(Minghui.org) طی سال‌های گذشته زندگی‌ام دچار تغییرات زیادی شده است. اگر بخواهم بیشتر برایتان بگویم باید به چند سال پیش بازگردم.

سرگردان

در مدرسه راهنمایی آشوبگر بودم. معلمم اغلب از مادرم می‌خواست که به مدرسه بیاید اما برای من اهمیتی نداشت. وقتی درباره این موضوع در خانه صحبت می‌کردیم من سرسختانه می‌گفتم: «هدف از مدرسه رفتن و نمره خوب گرفتن چیست؟ اگر به دانشگاه بروم ثروتمند می‌شوم؟» خانواده‌ام درمانده و ناامید بودند و جوابی نداشتند.

اما جامعه به آن آسانی که من فکر می‌کردم نبود و مشکلات بسیاری در محل کارم به وجود آمد. رئیس و همکارانم فقط به این فکر می‌کردند که پول بیشتری کسب کنند. حتی زمانی که دروغ می‌گفتند چنان حیله‌گرانه حرف می‌زدند که از مسئولیت شانه خالی کنند. در آن محیط هدفم این بود که موفق شوم تا برای دیگران خودنمایی کنم حتی اگر به قیمت دروغ گفتن و دست به شیوه‌های دیگر زدن می‌بود.

اما واقعیت واقعیت است. کار، خواب و بازی‌های ویدئویی همه زندگی‌ام را تشکیل می‌داد. کار و بازی‌هایم به‌خوبی پیش می‌رفت. اما باز هم احساس می‌کردم گم شده‌ام. به نوعی متوجه شدم بدنم مانند دستگاهی تحت کنترل روحم است. همچنین درباره بازپیدایی شنیدم اما نمی‌توانستم این مسائل را درک کنم.

فیلترهای اینترنتی در چین شدیدتر شد و برخی از بازی‌هایم به دلیل سرورهایشان که خارج از کشور بودند ممنوع شد. از نوجوانی حرف‌های بدی درباره حزب کمونیست شنیده بودم و این اتفاق افکار و عقاید منفی‌ام نسبت به حزب را تثبیت کرد.

روزی یکی از دوستانم نرم‌افزاری به من داد تا بتوانم اخبار و ماجراهای بسیار جالبی در وب‌سایت را ببینم. اطلاعات مثبت درباره فالون دافا وجود داشت که تبلیغات منفی گسترده‌ای که در کتاب‌هایم مانند واقعه خودسوزی میدان تیان‌من نوشته شده بود را رد می‌کرد. از خواندن اطلاعات سایت لذت بردم و آن را با افراد خوابگاهم نیز به اشتراک گذاشتم. وقتی دیدم که آنها نیز به این اخبار علاقه‌مند شدند، از اینکه مطالب را به اشتراک گذاشته بودم خوشحال شدم.

یک بار در دانشگاه، دانشجویی از من پرسید که آیا عضو حزب کمونیست می‌شوم. من گفتم: «ابداً! من فقط می‌خواهم از آموزه‌های فالون دافا پیروی کنم.» چون اغلب گزارش‌های یو‌تیوب را نگاه می‌کردم، دوستانم از اطلاعات زیادم شگفت‌زده می‌شدند و من خوشحال می‌شدم.

ابرهایی پیش از طلوع

روزی وارد وب‌سایت‌های خارج از کشور شدم، فیلمی پیشنهادی دیدم به نام «سخنرانی قانون بودای فالون در گوانگجو» از روی کنجکاوی آن را نگاه کردم. از نوجوانی احساس خوبی به استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) داشتم. فکر می‌کردم با این تعداد پیرو، فرد بسیار دانایی هستند. سخنرانی را گوش دادم و دیدم استاد لی چقدر آسانگیر و مهربان هستند. چندین بار از شوخ‌طبعی ایشان خندیدم و به‌طور همزمان دانش زیادی کسب کردم. فکر کردم: «وای! این جمله عجب مفهومی دارد. آن جمله خیلی صحت دارد.» فکر کردن این همان چیزی بود که در تمام زندگی به دنبالش بود.

پس از شنیدن اولین سخنرانی، از فکر اینکه مطالب زیادی از آن آموخته‌ام بسیار هیجان‌زده بودم. اما زمانی که درباره آن با دوستان و هم‌کلاسی‌هایم صحبت کردم، آنها نپذیرفتند و فکر کردند که این حرف‌ها خرافات است. برایم این سؤال پیش آمد که: هرگاه درباره فاسد بودن حزب کمونیست صحبت می‌کنم آنها موافقت می‌کنند، پس چرا به چنین مطالب خوب و ژرفی چنین عکس‌العملی نشان دادند؟

به اضافه اینکه صبح روز بعد، متوجه شدم بیماری پوستی‌ای که سال‌ها به آن مبتلا بودم از بین رفته بود. نمی‌دانستم آیا این اتفاقی است یا نه اما حرف‌های استاد لی را دوست داشتم و همه 9 سخنرانی را تماشا کردم. در طول آن روزها، درباره تمرین تزکیه درک درستی نداشتم اما می‌دانستم استاد درباره فرد بهتری بودن سخن می‌گویند و من آموزه‌های ایشان را در زندگی‌ام به کار بردم.

با دیدن هرج و مرج جامعه و نزول ارزش‌های اخلاقی، تصمیم گرفتم از آن آموزه‌ها پیروی کنم و فرد بهتری شوم. دوستانم از دیدن تغییرات بزرگ در من شگفت‌زده شدند. برایشان توضیح دادم: «کتاب‌های فالون دافا را خوانده‌ام. حالا تمرین‌کننده هستم و با دیگران به‌خوبی رفتار می‌کنم زیرا نمی‌خواهم تقوایم را از دست بدهم!» همه آنها لبخند زدند.

از آن زمان شادتر شدم و عادات بدم را رها کردم. همچنین یاد گرفتم به جای لحنی توهین‌آمیز، با ملایمت با دیگران صحبت کنم. تجاربم بیش از اندازه است که بخواهم آنها تعریف کنم.

زندگی‌ام ادامه یافت و پیش از آنکه متوجه شوم آزمون‌های خصوصیات اخلاقی بر سر راهم قرار گرفت. روزی در مسیر رفتن به خوابگاه متوجه شدیم که لپ‌تاپ هر 3 نفرمان گم شده است. من محل اقامتم را با آنها به اشتراک گذاشته بودم، اما هیچ یک نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. صبح روز بعد والدین اندی پس از سفری 6 ساعته آمدند. آنها به من و بن شک داشتند که کامپیوتر اندی را دزدیده باشیم و کامپیوترهای خودمان را مخفی کرده باشیم تا روی کاردزدی‌مان سرپوش بگذاریم.

در اداره پلیس به ما گفته شد که دوربین امنیتی نزدیک به خوابگاه درست در همان چند روز خراب شده بود. والدین اندی حتی بیشتر به ما شک و توصیه کردند که پیش از وخیم شدن اوضاع به دزدی اعتراف کنیم. من خشمگین شدم و با آنها مشاجره کردم. پدر اندی باز عصبانی‌تر شد و تهدید به دعوا و انتقام کرد.

من که نمی‌دانستم چه کار کنم عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» و «استاد لی لطفاً کمک کنید» را تکرار کردم. پس از آن طولی نکشید که مادرم تماس گرفت و گفت که آرام باشم چراکه مرتکب هیچ کار اشتباهی نشده‌ام. نباید منقلب شوم و فقط باید با بازرسان همکاری کنم. آرام شدم و می‌دانستم که استاد از این طریق کمکم کردند.

دو روز بعد زمانی که اندی درحال جابه‌جایی لوازم بود، لپ‌تاپ‌ها پیدا کرد. مشخص شد که شخصی با ما شوخی کرده بود. والدین اندی ساکت بودند و من و بن نیز خسته‌تر از آنی بودیم که پیگیری کنیم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. بن پرسید چرا من در مقابل سرزنش‌های والدین اندی بسیار آرام بودم. به او گفتم که فالون دافا به من می‌آموزد که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنم. این بهترین راه برای اداره مجادلات و اجتناب از عواقب آن است. همچنین گفتم که من نیز کمی مجادله کردم که بعداُ بسیار پشیمان شدم. بن مرا تشویق کرد و گفت که اعتقادم را تحسین می‌کند.

تمرین تزکیه

واقعه بالا در اکتبر 2015 یک سال پس از شروع تمرین رخ داد. پیش از آن به تمرین تزکیه فکر نمی‌کردم و به جای آن فقط به فرد بهتری بودن و پیروی از سخنان استاد فکر می‌کردم. در اوایل سال 2016 تصمیم گرفتم بار دیگر فیلم سخنرانی‌ها را تماشا کنم. روزی یک سخنرانی را تماشا و اغلب گریه می‌کردم. چرا چنین احساسی داشتم؟

وقتی آخرین سخنرانی را در روز نهم تمام کردم به خودم گفتم: «من یک تمرین‌کننده خواهم شد!» استاد زمان زیادی صرف کرده بودند تا به من آموزش دهند و کمک کنند بسیاری از اصول جدید را درک کنم. در ذهنم گفتم: «استاد همه حرف‌هایتان را شنیدم. شما را مأیوس نخواهم کرد. از همین امروز تمرین را شروع می‌کنم!»

درحالی‌که هیچ تمرین‌کننده‌ای در اطرافم نبود، باید تمرینات را به صورت اینترنتی آرام آرام یاد می‌گرفتم. کمی بعد با تمرین‌کنندگانی به صورت اینترنتی آشنا شدم که گفتند جوآن فالون و سایر مقالات را بخوانم. هر روز تمرینات را انجام می‌دادم و کتاب‌ها را می‌خواندم. پاسخ تمام سؤالاتم را در آنها پیدا کردم و گاهی از خودم می‌پرسیدم: این خیلی خوب است. چرا این تمرین را زودتر شروع نکردم؟

همچنین درباره فالون دافا با دیگران نیز صحبت کردم و امیدوار بودم که آنها نیز از مزایای این تمرین بهره‌مند شوند. به دلیل شوق و اشتیاق بیش از حدم، آنها حرف‌هایم را درک نکردند و فکر کردند منطقی نیست. از این ماجرا یاد گرفتم به صورت ابتدایی درباره فالون دافا با مردم صحبت کنم.

هر روز زمان زیادی را صرف مطالعه فا می‌کردم. بازی را متوقف کردم. روزی هم‌اتاقی‌ام گفت که هر بار به خوابگاه بازمی‌گردد احساس خوبی دارد. او گفت: «تو همیشه آرام و منظم هستی. من خیلی خوش‌اقبالم که اینجا زندگی می‌کنم.» می‌دانستم که فالون دافا باعث بهبودی این محیط شده است و تشویقی نیز از جانب استاد بود.

با مرور گذشته متوجه شدم که استاد از سال 2014 از من مراقبت کرده‌اند. مسائل بسیار اتفاقی به‌نظر می‌رسید اما آنها به دلیلی رخ دادند. حتی زندگی‌ام پیش از این نیز کمکم کرد تا اساس و بنیان تمرین‌کننده شدن پی‌ریزی شود. مدت‌ها بود که در جستجو بودم و سرانجام چیزی که به دنبالش می‌گشتم را پیدا کردم.

فالون دافا خودخواهی‌ام را از بین برد و مرا تغییر داد و فرد بهتری کرد. امیدوارم مردم بیشتری از این تجربه یاد بگیرند و این فرصت را از دست ندهند.