از هشتمین کنفرانس تبادل تجربه اینترنتی برای تمرینکنندگان در چین
در سال ۱۹۹۹، آزار و شکنجه تمرینکنندگان فالون گونگ آغاز شد. بسیاری از دستیاران محلهای تمرین در نیمهشب بازداشت شدند. خانوادهها مضطرب و وحشتزده بودند. من هم دستیاری در محل تمرینمان بودم. در آن زمان در مرخصی بودم و به من اطلاع دادند که لازم است بلافاصله برای جلسهای برگردم. دبیر کمیته بازرسی انتظامی، رییس دفتر حزب، وارد شد. با جدیت گفت، "دارم با شما صحبت میکنم چون نمایندهی کمیتهی حزب هستم. شما باید صادقانه همه چیز را به ما بگویید". گفتم، "حتماً اشتباهی صورت گرفته. من همیشه پیرو قانون و مقررات هستم و هر سال از من تجلیل به عمل میآید و جوایزی دریافت میکنم. درباره چه صحبت میکنید"؟ این دبیر معمولاً با من رفتار خیلی دوستانهای داشت. آن روز، مشت خود را محکم بر میز کوبید و فریاد زد، "جدی باش و همه چیز را درباره آن سازمان ضد دولتی که در آن شرکت داری به من بگو"! عصبانی شدم و در جواب داد زدم، "چه یاوهها! این یک دروغ مسخره است"! دوباره به میز کوبید و بلند شد، "باید همه چیز را اعتراف کنی. وگرنه میاندازمت زندان". گفتم، "کاری که داری میکنی خلاف قانون است، و کافی است تا به زندان فرستاده شوی. حتی سعی هم نکن که با من اینطور رفتار کنی".
رییس بخش، مجادله را شنید و وسط آمد، "لطفاً آرام باشید و به من گوش دهید. در حال حاضر، دارند تمرینکنندگان فالون گونگ را در سراسر چین بازداشت میکنند. تو در تعطیلات بودی، ممکن است درباره این نشنیده باشی. هر تمرینکنندهای لازم است که اظهاریهای ارائه کند. کمیته حزب تصمیم گرفت که شخص دبیر این گفتگو را با تو داشته باشد". از آنجا که یک افسر پلیس بودم، بلافاصله متوجه شدم که آزار و شکنجه چگونه در سراسر چین آغاز شده است. در قلبم گفتم، "این آخر کار حزب کمونیست چین (سیسیپی) است. حتی نمیتواند خوب را از بد تشخیص دهد. من برای دهها سال این اندازه نسبت به حزب وفادار بودم. امروز ناگهان مجرم شدهام". دبیر انتظامات با دبیر حزب تماس گرفت و به او گفت که من سرسختی میکنم و از همکاری سر باز میزنم. دبیر حزب به او گفت، "او را بیاور اینجا. افراد دپارتمان پلیس شهر نیز به دنبال او هستند".
رییس دفتر حزب گفت، "من میدانم که تو مرد خوب و لایقی هستی. ولی من فقط از دستورات پیروی میکنم". آرام شدم و به او گفتم که بیماریهایی که داشتم ناعلاج بودند، اما بعد از تمرین کردن فالون گونگ، ظرف چند ماه، همهی بیماریهایم از بین رفت. همچنین به او گفتم که ما به عنوان تمرینکنندگان، هیچ سازمانی نداریم. پول جمعآوری نمیکنیم و هیچ فهرست اعضایی نگه نمیداریم. فقط تلاش داریم که افراد بهتری شویم. گفتم، "راستی- شفقت- بردباری اصولی هستند که من برای همیشه از آنها پیروی میکنم". به او گفتم که این وضعیت من است. بعدها به رهبر دپارتمان پلیس شهر نیز عیناً همین را گفتم.
چند روز بعد، جلسهای برگزار شد تا مرا به انتقاد بگیرند و مجبورم کنند که همه چیز را برای افسران پلیس و اعضای حزب "اعتراف" کنم. دوباره همان حرف را به همه گفتم. گفتم فالون گونگ از تمرینکنندگان میخواهد که حقیقت را بگویند، با همه مهربان باشند، رعایت حال دیگران را کنند، در طلب نفع شخصی نباشند و خشم و رنجش نداشته باشند، حتی وقتی که دیگران به شما صدمه میزنند. من در پیروی از الزامات با خودم جدی هستم. دنبال پول نیستم. مشروب نمیخورم، قمار نمیکنم و به خانههای بدنام نمیروم. من استاندارد اخلاقی بالایی را نگه میدارم. با اشکهای حلقهزده در چشمانم گفتم، "چرا یک فرد خوب بودن در این اجتماع اینقدر سخت است"!
افسران پلیس همگی ساکت بودند، و هیچ کس مرا مورد انتقاد قرار نداد. بعد از جلسه، هیچ کاری برای من ترتیب ندادند، اما متوجه شدم که مرا تحت نظر گرفتهاند. فا را به طور پنهانی مطالعه میکردم و تمرینها را در خانه انجام میدادم. تلویزیون نگاه نمیکردم و روزنامه نمیخواندم چون میدانستم که آنها سخنگوی رژیم هستند، و همگی لبالب از دروغاند. برخی همکاران به من گفتند، "میتوانی در ظاهر، کارهایی که آنها میخواهند را انجام دهی چون هیچ کس نمیداند که در قلبت چه فکر میکنی". جواب دادم، "استاد از ما میخواهند که در تمام اوقات حقیقت را بگوییم. این الزامی پایهای برای انسانها است. استاد بدن مرا پاک کردند و بیماریهایم همگی ناپدید شدند. نمیتوانم بر خلاف وجدانم عمل کنم و دروغهایی بگویم که به استاد خیانت کنم".
خانوادهام از فشار در رنج بودند. حتی به من زنگ زدند تا ترغیبم کنند که تمرین فالون گونگ را متوقف کنم. پسرم فشار قابل توجهی به من وارد میآورد. گفت، "بابا، بین فالون گونگ و من فقط میتوانی یکی را انتخاب کنی". گفتم، "من فالون گونگ را تمرین میکنم. این برای همه ما از جمله تو نیکبختی به همراه میآورد". میترسیدم که بخواهد کلمات بدی درباره دافا و استاد بگوید و مرتکب گناه شود. برای اینکه جلویش را بگیرم به صورتش سیلی زدم. احساس کردم خیلی با من بیانصافی میشود و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. گفتم، "اجازه ندادن به من که فالون گونگ را تمرین کنم مثل این است که جانم را از من بگیرید"! به خاطر این، مانعی بین ما ایجاد شد.
بعدها، شاهد این بودم که سیسیپی واقعاً چقدر شیطانی است، زیرا مباشران رژیم با تمرینکنندگان فالون گونگ با روشهای غلط، شرارتبار و خشونتآمیز رفتار میکردند. آنها میدانند که تمرینکنندگان فالون گونگ مهرباناند و نمیتوانند هیچ بهانه یا اشکالی در آنها پیدا کنند. برای همین بدون هیچ روند قانونی، خودسرانه از تمرینکنندگان پول اخاذی میکنند. سپس از آن پول برای دادن پاداش استفاده میکنند و یا به سراغ مست کردن، قماربازی و خانههای بدنام میروند. بعد از اینکه پولشان تمام میشود، میروند تا دوباره تمرینکنندگان را بازداشت کنند و خانوادههای تمرینکنندگان را فریب میدهند که به آنها رشوه بدهند که بگذارند تمرینکنندگان آزاد شوند. بعد از اینکه تمرینکنندگان آزاد میشوند، دوباره بازداشت شده و کمی بعد دوباره مجبور به پرداخت پول میشوند. آنها تمرینکنندگان را با اخاذی پول، و با زندانی کردن و شکنجه آنان مجازات میکنند. روشهای استفادهشده همگی بهشدت خشونتبار هستند.
کمی بعد، سیسیپی تغییر ترفند داد و آزار و شکنجه مخفیانه شد. رژیم روی خطوط تلفن تجهیزات استراق سمع نصب کرد و افرادی را به عنوان خبرچین مأمور کرد. آنها شیرینی جریمه بریدن برای تمرینکنندگان بیدفاع را چشیدهاند، اما مهم نیست چقدر از تمرینکنندگان پول اخاذی میکنند، هیچ گاه برای ارضای حرص و امیالشان کافی نیست. ولی این زجر عظیمی برای تمرینکنندگان و خانوادههایشان به بار آورده است.
اندکی بعد مرا به شهری دیگر در یک منطقهی دوردست منتقل کردند. در آنجا به مردم حقیقت را گفتم و رویدادهای خوبی و نیز عقوبتها برای پلیدی را با آنها در میان گذاشتم. در سال قبل، کتابهای دافا را نداشتم بنابراین فقط میتوانستم "لونیو" و تکههایی از سخنرانیهای استاد را که حفظ کرده بودم و همینطور هنگیین را بخوانم. در روز سومی که برگشتم، همتمرینکنندگان مرا پیدا کردند و سخنرانیهای جدید استاد را برایم آوردند. سه روز بعد، جوآن فالون و مقداری مطلب روشنگری حقیقت نیز برایم آوردند.
روز و شب فا را مطالعه کردم. در عین حال، درباره ترسی که در قلبم بود نیز فکر کردم: من از شنیدن آژیر پلیس میترسیدم. از گفتگو داشتن با مدیرانم میترسیدم. از تحت نظر بودن میترسیدم. چرا اینقدر در هراسم؟ آیا از این میترسیدم که از میان آزمونهای سخت رد شوم، شغلم را از دست بدهم و آسایش زندگی بشریام از دست برود؟ متوجه شدم که من حفاظت استاد را دارم. هر چیزی را که قرار نباشد داشته باشم به هر جهت سرانجام از دست میدهم. میدانستم که باید وابستگی به ترس را از بین ببرم.
به دیدن آن همتمرینکنندگانی رفتم که تمرین کردن را متوقف کرده بودند. بعضی از اعضای خانوادهشان از آمدن من خوشحال نبودند. میتوانستم وضعیتشان را درک کنم. آنها نیز از سیسیپی میترسیدند. بعد از چند بار تبادل تجربه با آنها، گفتم، "حتی اگر به آنها قول داده باشید که دیگر تمرین نمیکنید باز هم شما را زیر نظر میگیرند. این طبیعت شرور سیسیپی است". بعضی تمرینکنندگان تزکیه را از سر گرفتند و شروع کردند که به مردم درباره حقیقت مربوط به فالون گونگ بگویند.
وقتی در ابتدا شروع به پخش کردن مطالب روشنگری حقیقت کردم، خیلی مضطرب و ناآرام بودم. بعد از مطالعه فا و تبادل تجربه با همتمرینکنندگان، به تدریج به ترس غلبه کردم. من حقیقت را رودررو به افراد میگویم. طی یک وقت استراحت، به دهها نفر از همکارانم حقیقت را درباره رویداد صحنهسازیشدهی "خودسوزی تیانآنمن" گفتم و به آنها کمک کردم که متوجه شوند که چگونه دروغهای افتراآمیز سیسیپی، مردم چین را به دشمنی با فالون گونگ واداشت. پس از اینکه با آنها صحبت کردم، آنها از فالون گونگ حمایت کردند و اغلب تکرار میکردند "فالون دافا خوب است" و "راستی- شفقت- بردباری خوب است". همچنین، اغلب تجربهام را با همتمرینکنندگان دیگر نیز در میان میگذارم.
چند نفر از ما هماهنگکنندگان غالباً درباره اینکه در چه چیزهایی خوب عمل کردهایم و در چه چیزهایی لازم است که رشد کنیم با هم گفتگو میکنیم. وقتی نواحی رشد را تشخیص میدهیم، برای مسئول بودن نسبت به فا و همتمرینکنندگان، آن را همان وقت مطرح میکنیم. بعضی اوقات، وقتی بازخورد مثبتی دریافت میکنم، درونم را جستجو میکنم تا به دنبال بازخورد سازنده و یا هر نوع شکافی که ممکن داشته باشم بگردم. برای مثال، درباره یکی از همتمرینکنندگان محل کارم گزارش داده بودند. مدیرم پیش من آمد و گفت که یک نفر اطلاعات بسیار زیادی را از جمله درباره منشا مطالب به آنها گفته است. خیلی مضطرب شدم و میترسیدم که محل مطالب روشنگری حقیقت تحت تأثیر قرار بگیرد. وقتی به خانه آن همتمرینکننده رفتم و توضیح دادم که چه شنیدهام، گفت که ما در امان هستیم و فقط افراد خیلی معدودی درباره این میدانند. بلافاصله اشکهایم سرازیر شد.
من در شرف بازنشستگی هستم و در نظر دارم که به شهر دیگری نقل مکان کنم. تمرینکنندگان منطقهمان را به تمرینکنندگانی که مطالب روشنگری حقیقت را تهیه میکنند وصل کردم تا اینکه بتوانند یک بدن شکل دهند. به این طریق، بعد از اینکه من میروم، آنها تحت تأثیر واقع نخواهند شد.
(ادامه دارد)