(Minghui.org) در منطقه من تعداد تمرینکنندگان فالون دافا زیاد نیست و حتی تعداد کمتری میتوانند پا پیش بگذارند و درمورد دافا با مردم صحبت کنند و به استاد لی، بنیانگذار فالون دافا کمک کنند تا افراد بیشتری را نجات دهند. اکثر مردم از حقیقت دافا آگاه نیستند. من معمولاً برای روشنگری حقیقت و پخش فلایر، با دوچرخه برقی از یک روستا به روستای دیگر میروم. بعد از سال نوی چینی، مردم هنوز کار چندانی در مزارع نداشتند و بسیاری از روستاییان در خیابانها وقتگذرانی میکردند. با آنها دربارۀ فالون دافا صحبت میکردم و فلایرها را به آنها میدادم. بعضیها از من نسخههای بیشتری برای دوستانشان میگرفتند. آنها از دریافت فلایر خیلی خوشحال بودند و بعضی به من میگفتند که به ایمنیام توجه کنم.
در روزهای مهم بازار، همیشه افراد بیشتری حضور داشتند. سعی میکردم به هر کدام یک فلایر بدهم، حتی آنهایی را که سوار دوچرخه یا سهچرخه برقی بودند متوقف میکردم و میپرسیدم که آیا فلایر میخواهند؟ بیشتر مردم مطالب اطلاعرسانی را میگرفتند. تعداد خیلی زیاد بود، بنابراین فرصت برای صحبت با آنها و پرسش (اینکه آیا میخواهند از حزب کمونیست چین و سازمانهای جوانان وابسته به آن خارج شوند یا خیر؟) وجود نداشت. بنابراین از قبل روی فلایرها مینوشتم: «با تکرار خالصانه عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک خواهی، بردباری خوب است" در این پاندمی ایمن بمانید. برای خروج از ح.ک.چ با این شمارهها تماس بگیرید.» سپس فهرست شمارهتلفنها را ارائه میکردم.
همانطور که فلایرها را بینشان توزیع میکردم، به آنها میگفتم که با شمارهها تماس بگیرند و به همه افراد خانوادهشان کمک کنند حزب را ترک کنند. وقتی مقاله جدید استاد (انسان چگونه پدید آمد) را توزیع میکردم به آنها یادآوری کردم که مراقب باشند و به آن احترام بگذارند چراکه بدنهای قانون فا روی آنها قرار دارد.
فقط چند بار مردم فلایر نگرفتند. یک بار در بازار، جوانی 20ساله دید که گروهی از مردم در اطرافم جمع شدهاند و از من فلایر میخواهند، بنابراین از مردی پرسید که ما که هستیم؟ آن مرد به او گفت که ما تمرینکنندگان فالون دافا هستیم. مرد جوان شروع به عکس گرفتن از فلایرها کرد. در ذهنم گفتم نمیتواند عکس بگیرد. بعد دیدم که برای گرفتن عکس دچار مشکل شد. میدانستم که استاد از من محافظت و به من در حل مشکلات کمک میکنند. به مرد جوان گفتم: «تو نیز باید نجات پیدا کنی.» پاسخی نداد و با خونسردی به جلو نگاه کرد. به راهم ادامه دادم و همچنان به روشنگری حقیقت برای مردم ادامه دادم.
بار دیگر گروهی از روستائیان را دیدم. جلو رفتم و با مرد جوانی صحبت کردم: «سلام! یک نسخه از مقالۀ "انسان چگونه پدید آمد"، نوشته استاد لی، را به شما تقدیم میکنم. بعد از خواندن آن متوجه خواهید شد که چرا ما بهعنوان انسان اینجا هستیم و هدف واقعی از انسان بودن چیست.» قبل از آنکه صحبتم را تمام کنم، او فریاد زد: «چقدر گستاخ! تو اینجا هستی تا اینها را توزیع کنی! با پلیس تماس میگیرم تا تو را دستگیر کند.»
عمیق در چشمانش نگاه کردم و گفتم: «من اینجا هستم تا به نجات مردم کمک کنم، به نظر شخص خوبی هستی و من سعی میکنم تو را نجات دهم.»
او پاسخ داد: «زود برو، در غیر این صورت باید ]با پلیس[ تماس بگیرم.»
بهطور اتفاقی به دبیر ح.ک.چ در روستایمان برخورد کردم و به او گفتم: «این روزها پاندمی جدی است. باید هرچه زودتر ح.ک.چ را ترک کنی. فقط با کنارهگیری از آن میتوانی در امان بمانی.» او گفت که قصد ندارد کارش را ترک کند. ادامه دادم و گفتم: «آسمان افراد را مجازات میکند. ح.ک.چ ملحد است و به شهروندانش اجازه نمیدهد به موجودات الهی باور داشته باشند. اگر آنها را رها کنی، موجودات الهی میتوانند علامتی را که هنگام پیوستن به حزب و سوگندخوردن بر رویت گذاشته شده پاک کنند. اگر سازمانهای ملحد را رها نکنی و به موجودات الهی باور نداشته باشی، چگونه میتوانند از تو محافظت کنند؟ بهخاطر امنیتت بگذار یک نام مستعار به تو بدهم و با آن حزب را ترک کن.»
او گفت: «بسیار خب. حزب را ترک میکنم!»
مقاله جدید استاد را به او دادم و گفتم: «این همان مقاله انسان چگونه پدید آمد است که استادم بهتازگی منتشر کردهاند. میتوانی آن را با خودت به خانه ببری و با دقت بخوانی. رازهای آسمانی زیادی دارد، پس از خواندنش، همهچیز را درمورد اینکه چرا انسانها اینجا هستند درک خواهی کرد.»
او گفت به آن نگاهی خواهد انداخت. چند روز بعد دوباره او را دیدم و پرسیدم که آیا آن را خوانده است یا نه؟ گفت: «آن خیلی خوب است.»
مردی در روستای من جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، و کتاب هدف نهایی کمونیسم را خوانده است و اغلب مطالب اطلاعرسانی دافا را میخواند. او موافق است که فالون دافا خوب است، اما کتابهایی مربوط به ح.ک.چ را نیز مطالعه میکند. او در عرض دو سال، سه بار دچار لخته شدن خون شد و هر بار پس از بستری شدن در بیمارستان، بهمدت کمتر از یک هفته بهبود یافت. اما میگفت که پاهایش حالت طبیعی ندارد.
یک روز به او برخورد کردم و گفتم: «شنیدم که دوباره در بیمارستان بودی.» او گفت که علتش لخته شدن خون است. در اطراف قدمی زد و از من خواست تا ببینم آیا عادی بهنظر میرسد یا نه. به او گفتم: «باید کتابهای حزب کمونیست را که در خانه داری، بسوزانی. نگه داشتن آن برایت خوب نیست. تو پیشگامان جوان را که در دوران مدرسه به آن پیوستی هنوز ترک نکردهای، درست است؟ فقط با کنارهگیری از آن در امان خواهی بود. اجازه بده کمکت کنم تا آن را ترک کنی.» میدانستم که میترسد خروج او بر کار نوهاش تأثیر بگذارد، بنابراین دوباره به او گفتم: «میتوانم یک نام مستعار به تو بدهم تا از آن خارج شوی. هیچکس دیگری مطلع نمیشود.»
او پاسخ داد: «بسیار خب. همین کار را انجام دهیم.»
به او گفتم که اغلب عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. ده روز بعد دوباره دیدمش و عادی راه میرفت.
یک بار دیگر گروهی از مردم را دیدم که درختی را کنار جاده قطع میکردند، به یکی از آنها سلام کردم و گفتم: «این پاندمی درحالحاضر بسیار شدید است. بگذار یک راه خوب برای در امان ماندن به تو بگویم.»
او پرسید که آیا من تمرینکننده فالون دافا هستم. گفتم: «بله. فالون دافا یک تمرین تزکیه از مدرسه بوداست و برای نجات مردم است. بگذار کمی مطلب به تو بدهم.»
او پاسخ داد: «فالون دافا خوب است. در مکان ما تمرینکنندگانی هستند. بقیه افراد الان درحال کار هستند، میتوانی چند فلایر به من بدهی. وقتی کارشان تمام شد به هر کدام یک نسخه میدهم.»
گفتم: «آیا همه فلایر میخواهند؟» پاسخ داد: «قطعاً! چه کسی چنین مطالب عالیای را نمیخواهد! آنها 12 نفر هستند.»
فلایرها را به او دادم و گفتم: «وقتی که درک کردی باید سازمانهای حزب را ترک کنی، شمارهتلفن روی فلایرهاست.» همچنین یک نسخه از مقاله انسان چگونه پدید آمد را به او دادم. به او گفتم پس از خواندن آن، همهچیز را درک خواهد کرد و خواهد فهمید که چرا ما انسان شدهایم. او گفت که متوجه شد چه میگویم.
یک بار در بازارِ روز همه مطالب اطلاعرسانی را توزیع کردم. رفتم تا از تکتک افراد حاضر در بازار بپرسم که آیا حزب کمونیسم را ترک کردهاند یا خیر. به کسانی که خارج نشده بودند، گفتم: «موجودات الهی فقط در صورتی میتوانند از شما محافظت کنند که سازمانهای ملحد را ترک کنید. به این موضوع فکر کنید، اگر شما درحال مبارزه با آسمان و موجودات الهی هستید، آیا آنها همچنان از شما محافظت خواهند کرد؟ اکثر آنها با کنارهگیری موافقت کردند.»
زنی 50ساله از راه رسید. جلو رفتم تا با او صحبت کنم، اما او گفت که شنواییاش خوب نیست و نمیتواند صدای مرا بهوضوح بشنود. او اهل جنوب چین بود، سواد نداشت و نمیتوانست بخواند، خانوادهای نداشت و تنها زندگی میکرد، با او احساس همدردی کردم و واقعاً میخواستم او را نجات دهم. میدانستم که استاد آنجا هستند و به من کمک میکنند. به عبارتهای روی نشان یادبود دافا اشاره کردم و با صدای بسیار بلندتری عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را برایش خواندم. بیش از 10 بار برایش خواندم، اما او بازهم کل عبارت را به یاد نمیآورد. بنابراین به او گفتم که آن نوشته را در جیبش بگذارد و هر وقت که نمیتواند آن را به یاد بیاورد، از دیگران بخواهد که آن عبارتها را برایش بخوانند. به او گفتم تا وقتی از صمیم قلب آنها را تکرار کند، میتواند در امان باشد. او موافقت کرد و رفت.
زمانی فریب دروغهای ح.ک.چ را خوردم و در مسیر اشتباهی قدم گذاشتم، اما استاد از من دست نکشیدند و در خواب به من اشارتی دادند: سیل عظیمی درست در مقابل من از آسمان سرازیر شد و بسیاری از مردم درحال غرق شدن بودند. سپس صدای فریاد استاد را در گوشم شنیدم: «برای نجات مردم عجله کن! برای نجات مردم عجله کن!»
فرصت رو به اتمام است. تمام تلاشم را میکنم که عجله کنم و افراد بیشتری را نجات دهم، سه کار را بهخوبی انجام دهم و به عهدم عمل کنم.
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.