(Minghui.org) در آوریل 2008 کتاب جوآن فالون به دستم رسید. تبلیغات منفی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) درباره فالون دافا تأثیر بدی بر من گذاشته بود اما چون کنجکاو بودم و می‌خواستم بدانم فالون دافا حقیقتاً درباره چیست، کتاب را به خانه بردم.

از آنجا که می‌ترسیدم درحال خواندن کتاب دیده شوم، در اتاقم را بستم و جوآن فالون را باز کردم. هنوز لون یو را تمام نکرده بودم که همه سلول‌های بدنم تحت تأثیر قرار گرفت. قادر نیستم احساسم در آن لحظه را با کلام بیان کنم. درحالی‌که چشمانم پر از اشک شده بود فقط می‌خواستم به خواندن ادامه دهم. اشک‌هایم را پاک کردم و با اینکه تا نیمه شب به خواندن ادامه دادم اما اصلاً خسته نبودم. هنوز وقتی به آن روز فکر می‌کنم هیجان‌زده می‌شوم.

بعداً سخنرانی‌های استاد در استان‌های مختلف را خواندم. آنها را هم با چنین احساسی خواندم و اغلب چشمانم پر از اشک می‌شد. اصول الهی بسیاری را یاد گرفتم که مردمی که تزکیه نمی‌کنند هرگز نمی‌دانند. معنی زندگی را هم درک کردم.

پس از آن نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، فروپاشی فرهنگ حزب و روزها با استاد را هم خواندم و به موسیقی‌های تهیه شده توسط مریدان دافا گوش دادم.

احساس می‌کردم سلول‌های بدنم در دافا غوطه‌ور می‌شود. خیلی خوشحال بودم. برونشیت مزمنی که ده‌ها سال به آن مبتلا بودم پایان یافته و بدنم سبک بود. احساس می‌کردم خوش‌اقبال‌ترین فرد عالم هستم. به آسمان نگاه کردم و به استاد گفتم: «استاد، من یک مرید شایسته دافا خواهم بود! شما به من افتخار خواهید کرد!»

خودم را وقف سه کاری کردم که یک مرید دافا باید انجام دهد.

آزار و شکنجه به‌خاطر اعتقادم

در سال 2012 در یک بازداشتگاه حبس شدم. می‌دانستم هر جایی که باشم باید سه کار را به‌خوبی انجام و خوبی دافا را نشان دهم.

با همه اطرافیانم مهربان بودم. درباره حقایق فالون دافا با آنها صحبت می‌کردم و شعرهای مریدان دافا را برایشان می‌خواندم. شعرهای هنگ یین استاد را کپی می‌کردم و آنها را به دیگران یاد می‌دادم. هر روز طبق معمول تمرینات را انجام می‌دادم و افکار درست می‌فرستادم. اغلب کسی نیمه شب مرا بیدار می‌کرد تا افکار درست بفرستم.

یک روز صبح سرپرست سلول گفت: «بیایید باهم فریاد بزنیم: فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!»

همه موافقت کردند و بیش از 20 نفر این عبارات را فریاد زدند. می‌دانستم که این محیط نسبتاً آرام بازداشتگاه، به‌خاطر افکار درست تمرین‌کنندگان باید به‌وجود آمده باشد. احساس می‌کردم باید هر روز در آنجا را ارج نهم و افراد بیشتری را نجات دهم.

التماس رئيس بازداشتگاه به من که او را نجات دهم

یک روز رئیس بازداشتگاه به سلولم آمد و گفت: «خواهش می‌کنم مرا نجات بده. در وب‌سایت فالون دافا مرا در فهرست عاملان آزار و شکنجه قرار داده‌اند. می‌دانی که من تو را تحت آزار و شکنجه قرار نداده‌ام و چیزهای زیادی برایت فراهم کردم. می‌دانم که شما تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد خوبی هستید.»

لبخند زدم و پاسخ دادم: «نیازی نیست بترسید. من می‌توانم شهادت بدهم که شما با تمرین‌کنندگان مهربان هستید. تا زمانی که از صمیم قلب عبارت «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنید، استادمان از شما محافظت خواهند کرد.»

او آرام شد و رفت. بعداً شنیدم که به شغل دیگری منتقل شد و بازداشتگاه را ترک کرد.

نگهبانان در جستجوی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری

روزی دو نگهبان خانم به نزد من آمدند و یکی از آنها گفت: «می‌توانی به ما کمک کنی چطور با استفاده از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری با شخصی رفتار کنیم؟ ما انواع تنبیه‌ها حتی غل و زنجیر و دستبند را امتحان کرده‌ایم اما بی‌فایده است. او هنوز دیگران را کتک می‌زند و مشکل ایجاد می‌کند.»

فکر کردم این فرصت فوق‌العاده‌ای است تا قدرت معجزه‌آسای فا را به آنها نشان دهم. قول دادم که نهایت تلاشم را انجام دهم.

آن زندانی خانم جوان بیست ساله و مبتلا به افسردگی بود و چنان احساساتش در نوسان بود که نمی‌توانست آن را کنترل کند.

پس از اینکه او را به سلول من آوردند، ابتدا درباره خانواده‌اش پرسیدم و به او یاد دادم عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» را تکرار کند. به‌تدریج اخلاقش خوب شد و با دیگران ارتباط برقرار کرد.

6 ماه گذشت و او دیگر نسبت به دیگران رفتار‌های خشنی نداشت. وقتی فهمید قرار است مرا به زندان ببرند بسیار ناراحت شد و گریه کرد.

گفتم اگر عباراتی را که به او یاد داده بودم تکرار کند، بیماری‌هایش فروکش می‌کند. او از سر اطمینان لبخندی زد. رؤسای بازداشتگاه هم که توجه زیادی به تغییرات مثبت او کرده بودند، قدرت دافا را درک کردند.

درمان بیماری پزشک طب سنتی چینی

خانم 40 ساله‌ای سراسیمه به سلول ما آمد درحالی‌که باید دست‌هایش را به دیوار تکیه می‌داد تا نیفتد. او گفت که پزشک طب سنتی چینی با سال‌ها تجربه است و با اینکه خودش دیگران را درمان می‌کند، اما به بیماری‌های زیادی مبتلا است و نمی‌تواند خودش را درمان کند.

وقتی یکی از نگهبانان دندان درد داشت، این پزشک از دو لامپ رنگی استفاده کرده بود تا به شکل طب سوزنی به او کمک کند و درد نگهبان در عرض چند دقیقه از بین رفته بود. او می‌توانست بعدهای دیگر را ببیند و دارای توانایی پیشگویی بود. او گفت که رابطه عمیقی با من دارد و می‌دید که هنگام مدیتیشن بدنم می‌درخشد.

می‌دانستم که استاد این فرد را نزد من فرستاده‌اند و من باید به او کمک می‌کردم. شعرهای استاد را برایش نوشتم و به او دادم. او هنگام کار آنها را تکرار می‌کرد. از من خواست که کنارم بخوابد زیرا می‌گفت انرژی‌ای دارم که می‌تواند بدنش را تنظیم کند. کمی پس از آن توانست به‌طور عادی راه برود. می‌دانستم که همه این کارها را استاد انجام داده‌اند.

نگهبانی که کنجکاو شده بود از این پزشک پرسید چطور به این سرعت درمان شده است. او گفت که درحال یادگیری تمرینات فالون دافا از من است و می‌تواند انرژی مرا دریافت کند و احساس بسیار خوبی دارد.

آن نگهبان از من خواست انرژی بفرستم تا بیماری‌اش درمان شود. من گفتم که نمی‌دانم چطور چنین کاری انجام دهم اما اگر می‌خواهد فالون دافا را یاد بگیرد می‌تواند آن را در خانه انجام دهد.

استاد از مریدان دافا می‌خواهند که با کمک به نجات موجودات ذی‌شعور، تقوای عظیم خود را بنا سازند. من این محیط را ارج می‌نهم. من به‌خاطر نجات نیک‌خواهانه استاد باید خودم را به‌خوبی تزکیه کنم.

اعتباربخشی به دافا در زندان

پس از اینکه به زندان منتقل شدم، جرأت نکردم در تزکیه سست شوم. دائم افکار درست می‌فرستادم و به درون نگاه می‌کردم. همه افکارم را بررسی می‌کردم تا مطمئن شوم با دافا هم‌راستا است که نیروهای کهن از شکاف‌هایم استفاده نکنند. زندانی بودن را چیز بدی در نظر نمی‌گرفتم چراکه می‌توانستم با تحمل محنت‌ها، کارمایم را از بین ببرم تا هرچه سریع‌تر وابستگی‌های ناشی از شهرت‌طلبی، علایق شخصی و احساسات را از بین ببرم و در چنین محیط خشنی شین‌شینگم را ارتقاء دهم. می‌توانستم مردم را هم در زندان نجات دهم.

این فرصت فوق‌العاده‌ای برای ارتقاء در تزکیه بود، اما چطور می‌توانستم در چنین محیط شیطانی بهرۀ خوبی از آن ببرم؟

در چنین محیط بسته و پیچیده‌ای، کلامم می‌بایست حاوی حقایق فالون دافا باشد. اگر می‌توانستم به‌خوبی عمل کنم و به دافا اعتبار بخشم، می‌توانستم موجودات ذی‌شعور را نجات و اجازه دهم همه آنها حقایق فالون دافا را درک کنند و آینده روشنی را برای خودشان انتخاب کنند.

من سالم و مثبت‌اندیش بودم و کسانی که در زندان بودند را درک و به آنها کمک می‌کردم. استاد افراد را نزد من می‌فرستادند و من حقایق دافا را به آنها می‌گفتم. در نتیجه 6 نفر تمرین فالون دافا را شروع کردند. دو نمونه از آنها به‌شرح زیر است.

یینگ (نام مستعار) دچار سکته مغزی و پاهایش بی‌حس شده بود. هنگام راه رفتن باید دو نفر کمکش می‌کردند. حتی جرأت نداشت آب بنوشد زیرا از سختی رفتن به توالت می‌ترسید.

یینگ را به طبقه پایین تخت خواب من منتقل کردند. من پیش‌قدم شدم تا از او نگهداری کنم و درباره دافا با او صحبت کنم. او 6 سال از من کوچک‌تر بود و ما باهم مثل خواهر بودیم. چون بی‌سواد بود به او یاد دادم چطور فا را بخواند و عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را یاد گرفت.

استاد اغلب در رؤیاهایش به او اشاراتی می‌رساندند و او را تشویق می‌کردند. او می‌توانست صحنه‌های جادویی سایر بعدها را ببیند. ما تمرینات را باهم انجام دادیم تا اینکه پس از دو ماه پاهایش درمان شد و توانست به‌طور عادی راه برود. او دیگر به دارو نیازی نداشت و هر روز شاد بود و گفت که هرگز در زندگی‌اش این چنین شاد نبوده است.

یینگ که بیش از 50 سال به بیماری‌های مختلفی مبتلا بود، چند بار اقدام به خودکشی کرده بود. او قاطعانه به استاد و دافا ایمان داشت.

این اتفاق تأثیر بسیار مهمی در زندان گذاشت. مردم فهمیدند که فالون دافا یینگ را نجات داد.

خانم جوان 30 سالۀ تحصیلکرده دیگری هم بود که باهوش و مهربان اما بسیار رقابت‌طلب بود. او بودایی بود می‌توانست برخی از نوشته‌های بودیستی را از بر تکرار کند. او را در سلول ما قرار دادند و من خیلی نگرانش بودم. فکر می‌کردم او که بنیان خوبی دارد و چقدر خوب می‌شود دافا را تزکیه کند.

روزی این خانم جوان دچار یک درگیری و مشاجره شد و شخصی را کتک می‌زد و به او ناسزا می‌گفت. به‌شدت خشمگین بود و بدرفتار بود. او را متوقف کردم و گفتم: «یک شخص با ایمان باید خودش را تزکیه کند. چطور می‌توانی کسی را کتک بزنی و به او ناسزا بگویی؟ تمرین‌کنندگان فالون دافا در هر شرایطی به درونشان نگاه و خودشان را تزکیه می‌کنند.»

او انگار تحت تأثیر قرار گرفت. بعداً درباره چگونگی تزکیه باهم صحبت کردیم و من گفته‌های استاد را که از بر بودم برایش نوشتم تا او که بسیار مشتاق بود بتواند فا را تکرار کند. در هر فرصتی تبادل تجربه می‌کردیم. چنان در شادی تزکیه دافا غرق شده بودیم که فراموش کرده بودیم در زندان هستیم.

او روزی گریه کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «خاله شما مرا نجات دادید. من نمی‌دانستم تزکیه چیست و فقط به دنبال برکات بودا بودم. هر روز نوشته‌های بودا را تکرار می‌کردم و نمی‌دانستم چطور خودم را تزکیه کنم. من باید دافا را به‌خوبی مطالعه کنم و یک تزکیه‌کننده حقیقی شوم.»

من پاسخ دادم: «استاد تو را نزد من آوردند و نجاتت دادند. استاد تو لی هنگجی هستند و بعداً باید به کلام ایشان گوش کنی و سه کار را به‌خوبی انجام دهی.»

او گفت که درک کرده و با دیگران درباره دافا صحبت می‌کند.

با اینکه پس از آن از زندان بیرون آمدم اما باور دارم که او به‌خوبی تزکیه می‌کند زیرا تاکنون از برکات جسمی و روحی دافا بهره‌مند شده است.

در طول چند ماه گذشته آشکارا احساس می‌کنم که سرزمین اصلی چین یک زندان نامرئی بزرگ است. همه در هر کجا تحت نظارت هستند. آیا این یک جامعه بشری است؟ حزب کمونیست چین به‌زودی از بین خواهد رفت و نجات تمام موجودات بسیار ضروری است. پس از مطالعه فشرده فا، یک مرید دافای سرشار از افکار درست هستم. باید از آخرین فرصت استفاده کنم تا موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم و به عهدی که بستم عمل کنم.