(Minghui.org) من اکنون بیش از 70 سال دارم و مدت 11 سال است که فالون دافا را تمرین می‌کنم. قبل از اینکه یک تمرین‌کننده شوم، نه‌تنها برای شهرت و نفع شخصی ارزش قائل بودم، بلکه خلق و خوی بدی هم داشتم و از سلامتی خوبی برخوردار نبودم. من از تشنج، اسپوندیلوز گردنی، آرتریت روماتوئید، سرفه با صدای خس‌خس و کاهش جریان صفرا رنج می‌بردم. نه بیمارستان و نه نسخه‌های عامیانه کمک نمی‌کردند.

طی یک سال پس از شروع تزکیه، تمام بیماری‌هایم بدون استفاده از دارو از‌بین رفتند. چروک کمتری روی صورتم داشتم و پوستم نرم و گلگون بود. تمام بدنم سبک بود. عاری از بیماری، آرام و پر از شادی شدم!

استاد لی برای بهبود شین‌شینگم اشاراتی به من دادند

من همیشه به خودم یادآوری می‌کردم که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری دافا پیروی کنم. در بعضی مواقع گفتنش آسان‌تر از عمل کردنش بود. گاهی اوقات ذهنم درست نبود ودر مطالعه آموزه‌های فا کوتاهی می‌کردم. وابستگی‌هایم به خودخواهی، رنجش، ذهنیت رقابت‌جویی، شوق و اشتیاق و شهوت همه ظاهر می‌شدند. وقتی این اتفاق می‌افتاد، استاد غالباً برای بهبود شین‌شینگم روش‌های مختلفی را برای اشاره به من به کار می‌بردند.در دومین سال تزکیه‌ام، مجتمع مسکونی برای بازسازی جاده‌ها از هر خانوار وجوهی جمع ‌کردند. وقتی آسفالت روبروی خانه‌ام انجام شد، شکافی به پهنای نیم متر بین خانه‌ام و خیابان آسفالت نشده بود. بارها با پیمانکار مسئول پروژه مذاکره کردم. او از آسفالت کردن آن امتناع ورزید، بحث کردن با او کمکی نمی‌کرد.

بعداً، پس از آنکه فرد مسئول مجتمع از پیمانکار انتقاد کرد، تعمیر انجام شد. اما اتفاق عجیبی افتاد. آن شب، ناگهان دچار درد معده شدم و احساس استفراغ داشتم. درد آنقدر شدید بود که شروع به عرق کردن کردم، که قبلاً هرگز اتفاق نیفتاده بود. ازآنجاکه من یک تمرین‌کننده هستم، به درون نگاه کردم و فهمیدم که نباید به‌خاطر منافع شخصی‌ام با افراد دعوا کنم. بلافاصله گفتم: «استاد! می‌دانم که اشتباه کردم.» در عرض چند دقیقه، درد از بین رفت. واقعاً شگفت‌انگیز بود!

در موقعیتی دیگر، سه جای مختلف سقف خانه‌ام نشتی داشت. پس از چندین بار تعمیر، سقف هنوز نشتی داشت. همسايه‌ام بنای ماهري را برای تعمیر توصيه كرد. هنگامی‌که سه ناحیه‌ای را که نشتی داشت به بنا نشان دادم، او به آنها نگاه کرد و گفت: «من تضمین می‌کنم که تعمیر به یکباره انجام ‌شود و هیچ پرداختی نیاز نیست تا اینکه پس از باران شدید بعدی مطمئن شویم که هیچ‌گونه نشتی وجود ندارد. در صورت نیاز به کار بیشتر، آن بدون هیچ هزینه اضافی انجام خواهد شد.»

مدتی بعد باران شدیدی بارید. سقف هنوز هم در سه نقطه اصلی به علاوه چهار مکان دیگر نشتی داشت! یکی از آنها مخصوصاً بد بود، در جایی آب از یک دیوار پایین می‌آمد. به بنا زنگ زدم و از او خواستم بیاید و نگاهی بیندازد. او پس از بررسی نشت‌ها گفت كه عمداً آب روی دیوار ریخته شده است و عدم تمایل خود را برای انجام تعمیرات بیشتر ابراز كرد. من از تهمتش شوکه و بسیار عصبانی شدم. سپس سعی کردم با صبر و حوصله با او استدلال کنم و گفتم که بابت هر کار مجدد هزینه را به او پرداخت می‌کنم. اما او از انجام این کار خودداری کرد و با چتر به من ضربه زد.

نتوانستم آن را تحمل کنم و با او دعوا کردم. کمتر از یک ساعت بعد از دعوا، مشابه زمان قبل درد معده داشتم. دوباره گفتم: «استاد، من اشتباه کردم. خواهش می‌کنم مرا ببخشید!» بعد از مدتی درد معده‌ام از‌بین رفت.

من یک ازدواج ناموفق داشتم و سال‌هاست که جدا شده‌ام. فرزندانم شغل و خانواده‌ خود را داشتند و به‌ندرت به دیدنم می‌آمدند. تنها زندگی می‌کردم و مایل بودم یک شریک زندگی داشته باشم. قبل از تمرین فالون دافا به‌دنبال شریک زندگی بودم اما فرد مناسبی را پیدا نکردم. پس از تمرین دافا، برخی از تمرین‌کنندگان پیشنهاد کردند که ممکن است آن یک وابستگی باشد و از من سؤال کردند که آیا به‌دنبالش هستم یا نه. من آنها را نادیده ‌گرفتم.

یکی از دوستان مرا به خانمی معرفی کرد که خارج از شهر زندگی می‌کرد. زمان و مکانی را برای ملاقات ترتیب دادیم و من یک بلیط اتوبوس برای بعدازظهر خریدم. آن شب، بهعکس استاد نگاه کردم و درباره رفتن روز بعد برای دیدن این خانم صحبت کردم. به‌طرز عجیبی، در کمتر از دو ساعت، باسن و ران‌هایم خارش گرفتند و دردناک شدند، انگار که سوخته باشند. فکر کردم آن عجیب است. چرا به‌طور ناگهانی این اتفاق افتاد؟

روز بعد در سفر طولانی با اتوبوس، برای نشستن درد زیادی داشتم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس، روی سکوی مسطح ایستگاه افتادم و پاهایم ضربه دیدند. پاهایم خونی شدند و من می‌لنگیدم که باعث خنده مردم شد.

از درد تلوتلو می‌خوردم، در اتاق انتظار ایستگاه نشستم که استراحت کنم و به درون نگاه و فکر کردم: «از درد و تورم در باسن و ران‌هایم باید متوجه می‌شدم. همین حالا بدون هیچ دلیلی زمین خوردم. این اتفاق چگونه می‌تواند تصادفی باشد؟ آیا استاد نیستند که به من تذکر می‌دهند که وابستگی‌ام را ازبین ببرم؟ زمان تزکیه بسیار کوتاه است و نجات مردم بسیار ضروری است. آیا نباید روی تزکیه‌ام تمرکز کنم؟ رها کردن احساسات و امیال اولین مانعی است که یک مرید واقعی دافا باید از آن عبور کند.» بنابراین تصمیم گرفتم به خانه آن خانم نروم.

استاد بیان کردند:

«وابستگی‌هایی که نمی‌توانید در محیط مردم عادی آنها را رها کنید، همگی باید رها شوند. تمام وابستگی‌های‌تان، تا وقتی که آنها را دارید، همگی باید در محیط‌های مختلف، دور ریخته شوند. شما خواهید لغزید و از آن، حقیقت را درک می‌کنید. این‌گونه تزکیه می‌کنید. (سخنرانی چهارم جوآن فالون)

ماجراهای شگفت‌انگیز در کمک به نجات مردم

من و دو تمرین‌کننده جدید برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت در حومه شهرها رفتیم. ناگهان باران شدیدی بارید، ما کت بارانی یا چتر نیاورده بودیم و جایی برای پناه گرفتن وجود نداشت. آنها از من پرسیدند که چه کار کنیم. گفتم: «ازآنجاکه ما درحال کمک به نجات مردم هستیم، بیایید از استاد درخواست کنیم که باران را متوقف کنند.»

آنها با لبخندهای مشکوک گفتند: «واقعاً؟» از آنها خواستم آرام شوند و با من افکار درست بفرستند تا از استاد بخواهیم که باران را متوقف کنند. چند دقیقه بعد، باران متوقف شد، آنها بیشتر شگفت‌زده شدند!

یک بار دیگر، من و تمرین‌کننده دیگری مطالب روشنگری حقیقت را در یک منطقه شهری توزیع می‌کردیم. در آخرین خانه، مردی دم درب درحال تلفن زدن بود، بنابراین ما تصمیم گرفتیم که آن را رد کنیم و به خیابان دیگری برویم. درست پس از آن، یک سگ سیاه از درون خانه بیرون پرید. همراهم ترسید و حدوداً 7 متر دور شد. من در وسط جاده ایستادم و سعی کردم سگ را متوقف کنم.

وقتی سگ به من رسید، سر و دمش را پایین آورد و شروع به ناله کرد. سپس خیز برداشت و دو دست خود را روی سینه‌ام گذاشت تا صورتم را لیس بزند. فهمیدم قصد اذیت ندارد. به تمرین‌کننده دیگر اشاره کردم و به سگ گفتم: «به او سلام کن! او را نترسان!» آن برای خوشامدگویی به طرف تمرین‌کننده دیگر رفت. سپس دوباره صدایش کردم و گفتم: «من هنوز مطالب را به خانه‌تان تحویل نداده‌ام. این را بگیر و به صاحبت نشان بده. امیدوارم صاحبت بتواند حقیقت را درک کند و نجات یابد.» سپس مطالب را در دهان سگ گذاشتم.

سگ با ناله به من نگاه کرد. خم شدم و سرش را لمس كردم و گفتم: «هنگام مواجهه با مریدان دافا كه درحال تحویل مطالب روشنگری هستند، می‌توانی به آنها كمك كنی تا مردم را نجات دهند. حالا برگرد!» وقتی نزدیک در بود، چرخید و به عقب نگاه کرد. ما واقعاً تحت تأثیر این حرکت قرار گرفتیم!

یک شب، سوار موتورسیکلت به یک منطقه مسکونی بزرگ رفتم تا نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست چین را توزیع کنم. بعد از اتمام کار، دوباره به آنجایی که موتورسیکلتم را پارک کرده بودم، ‌برگشتم. فکر می‌کردم حدود 10 دقیقه فاصله دارد. اما جاده‌های زیادی در آن منطقه وجود داشت و بسیاری از تقاطع‌ها مشابه بودند. پس از طی مسافت بیش از 50 دقیقه، هنوز نتوانستم آن را پیدا کنم. سپس ناگهان متوجه شدم: «چرا از استاد نمی‌خواهم راه را به من نشان دهند؟» ازاین‌رو کنار جاده ایستادم و درخواست کردم: «استاد، مریدتان نمی‌تواند موتورسیکلتش را پیدا کند. لطفاً راه را به من نشان دهید.» بعد از مدتی آن را یافتم!

استاد زندگی‌ام را نجات دادند

یک شب، من و چند تمرین‌کننده قصد داشتیم بیرون برویم و بنرهایی را نصب کنیم. ما در طول روز بیرون رفتیم تا مکان مناسبی پیدا کنیم. آن مکان روی تپه‌ای در کنار جاده اصلی با عابران پیاده و ترافیک زیاد بود. یک دیوار صخره‌ای شیب‌دار به بلندی حدود شش طبقه در کنار جاده وجود داشت. بنر سه متر طول داشت و مضمون «جیانگ زمین را محاکمه کنید!» روی آن نوشته شده بود. هر حرفی 900 سانتیمتر مربع بود.

شب به آن منطقه رفتیم. یکی از تمرین‌کنندگان مراقب ماشین بود. من و تمرین‌کننده دیگر به پشت تپه رفتیم. آنجا هیچ جاده‌ای وجود نداشت، فقط تا کمر علف‌های هرز بودند. بوته‌ها با تارهای عنکبوت‌ گرد کوچک پوشیده شده بودند و عنکبوت‌ها بزرگ بودند. من اول رفتم و علف‌های هرز را با پاهایم و سپس خارها را با چوبی کنار زدم. تمرین‌کننده دیگر 10 متر پشت سرم بود. پس از نزدیک به 300 متر، خارها لباس‌ها و کفشم را پاره کرده بودند و من دو بار زمین خوردم. سرانجام به درخت کاج بزرگ رسیدم.

بعد از آویزان کردن بنر، به تمرین‌کننده دیگر گفتم که برگردیم. طنابی را که بنر را نگه می‌داشت، کنترل کردم و بعد برگشتیم. بعد از فقط 20 تا 25 متر لغزیدم و روی شیب تند زمین خوردم. به پایین غلتیدم و روی علف‌های روی زمین فرود آمدم. بلند شدم و خودم را بررسی کردم. هیچ دردی نداشتم اما چراغ قوه‌ام را گم کردم. پس از نگاه دقیق‌تر زیر نور ماه، فکر کردم: «وای! آن خطرناک بود!»

در گودال بسیار عمیقی افتاده بودم. آن مثل چاه بود و اندازه سه طبقه عمق داشت. دیوارها با علف‌های هرز و خار پوشانده شده بودند. سعی کردم بالا بروم، اما خارهای تیز دستانم را می‌بریدند. چندین بار بعد از صعود فقط چند سانتی‌متر، به پایین برگشتم.

تمرین‌کننده دیگر را صدا کردم اما هیچ کسی جواب نداد. در آن لحظه، صدایی در گوشم گفت: «چرا استاد را صدا نمی‌کنی؟» فکر کردم: «درست است!» بلافاصله فریاد زدم: «استاد، کمک! استاد، به من کمک کنید!» بعد از چند بار فریاد زدن، احساس اطمینان کردم و با هر دو دست و هر دو پا شروع به بالا رفتن کردم. نه خارها را احساس کردم و نه لغزیدم. در عرض چند دقیقه در بالا و خارج از گودال بلند شدم.

در بالای گودال نشستم و به پایین نگاه کردم، بسیار ترسناک به‌نظر می‌رسید. با خودم فکر کردم: «اگر استاد از من محافظت نمی‌کردند، زنده نمی‌ماندم.» اشک می‌ریختم و چندین بار فریاد کشیدم: «متشکرم، استاد! متشکرم، استاد!»

روزی دیگر قصد داشتم مطالب روشنگری حقیقت را به یک مجموعه مسکونی تحت محافظت در شهر توزیع کنم. صبح به تصویر استاد نگاه کردم و گفتم: «امروز ساعت سه بعدازظهر برای توزیع نه شرح و تفسیر درباره حرب کمونیست چین و سایر مطالب روشنگری حقیقت به یک منطقه خاص می‌روم. اگر امروز بعدازظهر خطری در آن منطقه ایجاد می‌شود، لطفاً به من تذکر دهید.»

بعد از ناهار، ابتدا فا را در حیاط‌خلوت مطالعه کردم. سپس افکار درست فرستادم. وقتی از روی صندلی بلند شدم، صدای پرنده‌هایی را شنیدم که از بالای سر پرواز می‌کردند، پرنده‌ای بزرگ روی من افتاد. فهمیدم که ممکن است یک مسئله امنیتی در آن روز بعدازظهر رخ دهد. به عکس استاد گفتم: «متشکرم، استاد به‌خاطر اشاره شما!» بااین‌حال درباره موجودات ذی‌شعوری که در آنجا منتظر نجات بودند، فکر کردم. تصمیم گرفتم طبق برنامه‌ریزی پیش بروم و از استاد خواستم مرا تقویت کنند.

وقتی به آنجا رسیدم، یک نگهبان امنیتی را درحال نگهبانی جلوی دروازه دیدم. به راه رفتن ادامه دادم و به ردیف آخر ساختمان‌های مسکونی رفتم و توزیع مطالب را در یک ساختمان هفت طبقه شروع کردم. وقتی کار توزیع را تمام کردم، زنی را در محل تقاطع به فاصله دو متر از آنجا دیدم که با نگهبانی صحبت می‌کند. او گفت به‌دنبال پیرمردی است که کاپشن پوشیده است و یک کیف مسافرتی را حمل می‌کند. گفت که او درحال توزیع نُه شرح و تفسیر است و آنها نباید اجازه دهند که چنین «عنصر ضد حزب» زیر نظرشان فرار کند. او به نگهبان امنیتی ورودی گفت كه هوشیار باشد. کیف مسافرتی را به داخل ریشکا در طبقه اول انداختم و آن را پنهان کردم و ژاکتم را بیرون آوردم. سپس افکار درست فرستادم و از استاد کمک خواستم.

وقتی به‌طور معمولی بین این دو راه ‌رفتم، هر دو طوری رفتار کردند که گویی مرا ندیدند و مشغول صحبت بودند. هنگامی‌که به حصار برقی نزدیک شدم، یک نگهبان امنیتی که در مقابل در اتاق نگهبانی ایستاده بود، فریاد زد که بایستم. دروازه برقی به عرض نیم متر باز شد. نگهبان دیگری که در کنار دروازه ایستاده بود نیز خواست مرا متوقف کند. اگرچه آنها فریاد می‌زدند: «ایست»، آنها مانند پیکره‌های چوبی بی‌حرکت بودند. آنها را نادیده گرفتم و سریع از کنار دروازه بیرون رفتم.

بعد از بازگشت به خانه، به طرف عکس استاد رفتم و از ایشان تشکر کردم. وقتی سرم را بلند کردم، استاد لبخند می‌زدند!