(Minghui.org) در طی ۲۵ سال تمرین فالون دافا، فراز و نشیب‌های زیادی را تجربه کرده‌ام. اما، وقتی به گذشته نگاه کرده و روند سفر باورنکردنی‌ام را مرور می‌کنم، از اعماق روحم قدردانی وصف‌ناپذیر و عمیقی به دافا و استاد نیک‌خواه (استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا) احساس می‌کنم. انتخاب تمرین فالون دافا بهترین و با برکت‌ترین انتخابی بود که تا به حال داشته‌ام.

روند بزرگ‌شدن سخت

وقتی سه ساله بودم، به‌خاطر فقر شدید، والدینم مرا به فرزندخواندگی سپردند. خاله‌ام سرپرستی مرا به عهده گرفت و بزرگم کرد. هر کاری از دستم بر می‌آمد انجام دادم تا او را راضی نگه دارم. انواع حیوانات مزرعه و اهلی را پرورش می‌دادیم. هر روز صبح زود بیدار می‌شدم و علوفه جمع می‌کردم. آنها را خرد کرده و به‌عنوان غذا به حیوانات می‌دادم.

حدود ۱۴ سالم بود که خاله‌ام فوت کرد و سه سال بعد شوهرخاله‌ام بازنشسته شد. در ۱۷ سالگی شغل او را در محل کار به عهده گرفتم و کارگر نساجی شدم. تنها دو سال بعد تشخیص داده شد که مبتلا به سل هستم و در آستانه مرگ قرار داشتم.

ما فقیر بودیم و برای تهیه خرج خانواده سخت کار می‌کردم. ازدواج غیرممکن به نظر می‌رسید، اما نمی‌خواستم همکارانم درباره من شایعات زشتی منتشر کنند. در ۳۰ سالگی با مردی ازدواج کردم که او نیز از خانواده‌ای فقیر بود. ما بضاعت داشتن خانه‌ای برای خودمان را نداشتیم، بنابراین با خانواده او، که شامل برادر کوچکتر، مادر و پدرش بود که از عوارض بعد از سکته مغزی رنج می‌برد، زندگی می‌کردیم.

تحت تأثیر اخلاقیات جامعه که به سرعت رو به زوال است، شوهرم عادت‌های بد بسیاری را در خود شکل داد. او دوست داشت با دوستانش دور هم جمع شوند تا بنوشد و پولش را قمار کند. او حتی روسپی‌ها را هم استخدام می‌کرد. یک بار، کمی بعد از ازدواجمان، سعی کردم او را از بیرون‌رفتن منع کنم. موهایم را گرفت و درست جلوی ساختمانمان مقابل دیدگان همسایه‌ها با مشت به صورتم زد.

من که از چنین ازدواج ناکارآمدی ناراضی بودم، تصمیم گرفتم که به مقابله بپردازم. فکر کردم: «دفعه بعد که با هم دعوا کنیم، او را با چاقو خواهم زد. این زندگی وحشتناک صبرم را تمام کرده است.» شاید شوهرم احساس می‌کرد که من هیچ امیدی به او یا ازدواجمان نبسته‌ام. او هر ماه حقوق خود را مستقیماً به یک قمارخانه می‌برد و تا زمانی که پولش تمام نمی‌شد، به خانه نمی‌آمد.

برای اینکه پول غذای پدر و مادرش را بدهم، مجبور شدم شغل دوم داشته باشم. هر روز ساعت ۳:۳۰ صبح از خانه خارج می‌شدم و تا ساعت ۸ شب به خانه نمی‌رسیدم. شانزده ساعت کار در روز مرا از نظر روحی و جسمی خسته کرد. دائماً نگران گذران زندگی بودم، آزار و اذیت ازسوی شوهرم را تحمل و فرزند کوچکمان را به‌تنهایی بزرگ کردم. ازآنجاکه در خانواده‌ای متشکل از چند نسل بودم، همچنین نگران بودم که با ازدواج برادرشوهرم ما را از خانه بیرون کنند. در اضطراب و ترس دائمی زندگی می‌کردم.

یک روز دچار فروپاشی شدم. دکتر به من گفت: «امروز بیماران زیادی دیدم، اما بیمارترین فرد تو هستی. باید در بیمارستان بستری شوی.» به او گفتم: «من باید کار کنم.» دکتر گفت: «از این به بعد نمی‌توانی کار کنی. به پول درآوردن فکر نکن.» به‌آرامی به خواهرم گفتم: «بیا به خانه برویم. اگر قرار باشد بمیرم، می‌میرم.» خواهرم به من یادآوری کرد: «تو هنوز پسرت را داری. به فکر فرزندت باش.»

برای درمان در بیمارستانی که در زمینه بیماری‌های کلیوی تخصص داشت، به شهر دیگری سفر کردم. در طول دوره درمان، حالت تهوع و اسهال شدید داشتم و نمی‌توانستم هیچ غذایی را نگه دارم.

همچنین به دیدن یک درمانگر با توانایی‌های ماوراءطبیعی رفتم. او به من گفت: «نای شما مشکل دارد. نیمی از کلیه چپ شما از بین رفته است و وضعیت کلیه راست شما حتی بدتر است. هیچ بیمارستانی نمی‌تواند چنین کلیه‌های آسیب‌دیده‌ای را درمان کند. فقط می‌توانید سعی کنید که نگذارید وضعیت بدتر شود.» به یک دکتر طب چینی مراجعه کردم و درنهایت فقط برای دو هفته داروهای گیاهی به مبلغ ۵۰۰ یوآن مصرف کردم. شوهرم فقط ۷۰۰ یوآن در ماه درآمد داشت.

دچار حالتی حاکی از یأس و ناامیدی کامل شدم و اراده‌ای برای ادامه‌ دادن نداشتم.

شروع به تمرین فالون دافا می‌کنم

روزی در سال 1994، پسر ۲ ساله‌ام که در بالکن بازی می‌کرد، داخل آمد و به من گفت: «مامان. یک نفر بی‌سر در بالکن است.» من مدت‌ها تحت تأثیر ایدئولوژی الحادی رژیم کمونیستی بودم و بنابراین به هیچ خدا یا روحی اعتقاد نداشتم. پسرم را سرزنش کردم: «یاوه‌گویی نکن!» از آن زمان پسرم دیگر جرئت نمی‌کرد تنها در اتاق‌مان بماند. او همیشه می‌گفت: «در آنجا سایه تاریکی وجود دارد.»

بیماری‌های زیادی که از آنها رنج می‌بردم مرا به‌شدت ضعیف کرده بود به‌طوری که در خوابیدن مشکل داشتم.

وقتی در بیمارستان بستری شدم، عروس یک بیمار مسن به ما گفت: «افرادی هستند که فالون دافا را در نزدیکی جاده هوانچن تمرین می‌کنند. شنیدم که فردی که مبتلا به سرطان گلو بود پس از شروع تمرین شفا یافت.» من که توسط باورهای الحادی ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) شستشوی مغزی شده بودم، هیچ‌کدام را باور نکردم. با تمسخر به او گفتم: «چطور ممکن است؟ آیا تکان‌ دادن دستان به اطراف می‌تواند بیماری شما را التیام بخشد؟ مسخره است!»

چند روز بعد شنیدم زوجی مسن که در طبقه پایین زندگی می‌کردند نیز فالون دافا را تمرین می‌کردند. طولی نکشید که مادرشوهرم هم شروع به انجام تمرینات کرد. وقتی او موسیقی مدیتیشن نشسته را پخش می‌کرد، نمی‌خواستم به آن گوش کنم. بلند می‌شدم و در اتاقم را می‌بستم.

یک روز مادرشوهرم نسخه جوآن فالون خود را به من نشان داد و گفت: «بیا از پسرت بپرسیم. آیا این کتاب زیبا نیست؟» پسرم به فالون روی جلد اشاره کرد و با انگشتش حرکات دایره‌واری را انجام داد: «مامان. اینطوری می‌چرخد.» گفتم: «تو داری همه چیز را اشتباه انجام می‌دهی. اینطوری می‌چرخد.» سرش را تکان داد: «نه. اینجوری می‌چرخد. هر نماد درحال چرخش است.» با خودم فکر کردم: «او فقط سه سال دارد. نمی‌تواند دروغ بگوید.»

درباره دافا کنجکاو شدم. فکر کردم که اگر بیماری‌های دیگران با تمرین فالون دافا بهبود می‌یابد، من نیز باید آن را امتحان کنم. یک روز صبح در اوایل آوریل۱۹۹۶، من و پسرم به محل تمرین در کنار رودخانه ملحق شدیم و سفرم را در تزکیه دافا آغاز کردم.

همه چیز در جهت بهترشدن تغییر می‌کند

هر روز فا را مطالعه می‌کردم. به نوارهای صوتی سخنرانی‌های استاد گوش دادم و نوارهای ویدئویی سمینارهای آموزش فای استاد را تماشا کردم. تزکیه بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی من شد. با مطالعه آموزه‌ها، معنای واقعی زندگی را آموختم. وقتی به سختی‌ها و دردی که قبل از شروع تمرین متحمل شدم نگاه می‌کردم، آنقدرها هم بد به نظر نمی‌رسیدند. وقتی با مشکلاتی مواجه می‌شدم، می‌دانستم که زمان آن رسیده که شین‌شینگ خود را بهبود بخشم.

یک روز وقتی با مادرشوهرم صحبت می‌کردم ناگهان متوجه شدم پسرم نیست. با عجله وارد اتاقمان شدم و دیدم که روی تخت خوابیده است. یادم آمد که چگونه از تنها‌ماندن در آن اتاق می‌ترسید. از زمانی که تزکیه دافا را شروع کردم، استاد خانه ما را پاکسازی کردند و همه ارواح پلید و موجودات دیگری را که نمی‌توانستیم ببینیم از بین بردند. در آن لحظه، تمام ایدئولوژی و دروغ‌های الحادی ح‌ک‌چ از ذهن من پاک شد.

برای داشتن یک زندگی خانوادگی هماهنگ درحالی‌که با خانواده همسرتان زندگی می‌کنید، اولین الزام «بردباری» است. یک روز صبح، به‌محض اینکه بعد از انجام تمرینات برگشتم، مادرشوهرم چیزهای نامعقول و تندی به من گفت. آرام ماندم و گذاشتم حرفش را تمام کند.

وقتی به‌طور غیرمنتظره‌ای زود به خانه رسیدم، شنیدم که مادرشوهر و خواهرشوهرم پشت سرم درباره من بدگویی می‌کردند. اما طوری رفتار کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بعداً خصومت بدتر شد. یک بار مادرشوهرم وارد اتاقم شد و بی دلیل سرم داد زد. ملافه را روی سرم کشیدم و زبانم را گاز گرفتم.

سکته مغزی پدرشوهرم در‌نهایت منجر به زوال شناختی و زوال عقلش شد. او اغلب کارهای عجیب و غریب انجام می‌داد و غیرمنطقی عمل می‌کرد. پسرم از او ناامید شد و یک روز سرش فریاد زد. با درک علت رفتار پدرشوهرم، با حوصله شرایط را برای پسرم توضیح دادم و از او خواستم که از پدربزرگ به‌خاطر بی‌احترامی عذرخواهی کند.

وقتی شوهرم شب دیر به خانه می‌آمد، دیگر از دست او ناراحت نمی‌شدم. درعوض با لحنی آرام با او صحبت می‌کردم. ازآنجاکه فالون دافا را تمرین می‌کردم و سعی کردم با استفاده از اصول راهنمای دافا پیشرفت کنم، زندگی خانوادگی ما هماهنگ‌تر شد.

همانطور که خودم را تزکیه می‌کردم و شین‌شینگم را بهبود می‌بخشیدم، بیماری‌های متعددی که قبلاً از آن رنج می‌بردم ناپدید شدند. دیگر برای خودم متأسف نبودم و احساس نمی‌کردم که زندگی ناعادلانه است. همه چیز طبیعی و ساده شد.

مادرم فرد مهربانی است. او در ازدواج با پدرم به‌خاطر بدخلقی‌اش سختی‌های زیادی را متحمل شده است. او با به دنیا آوردن شش فرزند و تشکیل خانواده‌ای پرجمعیت از بیماری‌های مزمن زیادی رنج می‌برد. وضعیت او به حدی شدید شد که در سال ۲۰۰۰ دچار فراموشی شد. وقتی به او بستنی می‌دادم، حتی یادش نمی‌‌آمد چطوری آن را بخورد.

فالون دافا به من کمک کرد تا بسیاری از رنجشی را که به‌خاطر سپردن من به فرزندخواندگی نسبت به مادرم در دل داشتم، از بین ببرم. اغلب به او سر می‌زدم و همیشه برایش کوفته و نان‌های بخارپزی را می‌آوردم که خودم برایش درست می‌کردم.

مادرم می‌داند که در بین بچه‌هایش، من بیشتر از همه به او اهمیت می‌دهم. همچنین می‌دانست که بیماری‌هایم از بین رفته است زیرا فالون دافا را تمرین می‌کردم. به او یاد دادم که بگوید: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» او هر روز این عبارات را می‌خواند.

در یکی از ملاقات‌هایم، مادرم اتفاقی را برایم تعریف کرد درخصوص اینکه پدرم به خاطر یک موضوع کوچک واقعاً عصبانی شد. او که عصبانی شده بود، فریاد زد و به مادرم فحش داد. با خواندن «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» پدرم آرام شد.

وقتی در ماه مارس به دیدار والدینم رفتم، مادرم با خوشحالی گفت: «دیگر نگران من نباش. کمرم دیگر درد نمی‌کند.» مادرم سال‌هاست از کمردرد رنج می‌برد. وقتی فرزندانش به او سر می‌زدند، همیشه از ما می‌خواست که برای تسکین دردش، کمرش را ماساژ دهیم. اکنون به‌راحتی تا طبقه هشتم بالا و پایین می‌رود و از دیدار روزانه با دوستانش در محله لذت می‌برد. اغلب نزد دوستانش درباره من تعریف می‌کند: «با وجود اینکه در کودکی او را برای بزرگ کردن به کسی سپردم، او تنها کسی است که می‌توانم به او تکیه کنم.»

رفتار مهربانانه با شوهرم

در سال ۱۹۹۹ جیانگ زمین، رئیس سابق ح‌ک‌چ، سرکوب فالون دافا را در سراسر کشور آغاز کرد. دولت مرکزی از تمام رسانه‌های دولتی‌اش با تمام قدرت برای تهمت و توهین به این تمرین استفاده کرد. سیستم پیگرد قانونی و قضایی، اجرای قانون، و همه سازمان‌های دولتی در آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون دافا دخیل بودند. همه اعضای خانواده‌ام با یک انتخاب روبرو بودند.

در یک جلسه متشکل از همه پرسنل در شرکت شوهرم، مدیرش نام او را در حضور همه صدا کرد و گفت: «فقط همسر شما فالون دافا را تمرین می‌کند.» شوهرم فشار زیادی را احساس کرد و وقتی به خانه آمد این موضوع را به من گفت. به او گفتم: «اگر می‌ترسی درگیر شوی، می‌توانیم طلاق بگیریم. مهم نیست که چه اتفاقی بیفتد، به تمرین فالون دافا ادامه خواهم داد.»

توضیح دادم: «می‌دانید که پس از شروع تمرین فالون دافا، بیماری‌هایم برطرف شد. وقتی بیمار می‌شوید و پولی برای درمان ندارید، آیا ح‌ک‌چ هزینه‌های شما را پرداخت می‌کند؟ اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، آیا امروز همسرت را داشتی؟ آیا پسر ما هنوز هم می‌توانست مادر داشته باشد؟ ح‌ک‌چ فالون دافا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد تا قدرت خود را حفظ کند – اصلاً به مردم اهمیتی نمی‌دهد.» شوهرم ساکت شد

پلیس یک شب در اوایل آوریل۲۰۰۲ در خانه ما را زد. آنها دروغ گفتند و شوهرم را فریب دادند تا در را برای آنها باز کند. آنها مرا دستگیر کردند، کتاب‌های دافا ازجمله جوآن فالون را گرفتند و به شوهرم گفتند: «ما در اداره صحبت خواهیم کرد.» در نهایت حکم سه سال کار اجباری دریافت کردم.

وقتی سه سال بعد به خانه برگشتم، ترس را در چشمان پسرم دیدم. به او گفتم: «مامان دیگر نمی‌رود. نگران نباش.» او مرا بغل کرد و گریه کرد.

شوهرم کاملاً عادی رفتار می‌کرد و هیچ‌کسی نمی‌توانست بگوید چیزی اشتباه است. اما هرگز حقوقش را به خانه نمی‌آورد و دیگر در خانه نمی‌خوابید. از رفتار او متأثر نشدم و شکایت نکردم. برای تأمین مخارج زندگی خود و پسرم، مشغول نظافت خیابان‌ها شدم و به‌صورت پاره‌وقت به‌عنوان خانه‌دار مشغول به کار شدم.

یک بار شوهرم به‌خاطر بیماری در بیمارستان بستری شد. به ملاقاتش رفتم اما او سعی کرد مرا از خود دور کند. او سرم فریاد زد: «برو بیرون!»  قبل از اینکه بروم، زنی که با او زندگی می‌کرد آمد. با دیدن من برگشت تا برود. دنبالش بیرون رفتم و گفتم که بیا با هم حرف بزنیم. زن و شوهرم ترسیده بودند. شوهرم از رختخواب بلند شد و به دنبال ما آمد اما من جلوی او را گرفتم. شاید احساس کرد که آرام هستم و احساس دشمنی ندارم، پس به داخل بخش برگشت.

قبل از اینکه فالون دافا را تمرین کنم، به شوهرم گفتم: «می‌خواهی ما را رها کنی؟ ترجیح می‌دهم مرا بزنی! من تو را طلاق نمی‌دهم و اجازه نمی‌دهم خانواده را از هم بپاشی.» سه ساعت با آن زن صحبت کردم. از فرهنگ سنتی گرفته تا معنای انسان بودن، سعی کردم به او نشان دهم که با داشتن رابطه نامشروع با یک مرد متأهل به خودش آسیب می‌رساند. برایش توضیح دادم که کارهای خوب پاداش دارند اما بدی‌ها کیفر دریافت می‌کنند.

ماجرایم را به او گفتم، درخصوص اینکه قبلاً چگونه فردی بودم و چگونه بعد از شروع تمرین فالون دافا تغییر کردم. در ادامه گفتم: «ما به‌عنوان انسان نمی‌توانیم فقط به خودمان فکر کنیم. باید خانواده را به‌خاطر فرزندانمان صحیح و سالم نگه داریم. شوهرم باید مسئولیت خود را به‌عنوان پدر انجام دهد و من مسئول آینده او هستم.» از او پرسیدم: «اگر او به بیماری سختی مبتلا شود، تا آخر عمر از او مراقبت می‌کنی؟ آیا در طی تمام ناملایمات کنارش می‌مانی؟» حقیقت دافا را برایش روشن کردم و به او گفتم که چرا باید ح‌ک‌چ و سازمان‌های جوانان آن را ترک کرد. او موافقت کرد که حزب را ترک کند.

تا زمانی که در مسیر به‌سوی خانه بودم، توانستم خونسردی خود را حفظ کنم. احساس می‌کردم صدمه دیدم، به من خیانت شد و عصبانی بودم. درد بسیار زیاد باعث شد احساس کنم که قلبم درحال خونریزی است. اما، فای استاد در آن لحظه به ذهنم آمد:

«اگرچه در تزکيه‌تان اين دردآور است که از وابستگی‌های بشری‌تان رها شويد، اما اين مسير، مسيری مقدس است.» («به کنفرانس فای اوکراین»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد ۳)

آرام شدم و در قلبم آرامش یافتم.

با اینکه شوهرم هنوز به خانه نیامده بود، لباس‌های کثیف خود را برایم می‌آورد و از من انتظار داشت که لباس‌ها را بشویم. یونیفرم‌های او معمولاً با تراشه‌های فولادی، خاک اره و ماسه پوشیده شده بود. کثیفی در چین‌های آنها خشک شده بودند و برای پاک شدن باید چند دور آنها را آب می‌کشیشدی. آنها را می‌شستم، وصله می‌زدم، مرتب تا می‌كردم و در كيسه می‌گذاشتم تا آنها بگيرد.

یک روز قبل از روز تولد شوهرم، از او پرسیدم: «فردا برای شام به خانه می‌آیی؟» گفت: «تا ببینم.» گفتم: «فردا تولدت است. برای جشن نودل درست می‌کنم.» او بلافاصله پاسخ داد: «حتما!»

پس از مدتی، دوباره با آن زن ملاقات کردم و بیشتر درباره دافا و حقیقت پیرامون آزار و شکنجه نادرست به او گفتم. گفتم که واقعاً بهترین‌ها را برای او می‌خواهم. او با دقت گوش داد و به من گفت: « تو را تحسین می‌کنم. اگر جای شما بودم، نمی‌توانستم مثل شما با آرامش به ماجرای شوهرت رسیدگی کنم.» او به من گفت که شوهرش با زن دیگری رابطه داشته و بعد از طلاق او کاملاً دچار فروپاشی شد.

وقتی این مقاله را می‌نویسم، واقعاً احساس می‌کنم که همه تمرین‌کنندگان و خانواده‌هایشان برکت دریافت می‌کنند. اصول دافا به ما آموخت که چگونه افراد خوبی باشیم و برای شهرت، عشق و منافع شخصی با مردم عادی رقابت نکنیم. وقتی واقعاً این چیزها را رها می‌کنیم، آنچه در ازای آن به دست می‌آوریم بسیار ارزشمندتر است.

آشپزی از صمیم قلب

تمرین‌کننده‌ای محلی به من کمک کرد تا شغلی به‌عنوان آشپز پیدا کنم. سال‌ها به‌عنوان کارگر نساجی کار می‌کردم و آشپزی‌ام خیلی خوب نبود، به‌خصوص از زمانی که با خانواده بزرگمان زندگی و با هم آشپزی می‌کردیم. گرچه به مهارت‌های آشپزی‌ام خیلی مطمئن نبودم، برای گذران زندگی، تصمیم گرفتم آن را امتحان کنم.

محل کارم در یک نمایندگی کوچک خودرو با بیش از ۲۰ کارمند، ازجمله بخش فروش و خدمات بود. رفت و آمد با دوچرخه در هر طرف یک ساعت طول می‌کشید. با توجه به اینکه چقدر از محل زندگی‌ام فاصله داشت، نگران بودم که زیاد در این کار دوام نیاورم.

وقتی برای مصاحبه رفتم، نگرانی‌هایم را به مالک گفتم. او سعی کرد مرا متقاعد کند که آن را امتحان کنم زیرا یافتن افرادی برای پرکردن این موقعیت برایش سخت بود. شنیدم که هیچ یک از آشپزهایی که استخدام کرد مدتی طولانی نماندند؛ همه آنها پس از مدتی دست از کار کشیدند.

چند روز اولی که آنجا کار کردم، صاحب نمایندگی به من گفت که دقیقاً چه درست کنم و چقدر درست کنم. او دستورالعمل‌های دقیق خود را بارها و بارها تکرار کرد. به‌عنوان یک تزکیه‌کننده، می‌دانستم که سعی می‌کنم بهترین کاری را که می‌توانم انجام دهم و با قلبم آشپزی کنم. طوری آشپزی می‌کردم که انگار برای خانواده‌ام آشپزی می‌کردم.

صاحبش گفت که صرف‌نظر از اینکه چقدر غذا درست می‌کردم، همیشه تمام غذا خورده می‌شد. گیج شدم. از یکی از کارمندان پرسیدم: «من به اندازه آشپزهای قبلی غذا درست می‌کنم، اما چرا کافی نیست؟» او خندید: «چون غذاهای شما خوشمزه هستند! به غذاهایتان نگاه کنید، آنها درست پخته شده‌اند. آشپزهای قبل از شما همیشه مواد را بیش از حد می‌پختند و غذاهای حاوی سیب‌زمینی مانند خورش نرم بود.» درست بود؛ من آن را روی حرارت زیاد و بدون استفاده از روغن زیاد سرخ می‌کنم که سالم‌تر است و غذا طعم بهتری دارد.

صاحب نمایندگی گاهی نان‌های خشک بخارپز می‌آورد و که خمیرش سفت و ترک‌خورده بود. خیلی اشتها‌آور نبودند. نمی‌خواستم ببینم که آنها هدر می‌روند، بنابراین دوباره نان‌ها را بخارپز می‌کردم و کارمندان بر سر آنها دعوا می‌کردند. مالک خوشحال شد: «آشپزی شما خیلی خوب است!»

نگرش مالک درخصوص من تغییر کرد. او دیگر دیکته نمی‌کرد که چه غذایی درست کنم و آن را کاملاً به من واگذار می‌کرد. در مسیر کارم سه بازار کشاورزی وجود داشت که همیشه بهترین اقلام را برای خرید محصولات پیدا می‌کردم. کارمندان غذاهایی را که با استفاده از مواد تازه درست می‌کردم دوست داشتند.

زمانی که به‌عنوان آشپز شرکت مشغول به کار شدم، از هر فرصتی برای روشنگری حقیقت برای کارمندان استفاده می‌کردم. با استخدام  هر فردجدید، در اسرع وقت با آنها صحبت می‌کردم. اکثر همکاران حرفم را می‌پذیرفتند و بسیاری از آنها تصمیم گرفتند از حزب و سازمان‌های جوانان آن کناره‌گیری کنند.

وقتی حقیقت را برای مالک روشن کردم، او گفت: «ح‌ک‌چ بسیار فاسد است. هیچ‌کدام از آنها آدم‌های خوبی نیستند.» پدرش همچنین یک تجارت کوچک در پایتخت داشت. هر وقت فرصتی پیدا می‌کردم، حقیقت را برای او و کارمندانش روشن می‌کردم و به آنها می‌گفتم که چقدر مهم است که از حزب فاصله بگیرند.

یک ساعت دوچرخه‌سواری می‌کردم تا بعد از کار به خانه برسم. اما، وقتی مردم را در پیاده‌رو می‌دیدم، نمی‌خواستم فرصت صحبت با آنها را از دست بدهم. همیشه توقف می‌کردم تا با آنها گفتگو و حقیقت را برای آنها روشن کنم. همچنین در موقعیت‌های خطرناکی قرار می‌گرفتم اما با محافظت استاد، توانستم با خیال راحت از آنجا دور شوم. گاهی حتی حوصله دوچرخه‌سواری را هم نداشتم. آن را کنار می‌زدم تا بتوانم در حین راه‌رفتن با مردم صحبت کنم. نمی‌خواستم کسی را از دست بدهم.

در طول چهار سالی که در نمایندگی خودرو کار کردم، آشپزخانه را با دقت تمیز نگه داشتم و جزئیات و سوابق هر خرید را ثبت می‌کردم. وقتی برگه‌های مستند عریضم را به مالک نشان دادم، می‌توانم بگویم که تحت تأثیر قرار گرفته بود و خوشحال شد. حتی مادر صاحب نمایندگی به من گفت: «سبزی که خریدی از قیمت عمده‌فروشی که من خریدم ارزان تر است.»

قبل از هر تعطیلات بزرگ، کارمندان یک جایزه یا پاداش دریافت می‌کردند. آشپزها هرگز چیزی نمی‌گرفتند. اما، پس از شروع به کارم در آنجا، مالک همیشه مرا شامل دریافت پاداش می‌کرد. هر ماه در روز پرداخت، من زودتر از هر کس دیگری چک حقوقم را دریافت می‌کردم. مالک نیز هر سال پس از ارزیابی به من افزایش حقوق می‌داد و صمیمانه قدردانی می‌کرد.

سخن پایانی

یک شب که به خانه رسیدم، ساعت از ۸ گذشته بود. شوهرم و خواهر و برادرم پشت میز نشسته بودند و مشغول صرف شام بودند. وقتی مرا دیدند، با هیجان به من سلام کردند: «فالون دافا خوب است!» با دیدن چهره‌های خندان آنها گرما در دلم موج می‌زد.

این استاد بودند که فا را به من دادند و مرا در این دنیای مادی آگاه کردند. وگرنه شاید امروز زنده نبودم.

در حین تعامل با افراد خانواده و جامعه، خود را با معیارهای اصول جهانی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اداره می‌کنم. کینه و اختلافات را برطرف، مهربانی را جایگزین آنها کردم و خوبی دافا را برای اطرافیانم آوردم.

عمیقاً متقاعد شده‌ام که فالون دافا می‌تواند هر چیزی را در جهت بهتر‌شدن تغییر دهد. کسی که معنای واقعی زندگی را درک می‌کند، شادتر و آزادتر و از آرامش خاطر برخوردار است. بهترین و با برکت‌ترین انتخاب در زندگی این است که بتوانیم قلمرو و وضعیت خود را در تزکیه دافا ارتقا دهیم و در نهایت به اصل خود بازگردیم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.