(Minghui.org) از زمانی که تمرین معنوی فالون دافا (که فالون گونگ نیز نامیده میشود) را شروع کردم و براساس اصول جهانی حقیقت، نیکخواهی، بردباری تزکیه کردم، خیلی بیشتر برقرار شدهام.
قبلاً فرد مغروری بودم و خودم را خیلی سطح بالا در نظر میگرفتم. قدر تحملم در حد صفر بود و نمیتوانستم هیچ کار اشتباهی را تحمل کنم. از آن زمان میزان تحملم را افزایش دادهام و میتوانم این دنیا، مردم و چیزهای اطرافم را با از دریچه نیکخواهی ببینم.
همکاران و سرپرستانم از دیدن این تغییرات در من خوشحال بودند - آنها دیگر مجبور نبودند با همکاری تندزبان، جنگطلب و سرسخت سر و کار داشته باشند و از کار با فرد ساده و مهربانی که من تبدیل شده بودم بسیار خوشحال بودند.
وقتی حزب کمونیست چین (حکچ) در ژوئیه۱۹۹۹ آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، مدیر مدرسه به من گفت: «ما درباره آن صحبت کردیم و همه توافق کردند که باید به تمرین خود ادامه دهی. اگر به روشهای قبلی خود بازگردی، ما نمیتوانیم آن را مدیریت کنیم. فقط مراقب باش.» احساس میکردم که تا این مرحله به خوبی رشد کردهام - از دانشآموزانم گرفته تا والدینشان، از همکارانم گرفته تا دوستان و خانوادهام، همه فکر میکردند که من فرد کاملاً متفاوتی شدهام.
بعد از اینکه به خاطر ایمانم بازداشت شدم، اجازه تدریس نداشتم و به مقام آبدارچی تنزل رتبه پیدا کردم. اما، شکایت نکردم و از تمیزکردن و انجام کارهای تعمیر و نگهداری خوشحال بودم. یکی از معلمان به من گفت: «حکچ شما را آدم خوبی نکرد، اما فالون دافا این کار را انجام داد.» درخواست از دولت مرکزی در پکن
برای اولین بار در سال ۲۰۰۰ به پکن رفتم تا از دولت مرکزی درخواست دادخواهی کنم. هرگز به تنهایی سفر نکرده بودم و حتی نمیدانستم چگونه بلیط قطار بخرم. خانهام در آن زمان تحت نظارت بود اما راهی برای خروج پیدا کردم. استاد به من اشاره کردند که باید با قطار به پکن بروم. پول زیادی نداشتم و فقط میتوانستم با یک قطار کندرو با سرویس موقت به پکن بروم که قرار بود سه روز دیگر حرکت کند.
سه روز بعد در سالن ایستگاه قطار منتظر ماندم. برای صرفهجویی در پول، بهندرت چیزی میخوردم. دو مرد جوانی که کنارم نشسته بودند به شهر دیگری میرفتند. شروع به گفتگوکردیم و خیلی خوب با هم آشنا شدیم. قبل از سوارشدن به قطارشان، یکی از آنها اطلاعات تماس برادر بزرگترش را به من داد و اصرار کرد که اگر به کمکی در پکن نیاز دارم با او تماس بگیرم. او به من گفت که برادرش آشپز است و من فقط باید بگویم که من دوست او هستم.
از او پرسیدم: «نگران نیستی که از برادرت کلاهبرداری کنم؟» سرش را تکان داد و لبخند زد: «میتوانم بگویم تو یقه سفید هستی. ماه مارس است و تو برای رفتن به پکن عجله داری. باید تجارت مهمی داشته باشی. همچنین میتوانم بگویم که با بسیاری از مردم متفاوت هستی. شما فردی مهربان و صادق هستی. به نظرم به دلایل خوبی به این سفر میروی. من پول ندارم اما تمام تلاشم را میکنم تا به شما کمک کنم.» از او تشکر کردم. میخواستم شماره تلفنم را برایش بگذارم اما نگران امنیتش بودم. کاغذی را که شماره برادرش روی آن بود پاره کردم.
هنگام سوارشدن به قطار ما، یک مادر جوان ۲۹ ساله اهل روستا از من کمک خواست. او درحالیکه دختر تازه متولد شدهاش را به دوش میکشید، خانه را ترک کرد تا از کمیته برنامهریزی برای زاد و ولد روستا اجتناب کند. او به من گفت که به شهر شیان در استان هوبی میرود تا به دنبال شوهرش که در آنجا کار میکرد بگردد. تنها چمدان او یک کیسه کود پر از لباس و یک کیسه بزرگ نشاسته بود. او قصد داشت از نشاسته برای راهاندازی یک غذاخوری کوچک استفاده کند تا بتواند پس از حضور در شیان، زندگی خود را تأمین کند.
سعی کردم بچه را در آغوش بگیرم اما بچه گریه میکرد و به او در حمل کیف بزرگش کمک کردم. نزدیک به پایان تعطیلات سال نوی چینی بود و بسیاری از مردم در حال بازگشت به شهرها بودند. قطاری که سوار شدیم برای پاسخگویی به تقاضا موقتاً به این مسیر اضافه شد. کابین ما شلوغ بود و فقط میتوانستیم بایستیم. پولهای داخل کیفم را شمردم و بیش از ده یوآن بیرون آوردم تا یک چهارپایه پلاستیکی بخرم که مادر جوان روی آن بنشیند. قطار به آرامی حرکت میکرد و صرفنظر از اینکه چقدر کوچک بود، برای مدتی طولانی در هر ایستگاه توقف میکرد.
در روز دوم، دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بمانم. از مادر جوان پرسیدم که آیا میتوانم روی کیسهاش بنشینم، اما او گفت که نمیشود، نگران بود که آن را پاره کنم. قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، مردی در همان نزدیکی به او گفت: «خودخواه نیستی؟ متوجه شدم که او چهارپایه را برای تو خریده است که روی آن بنشینی. او از دیروز که سوار شدیم ایستاده است. آن کیسه شما که پر از آت و آشغال است - چرا نمیتواند روی آن بنشیند؟ اگر نمیخواهی او روی آن بنشیند، بگذار روی چهارپایه بنشیند. تو میتوانی بایستی.» نمیخواستم نشان دهم که کار بزرگی انجام دادم، اما وقتی مسافران اطراف ما صدای مرد را شنیدند، نمیخواستند که من همچنان به ایستادن ادامه دهم و اصرار کردند که روی کیسه مادر جوان بنشینم. او خجالت کشید.
همچنین مشخص شد که مادر جوان نمیدانست چگونه از کودک خود مراقبت کند. او توضیح داد که در خانه، مادرش از کودک مراقبت میکرد. او چیزی برای خوردن به او نمیداد و وقتی بچه گریه میکرد، او هم گریه میکرد. همچنین میگذاشت کودک روی کف کابین ادرار کند. اطرافیان ما خیلی اذیت شدند. مادر جوان میتوانست متوجه شود که مردم از او راضی نیستند و به این ترتیب او حتی بیشتر مضطرب میشد. نمیدانست چه کند.
برای کمک به او، پول بیشتری خرج کردم و یک کیسه نان خشک گرانقیمت و یک کیسه کوچک پرتقال خریدم. نان خشکها را به صورت خردههای ریزی خرد کردم تا به کودک غذا بدهم و آب پرتقال را در دهان کودک چلاندم. با شکم پر بالاخره به خواب رفت. چند روزنامه قدیمی پیدا کردم، ادرار و مدفوع کودک را تمیز کردم و زبالهها را دور ریختم.
مرد جوانی در همان نزدیکی از من پرسید: «به نظر نمیرسد که با او نسبتی داشته باشی. وقتی رفتی سطل زباله را بیرون بریزی، از او پرسیدیم. او گفت که شما را نمیشناسد و حتی نام شما را هم نمیداند. آیا حقیقت دارد است؟» سرم را به علامت تأیید تکان دادم. او حتی کنجکاوتر شد: «شما دوتا همدیگر را نمیشناسید، اما خیلی به او کمک کردی. چرا؟ برای چه به او کمک میکنی؟ من نمیتوانم. تو واقعاً فرد خوبی هستی. شگفتزده شدم از اینکه این روزها هنوز افرادی مثل شما وجود دارند!»
پلیسهای زیادی در قطار بودند که رفت و آمد کرده و مسافران را تفتیش میکردند. به مرد جوان نگفتم که تمرینکننده دافا هستم. اما، وقتی برگشتم، مرد مسنتری آگاهانه به من لبخند زد: «میدانم تو کی هستی. تمرینکننده فالون دافا هستی.» شگفتزده شدم. او ادامه داد: «ما تمرینکنندگان زیادی در روستایمان داریم. همه آنها انسانهای خوبی هستند، درست مثل شما.» با شنیدن آن خیالم راحت شد. به او گفتم: «لطفاً به کسی نگو. من به پکن میروم تا از دولت درخواست دادخواهی کنم و نمیخواهم قبل از رسیدن به آنجا متوقف شوم.» گفت: «نگران نباش. من چیزی نمیگویم.»
پس از مدتی، متوجه شدم که باید به مرد جوانی که در ایستگاه قطار ملاقات کردم، میگفتم که تمرین کننده هستم. بهخاطر خودخواهی و نگرانیهایم، فرصت را از دست دادم. اما، استاد ترتیبی دادند که در جایی که اکنون هستم باشم، در میان این موجودات مهربان و ارزشمند باشم. نمیتوانم هیچ فرصتی را از دست بدهم، در غیر این صورت پشیمان خواهم شد. بنابراین به همه اطرافیانم گفتم که تمرینکننده فالون دافا هستم و برای درخواست از دولت به پکن میروم.
بیش از دوازده نفری که در اطراف من بودند، همه بهعنوان کارگر قراردادی به پکن میرفتند. آنها از شنیدن آنچه من قصد انجام آن را دارم شگفتزده شدند و به نظر آنها قابلتحسین بود. یک مرد خوشلباس بود که به نظر میرسید تجربه کار و زندگی بیشتری در یک شهر بزرگ را داشت. او فاش کرد که برای سرآشپزشدن به پکن میرود.
او از من خواست که نام کتاب جوآن فالون را روی دفترچهاش بنویسم. به من گفت که یکی از دوستانش نیز فالون دافا را تمرین میکند و درباره این تمرین به او گفته بود اما حرفهایش را باور نکرد. او فکر میکرد که تمرینهای چیگونگ امروزه همه ساختگی هستند. اما، ماجرای من او را درباره فالون دافا کنجکاو کرد. گفت که میخواهد نسخهای از کتاب جوآن فالون را پیدا کند و وقتی به خانه رسید آن را بخواند.
مردی به من هشدار داد: «نمیتوانی به پکن بروی. پلیس را دیدیم که تمرینکنندگان را در تیانآنمن دستگیر میکرد و همچنین آنها را مورد ضربوشتم قرار مداد. رفتن به آنجا برای شما بسیار خطرناک است. اگر جایی برای رفتن نداری، با ما بیا و ما به شما کمک خواهیم کرد.» از لطفشان تشکر کردم.
قطار به ایستگاه پکن رسید. با ۳۰ یوآنی که برایم مانده بودم با تاکسی به میدان تیان آنمن رفتم. «تو خیلی شجاعی.»
بار دوم که به پکن رفتم، بچه پنج سالهام را هم آوردم. قبلاً میدانستم چگونه از خودم و فرزندم مراقبت کنم. چند صد یوآن هم در کیفم داشتم. اما، یک تمرینکننده جوان ۱۴ ساله از پکن و ما دو نفر توسط مأموران پلیس منطقه هوایرو دستگیر شدیم و به مدت دو روز در بازداشت بودیم. عصر روز سوم آزاد شدیم.
ما سه نفری مدتی راه رفتیم و با دو فروشنده نوشابهفروشی در خیابان برخورد کردیم. به آنها گفتم که ما تمرینکنندگان فالون دافا هستیم و اینکه چگونه تمرینکنندگان در بازداشتگاه شکنجه شدند. فروشندگان بسیار دلسوز بودند. یکی از آنها گفت: «تعداد کمی از تمرینکنندگان فالون دافا در دهکده ما هستند. من هم تمرین میکردم تو اینجا صبر کن من می روم تاکسی بگیرم تا شما را به ایستگاه مترو برساند. سپس برای سوارشدن به مترو به ایستگاه قطار غربی به سه یوآن نیاز دارید. عجله کن و فرزندت را به خانه ببر.»
تاکسی آمد و ما بر سر کرایه ۱۵۰ یوآن توافق کردیم. بعد از برداشتن پول برای بلیط قطار برای رفتن به خانه، فقط چند ده یوآن برای پرداخت به راننده داشتم که کافی نبود. خوشبختانه، تمرینکننده جوان ۱۴ ساله ۵۰ یوآنی را داشت که تمرینکنندهای دیگر به او داده بود.
اوایل اکتبر بود، پایان یک تعطیلات ملی، و بسیاری از مردم درحال بازگشت به خانه بودند. خانم جوانی بدون بلیط روی صندلی من در قطار نشسته بود. بعد از اینکه همه مسافران سوار قطار شدند و روی صندلیهایشان نشستند، من تنها ایستاده بودم. وقتی زن جوان متوجه شد که روی صندلی من نشسته است، خجالت کشید. به او گفتم که میتوانیم بهطور مشترک از آن استفاده کنیم.
قطار از منطقه شمال شرق وارد شد. مسافران کم کم با یکدیگر گرم گرفتند و شروع به گفتگو کردند. یکی از مسافران گفت که وقتی مردم در شمال شرقی سوار قطار میشدند، همه مجبور میشدند فالون دافا را محکوم کنند. مردم گیج شده و متعجب بودند که واقعاً چه خبر است - چرا حکچ چنین کاری با فالون دافا انجام میدهد؟
پیرمردی حدوداً ۶۰ ساله رفتار خاصی داشت و هیچکسی نمیخواست با او صحبت کند. وقتی به فرزندم گفتم که به او سلام کند، خوشحال شد و با سر به ما اشاره کرد. وقتی مکالمه به فالون دافا کشیده شد، او صحبت کرد. آهسته اما بهآرامی گفت: «بگذار به شما بگویم. من فالون دافا را میشناسم. تمرین خوبی است.»
شخصی از او پرسید: از کجا میدانی؟ او پاسخی نداد، بنابراین من پاسخ دادم: «این آقا درست میگوید. فالون دافا خوب است. من تمرینکننده فالون دافا هستم.» همه برگشتند و با ناباوری اما با تحسین به من نگاه کردند. زن میانسالی گفت: وای. تو خیلی شجاعی. در شمال شرقی دستگیر خواهی شد.»
وقتی به خانه رسیدیم، مادرم به من گفت که پلیس محلی بارها و بارها زنگ زد تا بفهمد کجا هستم. اما وقتی سر کار رفتم همه چیز خوب بود. یک حرکت دست
بهخاطر آزار و اذیت مجبور شدم خانه را ترک کنم. در روز سال نو در سال ۲۰۰۱، برای بیش از دوازده تمرینکننده از یک شهر کوهستانی دورافتاده، چند تمرینکننده محلی از شهرم و خودم بلیت قطار خریدم. بیش از ۲۰ نفر به پکن سفر کردیم.
روزی که به میدان تیانآنمن رسیدیم، ازدحام بیپایانی از مردم وجود داشت که فریاد میزدند: «فالون دافا خوب است» و بنرهای دافا همه جا بود. من درست در دروازه تیانآنمن ایستادم و به آنها پیوستم و فریاد زدم: «فالون دافا خوب است!»
ابتدا نگران بودم که کیفم را گم کنم، بنابراین آن را روی پشتم حمل کردم. بعد فکر کردم که با وجود احتمال افتادن، از کیفم بهعنوان سکوی فرود استفاده کنم تا آسیبی نبینم. داشتم به این همه افکار پیشپاافتاده و تصادفی فکر میکردم. اما، بهمحض اینکه بازوهایم را بلند کردم، افکارم درخصوص سریع دویدن متوقف شد. تنها چیزی که میشنیدم این بود که گردشگران اطراف ما به یکدیگر میگفتند: «ببین! فالون گونگ!»
دو مأمور پلیس به سمت من دویدند. آنها فقط چند متر دورتر بودند، اما انگار در بعدی متفاوت، مثل فیلمها با حرکت آهسته میدویدند. من مدام فریاد می زدم: «فالون دافا خوب است! فالون دافا خوب است!» و وقتی بالاخره به من نزدیک شدند تقریباً صدایم را از دست دادم. یکی بازوهایم را گرفت و دیگری سعی کرد جلوی دهانم را بگیرد. با تکان دستم هر دو به عقب افتادند.
صدا از دستگاه بیسیم آنها میآمد: «چند نفر؟ یک زن؟ خفهاش کنید.» یکی از مأموران درخواست کمک کرد: «ما نیروی انسانی کافی نداریم. نیاز به حمایت داریم.» طرف مقابل متوجه نشد: «آیا به من میگویی که شما دو نفر نمیتوانید از پس یک زن کنار بربیایید؟»
دو مأمور پلیس مسلح دیگر آمدند و چهار نفری مرا به کناری کشیدند. در شهرستان یانچینگ دستگیر و بازداشت شدم. آنقدر بسیاری از تمرینکنندگان فالون دافا را بازداشت کردند که تقریباً همه زندانیان جنایتکار آزاد شدند تا جا را باز کنند.
زمستانهای پکن به شدت سرد است. تختههای چوبی که روی آنها میخوابیدیم برهنه و بدون ملافه بودند و وسایل گرمایشی هم وجود نداشت. دهها تمرینکننده بازداشتشده چند روزی بود که دست به اعتصاب غذا زده بودند. عدهای در بازجویی مجروح شدند و نمیتوانستند حرکت کنند.
درست زمانی که به این فکر میکردم که بعداً چه کار کنم، دختر جوانی متن جدید استاد را با صدای بلند خواند و این قسمت توجه مرا جلب کرد:
«یک خدا به پایین میآید تا مردم را نجات دهد، اما انسانها او را به صلیب میکشند-- مردم چه گناه عظیمی مرتکب شدهاند! هنوز هم امروز برای آن در حال پرداخت هستند. اما این صرفاً توسط انسانها انجام نشد. به علت انحطاط موجودات سطوح بالاتر بود.» («آموزش فا در کنفرانس فای دریاچههای بزرگ در آمریکای شمالی»، راهنمای سفر)
انگار نوری در من روشن شد! گفتم: «ما نمیتوانیم اینجا بمانیم. ما به این دنیا فرود آمدیم تا مردم را نجات دهیم، درست مانند آن موجودات روشنبین. اگر مردم ما را مورد آزار و اذیت قرار دهند، مرتکب گناهانی به بزرگی به صلیب کشیدن عیسی خواهند شد. حتی اگر بتوانیم آن را تحمل کنیم، آزار و اذیتکنندگان نابود خواهند شد. با وجود تمام آنچه بر ما تحمیل شده است، بدن فیزیکی ما بدون حمایت استاد و تحمل درد برای ما تا به امروز دوام نمیآورد. اما، ما نمیتوانیم اینجا بمانیم. ما باید از اینجا برویم. باید از خرد خود استفاده کنیم، منطقی باشیم و آرام بمانیم.»
نگهبان و کارکنان آشفته بودند. یکی از مقامات فریاد زد: «لعنت به جیانگ (اشاره به جیانگ زمین، رئیس سابق حکچ که آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد)! او هیچ کار خیری انجام نمیدهد، اما بیدلیل مشکل ایجاد میکند. ما تعداد زیادی فالون گونگ را اینجا در شهرستان یانچینگ بازداشت کردهایم. اگر همه آنها بمیرند، این خبر قبل از اینکه امشب به خانه برسم پخش میشود. چرا ما افراد بد را بازداشت نمیکنیم بلکه در عوض افراد خوب را محبوس میکنیم؟ چه فلاکتی؟! اگر میخواهید فالون گونگ را سرکوب کنید، یک دستور کتبی رسمی برای من بیاورید! من چیزی غیر از «حرف» از بالادستیها دریافت نکردم. براساس چه چیزی؟ چه کسی قرار است پاسخگو باشد؟ چه کسی مقصر است؟!»
بعداً در همان روز، تمام تمرینکنندگان بازداشتشده به صورت دسته جمعی آزاد شدند. وقتی از بازداشتگاه بیرون آمدم متوجه شدم برف سختی باریده است. مردم از بستهشدن جاده در بزرگراه صحبت میکردند. من و سه تمرینکننده مسن یک تاکسی را صدا زدیم، اما نمیدانستیم که راننده با یک مأمور پلیس لباسشخصی جایگزین شده است.
او ما را جلوی یک اداره پلیس محلی برد و به ما گفت که بیرون برویم. مأموران زیادی ما را محاصره کردند. نزدیک ما نشدند اما از دور ما را زیر نظر گرفتند. گرفتار شده بودیم و نمیتوانستیم جایی برویم. من روی برف نشستم و سه تمرینکننده مسن نیز نشستند. برف سنگین همچنان میبارید و مانند پتویی ضخیم ما را پوشانده بود.
بعد از ساعتها نشستن در برف، پیرمردی که از کنارم رد میشد، به سمتم آمد و آستینم را لمس کرد: «چنین لباسهای نازکی به تن داری. این دختر باید اهل جنوب باشد. حتماً از این سرما میمیری.» در آن لحظه به صدا حساس شدم و ذهنم دقیق بود. صدایی از آن طرف خیابان شنیدم: «جاده بسته است. با قطار به پکن بروید.»
سریع نقشهای به ذهنم خطور کرد. دست یک تمرینکننده مسن را به آرامی فشار دادم و به او اشاره کردم که به من نزدیک شود. تمام نقشهام را با او زمزمه کردم. در آن لحظه متوجه شدم که ما چهار نفر یک بدن هستیم، درست مانند چهار راهب در سفر به غرب. برای رهایی از این وضعیت نیاز به همکاری داشتیم.
به هم چسبیدیم و از هم حمایت کردیم و به سمت ایستگاه قطار رفتیم. در برف راه رفتیم و راه رفتیم تا اینکه گم شدیم و دیگر نمیتوانستیم راه برویم. بزرگترهایی که از کنارمان میگذشتند به درخواست کمک ما توجهی نمیکردند اما گروهی از کودکان ما را به ایستگاه قطار بردند. یک تمرینکننده به اطراف نگاه کرد و بیش از صد پلیس و مأمور لباسشخصی را در ایستگاه قطار شمارش کرد که همه فقط منتظر ما چهار نفر بودند.
دختر کوچکی به ما گفت: «قطاری برای رفتن به پکن وجود ندارد. به ژانگجیاکو میرود.» چه باید کرد؟ ما سردرگم شده بودیم. اما دخترک برگشت و گفت: «خانم. متأسفم. دروغ گفتم. آن مردها به من گفتند که دروغ بگویم. یادم میآید که مامان به من گفت یک بچه خوب دروغ نمیگوید. آن قطار به پکن میرود و در شرف حرکت است.»
فهمیدم که میتوانیم بلیط بخریم، بنابراین تصمیم گرفتیم سوار قطار شویم. همچنین برنامهریزی کردیم که اگر پلیس سعی کرد جلوی ما را بگیرد، با صدای بلند فریاد بزنیم: «فالون دافا خوب است.» همه کارهای بدی که مجری قانون انجام داده بود را به مردم بگوییم و کارهای شیطانی آنها را افشا کنیم.
سوار قطاری شدیم که به سمت پکن میرفت. ما چهار نفر به سرعت به کابین دیگری رفتیم تا مردانی را که دنبالمان میآمدند ما را گم کنند. یک بار در ایستگاه پکن، هر کدام بلیط خود را گرفتیم و جداگانه پیاده شدیم. سریع در میان جمعیت قرار گرفتم و عینکم را از کیفم در آوردم و روی چشمم گذاشتم. یک شانه هم قرض گرفتم تا موهایم را صاف کنم.
لایه ضخیمی از برف مثل روکشی پرزدار روی زمین جمع شده بود. مردم برای راه رفتن در برف عمیق مشکل داشتند، اما من مثل یک بادکنک احساس سبکی میکردم. به محض توقف در حاشیه، یک تاکسی درست جلوی من ایستاد. مسافری پیاده شد و من سوار شدم.
از پشت پنجره، جمعیت زیادی را دیدم که در دو طرف جاده منتظر تاکسی بودند. راننده گفت: «انگار آمدهام اینجا تو را ببرم. خانم اصرار داشت که من تا انتهای اینجا بیایم و تحت هیچ شرایطی نمیخواست زودتر پیاده شود. مردم در طول مسیر برایم دست تکان دادند اما او اجازه نمیداد متوقف شوم. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. اما به محض توقف، تو وارد شدی.»
می دانستم که همه چیز را استاد نظم و ترتیب داده بودند.
(ادامه در قسمت دوم)
مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه