(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقه‌ای بوده که تزکیه‌کنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانه‌ای دارند، همه آواز می‌خوانند و می‌رقصند. برای فای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیه‌کننده‌ای به نام میلارپا در این منطقه زندگی می‌کرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودی‌سات‌واها قبل از تزکیه تا کمال، دوره‌های زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنت‌های فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً به‌عنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.

(ادامه قسمت چهارم)

«نگوکتن چودور و خانواده‌اش با هدایای زیادی آمدند تا از هواجرا درخواست غسل کنند. همسر استاد به من گفت: "مارپا فقط به پول اهمیت می‌دهد و حتی به تزکیه‌کننده ریاضت‌کشی مانند تو دارما را آموزش نخواهد داد. بگذار راهی بیابم تا هدیه‌ای تهیه کنم. بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، باید غسل را دریافت کنی. لطفاً این را بگیر و برو از استاد درخواست کن. اگر باز هم دارما را به تو آموزش ندهد، خودم از ایشان تقاضا می‌کنم." سپس یاقوتی به شکل اژدها را از زیر لباس خود بیرون آورد و آن را به من داد. با این یاقوت روشن و درخشان، به عبادتگاه رفتم. بعد از سر بر خاک نهادن مقابل استاد و تقدیم یاقوت گفتم: "استاد، لطفاً این بار صرف‌نظر از هر چیزی، کمک کنید و غسل را برایم انجام دهید." با این حرف‌ها، بر جایگاهِ دریافت غسل نشستم.»

«استاد یاقوت را گرفت، آن را این طرف و آن طرف کرده و برای مدتی به آن نگاه کرد. سپس پرسید: "مرد قدرتمند، این را از کجا آوردی؟»

«پاسخ دادم: "این را همسر استاد داده‌اند."»

«استاد با لبخند گفت: "داکمِما را صدا بزن که به اینجا بیاید!"»

«همسر استاد آمد و استاد از او پرسید: "داکمِما، این را از کجا آورده‌ای؟"»

«همسرش به دفعات زیاد تعظیم کرد و با ترس و لرز گفت: "این یاقوت هیچ ارتباطی به استاد ندارد. وقتی ازدواج کردم، پدر و مادرم گفتند که شما ظاهراً خلق‌وخوی تندی دارید. اگر روزی زندگی خیلی دشوار شد، ممکن است به پول نیاز داشته باشی. بنابراین این یاقوت را به من دادند و خواستند که آن را به سایرین نشان ندهم. این داراییِ مخفی من است. اما این مرید بیش‌ازحد ترحم‌برانگیز است، بنابراین یاقوت را به او دادم. لطفاً آن را بپذیرید و با مهربانی غسل را برایش انجام دهید. در گذشته، در طول مراسم غسل شما بارها و بارها او را از خود راندید و ناامیدش کردید. این بار، امیدوارم نگوکتن چودور و سایر مریدان همگی بتوانند کمکم کنند تا با هم از استاد تقاضا کنیم." سپس دوباره و دوباره مقابل استاد تعظیم کرد.»

«نگوکتن و سایرین با دیدن اینکه چهره استاد هنوز عصبانی است، جرأت نکردند چیزی بگویند. آنها صرفاً مقابل استاد سر بر خاک نهادند. استاد گفت: "داکمِما، چطور می‌توانی اینقدر کودن باشی و چنین یاقوت خوبی را به سایرین بدهی. آه! سپس یاقوت را روی سرش گذاشت و در ادامه گفت: "داکمما تو اشتباه کردی. هر آنچه تو داری، ازجمله این یاقوت متعلق به من است. مرد قدرتمند اگر هدایایی داری، غسل را برایت انجام می‌دهم. این یاقوت مال من است و به‌عنوان هدیه تو به‌حساب نمی‌آید."»

«با این حال، فکر می‌کردم همسر استاد دوباره توضیح می‌دهد که چرا این یاقوت یک هدیه است. سایر حاضرین درحال التماس کردن برای من بودند. بنابراین گستاخانه آنجا منتظر ماندم و از جایم تکان نخوردم.»

«استاد خشمگین شد. از جای خود بلند شد و مرا سرزنش کرد: "به تو گفتم بیرون بروی. چرا هنوز اینجایی؟!" او پایش را بلند کرد و به سراسر بدنم لگد زد. همانطور که سرم به طرف پایین خم بود، به سرم نیز لگدی زد. احساس سرگیجه کردم، گویا همه چیز تیره شده بود. او ناگهان دوباره لگدی به من زد و روی زمین غلت خوردم، درحالی که صورتم رو به بالا بود. ظاهراً محیط ناگهان روشن شد و ستاره‌ها را دیدم. استاد پس از لگد زدن، شلاقی را برداشت و کتکم زد. نگوکتن آمد و سعی کرد استاد را ترغیب کند که دست از کتک زدن من بردارد، اما استاد واقعاً به‌شدت ترسناک به‌نظر می‌رسید. درحالی که در تالار این طرف و آن طرف می‌پرید، خشم عظیمش حقیقتاً به نهایت رسیده بود. فکر کردم: "اینجا به جز درد و رنج، هیچ چیز دیگری به‌دست نخواهم آورد. واقعاً باید خودم را بکشم." درحالی که هق‌هق گریه می‌کردم، همسر استاد برای دلداری نزدم آمد. او درحالی که جلوی اشک‌هایش را گرفته بود، گفت: "مرد قدرتمند، غمگین نباش. در این دنیا، هیچ مریدی بهتر از تو وجود ندارد. اگر مایل باشی استادان دیگری پیدا کنی تا دارما را یاد بگیری، قطعاً کمکت کرده و استادانی را به تو معرفی می‌کنم. هزینه‌های زندگی‌ات و هدایایی برای تقدیم به استاد را هم برایت فراهم می‌کنم." معمولاً همسر استاد در مراسم‌های بعدی شرکت می‌کرد، اما این بار من تمام شب را گریستم و او نیز تمام شب را کنار من ماند.»

«صبح روز بعد، استاد کسی را دنبال من فرستاد. فکر کردم قرار است دارما را به من آموزش دهد و دویدم تا نزد او بروم. استاد پرسید: "دیروز غسل را برایت انجام ندادم. آیا ناراحت هستی؟ آیا هیچ گونه فکر بدی در این باره داری؟"»

«پاسخ دادم: "در اعتقادم به استاد تزلزلی ایجاد نشده است. زمانی طولانی درباره آن فکر کردم. دلیلش این است که گناهانم بیش‌ازحد بزرگ هستند. در حین صحبت، با غم و اندوه عمیق در قلبم، هق‌هق می‌گریستم. استاد گفت: "چرا به‌جای توبه و ندامت، گریه می‌کنی؟! برو بیرون!"»

«بیرون رفتم، درحالی که به‌شدت احساس درد و رنج می‌کردم، گویا دچار اختلالی روانی شده باشم. فکر کردم: "این واقعاً عجیب است. وقتی کارهای اشتباه انجام می‌دادم، توان پرداخت هزینه‌های زندگی‌ام و دادن هدایا را داشتم، اما در حال مطالعه دارما، آنها را ندارم و فقیر هستم. اگر نیمی از پولی را داشتم که در زمان انجام کارهای بد صاحب‌شان بودم، غسل و کلمات را دریافت می‌کردم. بدون ارائه هدایا، این استاد کلمات را به من نمی‌آموزد. حتی اگر به جاهای دیگری بروم، ازآنجا که هنوز هدیه‌ای ندارم، فایده‌ای ندارد. از آنجا که بدون پول نمی‌توانم دارما را به‌دست آورم و این بدن فیزیکی هم بدون کسب دارما، همچنان کارما انباشته می‌کند، چرا همین حالا خودم را نکشم؟ آه، باید چه کار کنم؟!" درباره بسیاری از چیزها فکر می‌کردم و ذهنم درهم و برهم بود. درنهایت به این نتیجه رسیدم که اولویتم کسب پول است. احتمالاً می‌توانستم برای فردی ثروتمند کار کنم و برای مطالعه دارما، مقداری دارایی جمع کنم. یا آیا باید با ذکرخوانی و انجام کارهای بد، پول تهیه کنم؟ یا اینکه می‌توانم به خانه بازگردم. دیدن مادرم خیلی عالی است. در واقع، بازگشت به خانه چیز بدی نیست، فقط ممکن است آنجا پولی به‌دست نیاورم. آه، بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، به جای اینکه برای هیچ اینجا بمانم، باید چیزی به‌دست آورم- یا دارما یا پول. بنابراین تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم. با فکر کردن درباره اینکه گرفتن هر چیزی از استاد منجر به سرزنش و کتک خوردن بیشتر می‌شود، هیچ غذایی همراهم نبردم و فقط کتاب‌ها و وسایل خودم را برداشتم.»

«در جاده، درباره کمکِ همسر استاد فکر کردم و ناراحت شدم. وقتی به‌اندازه نصف روز از درووولونگ پیاده‌روی کرده بودم، ظهر شد و زمان ناهار بود. برای غذا گدایی کردم و مقداری آرد جوی سرخ‌شده به دست آوردم. سپس یک قوری قرض گرفتم و آتشی در بیرون روشن کردم تا مقداری آب آشامیدنی جوش بیاورم. نیمی از روز گذشت و با خودم فکر کردم: وقتی برای استاد کار می‌کردم، این کار را تا حدودی برای خدمت به استاد انجام می‌دادم و تا حدودی برای به‌دست آوردن غذا نیز بود. همسر استاد به من اهمیت می‌داد و به‌خوبی با من رفتار می‌کرد. امروز صبح قبل از ترک کردن‌شان، از او خداحافظی نکردم. کار درستی نبود. وقتی بیشتر درباره آن فکر کردم، می‌خواستم برگردم، اما جرأت نداشتم. وقتی قوری را به صاحبش بازگرداندم، آن پیرمرد گفت: "تو هنوز جوان هستی. چرا به جای گدایی کردن کار مفیدی انجام نمی‌دهی؟ اگر بتوانی بخوانی، احتمالاً می‌توانی متون مقدس را برای مردم بخوانی. در غیر این صورت، می‌توانی برای کسی کار کنی و به این ترتیب برای خودت غذا و لباس تهیه کنی. هی، مرد جوان، آیا می‌توانی متون مقدس را بخوانی؟"»

«پاسخ دادم: "من زیاد متون مقدس را نمی‌خوانم، اما می‌توانم آن را بخوانم!"»

«آن پیرمرد گفت: "پس بسیار خوب. من نیاز دارم کسی متون مقدس را برایم بخواند. آیا می‌توانی به‌مدت پنج یا شش روز این کار  را برایم انجام دهی؟ درعوض به تو دستمزد خواهم داد!"»

«با خوشحالی گفتم: "البته!"»

«بنابراین در خانه آن پیرمرد ماندم و پرَگیا پارَمیتا را برایش خواندم. در این کتاب ماجرای سادا پرَرودیتا بود. او مانند من خیلی فقیر بود، اما برای یاد گرفتن دارما همه چیز را رها کرد. همه می‌دانند که اگر قلب شخصی برداشته شود، او خواهد مرد. با وجود این، سادا پررودیتا قلبش را بیرون آورد تا دارما را یاد بگیرد. در مقایسه با او، رنج‌های من هیچ بود. بنابراین فکر کردم: استاد احتمالاً دارما را به من آموزش می‌دهد. اگر نه، همسرش به من گفت که مرا به لاماهای دیگری معرفی خواهد کرد. با این افکار، برگشتم.»

«درخصوص استاد، بعد از ترک کردن من همسرش به او گفت: "استاد، شما دشمن را از خود دور راندید. او دیگر اینجا نیست. حالا باید خوشحال باشید!"»

«استاد مارپا پرسید: "درباره چه کسی صحبت می‌کنی؟"»

«"نمی‌دانید؟ منظورم مرد قدرتمند است- شما همیشه مانند دشمن با او رفتار کردید و او را رنجاندید."»

«استاد با شنیدن این حرف‌ها، بلافاصله رنگ از چهره‌اش پرید و به گریه افتاد. کف دست‌هایش را به‌هم فشرد و دعا کرد: "ای همه استادان پیشینِ این میراث وقف‌شده و تمام داکینی‌ها و نگهبانان الهی، لطفاً به این مریدم با کیفیت مادرزادی بسیار خوب کمک کنید که بازگردد!" پس از این دعا، او دیگر حرفی نزد.»

«پس از بازگشت، ابتدا به همسر استاد تعظیم کردم. او با شوروشوق گفت: "آه، حالا احساس خیلی بهتری دارم. فکر می‌کنم استاد احتمالاً این بار دارما را به تو آموزش می‌دهد. وقتی به او گفتم که تو رفته‌ای، او با صدای بلند دعا کرد که مریدش با کیفیت مادرزادی بسیار خوب بازگردد. حتی به گریه افتاد. مرد قدرتمند، تو باعث شدی نیک‌خواهی استاد پدیدار شود!" با خودم فکر کردم: احتمالاً همسر استاد برای دلداری من این حرف‌ها را می‌زند. اگر استاد به گریه افتاده باشد و مرا فردی با کیفیت مادرزادی خوب صدا زده باشد، بدان معنی است که از رفتار من راضی است. از سوی دیگر، اگر او فقط می‌خواهد که من برگردم، بدون اینکه غسل را برایم انجام دهد و کلمات را به من بیاموزد، پس کیفیت مادرزادی من هنوز به هیچ دردی نمی‌خورد. باید همچنان رنج بکشم، مگر اینکه به مکان‌های دیگری بروم. همانطور که به این چیزها فکر می‌کردم، همسر استاد رفت و به او گفت: "مرد قدرتمند نمی‌خواهد ما را ترک کند و بازگشته است. نظرتان چیست که بخواهیم برای تعظیم و ادای احترام نزد شما بیاید؟"»

«استاد مارپا گفت: "جدی! اینطور نیست که او نمی‌خواهد ما را رها کند. او تمایلی به رها کردن خودش ندارد."»

«وقتی رفتم تا مقابل استاد سر بر خاک نهم، او گفت: "تو باید صبور باشی و آن افکار آشفته را رها کنی. اگر درباره آموختن دارما واقعاً خالص هستی، باید آماده باشی که زندگی‌ات را به‌خاطر آن رها کنی. برو و خانه سه‌طبقه‌ای برایم بساز. وقتی آن را به اتمام رساندی، غسل را برایت انجام خواهم داد. من غذای زیادی ندارم و نمی‌توانم برای هیچ آن را هدر دهم. اگر نمی‌توانی آن را تقبل کنی و می‌خواهی سفر کنی، هر زمان که بخواهی، می‌توانی بروی!"»

«نتوانستم یک کلمه هم بگویم و اتاق را ترک کردم.»

«نزد همسر استاد رفتم و گفتم: "من دل‌تنگ مادرم هستم. استاد نمی‌خواهد دارما را به من آموزش دهد. او یک بار دیگر گفت بعد از اینکه خانه‌ای ساختم، به من آموزش خواهد داد. حتی پس از ساخت آن، احتمالاً هنوز به من آموزش نخواهد داد و فقط مرا سرزنش خواهد کرد و کتکم خواهد زد. تصمیم دارم به زادگاهم برگردم. برای شما و استاد آرزوی آرامش و شادی دارم." با این حرف‌ها، چمدانم را بستم و آماده رفتن شدم.»

«همسر استاد گفت: "مرد قدرتمند، حق با تو است. مطمئناً استادِ خوبی برایت خواهم یافت. نگوکتین چودور یکی از مریدان اصلی استاد است و کلمات را کسب کرده است. راهی خواهم یافت تا تو را نزد او بفرستم تا از او بیاموزی. عجله نکن. چند روز اینجا بمان." بنابراین آنجا را ترک نکردم.»

«استاد هندی ناروپا، در روز دهم هر ماه برای عبادت بوداها، یک مراسم ذکر داشت. به دنبال این سنت، استاد مارپا نیز در دهم هر ماه یک مراسم ذکر برگزار می‌کرد. این بار همسر استاد از یک کیسه بزرگ گندم سیاه سه نوع شراب آماده کرد: یکی قوی، یک متوسط و یکی ملایم. او از استاد برای صرف شراب قوی دعوت کرد و سایر لاماها را برای شراب متوسط، در حالی که خودش و من نیز شراب ملایم را نوشیدیم. آن روز افراد زیادی به سلامتی یکدیگر نوشیدند و لاماها همگی مست شدند، از جمله استاد. همسر استاد با دیدن اینکه استاد مست شده است، به اتاق خواب او رفت و یک مهر، زیورآلات و تسبیح یاقوتی را از چمدان کوچکی بیرون آورد. نامه‌ای که آماده کرده بود را مهر و موم کرد و مهر را به داخل چمدان بازگرداند. پس از بسته‌بندی کردن آن نامه جعلی، زیورآلات و تسبیح با هم، بسته را مهر و موم کرد، آن را به من داد و گفت: "باید نزد نگوکتن چودور بروی و بگویی که استاد این را به‌عنوان هدیه برایش فرستاده است."»

«بعد از تعظیم کردن به او، بسته را گرفتم و به سمت یو به راه افتادم. دو روز بعد، استاد از همسرش پرسید: "این روزها مرد قدرتمند چه کار می‌کند؟"»

«"او رفته است! این همه چیزی است که می‌دانم."»

«استاد پرسید: "کجا رفته است؟"»

«او برای ساخت خانه‌ها بسیار سخت کار کرد. شما نه تنها از آموزش دارما به او اجتناب کردید، بلکه سرزنشش کردید و کتکش زدید. او رفته تا استادان دیگری را بیابد. او قصد داشت به شما بگوید، اما ترسید که شاید دوباره کتکش بزنید. بنابراین بدون اطلاع رفت. به‌شدت سعی کردم مانعش شوم، اما نتوانستم."»

«صورت استاد مارپا، پس از شنیدن این سخنان، کبود شد. او پرسید: "او کی رفت؟"»

«"دیروز."»

«استاد برای مدتی در سکوت فکر کرد و گفت: "مریدم خیلی دور نخواهد رفت."»

«وقتی به یو رسیدم، استاد نگوکتن درحال آموزش هواجرا تانترا به تعداد زیادی از لاماها بود. پس از اینکه از فاصله دور برایش سر بر خاک نهادم، کلاهش را برداشت، به من سلام کرد و گفت: "این حالت بدن مخصوص مریدان مارپا است. این یک رابطه کارمایی خوب است. این شخص در آینده یک پادشاه دارما خواهد شد. می‌توانید ببینید او کیست؟" راهبی آمد تا ببیند، و ما قبلاً همدیگر را ملاقات کرده بودیم. او پرسید: "آه، تو هستی. چرا اینجایی؟"»

«گفتم، استاد مارپا سرش بسیار شلوغ است و او وقت نداشت دارما را به من یاد دهد. بنابراین برای آموختن دارما آمده‌ام. استاد مارپا به‌عنوان مدرک زیورآلات ناروپا و این تسبیح را به من داده است که بیاورم."»

«راهب نزد استاد نگوکتن برگشت و گفت: "مرد قدرتمند اینجاست!" سپس حرف‌هایم را به او انتقال داد.»

«استاد نگوکتن بسیار خوشحال شد: "اینجا آمدن با زیورآلات ناروپا و تسبیح، مانند شکفتن گل‌های اودومبارا است، نادر و غیر‌قابل تصور. باید با احترام به او خوش‌آمد بگوییم. بگذار فعلاً سخنرانی را کنار بگذاریم. شما حضار به‌سرعت بروید و سایه‌بان، پرچم‌ها، زیورآلات و آلات موسیقی را بیاورید. از مرد قدرتمند نیز بخواهید برای مدتی بیرون منتظر بماند."»

«بنابراین راهب از من خواست درحالی که آنها آماده می‌شوند، آنجا منتظر بمانم. جایی که در آنجا به استاد نگوکتن سجده کردم، بعداً "تپه کوچک سجود" نام گرفت.»

«بعد از مدتی آنها با سایه‌بان، پرچم‌ها و موسیقی، مرا تا سالن بزرگ همراهی کردند. دوباره تعظیم و هدایا را تقدیم کردم. استاد نگوکتن به گریه افتاده بود و زیورآلات را روی سرش گذاشت. او پس از دعا برای قدرت‌بخشی، آن را در مرکز محراب قرار داد، درحالی که با انواع‌واقسام هدایای نفیس احاطه شده بودند. سپس نامه را باز کرد که در آن نوشته شده بود:»

«"نگوکتن چودور، من گوشه عزلت گزیده‌ام و مراقبه می‌کنم و وقت آموزش به مرد قدرتمند را ندارم. حالا از او می‌خواهم نزد تو بیاید و دارما را از تو بیاموزد. لطفاً او را غسل بده و کلمات را به او بیاموز. زیورآلات استاد ناروپا و تسبیحی را هم برایت می‌فرستم."»

«نگوکتن پس از خواندن نامه، گفت: "این دستوری از سوی استاد است. بدون توجه به اینکه چه می‌شود، تو را غسل خواهم داد و کلمات را به تو خواهم آموخت. برای مدتی طولانی در این فکر بودم که از تو بخواهم اینجا بیایی و دارما را یاد بگیری. حالا تو آمده‌ای و آن همراه نعمت استاد است." او قبل از ادامه گفت: "آه، مرد قدرتمند! به‌یاد دارم که بسیاری از لاماها از یارلونگ، کام و داکپو اغلب به اینجا می‌آیند تا از من یاد بگیرند، اما افراد بد از یِپو در دُل همیشه آنها را آزار داده‌اند و مانع شده‌اند تا هدایایی را برایم بیاورند. لطفاً به آنجا برو و یک ذکر طوفان در آنجا بخوان. سپس تو را غسل خواهم داد و کلمات را به تو خواهم آموخت."»

«با شنیدن حرف‌هایش شگفت‌زده شدم و فکر کردم: "من واقعاً فرد گناهکاری هستم. هرجا که می‌روم، باید مرتکب اعمال اشتباه شوم! برای آموختن دارمای درست به اینجا آمده‌ام، نه اینکه با طوفان به مردم آسیب برسانم. نمی‌دانستممجبورم دوباره این کار را انجام دهم. اگر ذکر طوفان را نخوانم، برخلاف خواست استاد است و نمی‌توانم دارما را یاد بگیرم. اگر این دستورات را دنبال کنم، دوباره مرتکب کارهای بدی می‌شوم. آه! بهتر است از دستور استاد اطاعت کنم و یک ذکر دیگر طوفان بخوانم."»

«درحالی که انتخاب دیگری نداشتم، مواد و وسایل لازم را آماده کردم، آنها را با وردی تقویت کردم و به دُل رفتم. پس از خواندن ذکر، به خانه پیرزنی رفتم تا پناه بگیرم. رعد و برق بلافاصله شروع شد، امواج ابرهای تیره یکی بعد از دیگری آمدند. قبل از رسیدن تگرگ بزرگ، تگرگ‌های کوچک باریدند. پیرزن گریه می‌کرد و فریاد می‌زد: "آسمان‌ها! گندمم ازبین رفت. چگونه می‌توانم زنده بمانم؟"»

«حرف‌هایش مرا به‌وحشت انداخت. آهی کشیدم: "من مرتکب جنایت‌های بزرگی شده‌ام!" بنابراین، از او پرسیدم: "مزرعه‌ات کجا است؟ آیا می‌توانی تصویری از آن بکشی؟" او سپس مثلثی شبیه پوست لبی دراز کشید. با یک حالت دست، مثلث را با قابلمه‌ای پوشاندم. زمینش در برابر آن فاجعه محافظت شد، اما گوشه‌ای از آن به خوبی پوشانده نشد و باران شدید محصولات در آن گوشه را شست و با خود برد. پس از مدتی طولانی، طوفان فروکش کرد. بیرون رفتم تا ببینم وضعیت چطور است. سیل سنگینی از تپه‌های بالای آن دو روستا پایین آمده و تمام محصولات را شسته و با خود برده بود. فقط مزرعه این پیرزن درامان مانده بود و محصولاتش طبق معمول سالم بودند. جالب اینکه درآینده نیز هر زمان که دوباره طوفانی ‌آمد، این مزرعه همواره درامان بود. این زن دیگر نیاز نداشت از لاماها دعوت کند که بیایند و مراسم محفاظت از زمینش را انجام دهند.»

«در راه بازگشت، دو چوپان پیر را دیدم که گاو و گوسفندشان را سیل برده بود. به آنها گفتم: "از این به بعد از مریدان نگوکتن چودور دزدی نکنید. اگر دوباره این کار را انجام دهید، با طوفان‌های بیشتری بازخواهم گشت!"»

«پس از این حادثه، مردم در آن منطقه جرأت نکردند دیگر دزدی کنند. به‌تدریج به استاد نگوکتن اعتقاد پیدا کردند و او را عبادت کردند. آنها بعداً افراد نیکوکاری شدند که به او کمک می‌کردند.»

«در چمنزاری با خار و بوته، پرندگان و موش‌های مرده‌ای را جمع کردم که همگی براثر طوفان کشته شده بودند. با کیسه‌ای از حیوانات مرده، به معبد بازگشتم. آنها را مقابل استاد گذاشتم و گفتم: "استاد، من برای دارمای درست به اینجا آمدم، اما نمی‌دانستم که مجبور خواهم شد دوباره مرتکب کارمای بد شوم. لطفاً مرا ببخشید." با این کلمات، شروع به گریه کردم.»

«استاد نگوکتن به آرامی گفت: "مرد قدرتمند، لطفاً نگران نباش. دارما و قدرت ناروپا و مایتریپا قادرند براساس سرشت بودایی‌شان افرادی با گناهان بزرگ را آزاد کنند. من نیز کلماتی دارم که می‌توانم فوراً صدها پرنده و حیوان را نجات دهم. همه موجودات ذی‌شعوری که براثر طوفان جان باختند، پس از اینکه به مقام بودا رسیدی، به‌عنوان اولین جماعتی که به سخنرانی‌ات در سرزمین پاک گوش می‌دهند، دوباره متولد خواهند شد. می‌توانم از توانایی‌هایم استفاده کنم و مانع شوم تا قبل از تولدِ دوباره، گرفتار سرنوشت‌های بد و ناگوار شوند. اگر باور نمی‌کنی، فقط تماشا کن." او مدتی سکوت کرد. تمام آن پرندگان و حیوانات زنده شدند و فرار یا پرواز کردند.»

«با دیدن چنین واقعیت شگفت‌انگیزی، قلبم مملو از شادی و تحسین شد. پشیمان بودم که چرا حیوانات بیشتری را نکشتم. در آن صورت، آیا نمی‌توانستم موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم؟"»

«سپس استاد نگوکتن دارما را به من آموخت. در محراب هواجرا، مرا غسل داد و کلمات را به من یاد داد.»

«سپس غاری باستانی را یافتم. ورودی آن به سمت جنوب بود و می‌توانستم از آنجا محل اقامت استاد را ببینم. مختصراً غار را تعمیر و برطبق دارمای استاد شروع به مدیتیشن در آنجا کردم، اما بدون تأیید استاد مارپا، هیچ تأثیری را تجربه نکردم، اگرچه بسیار سخت تمرین می‌کردم."»

«یک روز، استاد نگوکتن به دیدارم آمد و پرسید: "مرد قدرتمند، باید چنین و چنان احساساتی را تجربه کرده باشی. حالا چه احساسی داری؟"»

«"هیچ چیزی را احساس نمی‌کنم."»

«"چه؟ چه می‌گویی؟ با چنین دارمایی، هر کسی در زمان کوتاهی این احساسات را تجربه خواهد کرد، مگر اینکه احکام را نقض کند. به علاوه، تو به اینجا آمدی، چراکه به من اعتقاد داشتی." سپس برای مدتی فکر کرد و با خودش گفت: "اگر استاد مارپا این را تأیید نکرده بود، این وسایل را برایم نمی‌فرستاد. خوب، عجیب است. چرا اینطور است؟" سپس به من گفت: "دوباره امتحان کن، به مدیتیشن و فکر کردن به‌طور کوشا ادامه بده!"»

«حرف‌های استاد مرا به وحشت انداخت، اما جرأت نکردم کل ماجرا را برایش تعریف کنم. با خودم فکر کردم: "بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، باید تأیید استاد مارپا را به‌دست آورم." اما در عین حال، به تمرین به‌طور کوشا ادامه دادم.»

«در آن زمان استاد مارپا درحال ساخت خانه‌ای برای پسرش بود و نامه‌ای به لاما نگوکتن نوشت: "خانه پسرم نیاز به الوار دارد. لطفاً هرچقدر که ممکن است چوب صنوبر برایم بفرست. پس از اتمام خانه، سوترا ماهاپرَگیاپارَمیتا را می‌خوانیم و جشن بزرگی خواهیم داشت. آن زمان باید به اینجا بیایی. مرد قدرتمند شخص بدی است و اکنون باید پیش تو باشد. می‌توانی او را همراه خودت بیاوری. مارپا."»

«لاما نگوکتن این نامه را پیش من آورد و گفت: "چرا استاد تو را شخصی بد خوانده است؟ موضوع چیست؟ ‌می‌ترسم که استاد این را تأیید نکند."»

«باید اقرار می‌کردم: "حق با شما است! استاد واقعاً آن را تأیید نکرد. نامه و وسایلی که به شما دادم را همسر استاد داده بود."»

«"آه، اگر این‌طور است، هر دوی ما کاری بی‌معنی انجام داده‌ایم. البته که بدون تأیید استاد، هیچ تقوای عظیمی وجود ندارد. آه، هیچ کاری از دست‌مان برنمی‌آید. او می‌خواهد تو با من بیایی."»

«"بسیارخوب، پس من خواهم آمد."»

«لاما نگوکتن گفت: "پس از فرستادن الوار، تاریخ خوبی را انتخاب می‌کنم. فعلاً می‌توانی اینجا بمانی و در سکون تزکیه کنی."»

«پس از چند روز، افرادی که نزد نگوکتن بودند، می‌دانستند که من در حال رفتن هستم و می‌آمدند تا با من صحبت کنند. ما درباره آن خانه جدید و جشن بلوغ پسر مارپا صحبت می‌کردیم. لامایی که اخیراً از پیش استاد مارپا بازگشته بود، نزد من آمد و من از او پرسیدم: "آیا در آنجا درباره من صحبت می‌کردند؟" آن لاما جواب داد: "یک بار همسر استاد از من پرسید: این روزها مرد قدرتمندِ من چه کار می‌کند؟" به او گفتم که تو مدیتیشن می‌کنی. او پرسید غیر از مدیتیشن چه کار دیگری انجام می‌دهی. گفتم هیچ کار دیگری، زیرا فقط تنها در غاری نشسته‌ای. او گفت آنچه به‌طور خاصی مشتاقش بودی را فراموش کرده‌ای و از من خواست این را برایت بیاورم. سپس لاما چند تاس از جنس گل رس را به من داد که همسر استاد خواسته بود آن را برایم بیاورد. آنها را در دست گرفتم و به فکر فرو رفتم.»

«بعد از رفتن لاما، با تاس‌ها بازی کردم و فکر کردم: "هرگز مقابل همسر استاد با این بازی نکردم. چرا او گفت که مشتاق آنها هستم؟ آیا به این معنی است که او مرا دوست ندارد؟ درباره پدربزرگم نیز فکر کردم که مجبور شد به‌خاطر بازی تاس روستایش را ترک کند و سرگردان و آواره شود. درحالی که درباره همه اینها فکر می‌کردم، تاسی روی زمین افتاد و شکست. از بین تکه‌های شکسته کاغذی لغزید و به زمین افتاد. آن را برداشتم و نوشته‌های رویش را دیدم: "مرید من، استاد غسل و کلمات را دراختیارت قرار می‌دهد. لطفاً با لاما نگوکتن به اینجا بیا." پس از خواندن یادداشت، فوق‌العاده خوشحال شدم و از شدت خوشحالی در اطراف غار دویدم. پس از چند روز، لاما نگوکتن گفت: "مرد قدرتمند، زمان آن رسیده که برای سفر آماده شوی!"»

«نگوکتن به غیر از هدایایی که استاد مارپا فرستاده بود، همه چیز را به‌عنوان هدیه برای استاد مارپا، همراهش آورد، ازجمله مجسمه‌های بودا، متون مقدس، آلات موسیقی، یک کوبۀ زنگ، طلا، یشم، ابریشم و وسایل مورد نیاز روزانه. تنها استثناء یک گوسفند پیر و چلاغ بود. آن گوسفند رفتار عجیبی داشت و هرگز نمی‌خواست سایرین را دنبال کند.»

«لاما نگوکتن یک عدل ابریشم به من داد و گفت: "تو مرید خوبی هستی. لطفاً این را به‌عنوان هدیه برای استاد مارپا بیاور." همسرش نیز یک کیسه از تکه‌های کوچک کره گاومیش به من داد و گفت: "این برای همسر استاد، داکمِما است."»

«با این وسایل، من و لاما نگوکتن همراه مریدانش سفرمان را آغاز کردیم. وقتی به نزدیک لودراک رسیدیم، لاما نگوکتن به من گفت: "مرد قدرتمند، آیا می‌توانی به همسر استاد بگویی که ما اینجا هستیم؟ به این امید که فنجانی شراب برایم آماده شود." از دستورش پیروی کردم و به دیدار همسر استاد رفتم. پس از دادن کیسه کره گاومیش گفتم: "لاما نگوکتن رسیده است. او امیدوار است فنجان شرابی برایش آماده باشد."»

«همسر استاد از دیدن من خیلی خوشحال بود. او گفت: "استاد در اتاق خواب است. می‌توانی بروی و این خبر را به او بدهی." وقتی وارد اتاق می‌شدم، خیلی عصبی بودم. استاد روی تخت و رو به شرق در مدیتیشن نشسته بود. مقابلش سر بر خاک نهادم و ابریشم را تقدیمش کردم. او مرا نادیده گرفت و سرش را به سمت غرب چرخاند. به سوی غرب رفتم و دوباره سر بر خاک نهادم. او به سمت جنوب برگشت. انتخابی نداشتم و گفتم: "استاد، می‌دانم از دست من ناراحت هستید و نمی‌خواهید ادای احترام مرا بپذیرید. اما لاما نگوکتن بدن، کلام و ذهن و تمام اموالش از جمله طلا، نقره، یشم و دام‌هایش را به‌عنوان هدیه برای شما آورده است. او امیدوار است که فنجان شرابی برایش آماده باشد. لطفاً او را مورد محبت خود قرار دهید و خواسته‌اش را برآورده سازید." استاد مارپا پس از شنیدن حرف‌هایم، ظاهری بسیار مغرور به خود گرفت. او با انگشتانش بشکنی زد و با عصبانیت گفت: "وقتی متون مقدس تریپیتاکای غیرقابل فهم را از هند، نکات اصلی چهار مرکب و کلمات مقدس را آوردم، هیچ کسی از من استقبال نکرد، حتی یک موش. او کیست؟! فقط به‌خاطر آن دارایی کمی که همراه آورده، من، مترجم بزرگ، باید از او استقبال کنم؟! اگر این طور است، بهتر است نیاید."»

«نزد همسر استاد برگشتم و حرف‌های استاد را به او گفتم. او گفت: "استاد واقعاً تندخو است. لاما نگوکتن شخص برجسته‌ای است. باید از او استقبال کنیم. ما دو نفر می‌توانیم با هم برویم." گفتم: "لاما نگوکتن انتظار ندارد شما یا استاد بیایید. او فقط یک فنجان شراب می‌خواهد."»

«اما همسر استاد گفت: "خوب، نه نه، من می‌روم." سپس همراه چند لاما و مقدار زیادی شراب به استقبال لاما نگوکتن رفت.»

«در روز جشن، همه مردم از سه روستای لودراک گردهم آمدند، درحالی که بالغ شدن پسر استاد مارپا و تکمیل خانه جدید را تبریک می‌گفتند. در طول جشن، استاد مارپا آواز مبارک و خجسته‌ای را خواند.»

«پس از اتمام آن آهنگ، لاما نگوکتن همه هدایایش را آورد و گفت: "استاد همه چیز من- بدن، کلام و ذهنم- همه متعلقاتم برای شما است. این بار که آمدم، فقط گوسفند پیری را پشت سرم باقی گذاشتم. او مادربزرگ گله، بیش‌ازحد پیر و چلاغ است. هر چیز دیگری را به‌عنوان هدیه برای‌تان آوردم. استاد، لطفاً مرا به غسل مقدس و کلمات مفتخر کنید، مخصوصاً نکات اصلی کِیگیو (یا همان سنت شفاهی که به‌صورت مخفیانه و شفاهی از استاد به مرید منتقل شده است.)" او دوباره سرش را بر خاک نهاد.»

«استاد مارپا با خوشحالی جواب داد: "آه، غسل مقدس و کلمات، میان‌بری از واجرایانا هستند. فرد با آن می‌تواند به‌جای چند دوره زندگی تمرین کردن، در یک دوره زندگی به مقام بودا برسد. استادان پیشین و داکینی‌ها مخصوصاً تأکید کردند که این باید به‌صورت شفاهی آموزش داده شود. از آنجا که تو به دنبال دارما هستی، گرچه آن گوسفند پیر و چلاغ است، بدون آن هنوز هم نمی‌توان آن را یک هدیه کامل نامید. بنابراین هنوز نمی‌توانم کلمات را به تو آموزش دهم. درخصوص دارماهای دیگر، قبلاً آنها را به تو آموخته‌ام." با شنیدن این حرف‌ها، همه خندیدند.»

«لاما نگوکتن گفت: "اگر آن گوسفند پیر را هم به‌عنوان هدیه تقدیم کنم، آیا دارما را به من می‌آموزید؟" استاد مارپا پاسخ داد: "اگر خودت آن را به اینجا بیاوری، به تو آموزش خواهم داد."»

«روز بعد، پس از پایان جشن، لاما  نگوکتن خودش برگشت و گوسفند را برای استاد حمل کرد و آورد. استاد مارپا بسیار خوشحال شد: "این همان چیزی است که آن را مانترایانای سری (یعنی واجرایانا) می‌نامیم و ما به مریدانی مانند تو نیاز داریم. در واقع، با یک گوسفند پیر می‌توانم چه کار کنم؟ اما به احترام دارما، باید این کار را انجام دهیم." استاد مارپا سپس غسل را انجام داد و کلمات را به او آموخت.»

«چند روز بعد چند لاما از راه دور آمدند. همراه آنها و تعدادی از لاماها در اینجا، برای یک مراسم جمع شدیم. استاد مارپا میله چوبی بلندی از چوب‌صندل را کنارش گذاشته بود. او با چشمان کاملاً گشاد و چهره‌ای عصبانی، با خشم فریاد زد: "نگوکتن چودور! چرا برای فرد بدی مانند توپاگا، غسل را انجام دادی و کلمات را به او آموختی؟!" همانطور که صحبت می‌کرد، به آن چوب نگاهی انداخت و دستش به‌آرامی به سمت آن رفت و آن را لمس کرد. لاما نگوکتن با ترس و لرز تعظیم کرد و پاسخ داد: "استاد، شما نامه‌ای برایم فرستادید و به من اجازه دادید به او آموزش دهم. شما زیورآلات استاد ناروپا و تسبیحی از جنس یاقوت را هم به من دادید. من و مرد قدرتمند از دستور شما اطاعت کردیم. لطفاً ما را ببخشید!" سپس با حالتی عصبی به اطراف نگاهی کرد و نمی‌دانست چگونه می‌تواند خشم استاد را فرونشاند.»

«استاد با عصبانیت شدید به من اشاره کرد و گفت: "ای تفاله! آنها را از کجا آوردی؟" در آن زمان، آنقدر احساس درد و رنج داشتم که گویا چاقویی را قلبم فرو کرده باشند. وحشت‌زده و لرزان، به‌سختی می‌توانستم صحبت کنم: "آن... آن... آن را همسر استاد به من دادند." استاد با شنیدن این حرف‌ها از جایش پرید و رفت تا همسرش را کتک بزند. همسر استاد می‌دانست که این اتفاق خواهد افتاد و در فاصله‌ای دور از ما ایستاده بود. وقتی دید جریان به‌خوبی پیش نمی‌رود، دوان دوان به داخل اتاق رفت و در را بست. استاد به سمت در دوید، فریاد کشید و محکم به در کوبید. بعد از مدتی طولانی، به جایگاهش بازگشت و گفت: "نگوکتن چودور، این تویی که کاری اینقدر باطل و مضحک را انجام دادی! حالا برو و زیورآلات استاد ناروپا و تسبیح را بیاور!" درحالی که صحبت می‌‌کرد، سرش را تکان می‌داد و هنوز عصبانی بود. نگوکتن باعجله به او تعظیم کرد و رفت تا زیورآلات و تسبیح را بیاورد.»

«در آن زمان، من و همسر استاد به بیرون از خانه دویدیم. من با دیدن اینکه لاما نگوکتن بیرون می‌آید، گریستم و به او گفتم: "خواهش می‌کنم، لطفاً در آینده مرا راهنمایی کن!" او پاسخ داد: "بدون اجازه استاد، حتی اگر راهنمایی‌ات کنم، نتیجه همانند این بار خواهد بود. آن برای تو و من اصلاً خوب نخواهد بود. پس لطفاً اینجا بمان. پس از اینکه اجازه استاد را گرفتی، بدون توجه به اینکه چه اتفاقی بیفتد، کمکت خواهم کرد."»

«گفتم: "من گناهان عظیمی را جمع کرده‌ام. حتی استاد و همسرش به‌خاطر من رنج بسیار زیادی را متحمل شده‌اند. فکر نمی‌کنم موفق شوم در این دوره زندگی دارما را یاد بگیرم. بهتر است خودم رو بکشم." سپس چاقویی را بیرون آوردم تا خودکشی کنم (تبتی‌ها معمولاً چاقویی را با خود حمل می‌کنند). لاما نگوکتن جلو آمد و دستم را محکم نگه داشت: "آه! مرد قدرتمند، دوست من، لطفاً این کار را انجام نده. آنچه استاد به ما می‌آموزند واجرایانای سری است. آموزه‌های آن می‌گویند که اسکانداها، داتوها و آیاتاناهای خود شخص همگی به مقام بودا مرتبط هستند. قبل از اینکه زندگی شخص به پایان برسد، حتی اگر او از پراوریتی ویجنانا (کنترل آگاهی شخص، از جمله آن آگاهی بین زندگی و مرگ) استفاده کند، آن جرمِ قتل یک بودا درنظر گرفته می‌شود. در این جهان هیچ گناهی جدی‌تر از خودکشی وجود ندارد. حتی بودیسم قابل‌فهم خواص می‌گوید که پایان دادن به زندگی یک شخص، بدترین جرم است. لطفاً درباره آن فکر کن و این اندیشه را رها کن. استاد احتمالاً دارما را به تو آموزش خواهد داد. حتی اگر او این کار را انجام ندهد، مشکلی نیست، زیرا می‌توانی آن را از سایر لاماها یاد بگیری." همانطور که اینها را می‌گفت، همه اطرافیان ما، از جمله همه لاماها، با من همدردی می‌کردند. بعضی جلو آمدند تا دلداری‌ام دهند، در حالی که بعضی نزد استاد رفتند تا ببینند آیا هیچ شانسی وجود دارد تا او به من آموزش دهد. فکر می‌کنم قلبم در آن زمان از آهن ساخته شده بود؛ در غیر این صورت، باید از شدت درد و رنج تکه‌تکه می‌شد. من، میلارپا، کوهی از کارما روی هم انباشته بودم و باید در جستجوی دارمای درست چنین درد و رنج عظیمی را متحمل می‌شدم!»

«پس از آنکه استاد محترم حرف‌شان را به پایان رساندند، همه آنهایی که گوش می‌دادند، درحال گریستن بودند. بعضی نسبت به این دنیا دچار بدبینی شده بودند و بعضی حتی ازشدت غم و اندوه ازهوش رفتند.»

«رچونگپا پرسید: "استاد، چطور استاد مارپا بعداً تصمیم گرفت دارما را به شما آموزش دهد؟"»

ادامه در قسمت ششم