(Minghui.org) سابقاً از بیمار‌های زیادی مثل آرتریت، التهاب کلیه‌ها و التهاب بافت معده رنج می‌بردم. ژوئيه 1999، مدت کوتاهی پس از این‌که تمرین فالون دافا را شروع کردم، همه آن‌ها از بین رفتند.

حرف زدن از دافا برای مردم در پکن

دسامبر 2001، من و هم‌تمرین‌کنندگان به پکن رفتیم تا حقایق را درباره فالون دافا به مردم بگوییم. درست قبل از این‌که وارد پکن شویم، مأموران پلیس شروع به چک کردن کارت‌های شناسایی کردند. همان‌طور که به ما نزدیک‌تر می‌شدند، یک مأمور نظامی شروع به بحث و دعوا با آن‌ها کرد. ما آموزه‌های دافا را زیر لب می‌خواندیم. آن‌ها ردیف جلوی ما، ردیف پشت و افراد سمت چپ ما را بررسی کردند، اما ما را چک نکردند. به نظر می‌رسید که مورد حمایت قرار گرفته‌ایم.

به‌محض این‌که به پکن رسیدیم، به اداره استیناف رفتیم. نامه‌هایمان را به پلیسی دادیم که به ما گفت وارد اداره شویم. جو آنچا بسیار آرام بود. مأمور پلیس از ما خواست تا دلایل حضور‌مان در آنجا را بنویسیم. بهبودی‌ در وضع سلامتی‌ام را که در نتیجه تمرین فالون دافا بود نوشتم و سپس نامه را روی میز گذاشتم.

در اطراف قدمی زدم و متوجه شدم در قفل شده بود. فکر کردم: «ما نمی‌توانیم این‌جا بمانیم، در غیر این‌صورت قادر نخواهیم بود فا را مطالعه کنیم. باید به خانه بروم.» در را هل دادم و باز شد. به اطراف نگاه کرده و کسی را ندیدم. تمرین‌کنندگان دیگر را صدا کردم تا با من بیایند. در دوم و سپس در سوم را باز کردم. پس از آن، به‌طور موفقیت‌آمیزی از چهار در آهنی بیرون آمده و به خانه بازگشتیم.

تزکیه‌کردن واقعاً آسان نیست و فکر می‌کنم داشتن هر گونه ترسی پیشروی را دشوارتر می‌کند. با این وجود، وقتی فرد وابستگی به زندگی و مرگ را رها می‌کند، تزکیه آسان‌تر می‌شود.

شاهد نیروی دافا بودن

آموزه‌های فالون دافا می‌گوید که تمرین‌کنندگان باید خودخواه نبوده و دیگران را مقدم بر خود در نظر بگیرند. پس، همیشه هر وقت که امکان داشته باشد به سایر تمرین‌کنندگان کمک می‌کنم.

اَلی (اسم مستعار) محیط تمرین گروهی را از دست داد، پس وضعیت سلامتی‌اش بدتر شد. سرفه می‌کرد و توان بالا رفتن از پله را نداشت. به این امید که سلامتی‌اش را باز یابد به او کمک کردیم.

بِلا (اسم مستعار) و من با اَلی بیش‌تر از یک ماه مطالعه کردم، اما وضعیت سلامتی او بهتر نشد. نگران بودم که اوضاع سلامتی‌اش بدتر شود و تأثیر منفی روی دافا بگذارد، پس از پسرش خواستم تا مادرش را به بیمارستان ببرد، اما اَلی قبول نکرد.

او در برابر عکس بنیان‌گذار فالون دافا، استاد لی هنگ‌جی، زانو زد و گفت: «تقصیر من است که همه این‌قدر نگران هستند.» به‌طرز حیرت آوری، چند روز بعد حالش بهتر شد. شاهد نیروی دافا بودیم و در تزکیه‌مان مصمم‌تر شدیم.

بِلا (اسم مستعار) و من همسایگانی هستیم که قبل از این‌که مسیر تزکیه را آغاز کنیم با هم معاشرت داشتیم. چون او سواد نداشت، من و سایر تمرین‌کنندگان مطالعه فا را با او انجام می‌دادیم. از طریق مطالعه گروهی یاد گرفت که چطور بخواند.

پسر کوچکتر بِلا در سال 2001 بر اثر بیماری فوت شد و چند سال بعد شوهرش نیز درگذشت. تمرین‌کنندگان به منزلش نرفتند، اما من رفتم و با او فا را مطالعه کردم.

همکاری برای نجات تمرین‌کنندگان

بسیاری از هم‌تمرین‌کنندگان دستگیر شده و به مراکز بازداشت و شستشوی مغزی فرستاده شده‌اند. تمرین‌کنندگان در ناحیه ما برای نجات آن‌ها با یکدیگر همکاری می‌کنند.

هنگامی‌که کَتی (اسم مستعار) در مرکز شستشوی مغزی شکنجه شد، با دخترش صحبت کردم و حقایق فالون دافا را به او گفتم و از او خواستم تا برای نجات کتی کمکم کند. وقتی نگهبان از وارد شدن ما به مرکز شستشوی مغزی جلوگیری کرد، از او خواستم تا با صدای بلند مادرش را صدا کند. فردی به ما گفت که مادرش آن‌جا نیست. به مرکز شستشوی مغزی در ناحیه‌مان رفتیم و او را پیدا کردیم. خانواده کتی و من دادخواستی را از طرف او امضاء کردیم تا توانست آزاد شود.

دی (اسم مستعار) دختر جوانی است که به مرکز شستشوی مغزی فرستاده شد. مادربزرگش از من خواست که تقاضا کنم تا آن دختر آزاد شود. در مرکز شستشوی مغزی، چند پلیس مرا شناخته و دلیل حضورم را پرسیدند و این‌که رابطه‌ام با آن دختر چیست. آن‌ها من و مادربزرگش را دستگیر کردند، اما از آنجا که مردم بسیاری شاهد این دستگیری بودند، آزادمان کردند.

اِوا (اسم مستعار) به‌طور غیرقانونی دستگیر و خانه‌اش تفتیش شده بود. پلیس چیزهایی از منزلش را ضبط کرده بود. من و تمرین‌کننده دیگری به خانه‌اش رفتیم. وقتی شوهر اِوا گله وشکایت می‌کرد، فقط گوش دادیم و من قلباً افکار مثبت برای او فرستادم. سپس، نگرش و رفتارش عوض شد و عذرخواهی کرد. مدت زیادی با او صحبت کردم و به او گفتم به مأموران رشوه ندهد. همسرش به زودی آزاد خواهد شد.

یک‌بار، بِلا (اسم مستعار) به‌طور غیرقانونی در یک اداره پلیس محلی بازداشت شد. وقتی این را شنیدم با پسرش تماس گرفتم. من و خانواده‌اش، چهار بار به اداره پلیس رفتیم تا اجازه آزادی‌اش را صادر کردند.

در طول روند نجات هم‌تمرین‌کنندگان، فقط به این‌که چگونه آن‌ها را نجات دهم فکر می‌کردم و هرگز به این فکر نکردم که چه اتفاقی ممکن بود برای من بیفتد.