(Minghui.org) سال 1997 تمرین فالون گونگ را آغاز کردم و بنابراین تمرین‌کننده‌ای قدیمی محسوب می‌شوم. با این‌حال، در بسیاری جنبه‌های تزکیه عقب مانده‌ام، مخصوصاً در ارتباط با احساسات (چینگ). هنگامی که تمرین در فالون گونگ را شروع کردم، فقط یک دختر کم سن و سال بودم. در آن زمان، زیاد به احساسات، به‌ویژه احساسات بین مرد و زن فکر نمی‌کردم. با مطالعه فا می‌توانستم به‌خوبی عمل کنم.

در یک چشم‌ بر‌هم‌زدن نُه سال گذشت و اتفاقات بسیاری افتاد. تجربه‌های بسیاری داشتم. اوقات زیادی کوشا نبوده‌ام. در ابتدای شروع آزار و شکنجه در سال 1999، به‌دلیل کمبود اطلاعات، تردیدهایی داشتم. اما همیشه اعتقاد داشتم که مسیر تزکیه فالون دافا را ادامه خواهم داد. در کل، محیط تزکیه‌ام نسبتاً دور از استرس بود. این باید محیط و فرصت خوبی برای من می‌بود تاحقیقترا برای نجات موجودات روشن کنم و من این را درک کردم. با این وجود، حس اضطرار سایر تمرین‌کنندگان را نداشتم. کارهای روشنگری حقیقت را انجام می‌دادم، اما قلبم را در اینکار نگذاشته بودم. هم‌چنین، وقتی می‌دیدم هم‌تمرین‌کنندگانم تحت شکنجه و آزار و اذیت قرار می‌گیرند، عصبی می‌شدم. به‌علاوه، وقتی مقالات تبادل تجربه هم‌تمرین‌کنندگان را می‌خواندم، توصیف احساس عقب‌ماندنی که نسبت به آن‌ها داشتم بسیار سخت است. می‌دانستم احساس عقب افتادنم بیشتر در نتیجه مداخله‌ای بود که ذهنیت ترس و وابستگی‌هایم به راحت‌طلبی و احساسات بوجود می‌آورد. اما خلاص شدن از آن بسیار دشوار بود، گاهی کوشا بودم و گاهی نبودم.

اخیراً، ذهنیت ترسم خیلی کم‌تر از قبل شده است، اما هنوز به راحت‌طلبی وابسته هستم. هنوز به‌شدت به احساسات مخصوصاً احساسات بین مرد و زن وابسته هستم. این مقاله تا حد زیادی به این دلیل نوشته شده که وابستگی‌ام را به احساسات بین مرد و زن در معرض نمایش بگذارد.

مدتی نه‌چندان دور، با مردی که قصد داشتم با او ازدواج کنم، شروع به قرار گذاشتن کردم. وقتی متوجه شد که فالون گونگ را تمرین می‌کنم، مرا طرد کرد و دربارۀ قطع رابطه با من صحبت کرد. با این وجود، چون نمی‌توانست احساساتش نسبت به من را رها کند، بالاخره این حقیقت را که فالون گونگ را تمرین می‌کنم پذیرفت. در آن موقع، هنوز یکدیگر را دوست داشتیم.

مقاله‌ای تحت عنوان «پدیده اهریمنی در بازی ویدئویی منحط» خواندم و هشداری دریافت کردم. (من خود را به‌شدت مشغول آن ویدئوهای سخیف نمی‌کنم.) سپس کابوسی دیدم. در خواب، درحالی‌که من و اعضای خانواده‌ام در خواب بودیم، سایه شبح مانندی پشت سرم ظاهر شد و گفت که می‌خواهد به بدنم متصل شود. نمی‌توانستم حرکت کنم و سپس او وارد بدنم شد. بسیار عصبی بودم و خود را نیشگون می‌گرفتم، اما دردی احساس نمی‌کردم. سپس، فکر کردم که به دردسر افتاده‌ام، چون نمی‌توانستم بدنم را کنترل کنم. در ذهنم شروع به مقاومت کردم، اما هنوز نمی‌توانستم تکان بخورم. بعداً (در خواب) آن چیز از جسمم خارج شد، و من بیدار شدم. سپس می‌توانستم حرکت کنم. ترسیدم و از خواب بیدار شدم.

سپس شروع به فرستادن افکار درست کردم، اما تا حدی توانایی به‌خوبی انجام دادنِ آن‌را از دست داده بودم. سپس، تمرین مدیتیشن نشسته را انجام دادم. فکر کردم: «من یک تمرین‌کننده‌ام، چگونه آن چیز کثیف توانست وارد بدنم شود؟ کاری هست که آن‌را درست انجام نداده‌ام.»

جمله‌ای را از آن مقاله به‌خاطر آوردم: «جای تعجب نیست که مردم گذشته این نوع رابطه جنسی بین زن و مردی که ازدواج نکرده‌اند را «پرسه زدن با اشباح» می‌نامیدند. عبارت دیگری نیز در ذهنم پدیدار شد: «هرچه آن به انتها نزدیک‌تر می‌شود، وخیم‌تر خواهد شد!»

اگرچه من و آن مرد از خط قرمز بین مرد و زن نگذشته بودیم، اما آن تنها حدی بود که از آن نگذشته بودیم و البته رفتارم مناسب رفتار یک تمرین‌کننده نبود. اکنون که به گذشته فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که استاد نیک‌خواهم چند بار به‌طور غیرمستقیم به من هشدار دادند، اما هر دفعه نخواستم که به دنبال دلیل درون خود بگردم و حتی جرأت نکردم به این فکر کنم که آن تذکرات به من مربوط می‌شوند. اما، می‌دانستم که باید با آن رو‌به‌رو شوم، چون من یک مرید دافا هستم و می‌دانستم که باید آزمایش را بگذرانم! بالاخره به‌طور منطقی دربارۀ آن فکر کردم و با آن مشکل مواجه شدم: «چه کسی ترسیده بود؟ چه کسی از اینکه افشاء شود می‌ترسید؟» باید آن را به‌طور روشن افشاء کنم. در غیر این‌صورت، مردم را نجات نخواهم داد، در عوض، آن‌ها را به مخاطره خواهم انداخت، مردمی که با من در رابطه از پیش تعیین شده هستند را به خطر خواهم انداخت.

این‌هفته قصد دارم که با آن مرد صحبت کنم. بهرحال، او هنوز حزب کمونیست چین(ح.ک.چ)، لیگ جوانان و پیشگامان جوان را ترک نکرده است. هر وقت که این مسئله را مطرح می‌کنم، مسخره‌ام می‌کند. هم‌چنین، امیدوارم هم‌تمرین‌کنندگانی که این مقاله را می‌خوانند برایم افکار درست بفرستند. باید واقعاً به این مسئله فکر کنم که آیا بیرون رفتن و رابطه داشتن با یک غیرتمرین‌کننده نجات دادن او است یا به مثابه برگشتن به یک زندگی عادی برای من است.

اگر این به معنی نجات او است، به‌نظر می‌رسد که نباید در این‌راه تقلا کنم، چون مردم زیادی هستند در طول زندگی‌های گذشته با من رابطه تقدیری دارند و اکنون منتظر من هستند. نیاز فوری آن‌ها به من برای کمک به آن‌ها برای درک حقیقت دافا و آزار و شکنجه، برای خارج شدن از ح.ک.چ، لیگ جوانان، پیشگامان جوان و ارائه آینده‌ای روشن به آن‌هاست. در این لحظه تاریخی، ضرورت این مسئله برای من بیش‌تر از ازدواج است. اگر می‌توانستم حقیقت کیهان را ببینم، آیا هنوز همین کارها را می‌کردم؟ آیا کوشاتر می‌شدم؟