(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقهای بوده که تزکیهکنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانهای دارند، همه آواز میخوانند و میرقصند. برای فای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیهکنندهای به نام میلارپا در این منطقه زندگی میکرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودیساتواها قبل از تزکیه تا کمال، دورههای زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنتهای فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً بهعنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.
گش ساکپووا معشوقهای داشت. او از این زن خواست در مقداری پنیر سم بریزد، آن را برای استاد محترم ببرد و او را بهقتل برساند. ساکپووا به او قول داد که اگر این کار را انجام دهد، تکه بزرگی از یشم به او میدهد. این زن حرف ساکپووا را باور کرد و بهعنوان هدیه مقداری پنیرِ سمی برای استاد ارجمند برد.
استاد محترم پیشاپیش از این موضوع کاملاً آگاه بود. او با تجسم کردن روابط کارمایی، متوجه شد که افرادی با رابطه تقدیری نجات یافته بودند. اگرچه آن سم نمیتوانست به او آسیب برساند، اما نیروانایش درحال فرارسیدن بود، بنابراین تصمیم گرفت سم را بهعنوان هدیه بپذیرد. استاد همچنین میدانست که اگر آن زن قبل از دادن پنیر سمی به او، یشم را بهدست نیاورد، بعد از دادن پنیر هم نمیتواند آن را بهدست آورد، زیرا ساکپووا بعداً هرگز آن یشم را به او نمیداد. بنابراین به آن زن گفت: «حالا آن را قبول نمیکنم. اگر بعداً برگردی، احتمالاً آن را میپذیرم.»
آن زن با شنیدن حرف استاد گیج شد، ترسید و مظنون شد که احتمالاً استاد ازقبل میداند آن پنیر سمی است. بنابراین عصبی و بیقرار از پیش استاد رفت.
او پس از دیدن ساکپووا، جریان را برایش تعریف کرد و گفت که استاد باید تواناییهای فوقطبیعی داشته باشد و به همین دلیل پنیر را قبول نکرده است.
ساکپووا پاسخ داد: «مزخرف! اگر او قدرت فوقطبیعی داشت، از تو نمیخواست که بعداً پنیر را برایش ببری. یا به تو میگفت که آن را بخوری، درحالی که از تو خواست بعداً آن را برایش ببری. این بهوضوح نشان میدهد که او قدرت فوقطبیعی ندارد. حالا این یشم را بگیر و پنیر را برایش ببر. این بار مطمئن شو که پنیر را میخورد!» سپس یشم را به او داد.
آن زن گفت: «همه معتقدند که او باید قدرت فوقطبیعی داشته باشد. به همین دلیل دیروز آن پنیر را نخورد. اگر امروز آن را برایش ببرم، قطعاً آن را نخواهد خورد. من خیلی ترسیدهام و جرأت نمیکنم پیشش بروم. دیگر یشم را نمیخواهم. لطفاً مرا ببخش. نمیتوانم این کار را برایت انجام دهم.»
ساکپووا گفت: «فقط احمقها باور میکنند که او قدرت فوقطبیعی دارد. آنها سوتراها را نمیخوانند، عقل و خرد ندارند و فریب این دروغها را میخورند. در سوتراها خواندهام افرادی که قدرت فوقطبیعی دارند، شبیه او نیستند. تضمین میکنم که او قدرت فوقطبیعی ندارد. حالا برو و پنیر سمی را برایش ببر تا بخورد. اگر موفق شویم، ناامیدت نمیکنم. ما برای مدتی طولانی عاشق هم بودهایم و فکر میکنم دیگر نباید نگران شایعات باشیم. اگر بتوانی این کار را انجام دهی، قدم جلو میگذارم و با تو ازدواج میکنم. نه تنها این یشم مال تو خواهد بود، بلکه مسئول همه داراییهای داخل و خارجِ خانۀ من نیز خواهی بود. چه فقیر باشیم و چه ثروتمند، تا زمان مرگ کنار هم میمانیم. موافقی؟»
آن زن حرفهای ساکپووا را باور کرد. دوباره سم را در مقداری پنیر ریخت و آن را بهعنوان هدیه برای استاد محترم برد. استاد ارجمند بهزور لبخندی زد و آن را پذیرفت. زن فکر کرد: «حق با گش است. او واقعاً قدرت فوقطبیعی ندارد!»
استاد محترم با لبخند به او گفت: «آیا دستمزد انجام این کار- آن یشم- را گرفتی؟»
آن زن با شنیدن این حرف، آنقدر وحشتزده شد که دهانش باز ماند و زبانش بند آمد. درحالی که گناهکار و ترسیده بود، تمام بدنش میلرزید و رنگ از رخسارش پریده بود. او با صدای لرزان گفت: «یشم را دارم، اما لطفاً پنیر را نخورید. آن را به من بدهید.»
استاد ارجمند پرسید: «چرا این را میخواهی؟»
او گریهکنان گفت: «بگذارید کسی که مرتکب گناهان شده است، آن را بخورد.»
استاد پاسخ داد: «نخست اینکه نمیتوانم تحمل کنم که تو آن را بخوری، چراکه قابلترحم هستی. دوم اینکه اگر هدیهات را نپذیرم، با این تخطیِ اساسی، قوانین بویساتوا را نقض میکنم. علاوه بر این، من اعمالی که باید برای خودم و سایرین انجام میدادم و ارائه نجات را به پایان رساندهام و زمان آن است که به جهان دیگری بروم. در واقع، هدیه تو نمیتواند به من آسیب برساند و چه آن را بخورم و چه آن را نخورم، هیچ فرقی نمیکند. اگر دفعه قبل پنیرت را میخوردم، احتمالاً یشم را بهدست نمیآوردی. بنابراین این کار را انجام ندادم. حالا که یشم را در دستت داری، میتوانم بدون نگرانی آن را بخورم و او راضی خواهد بود. مسئله دیگر اینکه او قول داد بعد از انجام این کار، این یا آن کار را برایت انجام دهد، اما حرفهایش قابلاعتماد نیستند. درخصوص حرفهایش درباره من، هیچ یک از آنها حقیقت ندارند. بعداً هر دوی شما مملو از پشیمانی خواهید شد. تا آن زمان، بهترین راه این است که حقیقتاً توبه کنی و بهطور جدی دارما را بیاموزی یا دستکم بهیاد داشته باشی که در آینده درباره مسائل مربوط به زندگی و مرگ، مرتکب چنین گناهانی نشوی! حالا میتوانی از صمیم قلب میراث اجدادم را از من درخواست کنی.»
«شما دو نفر اغلب شادی را رها میکنید و به دنبال درد و رنج هستید. این بار، قول میدهم گناهانی که تو مرتکب شدی را برایت پاک کنم. دیر یا زود، مردم خواهند فهمید که در این زمان چه کاری کردی، اما برای ایمنی خودت، لطفاً قبل از مرگم به هیچ کسی چیزی نگو. من حالا پیر هستم و شما مردمِ این قوم ندیدید که آیا آنچه در گذشته گفتم، درست بود یا نه. بنابراین ممکن است حرفهایم را باور نکنید. این بار این را با چشمان خودت میبینی و خواهی دانست که آنچه گفتم درست است.» استاد محترم در ادامه، آن پنیر را خورد.
آن زن برگشت و ماجرا را برای ساکپووا تعریف کرد. ساکپووا گفت: «آنچه در ماهیتابه میبینی ممکن است غذاهای خوشمزه نباشد؛ آنچه از سایرین میشنوی، ممکن است حقیقت نداشته باشد. تا زمانی که او پنیر سمی را بخورد، من به هدفم دست مییابم. فقط دهانت را ببند و ساکت بمان.»
بنابراين استاد محترم این خبر را بین مردم در درین و نیانام پخش کرد و از معتقدان، افراد نیکوکار و مردم از مکانهای دیگر که قبلاً او را ملاقات نكرده بودند، خواست که نزدش بیایند. مریدانش که برای یک جلسه دارما آماده بودند، در ناباوری این خبر را شنیدند. همه آنها آمدند و استاد محترم بهمدت چند روز متوالی برایشان سخنرانی دارما انجام داد. او علت و معلول واقعیت متعارف، همچنین نکات اصلی واقعیت نهایی را بهتفصیل شرح داد. در حال سخنرانیاش، بسیاری از مریدان با تواناییهای بالاتر دیدند که تعداد بیشماری بودا و بودیساتوا در آسمان به دارما گوش میدهند؛ برخی از آنها مخاطبان انسان و غیرانسان را در سراسر آسمان و زمین دیدند که با شادی گوش میدادند. مردم نور رنگینکمانی پنجرنگ، پرچمهای پیروزی و ابرهای رنگارنگی را نیز در فضای تهی دیدند. گلهای پنجرنگ با پراکندن بوی خوش مانند باران از آسمان فرود میآمدند. صدای موسیقی دلپذیری نیز از آسمان به گوش میرسید.
بعضی از مریدان از استاد ارجمند پرسیدند: «ما موجوداتی آسمانی را نیز دیدیم که در آسمان و در فضای تهی به دارما گوش میدادند. نشانههای نادر و شگفتانگیز زیادی را نیز دیدیم. آنها دقیقاً درباره چه هستند؟»
استاد محترم پاسخ داد: «موجودات آسمانی و موجودات الهیِ نیکخواه درحال گوش دادن به سخنرانی من بودند و هدایایی از خوشیهای پنج احساس را به من دادند. از آنجا که شما همگی معتقدان و تمرینکنندگان یوگی با کیفیت مادرزادی خوب هستید، در قلبتان خوشحال هستید و این نشانههای فرخنده را دیدید.»
بعضی از آنها پرسیدند: «چرا ما نمیتوانیم این موجودات آسمانی را ببینیم؟»
استاد ارجمند پاسخ داد: «در میان موجودات آسمانی، برخی بودیساتوا هستند و بعضی از آنها به رتبه بدون پسرفت دست یافتهاند. برای دیدن آنها نیاز به چشم آسمانی با مقادیر کافی از فضیلت و خرد دارید، درحالی که باید موانع تشخیصی و رنجآمیز زیادی نداشته باشید. اگر شخص بتواند بوداها و بودیساتواها را ببیند، بهطور طبیعی سایر موجودات الهی را نیز خواهد دید. برای دیدن بوداها و بودیساتواها باید توبه کرده و فضیلت جمع کنید. با بهسختی کار و تمرین کردن، مطمئناً تماشاییترین بودا- ذهن خودتان- را میبینید.»
پس از پایان سخنان استادِ والامقام مخاطبانی با تواناییهای بالاتر این تشخیص ذهنی را بهعنوان تجسمی از واقعیت داشتند؛ افرادی با ظرفیت متوسط حسی عالی از شادی، روشنی و تهی بودن داشتند. همگی دارای عزمی قوی برای رسیدن به روشنبینی بودند.
استاد گفت: «لاماها، افراد غیرروحانی، همه و موجودات آسمانی بهدلیل حسن نیت در دورههای قبلی زندگی، قادرند برای جلسه دارما در اینجا جمع شوند. این جلسهای بهخاطر دارما و روابط کارمایی است. من پیر و ضعیف هستم. دشوار است که بگویم آیا قادریم دوباره در این جهان همدیگر را ملاقات کنیم یا نه، اما همه آنچه به شما گفتهام، حقیقت دارد. امیدوارم بتوانید برطبق این دارما تمرین کنید. در سرزمین بوداگون من، زمانی که به مقام بودا برسم، همه شما مریدانی خواهید بود که در اولین جلسه سخنرانی من حضور دارید و سخنرانیام را میشنوید. بنابراین لطفاً خوشحال باشید.»
مریدان در نیانام پرسیدند که چرا استاد محترم این مسئله را یادآوری کردند. آیا دلیلش این است که نجات موجودات به پایان رسیده و زمان نیروانا فرارسیده است؟ آنها از استاد محترم خواهش کردند که اگر نیروانا نزدیک است، امیدوارند که آن در نیانام اتفاق بیفتد یا دستکم استاد یک بار بتواند از آنجا بازدید کند. آنها گریه میکردند و اصرار داشتند که استاد محترم به نیانام برود. مردم درین، چوبر و سایر مناطق نیز التماس میکردند که استاد محترم به منطقه آنها برود.
استاد بزرگوار پاسخ داد: «پیرمردی مانند من به نیانام نخواهد رفت. من در درین و چوبر منتظر مرگ خواهم ماند. بیایید عهد خوبی با هم ببندیم، به این امید که بتوانیم در آینده همگی یکدیگر را در سرزمینهای پاک داکینیها ملاقات کنیم.»
مریدان گفتند: «اگر استاد واقعاً نمیتوانند این کار را انجام دهند، امیدواریم بتوانند قول دهند تا به همه مکانهایی که قبلاً از آنها بازدید کردند، کمک کنند که مورد برکت قرار گیرند. همه مردم و موجوداتی که استاد را دیدهاند یا قبلاً درباره استاد شنیدهاند، درحال خواهش کردن از استاد هستند تا قول دهند به آنها کمک کنند و آنها را مورد برکت قرار دهند.»
استاد محترم گفت: «از اینکه میبینم شما چنین ایمانی دارید، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتهام. مدتی طولانی است که با نیکخواهی دارما را به شما آموختهام. در آینده، البته برای شادی و خوشبختی خودم، سایرین و همه موجودات عهد میبندم.» سپس آوازی درباره عهد و پیمانها خواند.
مخاطبانی که به دارما گوش میدادند، مملو از شادی بودند. آنها جرأت نداشتند آن را باور کنند و فکر میکردند: «استاد احتمالاً وارد نیروانا نخواهند شد.» مردم، از جمله مریدان نیانام، نزد استاد محترم آمدند و تقاضای کمک و برکت کردند. سپس مخاطبان رفتند، درحالی که نشانههای شگفتانگیز از جمله رنگینکمانها در آسمان بهتدریج ناپدید میشدند.
مردم در درین خالصانه از مریدان اصلی استاد مانند ژیوا اُ، خواستند تا در رکپا دوکچن زندگی کنند. استاد ارجمند مدتی آنجا ماند، درحالی که دارما را به افراد نیکوکار آموزش میداد. یک روز، استاد محترم به همه مریدانش گفت: «اگر هر گونه سؤالی درباره دارما دارید، لطفاً از من بپرسید. به زودی شما را ترک خواهم کرد.» مریدان مراسم عبادتی را آماده کردند و در طول آن از استاد محترم سؤالاتی درباره روشنسازی و آموزههای شفاهی پرسیدند. در پایان، سِبان و مرید دیگری پرسیدند: «استاد، برطبق آنچه گفتید، بهزودی قصد دارید به نیروانا برسید. باورش برای ما سخت است. امیدواریم که بتوانید در این دنیا بیشتر زندگی کنید تا بیشتر به موجودات سود برسانید.»
استاد پاسخ داد: «زندگی من درحال رسیدن به پایانش است. موجوداتی که باید نجات یابند، نجات یافتهاند. هر آنچه از تولد میآید، مرگ خواهد داشت. در واقع، تولد فقط تجلیای از مرگ است.»
پس از چند روز طبق انتظار، علائم بیماری در استاد محترم ظاهر شد. بنابراین مریدش نگاندزونگ رپا همه افراد نیکوکار و مریدان را جمع کرد. آنها مراسمی برای استاد، موجودات الهی، داکینیها و نگهبانان الهی برگزار کردند. آنها به استاد بزرگوار گفتند: «استاد، شما روشهای طولانی شدن عمر و درمان را میدانید. آیا ممکن است ما را مورد لطف خود قرار دهید و از آنها استفاده کنید؟»
استاد محترم پاسخ داد: «اساساً یوگیها به چنین روشهایی نیاز ندارند. تمام شرایط نامساعد و مطلوب روشهایی هستند که شامل بیماری و مرگ میشوند. بهخصوص من، میلارپا، که تمرین دارما را برای استاد مارپا کامل کردهام. نیازی به این روشها یا درخواست کمک از موجودات الهی نیست. من میتوانم دشمنان را به زوجهای عزیز برای یکدیگر تبدیل کنم. هدف از مراسمهای تقاضای کمک از بودیساتواها، چیست؟ درخصوص آن شیاطین و ارواح، من مدتها پیش آنها را مقهور ساختم و آنها را به نگهبانان الهی تبدیل کردم. بنابرای وردهایی از این نوع حتی بیفایدهتر هستند. من پنج سم (جهل، دلبستگی، نفرت، غرور و حسادت) را به پنج بودای دیانی (خرد پنج ویژگی: تمرین عالی، آرامش، مشاهده، تفکر و مودرای مدیتیشن قلمروی دارما؛ پنج بودا آکشوبیا، راتناسامباوا، آمیتابا، آموگاسیدی و وایروکانا هستند) تبدیل کردهام. چرا هنوز به دارو نیاز داشته باشم؟ اکنون زمان تبدیل متعاقب به یک بدن بودا، با واقعیت ورود به مراحل تکامل و درخشان ساختن سرشت دارما فرارسیده است. نیازی به تغییر آن نیست.»
«مردم در این جهان بهدلیل مجازات از کارمای قبلی مربوط به اعمال بد، متحمل رنج- از جمله تولد، پیری، بیماری، مرگ- میشوند. آنها حتی با دارو یا مراسم، نمیتوانند از درد و رنج رهایی یابند. بدون توجه به اینکه یک پادشاه چقدر قدرتمند است، یک جنگجو چقدر قوی است، یک شخص چقدر ثروتمند است، یک زن چقدر زیبا است، یک روشنفکر چقدر باهوش است، یک سخنران چقدر سخنور است، همه آنها در نهایت با مرگ ازبین میروند. آنها نمیتوانند با ابزار و روشهای تسکین، غنیسازی، شیفتن و مطیع ساختن نجات یابند. اگر از درد و رنج میترسید و شادی را دوست دارید، راهی برای شما دارم تا بتوانید بدون درد و رنج از یک زندگی راحت لذت ببرید.»
مریدان پرسیدند: «ممکن است استاد درباره آن به ما بگویند؟»
استاد محترم گفت: «برطبق همه دارماهای مربوط به بازپیدایی، هستی در نهایت تباه میشود، آنهایی که جمع میشوند، در نهایت پخش و پراکنده میشوند، تولد در نهایت تبدیل به مرگ خواهد شد و عاشقان در نهایت جدا خواهند شد. اگر شخص درک قاطعی از این داشته باشد، باید اعمالی که عواقب بدی دارند را بهطور کامل رها کند. یعنی به اینکه در طلب ثروت یا دستیابی به سود و منفعت باشید، پایان دهید؛ استاد بسیار شایستهای را دنبال کنید و نکات اصلی عدم پیدایش براساس این آموزهها را تمرین کنید. باید بدانید که تمرین عدم پیدایش و تهی بودن، در میان کل تمرینها مقدسترین تمرین است. چیزهای مهم دیگری را نیز برای گفتن دارم و بعداً آنها را به شما میگویم.»
ژیوا اُ و نگاندزونگ رپا گفتند: «استاد، اگر شما سالم بمانید و در این دنیا بیشتر زندگی کنید، آیا نمیتوانید موجودات بیشتری را نجات دهید؟ ممکن است با درخواست ما برای اینکه یکصد سال زندگی کنید، موافق نباشید، اما بدون توجه به اینکه چه میشود، لطفاً درباره مراسمهای شگفتانگیز مانترای سری و بعضی داروها برای بهبودی سریعتر فکر کنید.» آنها دوباره و دوباره خواهش کردند.
استاد محترم پاسخ داد: «اگر زمان و شرایط آماده نبود، میتوانستم آنچه شما پیشنهاد میدهید را انجام دهم. اما اگر شخصی بوداها و بودیساتواها را دعوت کند تا بهجای اینکه به سایرین سود برسانند، عمرش را طولانی کنند، شبیه این است که از پادشاهی درخواست کنید تاجوتختش را رها کرده و بهعنوان خدمتکار برای شما کار کند. این گناه است. بنابراین نباید مانترایانا را فقط برای خودتان یا برای این دوره زندگی تمرین کنید. بسیار خوب است که بجای سایر موجودات مانترایانا را تمرین کنید. من برای کمک به همه موجودات، کل زندگیام را در کوههای دورافتاده صرف تمرین کاملترین مراسمها کردم، بنابراین دیگر نیازی به سایر مراسمها ندارم. ذهنم به همان سرشت بنیادین دارما دست یافته است و آنها جداییناپذیر هستند. بنابراین به راههایی برای اقامت در این دنیا نیاز ندارم. با کلمات و دارو از استاد مارپا، پنج سم را در خودم کاملاً ریشهکن کردهام، به این معنی که دیگر هیچ داروی دیگری نیاز ندارم. اگر نتوانید شرایط نامساعد را به عنوان شرایط مطلوب در نظر بگیرید، مریدان حقیقی نیستید. وقتی هنوز زمانش فرانرسیده است، در مواجهه با شرایط نامساعد بهعنوان موانعی به سوی روشنبینی، دارو و مراسمها مناسب هستند. سوابقی نیز وجود دارند که در آنها شرایط نامساعد ازبین رفته و به شرایط مطلوب تبدیل شده است. بودا شاکیامونی یک بار برای ارائه نجات به موجوداتی با ظرفیت پایینتر، تشخیص و داروی جیواکا کومارا را پذیرفت، اما وقتی زمان و شرایط آماده بود، خود بودا نیز ورود به نیروانا را بهنمایش گذاشت. در حال حاضر زمان و شرایط من آماده هستند، بنابراین نیازی به دارو یا چنین مراسمهایی نیست.»
سپس دو مرید اصلی پرسیدند: «استاد، آیا میخواهید به جهان دیگری بروید تا به موجودات سود برسانید؟ ممکن است به ما بگویید چگونه باید این را اداره کنیم، مانند عبادت در طول نیروانا، مراقبت از بدن و تهیه مجسمهها و ساخت یک استوپا [نوعی بنایتپهمانند یا سازهای گنبدیشکل که از آن بهعنوان محلی برای مراقبه و مدیتیشن استفاده میشود]؟ همچنین، لطفاً به ما مریدان بگویید که چگونه با شنیدن، اندیشیدن و تزکیه، مدیتیشن و تمرین کنیم.»
استاد ارجمند پاسخ داد: «با مهربانی و تقوا از استاد مارپا، تمام فعالیتهای من در ارتباط با بازپیدایی و نیروانا کامل شدهاند. یک یوگی که ذهن، کلام و بدنش در دارما آزاد شده است، نباید بدنش را پشت سر رها کند. شما نیازی به تهیه مجسمهها یا ساخت یک استوپا ندارید. من هیچ وابستگیای به معابد ندارم. بدون یک معبد، نیازی به یافتن کسی بهعنوان یک راهب بزرگ وجود ندارد. شما میتوانید مناطق دورافتاده در کوههای مرتفع یا کوههای برفی را بهعنوان معابد خود درنظر بگیرید. وقتی با نیکخواهی برای موجودات در شش قلمرو مدیتیشن میکنید، این فوقالعادهترین مجسمه در سراسر چهار فصل خواهد بود. رسیدن به درک کاملی از سرشت پاک حقیقی دارما، همانند ساختن یک استوپا و پرچمها است. کلام و ذهن را یکی نگه داشتن و دعا کردن از عمق قلبتان بهترین هدیه است.»
«ماندن با آنهایی که عمیقاً رنجور و وابسته به خود هستند و انجام کارهایی که به موجودات آزار میرسانند، مخالف رفتار پایهای یک تمرینکننده دارما است. برای مقهور ساختن پنج سم و سود رساندن به موجودات، شخص ممکن است ظاهراً درحال انجام کارهای بد باشد، درحالی که در واقعیت روش بودا را دنبال میکند؛ آن خوب خواهد بود.»
«اگر شخص بدون تمرین واقعی، فقط درباره دارما بداند، دانش وسیع شخص به نوبه خود به مانعی تبدیل و سبب میشود که شخص در نهایت به عمق سه قلمروی پایینتر سقوط کند. بنابراین لطفاً درباره بیثباتی زندگی شخص فکر کنید، بهطور کوشا کارهای خوب را تقویت کنید و درباره اعمال بد هشیار و آگاه باشید. شخص قطعاً نباید مرتکب کارهای بد شود، حتی اگر زندگی شخص پایان یابد. بهطور ساده، یک تمرینکننده دارما قبل از دنبال کردن مسیر، باید بداند که چه چیزی شرمآور است. با عمل کردن به این روش، تمرین شما ممکن است با برخی از سوتراها و متون با هدفی منحرف در تناقض باشد، اما با قصد و نیت بوداها و بودیساتواها همخوانی دارد. همه نکات اصلی درباره شنیدن و فکر کردن میتوانند به این صورت خلاصه شوند و من فکر میکنم آن کافی است. اگر بتوانید برطبق گفتههای من عمل کنید، خوشحال خواهم شد. شما احتمالاً به درک کاملی از تمام فعالیتهای بازپیدایی و نیروانا میرسید. در غیر این صورت، برآوردن خواسته من با دیدگاهی دنیوی و به روشهای دنیوی، بیمعنی است.»
مریدان که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بودند، همگی با قلب خود چنین آموزههایی را آموختند.
بعد از مدتی استاد ارجمند ظاهراً بهشدت بیمار شد. گش ساکپووا با شراب و گوشتی خوب نزد او رفت، درحالی که تظاهر میکرد برای ارائه هدیه آمده است. او بالا و نزد استاد محترم رفت و با ریشخند گفت: «آه! با داشتن توانایی برای رسیدن به چنین چیزهای عالیای که استاد دارند، چنین بیماری شدیدی نباید رخ میداد. چگونه بیمار شدید؟ اگر این بیماری میتواند با سایرین بهاشتراک گذاشته شود، میتوانید آن را بین مریدان اصلیتان تقسیم کنید یا اگر این بیماری قابل انتقال است، لطفاً آن را به من بدهید. اکنون هیچ کاری نیست که بتوانید انجام دهید. چگونه میتوانیم به این بیماری پایان دهیم؟»
استاد محترم با آرامش لبخند زد و گفت: «میتوانم از این بیماری اجتناب کنم. درخصوص اینکه آن به هرحال چرا آمد، باید درباره آن روشن باشی. بیماری یک فرد عادی از بیماری یک یوگی متفاوت است، هم از نظر سرشتش و هم از نظر روابط کارمایی. بیماریای که درحال حاضر دارم، اساساً یک تجلی باوقار از دارمای بودا است.»
ساکپووا فکر کرد که استاد احتمالاً به او مظنون است، اما مطمئن نبود؛ استاد گفت بیماری ممکن است قابلانتقال باشد که کاملاً بیپایه و اساس است. چگونه بیماری میتواند به سایرین در این دنیا منتقل شود؟ بنابراین گفت: «من درباره علت بیماری استاد روشن نیستم. اگر بیماری را ارواح ایجاد کردهاند، مراسمی برای دور راندن اهریمن مورد نیاز است. اگر این به دلیل ناهماهنگی چهار عنصر بزرگ است، شخص باید بدنش را قوی سازد و دارو مصرف کند. اگر بیماری واقعاً میتواند به سایرین منتقل شود، استاد، لطفاً آن را به من منتقل کنید.»
استاد محترم گفت: «فردی با گناهان بسیار بزرگ وجود دارد که اهریمن از ذهنش بیرون آمد و به من آسیب رساند و سبب ناهماهنگ شدن چهار عنصر بزرگ من و بیماریام شد. تو قدرت ریشهکن کردن این بیماری را نداری. اگرچه میتوانم آن را به تو منتقل کنم، میترسم که حتی یک لحظه هم نتوانی آن را تحمل کنی. بنابراین بهتر است که این کار را انجام ندهم.»
ساکپووا فکر کرد: «این شخص اصلاً نمیتواند بیماری را به سایرین انتقال دهد. بنابراین این حرفهای طعنهآمیز را میزند. باید او را خجالتزده کنم.» سپس از استاد محترم دوباره و دوباره خواهش کرد تا بیماری را به او انتقال دهد.
استاد بزرگوار پاسخ داد: «از آنجا که بر انجام این کار اصرار داری، بهطور موقت آن بیماری را به درب روبرویم منتقل میکنم. اگر آن را به تو منتقل کنم، نمیتوانی تحملش کنی. حالا با دقت نگاه کن.» استاد بزرگوار با قدرت الهیاش، درد را به درب روبرویش منتقل کرد. ابتدا در صدای غژغژی کرد، گویا ازهم میپاشید. پس از مدتی، واقعاً شکست و به تکههای کوچکی تبدیل شد. از سوی دیگر، ظاهراً استاد محترم هیچ بیماریای نداشت.
ساکپووا فکر کرد: «این جادویی برای پنهان کردن آن است. نمیتوانی مرا فریب دهی.» بنابراین گفت: «آه! واقعاً حیرتانگیز است! اما استاد لطفاً این بیماری را واقعاً به من منتقل کنید.»
استاد ارجمند گفت: «از آنجا که بهشدت التماس میکنی، نیمی از بیماری را به تو میدهم. اگر همه آن را به تو منتقل کنم، قطعاً نمیتوانی تحملش کنی.» سپس نیمی از درد را منتقل کرد. ساکپووا بلافاصله متحمل درد شدیدی شد. بهشدت میلرزید و بهسختی نفس میکشید. وقتی تقریباً درحال مرگ بود، استاد محترم بخش عمده بیماری که به او منتقل کرده بود را برگرداند و از او پرسید: «من فقط بخش کوچکی از بیماری را به تو دادم. آن چطور بود؟ آیا میتوانستی آن را تحمل کنی؟»
ساکپووا پس از اینکه خودش شخصاً آن درد شدید را تجربه کرد، در ذهنش بهشدت پشیمان شد. او زانو زد و مقابل استاد محترم سر بر خاک نهاد و با اشکهایی که بر صورتش روان بود، گفت: «استاد! استاد! حالا خالصانه پشیمانم. لطفاً مرا ببخشید. تمام داراییهایم را بهعنوان هدیه به استاد خواهم داد. لطفاً درخصوص عواقب گناهانم به من کمک کنید.» او با ناراحتی شدید گریه میکرد.
استاد محترم با دیدن او که واقعاً توبه کرده است، بسیار خوشحال بود و آن مقدار کم باقیمانده از بیماری را هم برداشت و گفت: «من در طول زندگیام زمین و دارایی نمیخواستم. حالا در حال مرگ هستم و آنها حتی برایم بیفایدهتر هستند. میتوانی آنها را برای خودت نگه داری. لطفاً بعداً مرتکب کارهای بد نشو، حتی اگر بمیری. این بار موافقت میکنم که درباره حلوفصل کردن عواقب گناهانت کمک کنم.»
ساکپووا به استاد محترم گفت: «در گذشته عمدتاً بهخاطر پول مرتکب اعمال بدی شدم. حالا به آن نیاز ندارم. اگرچه استاد نمیخواهند آن را بپذیرند، مریدان همیشه برای تمرین به کمک نیاز دارند. لطفاً از جانب آنها آن را بپذیرید.» اگرچه اینچنین التماس میکرد، استاد محترم آن را نپذیرفت. مریدان بعداً آن را پذیرفتند و از آن داراییها برای برگزاری جلسات استفاده کردند. حتی امروز هم، این جلسات هنوز در چوبر برگزار میشوند.
از آن زمان به بعد، ساکپووا بهطور شگفتانگیزی حرص و طمعی که در طول زندگیاش رشد داده بود را رها کرد و تمرینکننده بسیار خوبی شد.
استاد محترم به مریدانش گفت: «دلیل اینکه اینجا ماندم، کمک به این شخص با گناهان بسیار بزرگ بود تا حقیقتاً توبه کند و از درد و رنج رهایی یابد. حالا این انجام شده و زمان ترک کردنم فرارسیده است. در حقیقت، اگر یک تمرینکننده بسیار خوب دارما در این روستا وارد نیروانا شود، مانند مردن یک پادشاه در خانۀ فردی عادی است. بنابراین به چوبر خواهم رفت تا آنجا بمیرم.»
سبان رپا پرسید: «استاد، شما بهطور جدی بیمار هستید و پیادهروی بیشازحد به شما صدمه میرساند. نظرتان چیست که تخت روانی بیابیم و با آن شما را تا آنجا حمل کنیم؟»
استاد بزرگوار گفت: «من واقعاً بیمار نیستم و مرگم یک مرگ واقعی نیست. این فقط تجلی بیماری و مرگ است. نیاز به چیزی مانند تخت روان نیست. مریدان جوان، اکنون میتوانید به چوبر بروید.»
درحالی که مریدان جوان به چوبر میرسیدند، استاد محترم از قبل در آنجا، منتظر آنها بود. بعضی از مریدان مسن میگفتند: «ما افرادی بودیم که استاد را تا اینجا همراهی کردیم.» یکی دیگر از آنها میگفت: «استاد بیمار و در رکپا دوکچن درحال استراحت بودند.» بعضی از افراد نیکوکار که بعداً آمدند، میگفتند: «ما دیدیم که استاد دارما را در دزونگ آموزش میدهند.» بعضی از افراد نیکوکار دیگر نیز میگفتند: «ما با استاد آمدیم.» بسیاری نیز میگفتند: «همه ما در خانه درحال عبادت استاد بودیم.» آنهایی که دیرتر از همه به چوبر رسیدند، گفتند: «استاد ابتدا به چوبر آمدند و ما ایشان را تا اینجا همراهی کردیم.» به این ترتیب، بعضی میگفتند که استاد بعداً آمد، بعضی میگفتند که او درحال آموزش دارما است و بعضی میگفتند که درخانه درحال عبادت او بودند. آنها با یکدیگر بحث میکردند و حرفهای یکدیگر را باور نداشتند. استاد ارجمند همه اینها را شنید و با لبخندی گفت: «همه شما درست میگویید. این کار را انجام دادم، چراکه میخواستم با شما یک شوخی کنم.»
ادامه در قسمت دوازدهم