شب، کتاب را زیر لحاف با یک چراغ قوه خواندم تا پدرم متوجه نشود.

در گرمای تابستان، زیر لحاف هوا بسیار گرم و گرفته بود، اما آن مرد مسن را به‌یاد آوردم که با پاهای ضربدری نشسته بود و در حالی که از صورتش عرق می‎چکید، همچنان به گوش دادن به سخنرانی‎های استاد با تمرکز کامل ادامه می‎داد. به خودم گفتم که من نیز همین کار را خواهم کرد.

به این طریق هر روز فا را مطالعه می‎کردم تا زمانی که دوره دبیرستانم به پایان رسید و برای ادامه تحصیل در دانشگاه، خانه را ترک کردم.

استاد به من خرد عطا کردند تا مردم را نجات دهم

بعدها، بسیاری از کتاب‎های دافا و نوشته‎های دیگر استاد را در خانه مادربزرگم پیدا کردم. شروع به خواندن آنها کردم و بسیاری از شعرهای کتاب هنگ یین را ازبر کردم تا بتوانم در مسیر رفت و برگشت از مدرسه قلبم را سرشار از دافا کنم.

یک روز در کلاس، معلم درس سیاست‎ دوره دبیرستانم، از کلمات توهین‎آمیزی برای صحبت درباره فالون دافا استفاده کرد. سعی کردم حقیقت را برایش روشن کنم، اما واقعاً نتوانستم دهانم را باز کنم.

وقتی به خانه رسیدم، نامه‎ای برای روشنگری حقیقت برای معلمم نوشتم و برایش ارسال کردم. یک هفته بعد، معلم در کلاس اعلام کرد: «دانش‌آموزی نامه‎ای برایم نوشته و از من درخواست کرده درباره فالون گونگ چیز بدی نگویم. از این پس، هیچ چیز بدی درباره آن نمی‎گویم.»

سپس گام دیگری برداشتم و به سایر معلمان و هم‎کلاسی‎هایم نیز نامه نوشتم. هم‎کلاسی‎هایم درباره آنچه در نامه بود، به‌تدریج شروع به بحث و گفتگو کردند.

یک روز یکی از هم‎کلاسی‎هایم پرسید: «آیا تو هم نامه‎ای درباره فالون گونگ دریافت کرده‎ای؟ در تعجبم که چه کسی آنها را نوشته است.»

به او گفت: «مهم نیست که چه کسی آنها را نوشته است. آیا فکر نمی‎کنی آنچه در آن نوشته شده، معقول و منطقی است؟»

روز بعد، نامه‎ای به خودم نوشتم. آن را به هم‎کلاسی‎هایم نشان دادم و گفتم: «بیایید ببینید من چه چیزی دریافت کردم؟» سپس نامه را با صدای بلند برای کل کلاس خواندم.

بعداً، از همان روش استفاده کردم تا کتاب نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و سایر مطالب دافا را به معلمان، هم‎کلاسی‎ها و خودم ارسال کنم. سپس درباره آنچه که همگی دریافت کرده بودیم، صحبت می‎کردیم.

وقتی در حال روشنگری حقیقت بودم، استاد به‌طور مداوم من خرد عطا می‎کردند. من فرد سخنوری نیستم و معمولاً زیاد حرف نمی‎زنم. با این حال، زمانی که روشنگری حقیقت می‎کنم، به‎نظر می‎رسد کلمات به‎طور خودکار بر زبانم جاری می‎شوند.

یک روز، یکی از هم‎کلاسی‎ها در مکان خلوتی به‌آرامی به من گفت: «آیا به فالون گونگ اعتقاد داری؟»

به او لبخند زدم و گفتم: «درست متوجه شدی.»

او گفت: «مدت زیادی است که می‎دانم، اما باید مراقب باشی، خیلی باید مراقب باشی!»

با خوشحالی از او تشکر کردم. سپس برایش تعریف کردم که پدربزرگ و مادربزرگم چه تجربه‎های شگفت‎انگیز روحی و جسمی‌ای از تمرین فالون گونگ دارند. مقاله «دربارۀ دافا» از استاد را نیز برایش خواندم.

او خواهش کرد: «لطفاً کتاب را به من قرض بده. می‎خواهم آن را بخوانم.»

پس از مدت کوتاهی، او نیز تزکیه فالون دافا را شروع کرد.

به‌شدت با شهرت و منفعت مورد امتحان قرار گرفتم

خردی که دافا به من عطا کرده بود، باعث افزایش نمرات آزمون‎هایم ‎شد. در سال آخر دوره دبیرستانم، رتبه اول کلاس را کسب کردم.

سعی کردم در طول دوره دبیرستانم، فرد مفیدی باشم. بسیاری از هم‎کلاسی‎هایم برای کمک پیش من می‎آمدند و همیشه با صبر و حوصله مسائل را برای آنها تشریح می‎کردم.

اما در طول سال آخر دوره دبیرستان، سرمان کاملاً با تکالیف شلوغ شد. به‌سختی می‎توانستم زمانی را برای خودم پیدا کنم. گاهی اوقات، چند هم‎کلاسی به‎طور جداگانه با مسئله یکسانی نزد من می‎آمدند و من مجبور بودم جواب آن مسئله را بارها و بارها تکرار کنم.

کمی ناراحت می‌شدم و با خودم فکر می‌کردم: «برای یک مسئله کوچک، باید به‌دفعات بسیار زیاد به تعداد بسیار زیادی از آنها توضیح دهم. وقتم خیلی تلف می‎شود!»

بنابراین، وقتی یکی دیگر از همکلاسی‎ها برای کمک به نزد من آمد، بهانه‎ای آوردم و درخواست او را رد کردم. اما احساس خوبی نداشتم. احساس می‌کردم که مرتکب اشتباه شده‌ام.

استاد بیان کردند:

«همچنين می‎خواهم به شما بگويم كه سرشت شما در گذشته واقعاً براساس خودپرستی و خودخواهی بود. از حالا به بعد هر آنچه ‌كه انجام می‎دهيد، اول بايد ديگران را در نظر بگيريد تا اينكه روش‌بينی درستِ ازخودگذشتگی و نوع‌دوستی را كسب كنيد.» («کوتاهی نداشتن در سرشت بودايی» از نکات اصلی برای پيشرفت بيشتر)

متوجه شدم که عدم تمایلم به کمک کردن، بدون توجه به اینکه تا چه اندازه دلیلم منطقی است، هنوز از قلبی خودخواه سرچشمه می‎گیرد.

به دنبال آن همکلاسی رفتم، از او عذرخواهی کردم و گفتم: «اشتباه کردم که به تو کمک نکردم. لطفاً در صورت تمایل هر زمان که به کمک نیاز داشتی، به نزد من بیا. خیلی خوشحال می‎شوم به تو کمک کنم.»

قبل از فارغ التحصیلی از دبیرستان، خبر پذیرشم در یک دانشگاه معتبر همه جا پخش شد. خانواده‎ام خیلی به من افتخار می‌کردند، چراکه معتقد بودند این چیز خوبی بود. زادگاهم مملو از هیجان شده بود. اما در نهایت پی‌بردم که در واقع با بزرگ‌ترین چالش در زندگی کوتاهم مواجه شده‎ام.

دبیرستانم، دستاورد‎های تحصیلی و نمرات آزمون‎هایم را روی بنری نوشت و جلوی در ورودی مدرسه آویزان کرد. دولت به من بورسیه داد و به افتخارم مهمانی برگزار کرد. ایستگاه‎های تلویزیونی با من مصاحبه کردند و از من خواستند تجارب یادگیری‎ام را به‌اشتراک بگذارم. برخی از مردم حتی برای گرفتن امضاء از من، به دنبالم بودند.

در سنِ حساس ۱۷ سالگی، وقتی به‎طور ناگهانی مورد ستایش قرار گرفتم، کاملاً در احساس سرمستیِ ناشی از شهرت و منافع شخصی، غرق شده بودم.

استاد بیان کردند:

«افراد جوان حتی زمانه سخت‎تری برای کنترل خود دارند. آنها را می‎بینید که در زندگی روزانه و در اجتماع افراد عادی رفتاری مثل مردم مهربان دارند و اهمیت کمتری به شهرت و نفع شخصی‎شان می‎دهند. اما وقتی کمی در بین هم‎ترازها‎ی‎شان مشهور می‎شوند، گرایش دارند که با شهرت و نفع شخصی تحت تأثیر قرار گیرند.» (جوآن فالون)

به‎طور مداوم به خودم یادآوری می‎کردم که به دنبال نام و شهرت و ثروت نباشم، اما با اینکه تمام سعی خودم را می‌کردم که فروتن به‎نظر برسم، نمی‎توانستم وقتی تحسین سایرین را می شنوم، احساس گیج‌کننده تعریف از خود و ازخودراضی بودن را سرکوب کنم.

کماکان احساس غرور داشتم و بر این باور بودم که از سایر دانش‌آموزان بهتر هستم.

به‌تدریج، مطالعات فایم کم شدند و نمی‎توانستم در هنگام انجام تمرینات وارد حالت سکون شوم. افکارم با توهمات آینده و دستاوردهای تحصیلی بیشتر پر شده بود.

همیشه معتقد بودم که می‎توانم اهمیت کمتری به شهرت و ثروت بدهم. اعتمادبه‌نفس داشتم که در تزکیه‎ام به‌خوبی در حال پیشرفت هستم. اما، در مواجهه با چالشی واقعی، متوجه شدم که در واقع در وضعیت بسیار تأسف‎باری هستم.

به باتلاق ناامیدی پرتاب شدم. خیلی سعی کردم که با همه عقاید و تصورات بشری و وابستگی‎هایی که مرا به تباهی و به پایین می‎کشاندند، مبارزه کنم.

در نهایت تصمیم گرفتم آن محیط مخرب را ترک کنم. به شهر دیگری نقل‌مکان کردم و نزد یکی از بستگانم ماندم. در آنجا تمام انرژی‎ام را روی مطالعه فا متمرکز کردم تا بتوانم خودم را اصلاح کنم.

(ادامه دارد...)