(Minghui.org) به‌محض اینکه در سال ۲۰۰۹، تمرین فالون دافا را آغاز کردم، همراه با تمرین‌کنندگان باتجربه به روشنگری حقیقت درباره این تمرین پرداختم. خودم را تمرین‌کننده‌ای جدید در نظر نمی‌گرفتم، احساس می‌کردم فقط کاری را انجام می‌دهم که استاد از تمرین‌کنندگان واقعی دافا خواسته‌اند.

با راهنمایی فا و استاد که به‌طور پیوسته مراقب من هستند، طی ده سال گذشته، در تزکیه شخصی و در تلاش‌هایم برای روشنگری حقیقت، به‌تدریج باملاحظه‌تر و بالغ‌تر شدم و اعتماد‌به‌نفس بیشتری پیدا کردم.

فرزند کشاورزان فقیر: زنده ماندن، اما در فلاکت و بدبختی دست و پا زدن

در زمستان۱۹۶۰ متولد شدم، در میان قحطی بزرگ چین، هنگامی که ده‌ها میلیون چینی از گرسنگی درگذشتند. والدینم با قطعه زمین کوچکی که داشتند، به‌سختی می‌توانستند مایحتاج شش خواهر و برادر بزرگترم را تأمین کنند. مادرم که بعد از به‌دنیاآوردن من دچار سوء‌تغذیه شده بود قادر به تولید شیر نبود، بنابراین فکر نمی‌کرد که زنده بمانم. او مرا در خوکدانی انداخت، در کمال تعجب، خوك‌ها بیشتر از اینکه علاقه‌ای به خوردن من نشان دهند مرا در کاه‌های موجود در خوکدانی می‌فشردند.

دومین خواهرم که در آن زمان ۱۲ ساله بود از کار در مزارع به خانه آمد و از مادرم پرسید که خواهر جدیدش کجاست تا او را ببیند. وقتی متوجه شد که کجا هستم، بلافاصله مرا از خوکدانی بیرون کشید. به‌سختی نفس می‌کشیدم و تمام بدنم به‌خاطر سرما سیاه و کبود شده بود. خواهرم ژاکتش را باز کرد و مرا روی شکمش قرار داد تا گرم شوم. به لطف خواهرم زنده ماندم. اهالی روستا گفتند که من کودکی معمولی نیستم و سرنوشتم این بود که زنده بمانم.

پدرم که برای تغذیه خانواده کیسه‌ای برنج به سرقت برد، دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد. این موضوع کار مادرم را برای سیرکردن شکم خانواده سخت کرد.

در طول سه سال دوره مدرسه راهنمایی، به‌جای اینکه در کلاس درس حاضر شوم، کار ساختمانی انجام می‌دادم و کلاس‌های جدیدی ساختیم. وقتی فارغ‌التحصیل شدم، هنوز نمی‌توانستم به‌خوبی بخوانم و سواد چندانی نداشتم.

بعد از آن، هنگامی که ۱۷ ساله بودم، از یک حادثه بدون آسیب‌دیدگی جان سالم به در بردم، بنابراین به روستائیان حتی بیشتر ثابت شد که فرد خاصی هستم. هنگامی که سوار بر دوچرخه‌ام می‌راندم، با کامیونی برخورد کردم. راننده پایش را روی پدال ترمز گذاشت، اما خیلی دیر شده بود. به زمین افتادم، زیر لاستیک کامیون رفتم و قبل از آنکه کامیون متوقف شود، بیش از ۲۰ متر به جلو کشیده شدم. افرادی که شاهد این حادثه بودند، نمی‌توانند آنچه می‌دیدند را باور کنند، زیرا آنها مرا دیدند که از زیر کامیون بدون هیچ آسیبی بیرون آمدم.

افتادن در دام ازدواجی ناخوشایند

وقتی به سن قانونی رسیدم، ازدواج کردم، اما شوهرم چند روز بعد از عروسی، شروع به ضرب و شتمم کرد. او علاوه بر کتک و لگدزدن، با قیچی نیز مرا زخمی می‌کرد. گاه زخم‌ها چنان عمیق بودند که چرک می‌کردند، ترشحات چرکی از آنها بیرون می‌آمد. حتی وقتی باردار شدم، ضرب و شتم کاهش نیافت.

او از بسیاری جهات مرا مورد سوءاستفاده قرار می‌داد. اما به‌خاطر دو پسرم در کنار او ماندم و با این امید که تغییر کند. بااین‌وجود، هرچه بچه ها بزرگتر ‌شدند و خانواده‌های مستقل خودشان را تشکیل ‌دادند، شوهرم حتی بدتر شد. بعد از ۳۰ سال تحمل ازدواجی ناهنجار، تصمیم گرفتم که به آن پایان دهم.

سعی کردم تا سرحد مرگ گرسنگی بکشم، اما پسر بزرگترم مرا به خانه‌اش در شهر برد. به‌خاطر مراقبت پسرم و عروسم از من بسیار سریع بهبود پیدا کردم.

وقتی شوهرم آمد تا مرا به خانه ببرد، گفتم که نمی‌آیم. فردی سرسخت و با شخصیتی قوی بودم. هرگز در جوانی نپذیرفته بودم که از کسی شکست بخورم و از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. هیچ کسی مرا مورد زورگویی قرار نداده بود تا اینکه با شوهرم ازدواج کردم. به اندازه کافی او را تحمل کرده بودم، خودم را آماده کردم تا از او جدا شوم.

کسب فا

به جزیره کوچکی در نزدیکی شهر دالیان نقل‌مکان کردم و به‌عنوان ملوانی ساده در یک قایق ماهیگیری مشغول به کار شدم. برنامه‌ام این بود که وقتی فرصتی پیش آمد، با پریدن به داخل اقیانوس خودکشی کنم. اما قبل از اجرای برنامه‌ام همه چیز تفییر کرد.

با یک تمرین‌کننده فالون دافا (یا همان فالون گونگ) آشنا شدم که درباره این روش تزکیه با من صحبت کرد. او توضیح داد كه چرا اقدامات دولت علیه این تمرین معنوی اشتباه است و به من كمك كرد تا از حزب كمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شوم.

او به من گفت که بیش از ۳۰ خانواده که بومی این جزیره هستند همه فالون دافا را تمرین می‌کنند. او نسخه‌ای از کتاب جوآن فالون را آورد و گفت: «این کتابی فوق‌عادی است. می‌توانی آن را بخوانی و اگر آن را دوست داری به من بگو.»

هرگز درباره فالون دافا نشنیده بودم. سال ۲۰۰۹ بود. این تمرین در سراسر جهان گسترش یافته بود و آزار و شکنجه در چین به مدت یک دهه ادامه داشت. اما من به‌شدت درگیر ازدواج ناكارآمدم شده بودم و درخصوص مسائل خارج از دنیای كوچكم كور و کر بودم. از نظر جسمی و ذهنی عذاب می‌کشیدم و تحمل نشستن و خواندن کتاب را نداشتم. یا شاید فقط زمان برایم فرا نرسیده بود.

قلب این را نداشتم که به تمرین‌کننده‌ای مهربان نه بگویم، بنابراین کتاب را برداشتم و شروع به ورق‌زدن صفحاتش کردم. دختر تمرین‌کننده مرا متوقف کرد و گفت: «خاله، این کتابی فوق‌عادی است. اگر می‌خواهی آن را بخوانی، از ابتدای آن شروع کن و هیچ صفحه‌ای را از دست نده. اگر نمی‌خواهی آن را بخوانی، لطفاً آن را کنار بگذار.» به او نگاه کردم، به صفحه اول برگشتم و شروع به خواندن کردم. سه سخنرانی را پشت سرهم خواندم.

بعد از بازگشت به خانه، متوجه شدم که تمام بعداز‌ظهر آن روز کتاب خوانده بودم، اما هنوز نه می‌دانستم اسمش چه بود و نه می‌توانستم نامش را به خاطر بسپارم. نمی‌توانستم محتوای کتاب را به یاد بیاورم. به‌محض اینکه سعی می‌کردم آنچه را که می‌خواندم به خاطر بسپارم، خوابم می‌برد. در تمام این مدت طولانی از زندگی‌ام، این بهترین خواب شبم بود.

روز بعد هوا بسیار طوفانی بود و ما نمی‌توانستیم به ماهیگیری برویم. به خانه تمرین‌کننده بازگشتم و خواندن جوآن فالون را ادامه دادم. وقتی خسته می‌شدم، با صدای بلند می‌خواندم و هر وقت اشتباه می‌کردم دخترک بدون اینکه به کتاب نگاه کند، مرا اصلاح می‌کرد. فکر کردم: «وای، این بچه خیلی باهوش است.»

آن روز کل کتاب را تمام کردم. فهمیدم که این کتاب به مردم می‌آموزد که چگونه انسان‌های خوبی باشند. اما، هنوز نمی‌توانستم جزئیات را به وضوح به یاد بیاورم. دخترک گفت که این کتابی فوق‌عادی است، اما چرا کتابی فوق‌عادی است؟ هرچه بیشتر ابهام داشتم، بیشتر می‌خواستم درک کنم. تصمیم گرفتم کتاب را قرض بگیرم.

وقتی آن شب کتاب را در خانه باز کردم، حیرت‌زده شدم. هیچ حروفی وجود نداشت، همه آنها به افرادی تبدیل شده بودند که در تکاپو بودند. کل جهان در کتاب بود. کتاب را بستم تا ذهنم آرام شود. چشم‌هایم را مالیدم و دوباره کتاب را باز کردم، همان صحنه بود.

چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ روز قبل و دیروز این کتاب متشکل از حروف چینی بود. چگونه این اتفاق افتاد؟ جادویی بود. دخترک گفت که این کتابی فوق‌عادی است، پس این افراد موجوداتی فناناپذیر بودند؟ مجبور شدم نسخه‌ای از این کتاب را تهیه کنم. باید یک نسخه از آن را داشته باشم، وگرنه این کتاب جهان مخفی را برای من نشان نمی‌داد.

به خانه تمرین‌کننده مراجعه کردم درحالی‌که جوآن فالون را با هر دو دستم حمل می‌کردم و به او گفتم که آن کتاب را می‌خواهم. پرسید که چقدر حاضر به پرداخت هزینه‌اش هستم. گفتم: «قیمت چاپ‌شده در پشت آن هست، اما می‌دانم که تهیه این کتاب سخت است. هر مبلغی هم که بخواهی، می‌پردازم، حتی اگر ۱۰۰۰ یوآن باشد. باید این کتاب را داشته باشم.» لبخند زد: «پس آن را بگیر. اگر دوست داری آن را نگه دار. اگر دیگر آن را نخواستی، لطفاً آن را پس بده»

راهنمایی توسط فا

پس از خواندن دقیق جوآن فالون، این کتاب معنای عمیق‌تر فا را از بسیاری جهات برای من آشکار ساخته و مرا درمواجهه با بسیاری از موانع راهنمایی کرده است.

پس از کسب فا، هر روز قدرت فالون دافا را تجربه ‌می‌کردم. در روز سوم استاد بدنم را پالایش کردند. به‌رغم اینکه بیش از ۱۲ بار به توالت رفتم، علائم بیماری نداشتم، بلکه به‌جای آن احساس سبکی کرده و فوق‌العاده عالی بودم. روز بعد در قایق ماهیگیری کار کردم و ابداً احتیاجی به توالت نداشتم. بدون اینکه از دارو یا تزریق استفاده کنم، حالم بهتر شد. آن تمرین‌کننده به من گفت که استاد بدنم را پاک می‌کنند.

وقتی قدم در مسیر تزکیه‌ام گذاشتم، درباره احترام‌گذاشتن به استاد و فا، هیچ چیز نمی‌دانستم، نه هیچ چیزی درباره تزکیه یا چی‌گونگ و نه هیچ چیزی درباره اینکه چگونه تزکیه کنم. فقط کاری را که استاد در جوآن فالون به ما می‌گویند انجام دادم، نیازی نبود که فکر کنم و فقط آنچه استاد در جوآن فالون گفتند را انجام دادم.

بازگشت به خانه به‌عنوان یک تمرین‌کننده تمام‌عیار

سرانجام شوهرم فهمید که کجا هستم و آمد تا مرا به خانه ببرد. به او گفتم که می‌خواهم فالون دافا را تمرین کنم، ابتدا گفت که موافق نیست. بعد از اینکه به او گفتم که طلاق خواهم گرفت، موافقت کرد که می‌توانم تزکیه کنم.

سپس كنترل همه امور خانواده را به شوهرم واگذار و جنگیدن با او را متوقف كردم. این عمل هرگز قبل از این اتفاق نمی‌افتاد، در خانواده حرف اول را من می‌زدم و باید همه چیز تحت کنترل من بودند. هرچه من می‌گفتم، حرف نهایی بود.

حقیقت درباره این تمرین را روشن کردم و اینکه چگونه ویژگی‌های اخلاقی افراد را بهبود می‌بخشد. به آنها گفتم به خاطر بسپارند که «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» و به همه خانواده‌ام کمک کردم تا از ح‌ک‌چ خارج شوند.

خواهران شوهرم مرا مسخره می‌کردند: «تنها چیزی که درباره‌اش صحبت می‌کنی این است که فالون دافا خوب است. نه هیچ چیز دیگر.» گفتم: «البته. دافا مرا از درون تغییر داده است. واقعاً فوق‌العاده عالی است!»

برادرشوهرم اظهار داشت: «زن برادرم [یعنی من] از زمانی که شروع به تمرین فالون دافا کرد کاملاً تغییر کرده است، درحال حاضر بسیار خوب و عالی است.»

از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری نه تنها در افكارم بلكه در اعمالم نیز پیروی كردم، سعی كردم خلق و خویم را تغییر دهم و ملاحظه دیگران را بکنم.

درحالی‌که به مطالعه فا ادامه می‌دادم، متوجه شدم که تمام رنج‌های زندگی‌ام ناشی از کارمای من است. باید آنچه را که بدهکار بودم بازپرداخت کنم. به بسیاری از اصول دیگر نیز روشن‌بین شدم. چشم آسمانی‌ام باز شد. دافا همچنین توانایی‌های فوق‌طبیعی بسیاری به من ارزانی داشت و به‌محض اینکه در مدیتیشن وارد سکون می‌شدم، می‌توانستم فاشن‌های استاد را ببینم.

استاد صحنه‌هایی از بُعدهای دیگر را به من نشان دادند و رابطه تقدیری‌ با شوهرم را به من نمایاندند. در یکی از زندگی‌های قبلی ما، باعث شدم که زندانی شود. دست‌های دستبند‌زده‌اش را با چشم آسمانی‌ام دیدم. جای تعجب نیست که نسبت به من خشن است، باید بدهی‌ام را به او بازپرداخت کنم.

استاد مرا نجات دادند، مرا پاک کردند، کارما را برایم از بین بردند و همیشه مراقبم هستند و از من محافظت می‌کنند.

(ادامه دارد)