فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

آرزویم برای روشن کردن قلب مردم با کلمات نیک‌خواهانه

17 ژوئن 2024 |   یک تمرین‌کننده فالون‌دافا در چین

(Minghui.org) من یک خانم هستم که در سال 2011، شروع به تمرین فالون‌ دافا کردم و می‌خواهم با به‌اشتراک گذاشتن سفر تزکیه‌ام، از استاد بابت نیک‌خواهی‌شان قدردانی کنم. درضمن می‌خواهم برای اعتباربخشی به زیبایی دافا، چند تجربه در تزکیه‌ام در کنار هم‌تمرین‌کنندگان را نیز به اشتراک بگذارم.

مردم ادعا می‌کنند که بسیاری از کودکان می‌توانند خدایان و موجودات بُعدهای دیگر را ببینند که به‌خاطر داشتن معنویتی است که بزرگسالان از دست داده‌اند. در برخی از فیلم‌ها و افسانه‌ها، اِلف‌ها تمایل به ارتباط با کودکان دارند. تجربه شخصی خودم نیز تأییدی بر آن است. وقتی خردسال بودم با‌ آنکه آن‌ها را نمی‌دیدم، ولی در کنارم احساسشان می‌کردم. بعد از تمرین فالون دافا، دلیل آن را متوجه شدم.

اعتقاد به موجودات الهی از زمان خردسالی

من متولد سال 1983 هستم. از زمانی که به‌خاطر دارم تجربیاتی داشتم و چیزهایی را می‌دیدم که دیگران قادر به انجامش نبودند. می‌توانستم بسیاری از موجودات نامرئی‌ را اطراف بدنم حس کنم. همگی آن‌ها رفتاری دوستانه داشتند. از اینکه می‌توانستم با ‌آن‌ها ارتباط برقرار کنم خوشحال بودم.

همچنین احساس تنهایی می‌کردم که نمی‌توانستم چیزی را که برایم امری طبیعی بود با بقیه به اشتراک بگذارم؛ آن‌ها نمی‌توانستند آنچه را می‌دیدم درک کنند، چون شخصاً تجربه‌اش نکرده بودند.

از خردسالی حس می‌کردم یک موجود در کیهان چقدر می‌تواند کوچک باشد. علاقه‌مند به ستاره‌شناسی بودم و از تماشای ستاره‌ها لذت می‌بردم. وقتی درباره زندگی طولانی ستارگان و زندگی کوتاه انسان‌‌‌ها تأمل می‌کردم، احساس سردرگمی و ناراحتی مرا فرا می‌گرفت. وقتی خواندن را یاد گرفتم، کتاب‌های مربوط به معماهای حل‌نشده جهان را دوست داشتم، و درباره فرهنگ ماقبل تاریخ، هرم‌ها و اکتشافات روزِ فیزیک نظری اطلاعاتی کسب کردم. به‌علاوه، با خواندن درباره تمدن‌های باستانی در مجلات باستان‌شناسی، با برخی از آن تمدن‌ها احساس آشنایی و نزدیکی می‌کردم.

سؤالی که معمولاً ذهنم را درگیر می‌کرد این بود: «اگر این دنیا به من، یک موجود معنوی‌ که می‌تواند فکر کند، حیات داده است، چرا باید اجازه دهد پیر شوم و بمیرم؟ لبه کیهان کجاست؟ و هدف از زندگی چیست؟»

مواجهه با محنت‌ها

به‌وضوح درک می‌کردم که موجودات والاتری در دنیا وجود دارند و برای من این واقعیتی بدیهی بود. وقتی تنها می‌شدم، دستانم را روی هم می‌گذاشتم و آسمان و زمین را عبادت می‌کردم. اغلب قبل از طوفان، عظمت طبیعت و شکوه قدرت الهی را حس می‌کردم. به یاد دارم که شبی هوا به‌شدت بارانی بود. آرامش قبل طوفان عمیقاً مرا جذب کرد.

آن شب بسیار آرام بود، و همه مردم خواب بودند. به‌تنهایی از پله‌ها پایین رفتم، زانو زدم و موجود ناشناخته الهیِ پشت ابر‌ها را ستایش کردم. این کار را خالصانه انجام دادم و در عوضِ آن، چیزی نمی‌خواستم. تنها چیزی که حس می‌کردم فقط نوعی اشتیاق همراه با احترام برای نزدیک شدن به آن موجودات والا‌مقام بود.

وقتی به کلاس ششم رفتم، روزهای خوشم به پایان رسید. در آن زمان دچار سینوزیت شدم و هر روز از بینی‌ام مخاط زرد بیرون می‌آمد. اما خیلی شدید نبود و آن سال هم شاگرد اول کلاس شدم. اما در دبیرستان، علائمم شدید و شدید‌تر شد. من و خانواده‌ام آن ‌زمان نمی‌دانستیم که آن سینوزیت است. به‌علت اینکه معمولاً سردرد داشتم یک بار مشکوک شدیم که سرطان مغز دارم. تا اینکه دو سال بعد به بیمارستان رفتم و فهمیدم مشکل چیست.

بیشتر اوقات درست نمی‌توانستم نفس بکشم و حافظه‌ام ضعیف شده بود. با‌ اینکه مجبور شدم چند عمل جراحی انجام بدم، حالم بهتر نشد. سیستم ایمنی بدنم به‌شدت افت کرده بود و زمستان‌ها مجبور بودم دو عدد لحاف ضخیم روی خودم بکشم. حتی در تابستان هم سرما می‌خوردم.

از زمانی که وارد دبیرستان شدم، تا وقتی تمرین‌کننده شدم، حاضر بودم بمیرم و زندگی نکنم. دیگران متوجه عمق رنجم نبودند. بدیهی است که خفگی منجر به مرگ می‌شود و من تا مرز خفگی رفته بودم. حس معنوی‌ای که در کودکی تجربه کرده بودم مدت‌ها بود که ناپدید شده بود. حس می‌کردم درحال مردنم و قلبم مملو از ناامیدی بود. از آینده خبری نداشتم، بااین‌حال از زندگی دست نکشیدم.

سال دوم دبیرستان نفر یکی‌مانده‌به‌آخر کلاس شدم، اما تمام تلاشم را کردم و بالاخره در دانشگاهی معمولی قبول شدم. سپس شغلی در رسانه پیدا کردم و مدام در سفر بودم. چند شکست دیگر در زندگی‌ام، ازجمله مشکلات در روابطم، را تجربه کردم و از اینکه زندگی آنقدر سخت بود غصه می‌خوردم.

در این ‌بین، انجیل را خواندم و با برخی آموزه‌های مدرسه بودا آشنا شدم. یک روز قبل از بازگشت به زادگاهم، از یکی از معروف‌ترین معابد دائوئیستی کشور دیدن کردم، اما در کمال تعجب، به‌محض ورودم، افراد آنجا با من درباره تزکیۀ دوگانه مرد و زنِ تانتریک صحبت کردند. احساس انزجار کردم و آنجا را ترک کردم.

استاد مرا در ناامیدترین حالت روحی رها نکردند

پس از بازگشت به زادگاهم، در یک شبکه تلویزیونی محلی کار کردم. وضعیت سلامتی‌ام هنوز خوب نبود و پزشکان طب سنتی چینی می‌گفتند که کلیه‌ام کم‌کار است. ازآنجاکه می‌توانستم طب سوزنی را در خانه مطالعه کنم، اغلب خودم را تحت درمان‌های طب سوزنی قرار می‌دادم؛ آن کمی کمکم کرد، اما نتوانست بیماری‌هایم را درمان کند.

ازآنجاکه توسط کارما احاطه شده بودم، یک سال طول کشید تا استاد لی با استفاده از روش‌های مختلف مرا آگاه کنند، و درنهایت شروع به تمرین فالون دافا کردم. در ابتدا، یک همکار که تمرین‌کننده فالون دافاست، نسخه‌ای از مجموعه سخنرانی‌های ویدئویی استاد را به من داد. آن را از ابتدا تا انتها تماشا کردم، اما به‌دلیل کارمایم، خیلی تحت ‌تأثیر قرار نگرفتم.

سپس استاد نظم و ترتیبی دادند که رمانی را که توسط یک هم‌تمرین‌کننده نوشته شده بود، مطالعه کنم. آن درمورد موجودات الهی‌ای بود که کارهایی را در دنیای بشری انجام می‌دادند و همچنین مردم به خود واقعی‌شان بازمی‌گشتند. خاطرات قبلی‌ام زنده شد و احساس کردم بسیاری از گره‌های ذهنی‌ام باز شد. این باعث شد که بفهمم آنچه همکارم قصد داشت به من بگوید همان چیزی است که به‌دنبالش هستم. آهی کشیدم و تعجب کردم که چرا کیفیت مادرزادی‌ام اینقدر ضعیف است. اما بااین‌حال استاد دست از من برنداشتند. می‌خواستم با ایشان به خانه واقعی‌ام برگردم!

یکی از هم‌تمرین‌کنندگان کتاب ارزشمند جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا، را به من داد و من یک شبانه‌روز را صرف خواندن آن کردم و بالاخره تمرین‌کننده فالون دافا شدم! بدنم به‌سرعت تنظیم و پاک شد و بیماری‌های طولانی‌مدتم تقریباً در عرض یک هفته درمان شدند. اما هنوز علائمی جزئی داشتم، ولی فهمیدم که آن‌ها آزمایش‌هایم هستند. همه ‌آن‌ها در عرض یک ماه بهبود یافتند و از آن زمان، سالم هستم.

مأموریتم نجات مردم است

پس از اینکه تمرین‌کننده دافا شدم، متوجه شدم دافا بسیار مقدس است، اما حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ) با دروغ‌هایش به آن تهمت زده است و باعث شده بسیاری از افراد مانند من که در جستجوی معنای واقعی زندگی هستند، فرصت نجات را از دست بدهند. چینی‌های زیادی بودند که فریب خورده بودند و افکار منفی درمورد دافا داشتند. باید این دروغ‌ها را افشا می‌کردم! با هم‌تمرین‌کنندگان همکاری و شروع به روشنگری حقیقت کردم. در ابتدا با بستگان و دوستانم صحبت کردم و از آن‌ها خواستم از ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. تقریباً همه اقوامم قبول کردند حزب را ترک کنند.

هم‌تمرین‌کنندگان به من مجله‌های زیبای روشنگری حقیقت دادند، و من هر روز صبح قبل از رفتن به محل کار، آن‌ها را در خانه‌های مردم توزیع می‌کردم. به احساس دیگران هنگامی که مطالب را می‌دیدند توجه زیادی داشتم. سعی می‌کردم تا جایی که ممکن است آن‌ها را صاف قرار دهم، و مهم‌ترین محتوا مشخص باشد. بعداً یک کیسه کاغذی برای نگهداری مطالب اضافه کردم. همچنین چند عکس صلح‌آمیز از تمرین‌ها و دو جمله از وب‌سایت مینگهویی را برای ترویج مهربانی به آن چسباندم. می‌خواستم اطمینان حاصل کنم که مطالب ما به زیبایی و منظم ارائه می‌شوند تا در نگاه اول عالی به‌نظر بیایند.

پس از مدتی، هم‌تمرین‌کنندگان به من کمک کردند یک چاپگر بخرم، و من خودم شروع به تهیه مطالب و توزیع آن‌ها کردم. برچسب‌هایی که تهیه می‌کردم شامل حقیقت درمورد حقه خودسوزی در میدان تیان‌آنمن، دادخواهی مسالمت‌آمیز 25آوریل، جنایات برداشت اعضای بدن تمرین‌کنندگان فالون دافا، اطلاعات مقامات ارشد دخیل در آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا در خارج از کشور، ترک ح‌.ک.‌چ برای ایمن ماندن و اخبار آزار و شکنجه محلی بود.

همچنین در یک پروژه روشنگری حقیقت ازطریق تلفن همراه و کارهای فنی مانند نصب سیستم‌های کامپیوتری برای هم‌تمرین‌کنندگان شرکت کردم. فکر می‌کردم هر جا که بیشتر به من نیاز است، به آنجا می‌روم.

بعد ازدواج کردم و صاحب یک فرزند شدم و ناگهان برنامه‌هایم خیلی فشرده‌تر شد. احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم کارهای فنی و ساخت مطالب را به‌عهده بگیرم که هم‌ زمان زیادی می‌طلبد و هم نیازمند تحقیق زیادی بود. پس از کمی تعدیل، تصمیم گرفتم بیشتر به‌صورت رو در رو حقیقت را روشن کنم.

بزرگترین مانع من برای روشنگری حقیقت، وابستگی‌ام به حفظ اعتبارم بود. همیشه احساس می‌کردم شغل قابل‌احترامی دارم. اما وقتی سعی می‌کردم با مردم در خیابان صحبت کنم، برخی از مردم به من توجهی نمی‌کردند یا چیزهای بدی می‌گفتند، درحالی‌که برخی می‌گفتند: «تو خیلی جوانی، کار بهتری برای انجام دادن نداری؟» وقتی پشت سر هم با چند نفر از این قبیل افراد روبرو می‌شدم، برای ادامه دادن مردد می‌شدم و احساس می‌کردم برایم خیلی سخت است.

اما فهمیدم این کاری است که یک تمرین‌کننده دافا باید انجام دهد. درمورد تمام مشکلاتی که قبل از تمرین دافا با آن مواجه شدم و اینکه چرا باید آن‌ها را پشت سر می‌گذاشتم فکر کردم. فهمیدم که اگر تمرین‌کنندگان حقیقت را روشن نکنند، بسیاری از چینی‌ها هنگام مواجهه با فجایع نابود می‌شوند. می‌دانستم که نمی‌توانم اجازه دهم به‌دلیل وابستگی‌ام به حفظ وجهه، این اتفاق بیفتد.

کمی ترسو بودم و قبل از تزکیه هر روز درمورد رابطه عاشقانه خیال‌پردازی می‌کردم. در آغاز تزکیه، اغلب فکر می‌کردم چگونه چنین فردی می‌تواند وظیفه بزرگ روشنگری حقیقت را برعهده بگیرد. چگونه می‌توانم آن را انجام دهم؟

همان‌طور که فا را بیشتر مطالعه می‌کردم، افکار درستم تقویت می‌شد. آموزه‌های استاد تمام سؤال‌هایی را که از کودکی به آن‌ها فکر می‌کردم و در جستجوی جوابشان بودم، کاملاً حل کرد. تکه‌هایی از خاطرات از اعماق قلبم داشتم که همیشه انگار حسرت چیزی را داشتم. الان درک می‌کنم که آن‌ها چه بودند.

می‌دانم که هرچه استاد گفته‌اند درست است. این باور از عقلانیت سرچشمه گرفته است. از کودکی آرزو داشتم اگر کسی به من بگوید معنای واقعی زندگی یک انسان چیست، تا ابد او را دنبال ‌کنم. زندگی خیلی کوتاه است و می‌دانستم که این عمر پایان زندگی نیست. زندگی یک موجود نیز قبل از این دوره زندگی یک منشأ واقعی دارد و بسیار ارزشمند است. نجات موجودات ذی‌شعور، انجام چنین مسئولیت بزرگی بود. آیا این معنی‌دارترین چیز در جهان نیست؟

وقتی به‌دلیل اینکه تلاش‌هایم برای روشنگری حقیقت خوب پیش نمی‌رفت، افسرده می‌شدم، به خودم یادآوری می‌کردم: اگر نتوانم این کار را انجام دهم، برای موجودات ذی‌شعور چه اتفاقی می‌افتد؟ من باید بدون توجه به نتیجه، این کار را انجام دهم!

اولین سالی که به‌صورت رو در رو روشنگری حقیقت کردم، تابستان گرم سال 2017 بود. این با انتشار مقاله شبح کمونیسم درحال حکمرانی بر جهان ما مصادف شد. متوجه شدیم که روند اصلاح فا از ما می‌خواهد که جوهره و ماهیت شیطانی ح.‌ک.‌چ را برای مردم آشکار کنیم.

بنابراین، هنگام روشنگری حقیقت، بر دادن این کتابچه به مردم تمرکز می‌کردم. از زمان ناهار برای توزیع 20 الی 40 نسخه استفاده می‌کردم. افکار درستی قوی داشتم: کاری را انجام می‌دادم که استاد می‌خواستند، این آرزوی بزرگ ماقبل‌تاریخی‌ام و برای موجودات ذی‌شعور بود. این به چینی‌های بیشتری اجازه می‌داد تا ماهیت شیطانی ح.‌ک.‌چ را درک کنند و بتوانند از دروغ‌های ح‌.ک‌.چ جدا شوند. واقعاً امیدوار بودم طرف آگاه آن‌ها بتواند وضعیت واقعی و آینده روشنی را پیش روی خود ببیند.

گرچه این برایم هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی چالش‌برانگیز بود، اما لذت زیادی را تجربه کردم. به مردم می‌گفتم: «این کتاب منشأ چین را شرح می‌دهد. نام چین در لغت به معنای "کشورِ مرکزی" است و مرکز فرهنگ الهی است. نیاکان ما از قدیم‌الایام طرفدار تقوا و کردار نیک بوده‌اند. ح‌.ک.‌چ چند دهه است که بر کشور حکومت کرده است و به ما گفته که مردم را به‌سمت خوشبختی سوق می‌دهد، اما چرا در این چند دهه فقط آشفتگی و فجایع را تجربه کردیم؟ چرا این‌همه مقام فاسد ح.‌ک.‌چ وجود دارد؟»

همه مردم چین در اعماق قلب خود، سؤالات بی‌پاسخ بسیاری دارند. به آن‌ها می‌گفتم: «این کتاب می‌تواند اساساً به سؤالاتی که شما برای سال‌ها داشته‌اید پاسخ دهد. دریابید که ح.‌ک.‌چ واقعاً چیست، چرا همه این کارها را انجام داده و هدف واقعی آن را پیدا کنید.»

با پخش کتابچه‌ها، حقیقت را روشن می‌کردم. اما افراد بسیار کمی حاضر می‌شدند ح.‌ک.‌چ را ترک کنند. در بهترین حالت، روزی 1 تا 3 نفر بود و من خیلی ناراحت بودم. بیش از یک‌میلیارد نفر در چین وجود داشت و در آن زمان فقط بیش از 200میلیون نفر از ح.‌ک.‌چ خارج شده بودند. اگر این سرعت ادامه پیدا می‌کرد، چه زمانی این رقم به آنچه استاد امیدوار بودند می‌رسید؟

استاد آرزویم را دیدند و نظم و ترتیبی دادند که با هم‌تمرین‌کنندگانی که در تمام سال به مردم کمک می‌کردند از ح.‌ک.‌چ خارج شوند، ملاقات کنم. آن‌ها می‌توانستند ده‌ها نفر را در یک روز متقاعد کنند که از ح.‌ک.‌چ خارج شوند. برای مدتی با آن‌ها بیرون رفتم و روش‌هایشان را یاد گرفتم: رک و صریح حرف زدن، مؤدبانه اما مستقیم، و پوشش دادن تمام زوایای مربوط به خودسوزی، و همچنین زیبایی فالون دافا. اندکی بعد ‌توانستم در کمک به مردم، برای ترک ح.‌ک.‌چ بسیار بهتر عمل کنم. وقتی قلبی پاک داشته باشیم و فقط کاری را برای نفع دیگران انجام دهیم، مردم می‌توانند آن را احساس کنند.

تزکیه خودم و نجات موجودات ذی شعور

پس از ازدواج، با محنت‌های زیادی روبرو شدم که حل‌ کردنشان برایم واقعاً دشوار بود. همانطور که فا را بیشتر مطالعه می‌کردم، متوجه شدم که باید خودم را از آن‌ها جدا کنم و همیشه به خودم یادآوری کنم که تمرین‌کننده دافا هستم و چرا اینجا هستم. باید رسالتم را به خاطر بسپارم و خودم را از همه وسوسه‌های جامعه عادی دور نگه دارم. خود واقعی من این وسوسه‌ها را نمی‌خواهد. هدف ما در زندگی فقط انجام سه کاری است که استاد از ما می‌خواهند انجام دهیم. بقیه چیزها مهم نیستند. چقدر باارزش است که زندگی‌مان را کاملاً وقف دیگران کنیم! امیدوارم بتوانم چنین موجودی شوم.

اطرافیانم روابط ازپیش‌تعیین‌شده مختلفی با من دارند و این روابط از خواسته‌های ماقبل‌تاریخی نشأت گرفته است. به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا که مأموریتی دارم، باید با هر کسی که با آن مواجه می‌شوم با مهربانی رفتار کنم و به‌تدریج از شر وابستگی‌هایم، ازجمله افکار بد، حسادت، و ذهنیت نگاه از بالا به دیگران خلاص شوم. استاد بیان کردند:

«فقط به‌سمت مثبت شما نگاه می‌‏کنم، و برای همین می‌‏توانم نجات‌تان دهم. اگر همیشه سمت منفی‌‏تان را می‌‏دیدم چطور می‌‏توانستم نجات‌تان بدهم؟ هرچه بیشتر نگاهش می‌‏کردم عصبانی‌‏تر می‌‏شدم، و بعد چطور می‌‏شد نجات‌تان بدهم؟ ( تشویق) پس هر موقعیتی که باشد، تحت تأثیر رفتار بشری قرار نگیرید، تحت تأثیر افکار بشری قرار نگیرید، و تحت تأثیر احساسات این دنیا هم قرار نگیرید. مثبت‌‏های دیگران را بیشتر ببینید و منفی‌‏هایشان را کمتر.» (آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)

به نظرم وقتی با اعضای خانواده و موجودات ذی‌شعور روبرو می‌شویم باید اینگونه باشیم. ما باید به جنبه‌های مثبت دیگران نگاه کنیم، نه جنبه‌های منفی‌شان، حتی اگر جنبه‌های منفی‌شان ما را عمیقاً آزار داده باشد یا حتی اگر برخی از رفتارها بسیار پست و شرم‌آور باشد. به‌جز تعداد بسیار کمی از بدکاران نابخشودنی که دافا را آزار می‌دهند، ما باید با دیگران با نیک‌خواهی رفتار کنیم. به این ترتیب می‌توانم به خودم امیدوار باشم و به دیگران نیز کمک کنم که امید داشته باشند.

می‌خواهم با نیک‌خواهی حاصل از تزکیه‌ام به دیگران کمک کنم که مهربانی‌شان را بروز دهند تا بتوانند ماهیت شیطانی ح‌.ک.‌چ را تشخیص دهند و از آن کناره‌گیری کنند. این درست مانند روشن کردن شمع در قلب دیگری است تا تاریکی را روشن کند و همه عوامل شیطانی را از خود دور کند!

صمیمانه امیدوارم که همه مردم چین بتوانند خوب و بد را از هم تشخیص دهند، موانع ناشی از دروغ‌های ح.‌ک.‌چ شیطانی را از بین ببرند و انتخاب درستی داشته باشند!