(Minghui.org) در آوریل2015، تمرین فالون دافا را شروع کردم. از استاد بسیار سپاسگزارم که مرا که فردی پر از کارما بودم، رها نکردند. استاد مرا پاکسازی کردند و مرا در مسیر بازگشت به خانۀ حقیقیام قرار دادند.
پس از شروع تمرین دافا، استاد خرد مرا باز کردند. روند کسب فا برایم روشنتر و روشنتر شده است، درحالیکه هر صحنهای در ذهنم پدیدار میشد.
بعد از بیش از 10 سال بودن تحت آموزشهای الحادی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) که از دوران ابتدایی شروع شد، باور داشتم که حزب کمونیست چین بزرگ و باشکوه است و ارتش آزادیبخش خلق، ارتش مردم است. اما کشتار میدان تیانآنمن در 4ژوئن1989، این تصوراتم را نابود کرد. برایم جای سؤال بود که چرا ارتش مردم باید اسلحههایش را بهسوی مردم نشانه برود و شلیک کند. اعتقادم به کمونیسم از هم فروپاشید.
ح.ک.چ از ژوئیۀ1999، شروع به آزار و شکنجۀ فالون دافا کرد. یکی از دوستانم که در یک بانک کار میکرد، با عصبانیت گفت که مدیرش با همکارانی که فالون دافا را تمرین میکردند صحبت کرده تا آنها را مجبور به ترک باورشان کند. درنهایت گفت: «این [ح.ک.چ] چه نوع موجودی است؟ میخواهد آسمان، زمین و حتی افکار مردم را کنترل کند.»
حرفش را تأیید کردم و گفتم: «بله، آنچه ح.ک.چ میگوید و انجام میدهد اساساً غیرقابلاعتماد است. کشتار 4ژوئن درس خونینی است.» مگر آنها [تمرینکنندگان فالون دافا] گروهی از مردم نیستند که فقط تمرین میکنند؟ پس چرا ح.ک.چ میخواهد آنها را مورد آزار و شکنجه قرار دهد؟
یکی از دوستانم که در استانداری کار میکرد گفت: «به این فکر کن. تعداد افرادی که فالون دافا را تمرین میکنند بسیار زیاد است و از تعداد اعضای ح.ک.چ بیشتر شده است. آیا [ح.ک.چ] به آنها اجازه میدهد به همین منوال ادامه دهند؟» فکر کردم این حزب خیلی شرور است.
یک روز، شخصی در اینترنت، برایم برنامهای فرستاد و گفت که حاوی اطلاعات مفید زیادی است. آن یک وبسایت به نام دایناوب [سیستم مدیریت محتوای سازمانی] بود. از آن زمان، از این وبسایت برای عبور از فیلترینگ اینترنت استفاده کردهام و بیشتر متوجه شدهام که ح.ک.چ چگونه با دروغها و تبلیغاتش مردم را فریب میدهد.
پس از مرور وبسایت مینگهویی، متوجه شدم که حادثۀ خودسوزی میدان تیانآنمن یک حقه بود که جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ، در تلاش برای برانگیختن نفرت علیه فالون دافا آن را طراحی کرده بود، همانطور که ح.ک.چ روایت جعلی 1400 مورد مرگ ناشی از تمرین فالون دافا را سر هم کرده بود. همچنین متوجه شدم که فالون دافا به مردم میآموزد خود را تزکیه کنند و بهدنبال مهربانی باشند. همچنین این روش تزکیه در سراسر جهان گسترش یافته است. تنها جایی که در آن تحت آزار و شکنجه قرار میگیرد، چین است.
وقتی با موارد آزار و شکنجۀ تمرینکنندگان در چین مواجه شدم، شوکه شدم! وقتی مقالات را میخواندم، احساس میکردم صورتم پوشیده از اشک است. چیزی که بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد و شوکه کرد، این بود: تمرینکنندگان فالون دافا چه نوع افرادی هستند!
در جامعۀ امروزی، اخلاقیات بهحدی فاسد شده است که مردم حاضرند برای رسیدن به منافع و ارضای خواستههای شخصیشان، دست به هر کاری بزنند. بااینحال گروهی از مردم هستند که برای پایبندی به باورشان، حتی در مواجهه با چنین آزار و شکنجۀ ظالمانهای، ایمان صالح خود را رها نمیکنند و حتی وقتی جان خود و خانوادهشان در معرض خطر است، متزلزل نمیشوند!
باور داشتم که چنین گروهی از مردم میتوانند سنگبنای بهبود اخلاقی چین در آینده باشند. این چیزی بود که میخواستم. میخواستم بخشی از این گروه باشم.
احتمالاً چون استاد آرزوی مرا دیدند، بسیار زحمت کردند تا شرایط دستیابی من به فا را در آینده فراهم کنند. استاد برای وقوع این اتفاق، مرحله به مرحله چیزهایی را بنیان نهادند و من پس از شروع تمرین دافا به این موضوع پی بردم.
وقتی کودک بودم، اغلب به ستارهها در آسمان نگاه میکردم. فکر میکردم باید ستارههای بیشتری در آسمان وجود داشته باشد و اینکه احتمالاً آسمان سابقاً روشنتر از اکنون بود. اغلب از مادرم میپرسیدم که من از کجا آمدهام. او به شوخی میگفت که مرا از یک سطل زباله پیدا کردهاند. از شنیدن این حرف خوشم نمیآمد. وقتی بزرگ شدم، همیشه این سؤال در ذهنم بود: آیا ما واقعاً از میمونها تکامل یافتهایم؟
یک روز صبح در سال 2010، از خواب بیدار شدم و احساس عدم تعادل و کج شدن به یک طرف را داشتم. فوراً به بیمارستان رفتم و به من گفتند که سکته کردهام. پس از یک هفته درمان، بهبود یافتم. از آن زمان، نگران بودم که این بیماری دوباره عود کند، زیرا پدرم بهدلیل سکته فوت کرد و عود این بیماری برایش هر بار شدیدتر از قبل بود.
یک بار یکی از دوستان نزدیکم گفت دوستی دارد که بازنشستۀ طب چینی است و فالون دافا را تمرین میکند. اسمش آقای جون بود و در طب سوزنی تخصص داشت. از شنیدن این موضوع خوشحال شدم و میخواستم او را ملاقات کنم و از او بخواهم با استفاده از طب سوزنی، به من کمک کند.
احتمالاً سال 2013 بود که با آقای جون ارتباط گرفتم و وضعیت خودم را برایش توضیح دادم. او گفت: «نگران نباش! دیدار ما نتیجۀ یک رابطه تقدیری است.»
وقتی طب سوزنی انجام میداد، از او پرسیدم: «نظرت چیست که برای رهایی از این بیماری، من هم فالون دافا تمرین کنم؟» او پاسخی نداد.
در آوریل2015، به او گفتم که میخواهم به فلان انجمن بودیستی بروم و برای چند سالی در آنجا تزکیه کنم. او بلافاصله فالون دافا را به من معرفی کرد و گفت: «تو کیفیت مادرزادی و کیفیت روشنبینی خوبی داری. برای تمرین دافا مناسب هستی.» تمام بعدازظهر به تبادل تجربههایش درخصوص تمرین دافا گوش دادم. آن روز احساس کردم اتفاق بزرگی در زندگیام درحال رخ دادن است. تصمیم گرفتم دافا را تمرین کنم و معتقد بودم که قرار است به فردی متفاوت از گذشته تبدیل شوم.
یک نسخه از کتاب «جوآن فالون»، کتاب اصلی فالون دافا، به دستم رسید و درنهایت تمرین فالون دافا را شروع کردم.
مادرم پس از مشاهده من، شروع به تمرین کرد. من و مادرم هر روز فا را مطالعه میکردیم و تمرینات را انجام میدادیم. چند روز بعد، یکی از دوستانم نیز به واسطۀ من، شروع به تمرین دافا کرد. این دوست از دیستروفی عضلانی رنج میبرد. عضلات شانۀ چپش بهتدریج تحلیل میرفت و نحیف و چهرهاش تشخیصناپذیر شده بود. وی در عرض یک ماه پس از شروع تمرین دافا، کاملاً تغییر کرد. رنگ چهرهاش روشنتر شد، مقداری وزن اضافه کرد و انرژی بیشتری پیدا کرد.
با ادامۀ مطالعۀ فا، مسئولیت و مأموریت یک تمرینکنندۀ دافا را درک کردم.
گاهی اوقات که در اتوبوس بودم، به مسافران نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم: «من به فا دست یافتهام، اما این مردم نمیدانند آیندهشان کجاست.» و به گریه میافتادم. یک روز، ناگهان فوریت کمک به استاد برای نجات مردم را احساس کردم. پیش از آن، واقعاً درک نمیکردم که چرا آقای جون، بدون توجه به اینکه کجاست، همیشه سعی میکرد با مردم دربارۀ خروج از ح.ک.چ صحبت کند. به او گفتم: «حالا میفهمم چرا این کار را میکنی.»
او پاسخ داد: «با پیشرفتت در مطالعۀ فا، سطحت سریعتر و سریعتر ارتقا خواهد یافت.»
مجتمعی که در آن زندگی میکردم، حدود 80هزار نفر جمعیت داشت. آقای جون گفت: «این منطقه هنوز با مطالب [اطلاعرسانی دافا] پوشش داده نشده است.» خانهای را که در آن زندگی میکردم، بهتازگی، چند ماه پیش، خریده بودم. مدت کوتاهی پس از نقلمکان به اینجا، تمرین دافا را شروع کردم. پشت هر چیزی دلیلی وجود دارد.
ازآنجاکه میدانستم چگونه به اینترنت دسترسی داشته باشم و مطالب را چاپ کنم، من و آقای جون یک مکان تولید مطالب در خانهام راهاندازی کردیم. ما شروع به پخش مطالب اطلاعرسانی دافا در مجتمعی کردیم که اخیراً به آن نقلمکان کرده بودم. با کمک فداکارانه او، جذب روند اصلاح فا شدم. خیلی زود مطالب را در سراسر مجتمع توزیع کردیم.
زمان بهسرعت میگذشت و تقریباً یک سال بود که فالون دافا را تمرین میکردم. سپس، درحین توزیع مطالب در منطقۀ دیگری، بهطور غیرقانونی دستگیر شدم. وقتی در ایستگاه پلیس حبس بودم، کمی عصبی بودم. سپس فکری به ذهنم خطور کرد: میخواهم حقیقت را برای پلیس روشن کنم. این به نظر فرصتی ارزشمند برای پلیس بود که از حقیقت دربارۀ دافا آگاه شود. علاوهبر این، وقتی افکار درستم قوی بود، استاد از من محافظت میکردند.
وقتی به سخنان استاد فکر کردم:
«...
اگر افکار مریدان به اندازه کافی درست باشد
استاد نیروی آسمانی را برمیگرداند»
(«پیوند استاد و مرید»، هنگ یین 2)
احساس کردم که با انرژی قویای احاطه شدهام. با این احساس، کاملاً ترسم را کنار گذاشتم و شروع به صحبت با مأموران پلیس کردم. وقتی از من بازجویی میکردند، گفتم: «شما با دستگیری من قانون را نقض میکنید و من با شما همکاری نمیکنم.» به آنها گفتم که جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ، بهدلیل شرارت و حسادتش، آزار و شکنجۀ فالون گونگ (فالون دافا) را آغاز کرد. به آنها گفتم که هیچ قانونی در چین وجود ندارد که فالون دافا را غیرقانونی اعلام کند و اعمال من طبق قانون اساسی محافظت میشود.
آنها از من خواستند تا برگۀ بازجوییشان را امضا کنم، اما من امتناع کردم. آن شب مرا به بازداشتگاه بردند. وقتی افرادی از دادستانی برای صحبت با من آمدند، حقایق را برایشان روشن کردم و به آنها گفتم که خروج از حزب میتواند امنیت فرد را تضمین کند. حتی توانستم به 16 نفر از بازداشتشدگان کمک کنم از حزب خارج شوند.
درحین بازداشت، مدام دربارۀ تزکیهام تأمل میکردم تا ببینم از کدام شکافها برای آزار و شکنجهام استفاده شده است. شب خوابی دیدم که تنها خوابی بود که در دوران بازداشت دیدم: پشتسر گذاشتن آزمون شهوت. متوجه شدم که شینشینگم را حفظ نکردم. فهمیدم که همین وابستگیام به شهوت نیروهای کهن را برانگیخت تا دلیلی برای آزار و شکنجۀ من پیدا کنند. در ذهنم به استاد گفتم: «استاد، من اشتباه کردم.»
در چهاردهمین روز بازداشتم به قید وثیقه آزاد شدم. پس از آزادی، با نگاهی به درون، چندین وابستگی مانند ذهنیت رقابتجویی، شوق و اشتیاق بیش از حد، به دیده تحقیر به دیگران نگاه کردن، خودنمایی، بیتوجهی به ایمنی و شهوت را در خودم یافتم. تمرینکنندگان به من کمک کردند تا ریشۀ این مشکلات را پیدا کنم. آنها نگران من، تمرینکنندهای جدید، بودند که مبادا نتوانم از این محنت عبور کنم و تزکیه را رها کنم.
به آنها گفتم که وقتی در بازداشت بودم از خودم پرسیدم: اگر اهریمن دو گزینه به من بدهد، یکی اینکه اظهاریه رها کردن تزکیه را امضا کنم و بلافاصله به خانه برگردم؛ و دیگری اینکه اگر امتناع کنم، گیوتین درست آنجا باشد، چه خواهم کرد؟ به خودم گفتم که سرم را به زیر گیوتین خواهم برد.
در خانه، بیشتر فا را مطالعه کردم و افکار درست فرستادم. یک روز، هنگام مطالعۀ فا، ناگهان صحنهای به ذهنم آمد: استاد با نیروهای کهن صحبت میکردند. همانطور که استاد سعی میکردند شرایطی را فراهم کنند تا من تمرین فالون دافا را شروع کنم، نیروهای کهن سعی داشتند مانع شوند. درنهایت، نیروهای کهن مجبور به تسلیم شدند، اما تصمیم گرفتند محنتهای مرا افزایش دهند. آنگاه فهمیدم که بهدست آوردن فا چقدر برایم سخت بوده است. استاد برای رسیدن به این مرحله، در هر سطحی چیزهای بسیاری را برایم بنیان گذاشتند.
پس از خروج از بازداشتگاه، احساس کردم آقای جون از من فاصله گرفته است. چیزی که به من گفت این بود: برای یک تمرینکنندۀ جدید، کافی است که فقط فا را مطالعه کند و تمرینات را انجام دهد؛ لازم نیست نگران روشنگری حقیقت برای مردم باشد. به او گفتم: «پس از اینکه شروع به تزکیه کردم، استاد مرا به بسیاری از اسرار آسمانی روشن کردند که یک معلم معمولی از آنها آگاهی نداشت. این تنها برای تزکیه و به کمال رساندن خودم نبود، بلکه برای کمک به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور نیز بود.»
علاوهبر این، استاد گفتهاند:
«... و آن برای شاگردان جدید نیز صدق میکند. تنها محکم و استوار تزکیه کنید و سه کاری که مریدان دافا باید انجام دهند را بهخوبی انجام دهید.» («آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای ایالات متحده غربی»، آموزش فا در کنفرانس (7))
ما دربارۀ این موضوع اختلافنظر داشتیم. فکر میکردم او در هر کاری که انجام میدهم، به دیده تحقیر به من نگاه میکند. او همچنین به سایر تمرینکنندگان گفته بود که از من دوری کنند و کمتر با من ارتباط داشته باشند. بعد از شنیدن این حرف، خیلی ناراحت شدم. بهجای نگاه به درون، از او رنجیدم.
من و آقای جون قبلاً رابطۀ بسیار خوبی داشتیم. او کسی بود که مرا با دافا آشنا کرد. همچنین هر تمرینکنندهای که میشناختم ازطریق او بود. ما با هم به خارج از کشور رفتیم و حدود ۲۴۰۰ یوان خسارت دیدیم. نمیدانستم چه کسی باید هزینه را متقبل شود. چون این موضوع شامل دیگران نیز میشد، بدهی را بهموقع تسویه نکردم و بدون هیچ توضیحی به آقای جون، آن را شش ماه به تعویق انداختم.
همچنین بیش از ۶۰۰ دلار از او قرض گرفتم، زیرا سهمیۀ ارزیام را مصرف کرده بودم. آن روز قبل از خروجم از کشور بود. در آن زمان انتقال پول به او امکانپذیر نبود، بنابراین قصد داشتم بعد از بازگشت به چین، پول را به او منتقل کنم، اما قصدم را بهوضوح برایش توضیح ندادم. پس از بازگشت به خانه، آن را کاملاً فراموش کردم. او هم هرگز این موضوع را به من یادآوری نکرد.
بعد از آزادی از بازداشتگاه، محلی را اجاره کردم که بتوانم مطالب را تولید کنم. وقتی مطالب را به او تحویل میدادم، خیلی ناراضی بود. اما درحین صحبت، چیزهای منفی زیادی دربارۀ من گفت. همچنین گفت که من بعد از شروع تمرین دافا، مانند یک تمرینکننده رفتار نکردهام و حتی الکل نوشیدهام.
بعد از شنیدن این حرف، کمی ناراحت شدم. پاسخ دادم: «وقتی مینوشیدم، تو هم آنجا بودی. چرا تلاش نکردی مانعم شوی؟ در ضمن مگر قبلاً آن را ترک نکردهام؟» تلاش کردم او را سرزنش کنم و گفتم که او وقتشناس نیست و به قولش عمل نمیکند. علاوهبر این، او تلاش میکرد رابطۀ سایر تمرینکنندگان را با من قطع کند. این چه معنایی داشت؟ آیا این رفتار یک تمرینکننده بود؟ با صدای بلند او را به چالش کشیدم. ذهن رقابتجویم اوج گرفت و ما با حالتی بد، از هم جدا شدیم.
وقتی خانهام را میخریدم، بیش از ۳۰۰هزار یوان از کارت اعتباریام اضافه برداشت کردم و ۱۰۰هزار یوان برای پیشپرداخت از خواهرم قرض گرفتم. قصد داشتم خانۀ قدیمیام را برای بازپرداخت بدهی بفروشم. بهطور غیرمنتظرهای، مشکلی در سند ملکی پیش آمد و سود معوقۀ کارت اعتباری بسیار زیاد شد. بهدلیل بدهی زیادم به بانک، تحت فشار قرار گرفتم و مجبور شدم به شهر دیگری نقلمکان کنم.
قبل از رفتنم، به دیدن آقای جون رفتم تا خسارت ۲۴۰۰یوانی را تسویه کنم. او سپس به این موضوع اشاره کرد که من ۶۰۰ دلار از او قرض گرفتهام. گفتم: «واقعاً عذر میخواهم. فراموش کرده بودم.» او گفت که حرفم را باور نمیکند. تأکید کردم: «واقعاً فراموش کرده بودم. باید زودتر به من یادآوری میکردی.» او گفت خجالت میکشید یادآوری بکند. چون پول کافی نداشتم، برایش یک یادداشت بدهی نوشتم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، میدانم در زمانی از او پول قرض گرفتم که برای خرید خانه بدهکار بودم. به همین دلیل، او دیگر حاضر نشد به من پول قرض بدهد.
میدانستم پشت هر اتفاقی دلیلی هست. واقعاً باید بهدقت به درونم نگاه کنم. چرا او گفته بود که برای یک تمرینکنندۀ جدید کافی است که فقط فا را مطالعه کند و تمرینات را انجام دهد؟ آیا به این دلیل نبود که او دیده بود وضعیت تزکیهام خوب نیست و وابستگیهای قویای دارم؟ اشتباهی که درخصوص پول مرتکب شدم، باعث نارضایتی شدید او از من شد و به همین دلیل چیز بدی دربارۀ من گفت.
متوجه شدم که در انجام سه کار جدی نبودم، فقط رفع تکلیف میکردم و آنها را به تعویق میانداختم. ظاهراً اینکه او مرا نادیده میگرفت و به سایر تمرینکنندگان میگفت که کمتر با من ارتباط داشته باشند، کار درستی نبود. اما آیا به این دلیل نبود که من وابستگی شدیدی به سایر تمرینکنندگان داشتم؟ هر زمان که با مشکلی روبرو میشدم، بهدنبال تمرینکنندگان میرفتم تا دربارهاش با آنها صحبت کنم. آیا این برای ازبین بردن وابستگیام به دیگران نبود؟ وقتی بدون قید و شرط به درونم نگاه کردم، دریافتم که واقعاً تمام تقصیرها از من بوده است. او فقط به من کمک میکرد تا پیشرفت کنم. واقعاً باید از او تشکر کنم.
به خانهاش رفتم تا خالصانه عذرخواهی کنم. اعتراف کردم: «من اشتباه کردم! تمام آسیبهایی که به تو زدم، تقصیر من است. میدانم که مرتکب خطاهای زیادی شدم. هنگام انجام کارها، به احساسات دیگران توجه نمیکردم و هر کاری که میخواستم انجام میدادم. ذهن رقابتجویی دارم، با لحنی تند صحبت میکنم و وقتی فکر میکنم حق با من است، هرگز کوتاه نمیآیم. لطفاً مرا ببخش.»
او از شنیدن حرفهایم بسیار خوشحال شد. سپس برایم توضیح داد که در آن زمان، چه چیزی در ذهنش بوده است. پاسخ دادم: «اینها اصلاً مهم نیست. نکتۀ اصلی این است که ازطریق تو، یاد گرفتم که چگونه واقعاً به درون نگاه کنم و خودم را بهخوبی تزکیه کنم. واقعاً باید از تو تشکر کنم.»
در عمق وجودم، ذهنیت رقابتجویی داشتم، همیشه میخواستم در صدر قرار بگیرم و سرشار از غرور بودم. وقتی با مشکلی روبهرو میشدم، اولین چیزی که به آن فکر میکردم این بود که چقدر مورد بیانصافی قرار گرفتهام. متوجه هیچکدام از اینها نبودم و فکر میکردم کوشا هستم. همهچیز به این برمیگشت که محکم و پایدار تزکیه نکرده بودم. در زندگی روزمرهام، نه به تزکیۀ شینشینگم توجه میکردم و نه خودم را در میان تضادها بهبود میبخشیدم. برعکس، هنوز به این وابستگیها چسبیده بودم و نمیخواستم آنها را رها کنم. این بدین معنا بود که تزکیه را به اندازۀ کافی جدی نمیگرفتم و مسئولیتی در قبال خودم نداشتم.
بهعنوان یک تمرینکننده، مهم نیست با چه چیزی مواجه میشوم، باید با آن روبهرو شوم و واقعاً به درون نگاه کنم. بهویژه، ذهنیت رقابتجوییام. کارها را بدون توجه به اینکه آیا دیگران میتوانستند با آنها کنار بیایند انجام میدادم. حقبهجانب بودم، به شوق و اشتیاق بیش از حد چسبیده بودم و به ایمنی توجه نمیکردم. همۀ اینها باید از قلب پاک شوند. باید عقاید و تصورات بشری را رها کنم.
اکنون میتوانم براساس اصول فا بهطور واقعی درک کنم که هر عقیده و تصوری نادرست است و نمایانگر خود واقعی من نیست. اگر از سرشت واقعیام که نیکخواهی و تحمل بالاست استفاده کنم، میتوانم دیگران را درک و تحمل کنم، با هر چیزی مواجه شوم و از فا برای سنجش خودم استفاده کنم. نگاه به درون واقعاً یک سلاح جادویی است.
وضعیت کنونی بهشدت تغییر کرده است. ح.ک.چ در تلاش برای بقای خود است و به آخرین مراحل خود نزدیک شده است. اصلاح فا بهزودی به پایان خواهد رسید. همتمرینکنندگان، لطفاً کوشا باشید، عهد خود را به انجام برسانید و با استاد به خانه برگردید.
استاد، از شما، بابت نیکخواهیتان سپاسگزارم!