فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

مهربانی و نیک‌خواهی مرا در روزهای سخت حفظ کرد (قسمت ۲)

17 آوریل 2022 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان سیچوان، چین

(Minghui.org)

 (ادامه از قسمت ۱)

 قبلاً فرد مغروری بودم و خودم را خیلی سطح بالا در نظر می‌گرفتم. قدر تحملم در حد صفر بود. بعد از اینکه شروع به تمرین فالون دافا (همچنین فالون گونگ هم نامیده می‌شود) کرده و خودم را بر اساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری تزکیه کردم، نیک‌خواه‌تر شدم.

۲. صحبت با مردم درباره دافا و روشنگری حقیقت درباره آزار و شکنجه

تهیه بروشورهای اطلاعاتی

در سال ۲۰۰۰، تمرین‌کنندگان محلی شروع به ارسال نامه‌های روشنگری حقیقت برای کارکنانی کردند که در تمام سطوح سازمان‌های دولتی کار می‌کردند. مانند سنگ‌هایی که به اقیانوس پرتاب می‌شوند، هرگز هیچ پاسخ یا بازخوردی دریافت نکردیم. پس از شش ماه متوجه شدیم که علاوه بر نهادهای دولتی و مسئولان، باید حقیقت را برای مردم از همه اقشار روشن کنیم.

نمی‌توانستیم شخصاً با همه صحبت کنیم، بنابراین به فکر چاپ و توزیع بروشورهای اطلاعاتی افتادیم. ما بی‌تجربه بودیم بنابراین نمی‌دانستیم چگونه شروع کنیم. یک تمرین‌کننده متمول و دارای ارتباطات زیاد، مرا به یکی از دوستان معرفی کرد که در تجارت لوازم اداری فعالیت می‌کرد. من با مالک در دفترش ملاقات کردم و بر سر قیمت خرید یک دستگاه کپی کوچک از او توافق کردیم.

چند روز بعد فرزندم را آوردم تا دستگاه کپی را بردارد. با وسایل نقلیه عمومی رفتیم و مسیرها را عوض کردیم. متوجه شدم به نظر می‌رسد که یک مرد جوان با ما سفر می‌کند، اما فاصله دوری را با ما حفظ می‌کرد. در آن زمان ساده‌لوح بودم و زیاد درباره آن فکر نمی‌کردم.

آن روز جشن نیمه پاییز بود، بنابراین ما توقف کردیم تا برای فرزندم چند کیک ماه بخرم. وقتی کیف پولم را درآوردم، متوجه شدم هزاران یوآنی که برای پرداخت هزینه دستگاه کپی آورده بودم ناپدید شده است. سر جایم خشکم زد. سعی کردم به یاد بیاورم قبل از این کجا بودیم. گیج و سردرگم شده بودم چون با کسی ارتباط نزدیک نداشتم. چطور ممکن است پول از بین برود؟ من که چاره دیگری نداشتم، با صاحب فروشگاه تماس گرفتم و زمانی دیگر را تنظیم کردم.

چند روز بعد، خوابی دیدم که استاد به من گفتند که آن روز می‌توانم در کمال ایمنی دستگاه کپی را برداریم. پولی را که تمرین‌کنندگان محلی برای پرداخت هزینه دستگاه کپی ریخته بودند، آوردم و مستقیماً در آنجا سوار تاکسی شدم.

وقتی صاحب فروشگاه مرا دید، لبخندی زد و چیزی به من داد: «آخرین بار آلبوم عکسی را اینجا گذاشتی.» آن را از او گرفتم، به‌طور اتفاقی آن را ورق زدم و از دیدن یک دسته اسکناس در آن متعجب شدم. پول را شمردم و دقیقاً همان مبلغی بود که آن روز از دست داده بودم. چگونه به اینجا آمده بود؟

وقتی با هیجان این موضوع را با تمرین‌کنندگان محلی در میان گذاشتم، آنها به من یادآوری کردند که مراقب پلیس لباس‌شخصی باشم. حتماً این استاد بودند که پول را انتقال دادند تا به من کمک کنند از آن موقعیت خطرناک خلاص شوم.

توزیع وی‌سی‌دی‌های روشنگری حقیقت

پس از اینکه در سال ۲۰۰۲ از اردوگاه کار اجباری آزاد شدم، متوجه شدم که وی‌سی‌دی‌ها به یک رسانه محبوب برای روشنگری حقیقت تبدیل شده‌اند. اکثر خانواده‌ها قبلاً پخش‌کننده‌های وی‌سی‌دی‌ داشتند و هزینه وی‌سی‌دی‌ها نسبتاً پایین بود، هر کدام چند یوان. مردم همچنین وی‌سی‌دی‌ها را بر رسانه‌های سنتی ترجیح می‌دهند و بیشتر آنها را می‌گیرند.

هر بار که برای خرید لوازم یا ارائه مطالب روشنگری حقیقت بیرون می رفتم، ۵۰ وی‌سی‌دی‌ روشنگری حقیقت را با خود می‌آوردم. وقتی سوار اتوبوس می‌شدم افکار درست می‌فرستادم - سپس قبل از پیاده‌شدن به مسافران و خدمه دی‌وی‌دی می‌دادم. بعد از چند بار تعویض اتوبوس، فقط چند عدد باقی می‌ماند.

اتوبوس به‌عنوان یک نوع حمل و نقل عمومی برای همه نوع مردم قابل دسترسی است. وقتی شخصی که به‌نظر می‌رسید شبیه یک عضو باند، محافظی تنومند بود، شخصی با لباس قومی که چاقو با خود حمل می‌کرد یا مرد کوهستانی پوشیده از خالکوبی سوار اتوبوس می‌شد، هیچ‌کسی جرئت نمی‌کرد نزدیک آنها بنشیند، بنابراین معمولاً چند صندلی وجود داشتند که خالی باقی گذاشته می‌شدند.

اما آنها من را نمی‌ترسانند زیرا تمرین کننده فالون دافا هستم. بعلاوه، من با انواع و اقسام افراد در زندان ارتباط داشتم. درواقع، متوجه شدم که این افراد فقط ترسناک به نظر می‌رسند، اما اغلب مهربان بودند و رابطه تقدیری از پیش تعیین‌شده داشتند که درباره دافا بیاموزند. من همیشه با آنها صحبت ‌کرده و حقیقت درباره دافا را برایشان روشن می‌کردم. وقتی از هم جدا می‌شدیم، معمولاً با احترام چیزی شبیه این می‌گفتند: «متشکرم. امیدوارم دوباره همدیگر را ببینیم.» بقیه مسافران با تعجب به ما نگاه کردند.

یک بار، بعد از اینکه یک وی‌سی‌دی‌ را به راننده دادم، ناگهان همه مسافران ایستادند و درخواست یک نسخه از آن را کردند. «من یکی می‌خواهم.» «من هم همین‌طور!» به‌سرعت وی‌سی‌دی‌هایم تمام شدند. وقتی می‌دیدم که چقدر خوشحال می‌شدند وقتی نسخه‌ها را دریافت می‌کردند، می‌توانستم بگویم از اعماق قلبشان بود. طرف آگاه آنها درحال بیدار شدن بود. یک بار شخصی پرسید: «این وی‌سی‌دی حاوی چه اطلاعاتی است؟» شخص دیگری پاسخ داد: «چرا این همه سؤال می‌کنی؟ ببین چقدر این خانم فرد خوبی است. باید چیز خوبی باشد.»

یک رویداد تبدیل به ماجرایی باورنکردنی شد. من سوار اتوبوسی برای راه دور شدم تا وی‌سی‌دی‌های روشنگری حقیقت را توزیع کنم. دو زن روستایی سوار شدند. یکی از دیگری که لاغر و رنگ‌پریده بود حمایت می‌کرد - به نظر می‌رسید که وزش باد می‌تواند او را از جایش بلند کند.

تابستان بود و داخل اتوبوس گرم بود. همه صندلی‌ها گرفته شده بود به جز دو خانمی که آفتاب سوزان به آنها می‌تابید. برای زن لاغر دست تکان دادم و به او گفتم که روی صندلی من بنشیند. با صدای ریز گفت: متشکرم. اشکالی ندارد.» گفتم: «ببین چقدر ناراحتی. آن صندلی خیلی داغه. چرا مال من را نمی‌گیری؟ در سایه است.» زنی که به او کمک می‌کرد گفت: «این خانم جوان درست می‌گوید. خیلی ممنونم.» او به دوستش کمک کرد تا روی صندلی من بنشیند و به پشت تکیه دهد.

آن خانم بعد از اینکه به دوستش کمک کرد تا سر و سامان بگیرد، ماجرای آنها را برایم تعریف کرد. همسایه بودند. زن لاغر از بیماری‌های زیادی رنج می‌برد. او روزها قبل از این سفر نمی‌توانست هیچ غذایی را نگه دارد و آنقدر ضعیف شده بود که به سختی می‌توانست از رختخواب بلند شود. خانواده‌اش او را به‌عنوان یک بار سنگین می‌دیدند و اغلب به او توهین می‌کردند و مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دادند - حتی او را متهم می‌کردند که وانمود می‌کند بیمار است.

اما، زن بیمار فردی مهربان بود و همسایه‌ها برای او متأسف بودند. گرچه جرئت نداشتند چیز زیادی به خانواده بگویند، اما هر زمان که خانواده‌اش نبودند، سعی می‌کردند به او کمک کنند. آن‌ها حتی به سهم خود کمک مالی کردند و از زنی که به او کمک می‌کرد خواستند که او را نزد پزشک ببرد. پس از سی‌تی اسکن، مشخص شد که سه تومور در پانکراس دارد. سی‌تی اسکن به تنهایی سه تا از چهارصد یوانی را که همسایگان اهدا کردند هزینه داشت. او چگونه می‌توانست هزینه بستری‌شدن و درمان را بپردازد؟ آنها چاره‌ای نداشتند جز اینکه به خانه برگردند و آن را به دست سرنوشت بسپارند.

آن روز در راه ارائه تعداد زیادی مطالب روشنگری حقیقت بودم، بنابراین به دلایل امنیتی نتوانستم درباره دافا به آنها بگویم. اما، شماره تلفنم را به آنها دادم و به آنها گفتم که می‌توانم کمک کنم. آنها همچنین شماره تلفن ثابت و نام خانوادگی زن بیمار را به من دادند. قبل از پیاده‌شدن، به هر یک از آنها یک وی‌سی‌دی‌ دادم و به آنها گفتم که آن را تماشا کنند زیرا برای سلامتی آنها مفید است.

وقتی یک ماه بعد با زن بیمار تماس گرفتم، از شنیدن صدای بلند و قوی او شوکه شدم: «آیا شماره را اشتباه گرفتم؟» او از شنیدن صحبت‌های من هیجان‌زده شد: «شما با شماره اشتباهی تماس نگرفتید. خانم خوب! شما اشتباه نمی‌کنید. این منم. من دیگر نیازی به مراجعه به پزشک ندارم. الان کاملاً خوبم.»

نمی‌توانستم آن را باور کنم: «تو به‌سرعت بهبود یافتی!» او با هیجان گفت: «یادت می‌آید در اتوبوس یک وی‌سی‌دی‌ به من دادی؟ آن روز به خانه آمدم و احساس وحشتناکی داشتم. وی‌سی‌دی را تماشا کردم. وقتی نگاه می‌کردم، حالم بهتر و بهتر می‌شد. متوجه شدم که می توانم از تخت بلند شوم. احساس گرسنگی ‌کردم و توانستم غذا بخورم. اکنون می‌توانم کارهای خانه را انجام دهم و در بیرون کار کنم. خیلی ممنونم!»

شگفت‌زده شدم اما او را تشویق کردم: «شنیده‌ام که مردم می‌گویند پس از تماشای آن احساس بهتری پیدا کرده‌اند، بنابراین یک کپی به شما دادم. انتظار نداشتم که در عرض یک ماه به‌طور کامل از چنین بیماری جدی بهبود پیدا کنی. تو باید آدم خوبی باشی. اکنون که از آن بهره برده‌ای، آیا به همسایگان خود درباره دافا می‌گویی تا آنها نیز از آن بهره ببرند؟»

او گفت: «تلوزیونم را به حیاط بردم و وی‌سی‌دی‌ها را برای همسایه‌ها پخش کردم. همه آنها فکر می‌کردند که قابل توجه است. همسایه‌های مهربانم برای آوردن پول بیشتر برایم به خانه‌ام آمدند و اصرار کردند که به بیمارستان برگردم و دوباره معاینه شوم. دکتر گفت همه تومورها از بین رفته‌اند - حتی یکی از آنها باقی نمانده است. همه می‌دانند که فالون دافا خوب است و آنچه ح‌ک‌چ می‌گوید همه دروغ است. حزب واقعاً شرور است و به مردم دروغ می‌‌گوید!»

در میان اوج آزار و شکنجه، دیدن این خانم که حقیقت را به مردم می‌گوید و فالون دافا را اشاعه می‌دهد شگفت‌انگیز بود. او واقعاً برکت یافته بود.

روشنگری حقیقت به صورت حضوری

هنگامی که در سال ۲۰۱۰ از زندانی دیگر آزاد شدم، طیف گسترده‌ای از مطالب روشنگری حقیقت در دسترس بود. علاوه‌بر دی‌وی‌دی‌ها و نشریات ادواری روشنگری حقیقت با کیفیت بالا، نشان‌های یادبود، دوبیتی‌ها و تقویم‌های رومیزی زیبای دافا با اطلاعات دافا نیز وجود داشتند. تمرین‌کنندگان محلی به غیر از توزیع رودرروی بروشورها و کتابچه‌ها، شروع به صحبت با مردم درباره دافا و گفتن حقیقت پشت آزار و شکنجه نادرست کردند. استاد ترتیبی دادند که یک تمرین‌کننده قدیمی و با تجربه با من همکاری کند تا حقیقت را به صورت حضوری روشن کنیم.

طولی نکشید که در شروع گفتگو با افراد غریبه و روشنگری حقیقت برای آنها بهتر شدم. صحبت‌کردن با مردم در مکان‌های عمومی مانند خیابان‌ها، وسایل نقلیه عمومی، سوپرمارکت‌ها و بازارهای کشاورزان، پارک‌ها یا جاذبه‌های گردشگری برای من تقریباً سرشت دوم بود. وقتی با یک لبخند دوستانه یا تکان‌دادن سر به مردم سلام می‌کنم، معمولاً حاضرند با من صحبت کنند.

از بین کسانی که حقیقت را شخصاً برایشان روشن کردم، بسیاری از آنها تصمیم گرفتند از ح‌ک‌چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شوند. حتی آنهایی که فوراً حزب را ترک نکردند، مقداری مطالب روشنگری حقیقت را برای خواندن در خانه با خود بردند. تعداد بسیار کمی از گرفتن بروشورها خودداری کردند.

دریافتم که بسته‌ای حاوی دی‌وی‌دی کتاب نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، یک دی‌وی‌دی دوم با حقایق آزار و شکنجه یا ماجرا‌های تزکیه، همراه با کتابچه‌ای ادواری محبوب‌ترین بود – اکثر مردم آن را می‌گرفتند. حتی کسانی که دستگاه پخش دی‌وی‌دی ندارند از گرفتن جزوه خوشحال می‌شدند.

یک تمرین‌کننده محلی به من یادآوری کرد: «تو تازه از زندان آزاد شدی. بیشتر مراقب باش. پلیس معمولاً تمرین‌کنندگانی را که اخیراً آزاد شده‌اند تعقیب و نظارت می‌کند.» ابتدا متوجه نشدم: «اگر از تعقیب‌شدن می‌ترسم، پس چرا حقیقت را شخصاً روشن می‌کنم؟ اگر اصلاً اهمیتی نمی‌دادم، آیا این بدان معناست که من هنوز تصورات بشری دارم و به مسائل امنیتی توجه کافی نمی‌کنم؟»

بعداً به مقاله‌ای در وب‌سایت مینگهویی برخوردم که در آن نویسنده گفت: «آنها (پلیس) چگونه می‌توانند موجودات الهی را تحت تعقیب قرار دهند؟» ناگهان متوجه شدم: «این درست است. چگونه می‌توانستند یک موجود الهی را تحت تعقیب قرار دهند؟ آیا من خودم را یک موجود الهی می‌دانم یا یک فرد عادی؟» از آن زمان تاکنون برای من مشکلی نبوده و کاملاً از ذهن من خارج شده است.

دو سال بعد، یکی از مأموران بخش امنیت داخلی محلی به من گفت: «درست پس از آزادی‌ات، شبانه‌روز تو را تعقیب کرده و زیر نظر داشتیم. طولی نکشید که متوجه شدیم که شما هیچ کاری انجام نمی‌دهی، جز اینکه هر روز یک کیسه بزرگ بروشور برمی‌داشتی تا به مردم در خیابان بدهی و به آنها کمک می‌کردی که حزب را ترک کنند. چند نفر از ما پذیرفتیم که اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردی مدت‌ها پیش می‌مردی. اگر می‌خواستی تمرین کنی، پس ما چرا باید جلوی تو را بگیریم؟ ترک حزب؟ اگر ح‌ک‌چ زندگی مرا مانند زندگی شما تباه می‌کرد، نه تنها به مردم می‌گفتم که حزب را ترک کنند، بلکه اجازه نمی‌دادم کسانی که مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند به این راحتی فرار کنند! ح‌ک‌چ مرتکب چنین جنایت بزرگی شده است و آنها کاملاً مسئول خواهند بود. ما تاوان اشتباهات ح‌ک‌چ را نخواهیم داد. حتی مردم کشورهای دیگر هم اکنون جنایاتش علیه بشریت را افشا می‌کنند. ما دیگر شما را تحت تعقیب و نظارت قرار ندادیم.»

«بالاخره وجدانم پاک شد»

مقالات بسیاری از تمرین‌کنندگان را در وب‌سایت مینگهویی خواندم و احساس کردم که آنها کار فوق‌العاده‌ای برای روشنگری حقیقت انجام دادند. برای مدتی طولانی در زندان بودم و فرصت‌های ارزشمند و بسیاری از افراد با رابطه تقدیری را از دست دادم. وقتی حقیقت را شخصاً روشن می‌کردم، برخی افراد تأثیر زیادی روی من گذاشتند.

اولین کسی که به او در ترک حزب کمک کردم یک خانم ۸۱ ساله بود. در اتوبوسی بودم که در یک ایستگاه مدت زیادی ایستاد و منتظر ماندم. چند اتوبوس دیگر که در همان خط خدمات‌رسانی می‌کردند، قبلاً از کنار ما رد شدند، اما اتوبوس ما حرکت نمی‌کرد. نکته عجیب این بود که هیچ یک از مسافران شکایت نمی‌کردند. اما به‌محض اینکه این خانم سالخورده با عجله از پیاده‌رو بالا آمد و سوار شد، اتوبوس راه افتاد. از پیش مقدر شده بود که او سوار این اتوبوس شود.

او شیک لباس پوشیده بود و با توجه به سنش جوان به نظر می‌رسید. ایستادم تا بگذارم روی صندلی من بنشیند. حدود ۲۰ دقیقه با هم گفتگو کردیم. اما، زمانی که به ترک حزب اشاره کردم، او دیگر صحبت نکرد. در آن زمان تجربه زیادی نداشتم، بنابراین به او گفتم: «خانم، نمی‌توانم شما را مجبور کنم که حزب را ترک کنید. اما لطفاً به یاد داشته باشید که فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. برای شما آرزوی سلامتی دارم.»

چهره‌اش نرم شد. به من گفت که می‌خواهد از حزب خارج شود: «من تردید داشتم زیرا می‌ترسیدم تو جاسوس باشی. رژیم کمونیستی امروزه جاسوسان را در همه جا جاسازی کرده است. شما یک تمرین‌کننده فالون دافا هستی، بنابراین به شما اعتماد دارم. مسئولان کمیته استانی ما همه می‌دانند که فالون گونگ خوب است و تمرین‌کنندگان افرادی هستند که حقیقت را می‌گویند.»

می‌خواستم نسخه‌ای از «نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست» را به او بدهم، اما آن را نپذیرفت. «در طی چند سال اولی که ح‌ک‌چ قدرت را به دست گرفت، من یکی از اعضای زیرزمینی  آن شدم. آن موقع هنوز در دانشگاه بودم. دخترم دبیر محرمانه کمیته استانی است. من به خوبی از کارهای زیادی که حزب کمونیست انجام داده است آگاهم. آنها نه تنها پلید، بلکه کاملاً شرور هستند. آنها به‌هیچ‌وجه حد و حدودی از نظر اخلاقی ندارند. همه چیز در نه شرح و تفسیر درست است. بسیاری از مقامات قدیمی حزب آن را خوانده‌اند. رژیم کمونیستی جنایات زیادی مرتکب شده است - یک کتاب برای پوشش همه آنها کافی نیست.»

او از گرفتن یک نشان یادبود دافا خوشحال شد: «از شما متشکرم، خانم جوان. من مدت‌هاست که تسلیم شده‌ام و فکر می‌کردم که باید نشان ح‌ک‌چ را به قبرم ببرم. انتظار نداشتم امروز با تو برخورد کنم. این عالی است. بالاخره می‌توانم وجدانم راحت باشد. معنای پشت نام "جینگلیان"، نام مستعاری که برای من انتخاب کردی، چیست؟» همانطور که برای او توضیح می‌دادم، به مقصد رسیدیم.

یک بار دو مرد را دیدم که در چهارراهی ایستاده بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند. طولی نکشید که متوجه شدم که مرد خوش‌پوش به تازگی از مرکز تولید اخبار پکن بازنشسته شده و برای دیدن دوستان قدیمی در زادگاهش به اینجا آمده است. حقیقت را برایش روشن کردم و او به راحتی موافقت کرد که حزب را ترک کند. اما، دوستش که یک کارگر بیکارشده کارخانه بود، بدون توجه به هرچه که گفتم، خیلی ترسیده بود که حزب را ترک کند. او حتی نمی‌خواست با من صحبت کند.

مرد بازنشسته از پکن به دوستش گفت: «به او گوش کن. او حقیقت را می‌گوید. من ده‌ها سال در صنعت خبر کار کرده‌ام. ح‌ک‌چ همه‌اش دروغ و تبلیغات است. همه چیز آن ساختگی است. آنها را باور نکنو اگر اخبار خارج از چین را نخوانی، چیزی نمی‌دانی. حزب تمام اطلاعاتی را که نمی‌خواهد شما بدانید سانسور کرده است. می‌توانی اخبار را تماشا کنی تا از رویدادهای مهم مطلع شوی، اما جزئیات را باور نکن - همه آنها نادرست و جعلی هستند. از منظر حزب به مسائل نگاه نکن وگرنه گول خواهی خورد. بهترین راه برای تفسیر هر چیزی که حزب می‌گوید از منظر مخالف است. آنچه حزب می‌گوید خوب است، همه بد است و هر چه حزب از ان انتقاد می‌کند خوب است.» کارگر کارخانه با دقت به صحبت‌های دوستش گوش داد و در نهایت موافقت کرد که پیشاهنگان جوان را ترک کند.

همچنین به تعدادی از مقامات بلندپایه نظامی بازنشسته کمک کردم تا از حزب خارج شوند. یکی از آنها به من گفت: «جیانگ زمین بدترین است. سیستم دفاعی ما پوسیده است.» دیگری به من گفت: «من برای "پرولتاریا" دهه‌ها جنگیدم. فقط اکنون متوجه شدم که همه ما به "پرولتاریای" فقیر تبدیل شده‌ایم. حتی خانه‌های ما نیز دارایی حزب خواهد بود. آنها بزرگترین "بورژوازی" هستند. "بهشت روی زمین" کدام است؟ دروغ است. همه دروغ بودند.»

دیدار و کمک به این موجودات ارزشمند که مهربان و روشنفکر هستند، برای کناره‌گیری از ح‌ک‌چ، بزرگ‌ترین لذت من بود. به‌خاطر آنها، تمام وقت، فداکاری‌ها و تلاش‌های خستگی‌ناپذیری که برای روشنگری حقیقت انجام داده‌ام ارزشش را دارد.

۳. قدرت افکار درست

زمانی که مقاله مینگهویی برای اولین بار منتشر شد که از تمرین‌کنندگان در سراسر جهان دعوت می‌کرد تا افکار درست بفرستند، در یک اردوگاه کار اجباری بازداشت شدم. من از آن خبر نداشتم تا اینکه بعداً فرمول افکار درست به تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده در اردوگاه کار اجباری منتقل شد.

اولین باری که به قدرت افکار درست پی بردم زمانی بود که به‌خاطر همکاری‌نکردن توسط نگهبانان با باتوم الکتریکی مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتم. این ایده هنوز آنقدر جدید بود که بلافاصله به فرستادن افکار درست فکر نکردم، اما قلبم تکان نخورد. بعداً به من گفته شد که سایر تمرین‌کنندگان در سکوت افکار درست را برای من می‌فرستادند. درنتیجه وقتی باتوم بالکتریکی به من اصابت می‌کرد، با وجود اینکه جورابم سوخته بود، هیچ دردی احساس نمی‌کردم.

پس از خواندن مقالات به اشتراک گذارشته شده فراوان در مینگهویی و اجرای آنها در هنگام مواجهه با موقعیت های خطرناک، بیشتر و بیشتر درخصوص قدرت افکار درست متقاعد شدم.

زمانی که در بازداشت یا زندان بودم اغلب در سلول انفرادی قرار می‌گرفتم. وقتی روش‌های مردم عادی را در حل چالش‌های یک تمرین‌کننده دافا بی‌فایده دیدم، به سرعت نگرش خود را تنظیم کردم و افکار درست فرستادم. سعی کردم همیشه افکار درست را قوی نگه دارم و همچنین زمان فرستادن آنها را افزایش دادم. گرچه چشم آسمانی من باز نیست، استاد قدرت باورنکردنی افکار درست را به من نشان دادند. واقعاً احساس کردم که قدرت دافا بی‌حدوحصر است.

من افکار کارمایی بسیار قوی دارم و نمی‌توانستم هنگام مدیتیشن ذهنم را خالی کنم، چه رسد به اینکه وارد حالت سکون شوم. اما، وقتی افکار درست می‌فرستادم، می‌توانستم به سکون برسم که حالت شگفت‌انگیزی است.

اولین باری که این را تجربه کردم در یک بازداشتگاه بود. بیش از پنجاه زندانی در فضای کوچکی جمع شده بودند و هر فرد فقط جای ایستادن داشت. سر و صدای دائمی آب جاری، فریاد، صحبت‌های بلند و ماشین‌های خشن کارگاه به صورت چکشی بودند که به سرم می‌کوبیدند. به گوشه‌ای از تخت چوبی فرو رفتم، پاهایم را به حالت نیلوفر آبی جمع کردم و افکار درست فرستادم.

نمی‌دانم چه مدت آنها را فرستادم، اما ناگهان متوجه شدم که تمام سروصداها به‌تدریج از من دور و ناپدید شدند تا اینکه کاملاً ساکت شد. بدنم هم ناپدید شد و فقط یک فکر برایم باقی مانده بود: «من افکار درست می‌فرستم و نمی‌توانم اجازه دهم دستم بیفتد.» همه چیز در اطراف من به نظر می‌رسید که به سکون کامل تبدیل شده است. واقعا فوق‌العاده بود

ناگهان یک حلقه سوراخ، سکوت را شکست و بدنم طوری تکان خورد که انگار چاقو خورده‌ام. رشته‌ای از تصاویر ذهنی شکل گرفت، پاهایم که وارد پوسته‌ای تیره از بدن می‌شوند، نشسته‌اند، پاهایم را در حالت کامل نیلوفر آبی جمع کرده‌اند و دستم را بالا می‌برند. به محض اینکه با پوسته یکی شدم، انگار دروازه سیل باز شده بود، صدای بلند آب جاری، فریاد، صحبت کردن و ماشین آلات سنگین سرازیر شد. چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که هنوز در سلول شلوغ روی تخت چوبی نشسته‌ام.

پس از آن تجربه باورنکردنی، از فرستادن افکار درست بیشتر و بیشتر لذت بردم. تعداد دفعات فرستادن افکار درست را در طول روز و همچنین مدت زمان را افزایش دادم. دیدم که می‌توانم راحت‌تر وارد حالت سکون شوم.

اغلب در گوشه‌ای تنها می‌نشستم و برای مدت طولانی افکار درست می‌فرستادم. نگهبانان و سایر زندانیان به ندرت مرا متوقف می‌کردند - انگار وجود نداشتم. محیط بازداشتگاه بهتر شد. از زندانیان گرفته تا نگهبانان و هم‌تمرین‌کنندگان، همه دوستانه‌تر شدند.

بعداً در یک مرکز شستشوی مغزی بازداشت شدم که به شکنجه و قتل تمرین‌کنندگان بدنام بود، همانطور که در مقالات متعدد مینگهویی گزارش شده بود. هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، فوراً می‌نشستم و به طور مداوم افکار درست می‌فرستادم تا زمانی که احساس می‌کردم همه پلیدی‌های اطرافم از بین رفته است.

چند بار شب قبل از اینکه به خواب بروم حس می‌کردم چیزهایی را که نمی‌توانستم ببینم به من نزدیک می‌شوند و سعی می‌کردند مرا به سمت در بکشند. آنها این فکر را به سرم می‌زدند: «برو خودت را در دستشویی حلق آویز کن»، و امواجی از انرژی می‌فرستادند که به من این احساس را منتقل می‌کردند که می‌خواهم منفجر شوم و مثل یک دیوانه فریاد بزنم. به‌سختی می‌توانستم خودم را کنترل کنم. می‌خواستم افکار درست بفرستم، اما دست‌هایم در پایین چسبیده بودند و نمی‌توانستم افکارم را کنار هم نگه دارم. قدرت کافی نداشتم بنابراین از استاد کمک خواستم. قبل از اینکه بتوانم خط اول فرمول افکار درست را تمام کنم، آن چیزها به خاکستر تبدیل شدند.

بعد از اینکه از مرکز شستشوی مغزی آزاد شدم، هر روز یک تا دو فکر درست را به از بین بردن شیطان موجود در آن تأسیسات اختصاص دادم که در استان ما برای شکنجه تمرین‌کنندگان ‌شناخته شده بودند.

به‌عنوان راهی برای روشنگری حقیقت، تصمیم گرفتم با طرح شکایات حقوقی که علیه آزار و شکنجه از منظر حقوقی استدلال می‌کردند، به کمیته استانی حزب، اداره استانداری، کمیته حزب شهرستان و اداره شهر دادخواست بدهم. استاد به من علائم هشدار را دادند تا چالش‌هایی را که با آن روبرو بودم ساده نگیرم و به من اشاره کردند که برای ازبین‌بردن شیطان آماده هستم.

در طول تعطیلات جشنواره قایق اژدها، در خانه سه روز تمام وقت گذاشتم تا افکار درست بفرستم و تمام مداخلات پیرامون این شکایات قانونی را از بین ببرم. علاوه‌بر انجام تمرینات و مطالعه فا، بر فرستادن افکار درست قوی برای مدت زمان طولانی تمرکز کردم.

روز اول احساس کردم امواج هوای سرد یخبندان از جای نامعلومی بیرون می‌آید. سر تا پا خودم را در یک پتو پیچیدم و روی تخت نشستم تا به فرستادن افکار درست ادامه دهم. روز دوم، صدای همسایه‌هایم را شنیدم که در حیاط صحبت می‌کردند: «خیلی عجیب است. همه جا آفتابی است، اما درست بالای مجتمع ما، ابرهای تاریک وجود دارد. الان حتی باران هم می بارد.» روز سوم هوا آرام بود و خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.

آماده بودم که روز چهارم آن نامه‌ها را تحویل دهم. روز گرم خوبی بود و آسمان آبی با چند ابر سفید بود. در طول راه، بسیاری از بروشور‌های روشنگری حقیقت را توزیع ‌کردم و همه چیز به آرامی پیش رفت. وقتی رسیدم، دروازه اداره شکایات و پیشنهادات استان که معمولا بسته می‌ماند کاملاً باز بود. بسیاری از بازدیدکنندگانی که احتمالاً روزها، هفته‌ها یا حتی ماه‌ها تلاش کرده بودند شکایت کنند، بالاخره اجازه یافتند در صف قرار بگیرند و به داخل اداره بروند.

پس از شنیدن دلیل حضور من در آنجا، نگهبان بسیار محترمانه شد. او آرام به یک مأمور اشاره کرد و به من گفت که بروم با او صحبت کنم. مأمور پس از خواندن نامه شکایت من گفت: «شما جرئت دارید این نامه را بنویسید اما من جرئت قبول آن را ندارم.» او به من گفت که آن را مستقیماً در صندوق پستی در مجتمع دولتی بیاندازم.

به استانداری رفتم بیرون خلوت بود. پس از ورود به ساختمان اصلی، سالنی را دیدم که بیش از صد نفر پرسنل داشت و مردم را از ارائه دادخواست به دولت منع می‌کردند. وقتی دلیل حضورم در آنجا را توضیح دادم، یکی از آنها فریاد زد: «فالون گونگ! چطور توانستی به اینجا وارد شوی؟»

با سوالش گیج شدم و گفتم: «از دروازه جلویی وارد شدم. این ایده شما نبود که فالون گونگ را مورد آزار و اذیت قرار دهید. شما چنین قدرتی ندارید. تمرین‌کنندگان فالون گونگ انسان هستند و از حقوق اولیه برخوردارند.» کارکنان پس از صحبت درباره آن بین خودشان، به من اجازه دادند نامه را در صندوق پستی بیندازم.

بعد از اینکه از محوطه دولتی خارج شدم، متوجه شدم که چرا کارکنان از دیدن من در داخل تعجب کردند. نگهبانان وظیفه در دروازه معمولاً کارت شناسایی بازدیدکنندگان را قبل از ورود آنها بررسی می‌کنند. اما نکته مهم این است که به محض اینکه کارت شناسایی را به آنها می‌دهید، آن را مصادره می‌کنند و با مأموران اجرای قانون از شهر شما مستقر در مرکز استان تماس می‌گیرند. این مأموران برای بردن درخواست‌کنندگان برای این منظور در مرکز مستقر هستند و به این ترتیب به پروتکل‌ها عادت دارند. آنها به‌سرعت می‌آیند تا بازدیدکنندگانی را که اصلاً نمی‌توانند به داخل محوطه بروند، بردارند. ثبت شکایات در اداره شکایات و پیشنهادات استانی مانند درخواست از دولت مرکزی در پکن است - این یک برنامه، طعمه و یک تله است.

سخن پایانی

زمان باقیمانده‌ای که استاد به ما داده‌اند را گرامی خواهم داشت و سه کار را به خوبی انجام خواهم داد. می‌خواهم در مسیر تبدیل‌شدن به یک موجود الهی قدم بردارم و ذره‌ای کوچک از بدن واحد دافا باشم - این جایی است که به آن تعلق دارم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.