(Minghui.org) همواره با دوچرخه‌ام به مناطق روستایی رفته‌ام تا با مردم درباره فالون دافا و آزار و شکنجه صحبت کنم. در سراسر سفرهایم راهنمایی‌های استاد و محافظت از سوی ایشان را احساس ‌کرده‌ام.

تجربه‌هایم می‌توانند در چند کلمه خلاصه شوند؛ به این معنا که این واقعاً استاد هستند که مردم را نجات می‌دهند. وقتی قلبِ انجام چنین کاری را داشته باشیم، فقط پیام‌رسان هستیم. در اینجا مایلم سه تجربۀ به‌طور خاص به‌یاد ماندنی‌ام را با جزئیات شرح دهم.

مردم قابل توجه هستند

در پائیز گذشته، با دوچرخه‌ام به سمت روستایی در فاصله حدود 80 کیلومتری می‌رفتم تا حقایق را برای مردم آنجا روشن کرده و آنها را تشویق کنم از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. در ابتدا، کارها به‌خوبی پیش نرفتند. روستائیان مداخله کرده و دردسر ایجاد ‌کردند. حرف‌های توهین‌آمیز به من ‌زدند و تهدیدم ‌کردند که کتکم می‌زنند. درنتیجه با احساسی از غم و اندوه و افسردگی به راهم ادامه ‌دادم.

درحالی که آن مکان را ترک می‌کردم، دو مرد میان‌سال جلوتر از من با هم بحث می‌کردند. خودم را به آنها رساندم و با خوشرویی گفتم: «خواهش می‌کنم دعوا نکنید! آیا متوجه نیستید این سرنوشت است که شما دو نفر را درکنار هم قرار داده است!»

یکی از آنها برگشت و خطاب ‌به من گفت: «تو فرد خوبی هستی!»

فهمیدم که مدتی قبل به او کمک کرده‌ام از ح.ک.چ خارج شود. او به‌طرف آن مرد دیگر برگشت و گفت: «این آقای محترمی که اینجا می‌بینی، فرد بسیار خوبی است. تمام تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد خوبی هستند. حالا به‌خاطر او دیگر با تو بحث نمی‌کنم.»

او قاطعانه گفت که به دافا باور دارد و مایل است هرکاری برای دافا انجام دهد، مهم نیست چه کاری باشد. تحت‌تأثیر حرف‌هایش قرار گرفتم و اشک در چشمانم جمع شد.

استاد از برخوردم با او استفاده می‌کردند تا به من یادآوری کنند هیچ یک از تلاش‌های‌مان برای نجات مردم بیهوده نیست. استاد همچنین به من نشان می‌دادند که چقدر مهم است که مردم واقعاً به حقیقت آگاه شوند و نجات یابند.

این مرد مهربان کمکم ‌کرد آن مرد دیگر را نیز به خروج از ح.ک.چ متقاعد کنم. این جریان باعث شد متوجه شوم که واقعاً هرگز تنها نبوده‌ام و استاد نیک‌خواه همیشه در کنارم بوده‌اند‌ و در زمان‌های سخت به من کمک کرده‌اند.

فوراً اعتماد به‌نفسم بالا رفت و دیگر دلسرد و افسرده نبودم. در نهایت، آن روز موفق شدم به 60 تن کمک کنم از ح.ک.چ خارج شوند.

استاد مردم را در مسیرمان قرار می‌دهند

تابستان گذشته، برای صحبت با مردم به شهری دیگر رفتم. درحالی که دوچرخه‌ام را می‌راندم، مردی را در یونیفورمی به‌رنگ قرمز دیدم که نزدیک مزرعه ذرت ایستاده بود. او با چهره‌ای گشاده لبخند می‌زد، گویا انتظارم را می‌کشید.

به‌سرعت به‌طرف او رکاب زدم. او حیرت‌زده گفت: «می‌دانم چرا امروز اینجا هستید. آمده‌اید که به من کمک کنید از ح.ک.چ خارج شوم.»

وقتی پرسیدم که چگونه متوجه این موضوع شده است، پاسخ داد: «چند روز قبل، به‌طور اتفاقی به فلایری درباره فالون دافا برخورد کردم. فکر کردم عالی است و آن را بارها و بارها خواندم. دو روز قبل، مشغول حمل این لوله‌های بزرگ بودم که طناب‌ها شل شدند و آن بار سنگین روی من افتاد. با استفاده از یک جرثقیل آن بار سنگین را از رویم برداشتند. همه فکر می‌کردند که مطمئناً لِه شده‌ام، اما من بلند شدم و چند قدم برداشتم- کاملاً خوب بودم! معجزه‌ بود! دقیقاً مانند چیزی بود که در فلایر توضیح داده شده بود. این استاد فالون دافا بودند که مرا نجات دادند. واقعاً سپاسگزارم. قبلاً عضو ح.ک.چ بودم و می‌دانستم که باید از آن خارج شوم. نمی‌خواستم بخشی از آن سازمان فاسد باشم، اما کجا و چگونه می‌توانستم از آن خارج شوم؟ درحالی که به این مطلب فکر می‌کردم، صدایی بلند و واضح به‌گوشم رسید: "نگران نباش، طولی نخواهد کشید که او به اینجا خواهد آمد." به اطرافم نگاه کردم و چون کسی را ندیدم، تصمیم گرفتم اینجا را جستجو کنم و شما اینجا هستید.»

از رحمت بی‌نهایت استاد یکه خوردم. جریانی از گرما را در تمام بدنم احساس کردم. با اشتیاق به او گفتم: «بله، استادم مرا به اینجا فرستادند که به شما کمک کنم از حزب خارج شوید.» او با خوشحالی گفت: «بله، لطفاً کمکم کنید از حزب خارج شوم.»

افراد بیشتری از ح.ک.چ خارج می‌شوند

با پیشرفت اصلاح فا، افراد بیشتری به حقیقت آگاه می‌شوند و دست به انتخابی درست می‌زنند.

در ماه مارس امسال، به یک کارگاه ساختمانی رفتم و با مردی مواجه شدم که حدوداً 60 ساله بود. گفتگویی را با او آغاز کردم و درباره فالون دافا به او گفتم. بسیار پذیرا بود و گفت که پدرش دبیر حزب در روستا و نیز عضو ح.ک.چ است، اما او می‌داند که تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد خوبی هستند. این مرد شرارت و بدخواهی را در ح.ک.چ دیده بود و باور داشت که همه باید از آن خارج شوند. نام مستعاری برای خودش انتخاب کرد و از من خواست که برای خروج از ح.ک.چ کمکش کنم. همچنین از من خواست که نام همسرش را در لیست خروج قرار دهم، زیرا همسرش عضو لیگ جوانان و پیشگامان جوان بود. به او گفتم که فقط می‌توانم با اجازه همسرش آن کار را انجام دهم.

در سفرهایم با ماجراهای قابل توجه بی‌شماری مواجه شده‌ام. این ماجرا را نوشتم تا فوریت مأموریت‌مان را به همه یادآوری کنم. استاد بسیار مشتاق و منتظر هستند که ما به عهد و پیمان‌های‌مان جامه عمل بپوشانیم، بنابراین نباید سستی کنیم و فرصت را از دست بدهیم!