(Minghui.org) معلم یکبار در یکی از سخنرانیهایشان که در خارج از چین ارائه شده است بیان کردند، "دافا وقار خود را دارد" و اینکه "هر کسی نمیتواند فا را کسب کند." کلمات معلم در تمام مدت در حال راهنماییام بودهاند، باعث شدهاند که روی تمام اعمال و کلماتم در میان افراد عادی، از منظر فا تأمل کنم. پس از رها کردن وابستگیها و شناختن مشکلات خود، افکارم بیشتر مطابق با اصول دافا شدهاند. در واقع، این مسئله ارتباط دارد با درک صحیحی از مطابقت داشتن با روش افراد عادی، درک صحیح خوبی ( شَن) حقیقی، و درک معقولانهی رابطهی بین اصلاح فا و تزکیهی شخصی.
به علت شکنجهی شیطان، مدتی طولانی بیخانه بودهام و با کمک مالی دوستان زندگی میکنم. در تعطیلات روز کارگر در اوایل ماه مه، من و همسرم برای روشنگری حقیقت دربارهی دافا و به منظور یافتن مکانی موقت برای اقامت، به دیدار یکی از بستگان رفتیم. جای تأسف بود که پسرشان چند صد دلار از ما دزدید.
همسرم پیشنهاد کرد که به درونمان نگاه کنیم و اینکه این واقعه احتمالاً به منظور از بین بردن برخی از عقاید و تصورات یا وابستگیهایمان، یا به منظور هشدار دادن به ما دربارهی کاری که اشتباه انجام دادهایم رخ داده است. فامیلمان و خانوادهاش خیلی آشفته و مضطرب بودند و دائماً پسر را سرزنش میکردند. همسرم سعی کرد فامیلمان را آرام کند، "عیبی ندارد. مهم نیست. مسئله را خیلی جدی نگیرید." احساس کردم که کلماتش به گونهای به آنها اجازه میداد که از تمام مسئولیتهایشان شانه خالی کنند. فکر کردم، "آیا پول در آوردن برای تمرینکنندگان دافا آسانتر است؟ یا دزدیده شدن پول تمرینکنندگان دافا خطای کمتری است؟ و سرانجام، آیا این همانند تشویق کردن نیروهای شیطانی نیست؟" البته، ما باید به درون خود برای کوتاهیهای خودمان نگاه کنیم. اما نگاه کردن به درون خود بدون اصول نیست؛ از این گذشته، آن بهانهای برای ما نیست تا عناصر شریر گوناگون را به حال خود رها کنیم. دوستانمان ما را از نظر مالی یاری میکردند تا بتوانیم در روشنگری حقیقت دربارهی دافا بهتر عمل کنیم و ما در تمام اوقات با خود سختگیر بودهایم. چرا هنگامی که با این نوع مشکل مواجه میشویم همواره باید فکر کنیم که آن خطای خود ما است؟ آیا صحیح نبود که شیطان در حال سوءاستفاده از خوبی ما و بهرهبرداری از راههای گریز در افکارمان بود؟ از اینرو فوراً نظر متفاوتی را که داشتم با فامیلمان مطرح کردم، "فرزند شما باید برای دزدیدن پول مسئول باشد. دزدیدن چند صد دلار، عملی مجرمانه است. نمیتوانیم با این رفتار او مدارا کنیم. ما با او بسیار مهربان هستیم و در مییابیم که او تمام پول ما را برداشته است. آن کاملاً رفتار یک موجود فاسد بود؛ او باید تماماً مسئول باشد. از سوی دیگر، امیدواریم که شما والدین مجبور نشوید هیچ بار روانیای بدوش بکشید. مایلیم که شما را در حال گذراندن زندگی سالمی ببینیم."
با فهمیدن موضع من و احساس کردن استحکام و استواری در کلمات ملایمام، فامیلمان با استفاده از حیلهگری بشریاش فوراً شروع به تهدید من کرد، "ما از بیفکر بودن بچه میترسیم. اگر گزارش او را به پلیس بدهیم ممکن است هویت حقیقی شما را آشکار کند و امنیتتان تحت تأثیر واقع شود." در آن هنگام، همسرم این نگرانی را داشت و با آنچه که او گفت موافقت کرد. من به خوبی متوجه نگرانی ظاهری او برای امنیتمان شدم که در واقع چیزی بجز یک تهدید علنی نبود. میدانستم که افکار فامیلمان ابداً درست نبود. اگر با او موافقت میکردم، در واقع در حال صدمه زدن به آنها میبودم. آنها در حال سوءاستفاده از خوبی ما و افکار نادرستمان در زمینهی گزارش شدن به پلیس و بازداشت شدن بدست آنها بودند. از اینرو، صریحاً پاسخ دادم، "امیدوارم که فرزندتان بتواند برگردد. اگر او طی ۲۴ ساعت آینده برنگردد، شاید انتظارش را نداشته باشد، اما من جرأت خواهم کرد که دزدیاش را به پلیس گزارش دهم." روز بعد، فامیلمان به من گفت که قطعاً پول را به ما خواهد برگرداند؛ وگرنه، برای باقی عمرش قادر نخواهد بود سرش را میان دوستان و خویشاوندان بالا بگیرد. خوشحال بودم که توانسته است اصول را بهطور واضح دریابد، و به آرامی پولی را که از طرف پسرش به ما برگرداند پذیرفتم.
هنگام به اشتراک گذاشتن تجربههای تزکیهمان، تمرینکنندهای به من گفت که شوهرش همواره با تهدید کردن او، کتک زدن او و فحش و دشنام دادن به او، با تزکیهاش مداخله کرده است. اکنون شوهرش داشت او را مجبور میکرد که طلاق بگیرد. از او پرسیدم، "از آنجایی که بدون ناخشنودی و نفرت، بدون تقاضایی برای ذرهی کوچکی از اموال، و با اعتقاد درستت در دافا که حتی ذرهای تکان نخورده است میتوانی با این موضوع برخورد کنی، در روی زمین از چه چیزی باید بترسی؟ تو یک مرید دافا هستی، و وقار خود را داری. آیا وقتی یک مرید دافا این اندازه خوب است، هنوز باید مجبور شود که بیپول بماند، در خیابان بخوابد و برای غذا گدایی کند؟ آیا در حال آزاد گذاشتن عناصر شریر پشت شوهرت نیستی؟ واقعیت این است که افراد بسیاری فاسد و منحط شدهاند. هر چه بیشتر با آنها خوب باشی، بیشتر از تو سوءاستفاده میکنند و تو را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. پس از آنکه افکار خودت را خالص کردی، میتوانی بهشکلی باز و باوقار به او بگویی که، ' اگر میخواهی مرا طلاق دهی تنها به این دلیل که تزکیهی فالون دافا را تمرین میکنم، تصمیم با خودت است. درهرحال، من صاحبحق سهمی از همهی اموال در این خانواده هستم. ' ضمناً، میتوانی افکار درستت را بفرستی تا عناصر پلید پشت او را ریشهکن کنی. فقط امتحان کن." روز بعد، این تمرینکننده به من گفت که هنگامی که آرام شد و این را به شکلی باز و باوقار به شوهرش گفت، شوهرش مبهوت و شوکه شده بود و گفت، "فکر میکردم شما تمرینکنندگان به پول و دارایی وابسته نیستید." او پاسخ داد، "همینطور است، ما به پول و دارایی وابسته نیستیم. اما تو در حال سوءاستفاده از این به منظور آزار و اذیت یک مرید دافا هستی. ما از داشتن پول و دارایی ترسی نداریم. من حق دارم سهمی از هر چیزی در این خانواده داشته باشم." از آن موقع به بعد، شوهرش آرامتر شد و مانند گذشته نامعقول و غیرمنطقی نبود.
عمویم و همسرش تمرینکننده بودند. زیر فشار عظیم ممنوع اعلام کردن فالون دافا در ۲۲ ژوئیه (در ۱۹۹۹) آنها توسط شیطان ترسانده شدند و سعی کردند با بهانههای مختلف بر ترسشان سرپوش بگذارند، بهانههایی مثل "در نبرد قدرت، دست در برابر پا حرفی برای گفتن ندارد" و "این چیزی است که دیکتاتوری نامیده میشود." در قلبشان بهروشنی میدانستند که دافا خوب است، بنابراین هنوز هنگامی که هیچکس در اطراف نبود آن را تمرین میکردند. اما با انجام فعالیتهای گوناگونی که افراد عادی انجام میدهند، مثل یادگیری تایچی و رقص، در حال پنهان کردن وابستگی ترسشان بودند، و سعی میکردند این را به عنوان مطابقت داشتن با وضعیت اجتماع بشری توجیه کنند. هنگامی که بعضی افراد عادی دربارهی دافا صحبت میکردند یا حتی به دافا تهمت و افترا میزدند، آنها هیچ اعتنایی نمیکردند، مثل اینکه هیچ ارتباطی به آنها نداشت یا مثل اینکه هرگز قبلاً بخشی از دافا نبودهاند. حتی تلاشهایم برای روشنگری حقیقت را "درگیر شدن در امور سیاسی،" "جنگیدن با افراد" و غیره در نظر میگرفتند، و نمیخواستند هیچ تماسی با من داشته باشند.
یک روز، هنگامی که به خانهشان رفتم تا مقالات جدید معلم را به آنها بدهم، عمویم با من بد حرف زد و و از من خواست که دیگر به خانهشان نیایم. فوراً چیزی را سخت و محکم به آنها خاطرنشان کردم، "شما از تمرین کردن دافا خیلی زیاد نفع بردهاید. به وضوح میدانید که دافا صالحترین است و اینکه رژیم جیانگ در حال پخش کردن دروغها است، با اینحال هنوز هم به دافا با ذهنیت کثیف یک موجود بشری نگاه میکنید. آیا هنوز هیچ وجدان بشریای دارید؟ آیا شایستهی یک مرید دافا بودن هستید؟ هنگامی که دافا، که هر دوی بدن و روانتان را بسیار بسیار بهبود بخشیده است، توسط شیطان در حال صدمه دیدن است، چطور میتوانید اینقدر بیتفاوت باشید و اینقدر از صحبت کردن برای دافا بترسید؟ شما حتی میترسید که من، فامیلتان، به خانهتان بیایم. آیا هنوز هم ارزش انسان بودن را دارید؟ من آشکارا تزکیهی دافا را بهشکلی باوقار و بدون یک ذره ترس یا طفره رفتن انجام میدهم. آنچه بدست آوردهام احترام از سوی همکاران، از سوی سرپرستان سابق، و از سوی پلیس-- که اکنون به دافا و مریدان دافا احترام میگذارد-- میباشد؛ من تصویر تمرینکنندهای را به جا گذاشتهام که بهشکلی باز و باوقار زندگی میکند. با اینکه به علت شکنجه بیخانه هستم، بسیار قابل احترام و با ذهنی وسیع و باز زندگی میکنم و موفق و کامیاب هستم. شما چطور؟ شما شبیه یک انسان یا حتی یک شبح زندگی نمیکنید، در عوض یک نوع هستی پوسیده و رقتانگیز را میگذرانید. آیا این وضعیتی طبیعی برای یک انسان است؟" کلمات محکم و سخت من، با متجلی کردن وقار دافا و درستترین افکار یک مرید دافا، قلب آنها را لرزاند و آنها را بر آن داشت که فوراً طرز برخورد نادرست خود را نسبت به دافا ببینند.
مرید دافایی بود که خانه را ترک کرد تا بهتر به دافا اعتبار ببخشد، و با آرزوی روشنگری حقیقت دربارهی دافا به سر قرار با یکی از دوستانش رفت. اما بر خلاف انتظار او، والدینش، شوهرش، دوست خوبش، و سرپرست شغلش با پلیس محلی توطئه چیده بودند، و آنها او را به یک کلاس شستشوی مغزی فرستادند. این تمرینکننده این را درک کرد که شیطان در حال تلاش برای بهرهبرداری از خوبیاش بود، و اینکه از احساسات (چینگ) او نسبت به دوستان و بستگانش به منظور شکنجهی او که یک مرید دافا است سوءاستفاده کرده است. او توسط احساسات بشری و کلمات ریاکارانهی بستگان و دوستش، که ادعا میکردند این کار را برای خوبی خود او انجام دادهاند تحت تأثیر قرار نگرفت. به عنوان یک مرید دافا، با به خطر انداختن زندگیاش به دافا اعتبار بخشید و این کار را با اعتقادی درست و عاری از ترس انجام داد. همزمان، رفتار شریرانهی آنها را با افکار درست و نیکخواهیاش افشا کرد. طولی نکشید که با ریشهکن کردن مداخله و عناصر شریری که در بعدهای دیگر در حال کنترل آنها بودند، به آنها کمک کرد که به اشتباهشان پی ببرند، و این در ادامه به آزادی فوری او انجامید. آن افراد اکنون شروع کردهاند که مجدداً با او به طور شایسته و خوب رفتار کنند. از طریق این رویداد، او نه تنها خودش را آزاد کرد، بلکه موجودات بسیاری را که در این موضوع درگیر بودند نیز نجات داد.
تمرینکنندهی دیگری برای اعتبار بخشیدن به دافا به پکن رفت. او نتوانست مکانی برای ماندن بیابد، زیرا همهی هتلها مدارک شناسایی میخواستند و مسئلهی امنیت او مطرح بود. هنگامی که در جستجوی مکانی برای ماندن بود با سؤالی درگیر بود: آیا این بدین معنی است که مجبورم سختیهای بیشتری را تحمل کنم یا بدین معنی است که باید وابستگی خاصی را رها کنم؟ او برای مدت زیادی از این زاویه دربارهی موضوع فکر کرد، اما هنوز نتوانست پاسخی بیابد. سرانجام اندیشید، "من برای اعتباربخشی به دافا-- مقدسترین و صالحترین عمل در جهان-- به پکن آمدم. پس هر چیزی باید بهترین و صالحترین باشد. چگونه ممکن است مجاز باشد که نتوانم مکانی برای خواب بیابم؟" درست پس از داشتن این فکر، هتلی بزرگ و عالی را یافت که کارت شناسایی احتیاج نداشت.
خالصترین و بهترین وضعیت ذهنی یک مرید دافا میتواند حتی الماس را ذوب کند. اگر ما در جستجوی سختیها و محنتها نباشیم و "کثیفی را به عنوان زیبایی" در نظر نگیریم، وقار دافا از درون ما تجلی مییابد. زیرا آنگاه، وقتی آنها شما را میزنند به این فکر نمیکنید که به شما تقوا میدهند؛ بلکه، میاندیشید که آنها در حال آزار و اذیت دافا هستند. وقتی آنها پول یا اموالتان را برمیدارند به این فکر نمیکنید که به شما تقوا میدهند؛ بلکه فکر میکنید که آگاهانه در حال آسیب زدن به دافا و مریدان دافا هستند. وقتی شما را به زندان میاندازند، شما آن را به عنوان شکنجهای مینگرید که منحصراً دافا را نشانه رفته است، به جای اینکه آن را به عنوان بخشی از تزکیهتان ببینید. در مجموع، باید هر تجلی شیطان را از منظر اصلاح فا در نظر بگیرید؛ نباید به آنها برای سوءاستفاده کردن از افکار نادرستتان هیچ فرصتی بدهید؛ و هرگز نباید با هیچ نوعی از شکنجه شدن توسط شیطان موافقت کنید.
در آوریل سال گذشته مرا فریب دادند و به بازداشتگاهی بردند. وقتی در حال گوش سپردن به من بودند به هیچ شکلی احساس نکردم دارم بازجویی میشوم. بر عکس، من تماماً و با خوشحالی، خالصترین خوبی یک مرید دافا را برای تمام افرادی که آنجا بودند به نمایش گذاشتم. بعلاوه، خودآگاه اصلی من بسیار شفاف و هشیار بود که باید در هر محیطی تمامی آنچه را که درست نیست اصلاح کنم. آنها از من پرسیدند که آیا به زندان آمدم تا سطحم را بالا ببرم، و به من گفتند که تمام تمرینکنندگانی که به اینجا آمده بودند آن را به عنوان محیط خوبی برای بالا بردن سطوح تزکیهشان در نظر میگرفتند. مستقیماً به آنها گفتم، "خیر، این ابداً مکانی برای ماندن فرد محترمی مثل من نیست. مرا فریب دادند و به اینجا ربودند. این آزاری غیرعقلانی علیه من است. به هیچ وجه این نمیتواند مکان خوبی برای مریدان دافا در نظر گرفته شود که سطحشان را در تزکیه بالا ببرند. امیدوارم که در سریعترین زمان ممکن مرا آزاد کنید." هنگامی که دربارهی پیشینهی خانوادگیام پرسیدند، همهی اساتید، دانشجویان دکترا، رؤسای دانشگاه و غیره در خانواده و بستگانم را فهرست کردم، و گذاشتم بدانند که چه نوع افرادی فالون دافا را تمرین میکنند. این کار را کردم تا سعی کنم به آنها بفهمانم که ما تمرینکنندگان دافا افرادی بسیار بااستعداد هستیم؛ بسیاری ازما نخبهها و سرآمد اجتماع بشری هستیم، و در ردیف آنهایی که از نظر معنوی احساس خالی بودن میکنند و به دنبال کمک ذهنی و روانی هستند نیستیم. هرگاه که آنها چیزی میگفتند، موفق میشدم گفتگو را به این موضوع که چگونه انسان خوبی بود هدایت کنم. در تمام این مدت، آنها را با اعتقاد درست و خودآگاه اصلی قویام راهنمایی و هدایت کردم. در نتیجه، آنها کمی هیجان زده بودند و چشمانشان پر از احترام به من بود. دیگر در ذهنشان هیچ تصور و اندیشهای دربارهی شکنجه کردن من نداشتند.
در سلولی که در آن بودم زندانیان را برای جنگیدن با یکدیگر سرزنش نکردم. در عوض، برای آنها استدلال کردم، "وقتی بدی را با بدی پاسخ میدهید، مردم فقط میتوانند بدی را یاد بگیرند، چون شما بدیای را که از دیگران متحمل میشوید سر فرد دیگری خالی میکنید. اما اگر بدی را با خوبی برگردانید، مردم میتوانند خوبی را یاد بگیرند و آیندهای روشن را ببینند. از آنجایی که پلیس تظاهر به خوب بودن با شما میکند در حالیکه در قلبشان واقعاً مهربان نیستند، شما بدی آنها را احساس میکنید و آنچه که یاد گرفتهاید بدی است. برای همین است که بازآموزی کار اجباری نمیتواند سرشت شخص را تغییر دهد. اما، فالون دافا میتواند شخص را از بنیان تغییر دهد، باعث شود که برای همیشه به خوبیها تمایل داشته باشد، و باعث شود که برای همیشه نگاهش رو به خوبیها بوده و مشتاق خوبیها باشد." بعد از اینکه این را گفتم، زندانیان از آن پس جنگیدن با یکدیگر را متوقف کردند و نسبت به یکدیگر بیشتر باملاحظه شدند. قبل از اینکه مرا به مرکز بازداشت بفرستند، شنیده بودم که تمرینکنندگان بسیاری داستانهایی را بازگو میکنند که چگونه دافا را به زندانیان ترویج دادهاند و چگونه بالا بردن سطح شخص در محیط زندان آسان است. اما وقتی که خودم آنجا بودم، واقعاً در تعجب بودم که چگونه آنجا میتواند جای ماندن یک تمرینکننده باشد!
زندانها پر از کلمات زشت و چیزهای کثیف از سوی افکار و رفتار زندانیان هستند. به این دلیل بود که حقیقت را برایشان روشن کردم و گذاشتم که از طریق تجربههای تزکیهی خودم دربارهی دافا بدانند. با این وجود، بعضی از آنها فقط برای وقتگذرانی از من سوالاتی میپرسیدند، و این مرا به فکر واداشت، "چگونه میتوانم دربارهی دافا با هر کسی صحبت کنم انگار که آن فقط چیزی سرسری است؟ آیا این بیاحترامی به دافا نیست؟" به این طریق، در طول کل دورهی بازداشتم تفکری منطقی و عقلانی را دربارهی اشاعهی دافا در زندان حفظ کردم. و گذشته از این، چگونه چنان مکان کثیفی میتواند برای تزکیهی تمرینکنندگان ما خوب باشد؟ اندیشهی قدرتمندی را در ذهن داشتم که باید آنجا را فوراً ترک کنم و آنچه را که باید، برای دافا انجام دهم.
به محض اینکه به بازداشتگاه رسیدم، از نگهبانان برای انجام تمرینات اجازه خواستم. آنها موافقت نکردند و به زندانبان دستور دادند که مراقب من باشد. چون عجلهای برای تمرین کردن نداشتم، هنگامی که نگهبانان مرا برای صحبت فرا میخواندند، از فرصت استفاده میکردم تا دربارهی دافا حقیقت را برایشان روشن کنم. من به آنها جوهر تزکیهی دافا را گفتم، افکار و عقایدشان که از راههای گوناگون توسط شیطان شکل گرفته بود را در هم شکستم، در ذهنشان هر آنچه را که درست نبود اصلاح کردم، و جنبهی خوبشان را برانگیختم. در آن زمان، این فکر را داشتم که باید شرارت در ذهنشان را با خالصترین و خوبترین حالت ذهنم ذوب کنم. بارها، هنگامی که چندین نگهبان دور من جمع میشدند، حقیقت را برایشان آشکار میکردم و خوبی آنها را با روحیهی شاد خود و سرسپردگیام به خوبی برمیانگیزاندم.
به تدریج تمام آنها تغییر کردند، شامل آن پلیسی که زندانیان از او متنفر بودند و به عنوان شرورترین موجود در نظر میگرفتند. او به من گفت، "میتوانی در زمان کشیک من ۱۰ دقیقه تمرین کنی. اما بیشتر نه." به او گفتم، "۱۰ دقیقه را به عنوان نقطهی شروع میپذیرم. کافی نیست." پاسخ داد، "پس حداکثر پانزده دقیقه." لبخند زدم. میدانستم که احتیاجی برای بیشتر بحث کردن نبود-- آنها در حال تغییر بودند. و هیچ تفاوتی بین قول ۱۵ دقیقه و یک ساعت نیست. از آنجایی که همیشه خوشحال به نظر میآمدم، نگهبانان از من درخواست کردند که در مقابل زندانیها لبخند نزنم از ترس آنکه قادر نشوند آنها را به خوبی اداره کنند. به آنها گفتم که من چنین موجود خوشبینی هستم که از دافا تزکیه شده است، و این سرشت حقیقی من است. از آنجایی که هنگام صحبت با پلیس همیشه شاد به نظر میآمدم، زندانیان میترسیدند که ارتباط ویژهای با پلیس داشته باشم چون زندانیان، شامل آنهایی که از نظر فیزیکی قدرتمندترین بودند، هنگام صحبت با پلیس سرشان را هم به زحمت پایین نگه میداشتند؛ چه برسد که بتوانند لبخندی بزنند. بدین ترتیب، مراقبت سفت و سختشان از من به تشریفاتی مبدل گشت که به هیچ چیز نائل نشد. وقتی تمرینات را انجام میدادم پلیس حتی به من کمک میکرد. از اینرو زندانیان واقعاً نمیتوانستند دریابند که من چه چیزی در آستین داشتم.
کمی بعد، دستوراتی از بالادستها آمد که مراقبت از مرا شدیدتر کنند. نگهبان سلول از من خواست که دافا را به زندانیان اشاعه ندهم. گفتم، "تا زمانی که از من خواسته نشده باشد، کلمهای به هیچ کس نمیگویم." میدانستم که انسانها کنجکاو هستند و از من دربارهی آن خواهند پرسید. بعلاوه، دافا باوقارترین است و ما نمیتوانیم دربارهی آن در هر جا و مکانی صحبت کنیم طوری که انگار برخی کلمات یا عبارات سرسری است. نگهبانان به زندانبان دستور دادند که به سلول اعلام کند که هیچ کس مجاز نیست دربارهی فالون گونگ بپرسد. من واقعاً چیزی نگفتم، و به فکر کردن دربارهی دافا در هنگام کار کردن ادامه دادم، با لبخندی که پیوسته روی صورتم بود. در سکوت ۱۸ ساعت در روز کار کردم، لبخندزنان، و بدون گفتن حتی یک کلمه. روز بعد، زندانبان با عجله به سوی نگهبان رفت تا گزارش دهد که، "توانایی مدیتیشن این مرد بسیار قوی است. وقتی که او چیزی نمیگفت هیچ کدام از ما نتوانستیم چیزی بر زبان آوریم." همینطور بود، من در داخل یا خارج از دیوارهای بلند زندان هیچ احساسی از فشار نداشتم. به وضوح میدانستم که باید اینجا را ترک کنم. ذهن من به ساکتی آبِ ساکن بود، اما آنگونه که اراده میکردم آزاد و رها بود. هیچ چیز نمیتوانست ذهنم را تحت تأثیر قرار دهد. به زندانیان گفتم، "شما طول محکومیتتان را نمیدانید، در صورتی که هر چیزی دربارهی من در دست خودم است. در واقع، تمام کاری که باید انجام دهم این است که بگویم ' من دیگر تمرین نمیکنم ' و آنها مرا آزاد خواهند کرد. اما تنها بدین دلیل که از گفتن این سر باز میزنم، اینجا زندانی هستم." هر کلمهای که میگفتم و هر کاری که انجام میدادم احترام پلیس و زندانیان را بدست میآورد. هنگامی که تمرین میکردم هیچ کس دربارهی من گزارش نمیداد. پلیسها حتی اگر مرا در حال تمرین هم میدیدند چیزی نمیگفتند.
یک شب نوبت انجام وظیفهی من بود. هوا خیلی گرم بود. از اینرو زندانبان و زندانیانی را که در اطرافم خوابیده بودند باد زدم. در کمال تعجب، زندانبان ناگهان بر روی پاهایش پرید و با وحشت به من گفت، "قربان، لطفاً مطمئن باشید که ما را باد نمیزنید. این بر خلاف اصول آسمان است." بلافاصله این کار را متوقف کردم و دیگر آن را به عنوان چیزی مهربانانه که باید انجام دهم در نظر نگرفتم. پس از یک ماه آزاد شدم. هنگامی که میرفتم، نگهبان سلول جرأت نکرد پیش من بیاید چون داشت اشک میریخت. زندانبان احساس میکرد که مایهی تأسف است که شام آخر را در کنار من صرف نمیکند. مقالاتی از معلم را که میتوانستم به خاطر بیاورم یادداشت کردم و آنها را با ایشان تنها گذاشتم.
در ایستگاه پلیس، از من خواسته شد که راجع به نگرشام دربارهی فالون گونگ، دربارهی اینکه چرا در بازداشتگاه تمرینات فالون گونگ را تمرین کردم و چرا دافا را در زندان اشاعه دادم بنویسم. به وضوح قصد شیطانیشان را دیدم. بنابراین افکارم را دربارهی دافا یادداشت کردم و از نوشتن هر چیز دیگری خودداری نمودم. آنها آن را مرور کردند و گفتند که این نمیتواند تأیید شود. آنها با بد دهانی گفتند که من معقول نبودم، که من جرأت کردهام چنین چیزی بنویسم، و اینکه مرا به سه سال بازآموزی کار اجباری محکوم خواهند کرد. گفتند که آن قابل قبول نبود و آن را به من بازگرداندند و از من خواستند که دوباره آن را بنویسم. هیچ یک از دلیل و برهانهای آنان را با خود نداشتم، و در ذهنم هرآنچه را که گفتند رد کردم. فکر کردم که درخواست آنها از من که دوباره آن را بنویسم این معنی را میدهد که آن را با عزم و استحکام کافی ننوشتهام. پس در همان آغاز نوشتم، "معتقدم که فالون دافا عالیترین تزکیهی فای درست و حقیقی در سرتاسر تاریخ است." تمام قلبم را روی این کلمات متمرکز کردم. این پاسخ من به شیطان بود. بلافاصله مرا آزاد کردند.
اکتبر سال گذشته، سران ادارهی ۶۱۰ استانی از من خواستند که گفتگویی با آنها داشته باشم. در هر لحظه با آنها با خرد و اعتقاد درست برخورد کردم. هنگامی که نام معلم را نامؤدبانه ذکر کردند، با عقلانیت و آرامش، ولی به گونهای تکاننخوردنی به آنها گفتم که، "باید به معلم من احترام بگذارید. این بنیان گفتگوی ما است. درغیر این صورت، گفتگو نمیتواند ادامه داشته باشد." آنها به چشمانم نگاه کردند، و درستی تکاننخوردنی را در زیر آرامشم دیدند. طرز صحبت کردنشان را تغییر دادند. اگرچه ما تمام مدت گرم صحبت و خنده بودیم، اما در حقیقت برای دیدن اینکه چه کسی خردمندتر و شجاعتر است میجنگیدیم. هر کلمهای مثل درخشش خنجر و شمشیر بود. هر کلمهای یک تله بود. آنها برای یک روز کامل بدین شکل با من صحبت کردند، با این قصد نهایی که خودآگاه اصلیام را کرخت و بیحس کرده و آنچه را که از من احتیاج دارند بدست آورند. اما از همان آغاز از نیت واقعیشان کاملاً آگاه بودم، و موفق شدم که نقشهها و دسیسههایشان را با خردی که دافا به من بخشیده است منحل کنم. تهدیدهای بیشماری در گفتگوی آرام وجود داشت، اما همهی آنچه که ابراز کرده بودم اعتقاد درستم در دافا بود. سرانجام، نتوانستند هیچ شکاف یا هر چیزی که به آن نیاز داشتند بیابند و فقط توانستند منصرف شوند. آنگاه به آرامی به آنها گفتم، "تا زمانی که هنوز ذرهای حسن نیت و طرز برخوردی صحیح نسبت به فالون دافا داشته باشید، ما تمرینکنندگان دافا نجات را به شما عرضه خواهیم کرد." آنها انتخابی جز ابراز قدردانی از من نداشتند.
کمی بعد، به خانهی تمرینکنندهای در شهری دیگر رفتم. شوهر او رئیس یک حوزهی علمی خاص و استاد راهنمای دانشجویان مقطع دکترا است. پس از آنکه برخی از مقالات تبادل تجربهی مرا خواند، احترام بسیار زیادی نسبت به من نشان داد. او برای من بهترین اتاق خواب و اتاق مطالعهی خودش را تخلیه کرد، که در محیط آرام آنجا مقالات تبادل تجربه بسیاری به منظور اعتباربخشی به فا نوشتم. و او در حقیقت خودش به اتاقی کوچک با تهویهی بد رفت، و در آنجا به کار روی برنامههای رشد برای روش آموزشیاش پرداخت. بسیاری از تمرینکنندگان نمیتوانستند این را درک کنند و اظهار داشتند، "وقتی ما در خانهاش بودیم اصلاً خوشحال نبود. مهم نبود چه کسی به آنجا میرفت، برای آن شخص ترتیب میداد که در آن اتاق کوچک دلگیر بخوابد. تصور کن! او با تو اینقدر خوب بود و به تو بهترین را داد. باور کردنش واقعاً سخت است." به درک من، هنگامی که تمام آنچه که به یک موجود بشری نشان میدهید معقول بودن، خرد، آرامش و صلحجویی، و وقاری باشد که یک مرید دافا دارا است، آن موجود بشری مطمئناً دافا را گرامی خواهد داشت. دلیل اینکه او آنقدر عالی با من رفتار کرد این بود که خرد و وقار دافا را تجسم بخشیده بودم. اگرچه دانش زیادی از رشتهی علمی او نداشتم، با استفاده از خردی که از تزکیهی دافا بدست آورده بودم سعی کردم او را راهنمایی کنم تا از منظرهای متفاوتی دربارهی رشتهاش بیندیشد. گفتم، "پروفسور، من دانش کمی از رشتهی تحقیقاتی شما دارم، اما درک من از آن، که قبلاً آن را بهتفصیل توضیح دادم، معتقدم، عمیقتر از تمام دانشجویان دکترایی که به آنها آموزش دادهاید است. حتی شما خودتان هم احتمالاً چنین ابعاد وسیعی در تفکرتان ندارید. تمام خرد من از فالون دافا میآید." با شوخی به او گفتم، "پروفسور، باید به من یک مدرک دکترا جایزه بدهید." پروفسور لبخند زد، و گفت که جوآن فالون را بهخوبی مطالعه خواهد کرد.
دربارهی "وقار دافا"
نظرات مقالهی این مرید عالی است. تفاوت اصلاح فا با تزكیهی شخصی به این صورت است. در عین حال، بنیان محكم ساخته شده در تزكیهی شخصی مرید را نشان میدهد. اگر خوبی (شَنی) را كه یك مرید دافا دارد نداشته باشید یک تزكیهكننده نیستید. اگر یك مرید دافا نتواند به فا اعتبار ببخشد یك مرید دافا نیست. درحالی كه شیطان را افشا میكنید، درحال نجات همهی موجودات ذیشعور و به كمال رساندن بهشت خود نیز هستید.
لی هنگجی
۱۷ ژوئیه ۲۰۰۱