(Minghui.org) اولین باری که من در یک کنفرانس تبادل تجربه شرکت کردم سال ۱۹۹۶ بود، اندکی بعد از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کرده بودم.

در آن زمان، من سرپرست یک واحد کاری در سطحی متوسط بودم. حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) از ما می‌خواست تا در جلسات متعددی شرکت کنیم، مانند "کنفرانس پاداش پایان سال"، "جلسه‌ی اداری شروع سال"، "جلسه بازبینی فصلی"، "جلسه گزارش مدیریتی" و "جلسه‌ی مخصوص راهکار اندیشی". من همچنین می‌بایست جلسات مختلفی را هدایت می‌کردم و با مشکلات موجود درسازماندهی آنها آشنا بودم. محتوای این جلسات اغلب فریبنده و پر از دروغ بود. از آنجایی که هیچ‌کس نمی‌خواست در این جلسات شرکت کند، سازماندهی آنها کار راحتی نبود. حتی در جلسات سطح بالا، تعداد افرادی که جلسه را می‌گرداندند بیشتر از تعداد حاضرین ‌بود. در نتیجه، هماهنگ‌کنندگان جلسات، مسئول جمع کردن حاضرین می‌بودند. هر زمان که یک واحد شغلی افرادی را برای حضور در جلسات می‌فرستاد، می‌بایست برای حضور آنها پاداش تعیین می‌کرد و یا اینکه به‌زور آنها را مجبور به حضور می‌کرد. همه می‌دانستند که جلسات مایه‌ی رنجش افراد است. تعداد جلسات بی‌حد و مرز بود و من از شنیدن نام "جلسه" سردرد می‌گرفتم.

هنگامی که همسرم در مورد کنفرانس محلی تبادل تجربه‌ی فا به من خبر داد، گفتم: "باز هم جلسه؟ من نمی‌آیم." او پاسخ داد: "این یک کنفرانس برای تزکیه کننده‌هاست و مقدس است. خیلی از کسانی که می‌خواهند شرکت کنند نمی‌توانند، چون گنجایش سالن محدود است. در کنفرانس فردا ۲۰۰۰ نفر شرکت خواهند کرد." بسیار تعجب کردم. چون یک تمرین‌کننده جدید بودم، نمی‌دانستم که کنفرانس تبادل تجربه چیست. با توجه به تعداد بسیار زیاد شرکت‌کنندگان و اینکه ایده‌ی "کنفرانس فا" برایم خیلی تازگی داشت، خواستم که آن‌را امتحان کنم.

ساعت ۷ صبح روز بعد به محل برگزاری رسیدم. با خود فکر کردم: "معمولاً برای جلسه‌های ساعت ۸ صبح، افراد ساعت ۹ می‌آیند و جلسه تازه ساعت ۱۰ شروع می‌شود. من ساعت ۷ رسیده‌ام، پس فکر نمی‌کنم دیر رسیده باشم." آن اطراف بسیار ساکت بود، به نظر نمی‌آمد که آنجا کنفرانسی باشد. در جلسات افراد عادی، معمولاً افراد زیادی درمقابل ورودی ساختمان تجمع می‌کردند، اما آن اطراف هیچ کسی نبود. آن محل شبیه یک کارخانه با تعداد زیادی ساختمان‌های بزرگ بود، و من هیچ سالن جلسه‌ای ندیدم.

سپس در فاصله‌ی دورتر، افراد زیادی را دیدم که در حال ورود به یک کارخانه بودند. با خود فکر کردم: "کارگران این کارخانه خیلی زود به سر کار می‌روند!" به سمت آنها رفتم تا در مورد کنفرانس از آنها سوال کنم، اما آنها خیلی آرام بودند و همچنان مسیر خود را می‌رفتند. متوجه شدم که اکثریت آنها مسن‌ هستند و به کارگران کارخانه شباهتی ندارند، در نتیجه به دنبال آنها تا داخل کارخانه رفتم. هنگام ورود شوکه شدم: اینجا محل تشکیل کنفرانس تبادل تجربه بود و در واقع یک رستوران سلف سرویس بزرگ بود. در یک طرف سالن، ۴۰ ردیف از صندلی‌های چوبی پشت سر هم قرار داشتند و هر ردیف، ۳۰ نفر را در خود جا می‌داد. طرف دیگر سالن، خالی بود. افراد با خود صفحات پلاستیکی آورده بودند، آنها را بر روی زمین سیمانی پهن کرده و بر روی آنها نشستند. پیر و جوان در کنار هم به آرامی و در وضعیت لوتوس نشستند. آنها نزدیک به نصف سالن را پر کرده بودند. بدون اینکه کسی آنها را هدایت کند، آنهایی که زودتر آمدند بر روی زمین نشسته و صندلی‌ها را برای کسانی که دیرتر می‌آمدند خالی گذاشتند. هر کسی می‌توانست بگوید که فکر آنها خیلی غیر معمول بود.

خیلی زود، طرف دیگر سالن نیز پر شد. به اطراف نگاهی انداختم و متوجه شدم که ۷۰ درصد حاضرین بالای ۵۰ سال سن دارند. مسن‌ترین افراد حدود ۹۰ ساله وکم سن‌ترین آنها نوجوان بودند. هماهنگ کردن این تعداد زیاد برای آمدن به کنفرانسی یک روزه نمی‌بایست کار راحتی باشد. به‌خاطرم آمد یکبار واحد شغلی ما عهده‌دار برپایی یک سمینار برای بازنشستگان بود، دعوت ۳۰۰ نفر برای حضور مستلزم تلاش زیادی بود. به منظور اینکه سمینار با موفقیت برگزار شود، ترتیبی دادم که کارمندان از واحدهای مختلف به تیم‌های متعدد تقسیم شوند: شامل تیم همراه جلسه، تیم خوش‌آمدگویی، تیم پزشکی، تیم سروغذا و تیم حمل و نقل. آنها شرکت‌کنندگان را ازمنازلشان به محل جلسه می‌آوردند و در انتها بازمی‌گرداندند. در پایان، شرکت‌کنندگان بازهم راضی نبودند و شکایت داشتند که ترتیب نشستن‌شان مطابق رده‌ی شغلی آنها نبود، غذا مناسب افراد مسن نبود، داروهای تهیه شده توسط پزشکان خوب نبود و طرز برخورد پرسنل خدمات ضعیف بود. در تعجب بودم: با وجود این همه افراد مسنی که بر روی زمین سیمانی برای یک روز کامل می‌نشینند و بدون وجود پرسنل خدمات، اگر مشکلی پیش می‌آمد، سازمان‌دهنده‌ی کنفرانس می‌خواست چه‌کار کند؟

در این زمان، شخصی به روی سن رفت و اعلام کرد که کنفرانس به زودی شروع خواهد شد. متوجه شدم که در مقابل سالن، سکوی کوچکی به ارتفاع نیم متر قرار داشت. یک تابلو با نشان فالون و عکس معلم در وسط آویزان بود. یک تابلو که بر روی آن نوشته شده بود "فالون دافا خوب است" در یک سمت روی دیوار آویزان بود و تابلوی دیگری که بر روی آن نوشته شده بود "فالون دافا یک فای صالح است" در طرف دیگر آویزان بود. یک میز در وسط سکو گذاشته شده بود.

پس از اعلان شروع برنامه، یک تمرین‌کننده‌ی ۵۰ ساله بر روی سن آمد و به عکس معلم ادای احترام کرد. آن خانم تجربه‌ی تزکیه‌ی خود را با دیگران درمیان گذاشت: "می‌بینید که من در مقابل شما سرپا ایستاده‌ام. آیا می‌دانستید که سه ماه پیش، من در حالیکه دو دستم بر روی زمین بود و پشتم نود درجه خم بود، راه می‌رفتم؟ در۳۰ سال گذشته، پس‌انداز خانواده‌ام را برای درمان پشتم هزینه کرده‌ام و الان بی‌پول هستم. برای بیش از ۲۰ سال، می‌بایست می‌خزیدم و با لباس‌های بیرون بر روی یک فرش چوبی می‌خوابیدم. احساس بدبختی می‌‌کردم. سه ماه پیش شروع به تمرین فالون گونگ کردم و بعد از اینکه برای مدت ۲۸ روز تمرین کردم، توانستم بایستم." او چرخید تا اجازه دهد افراد تمام بدن او را ببینند. سپس ادامه داد: "دیروز بعد از ظهر، متوجه شدم که در این محل یک کنفرانس تبادل تجربه برگزار می‌شود. فاصله من تا اینجا بیش از ۱۰۰ لی (مایل چینی) بود و هوا داشت تاریک می‌شد. چه‌کار می‌بایست می‌کردم؟ معلم من را نجات داد، من می‌خواستم که این معجزه را با همه در این کنفرانس در میان بگذارم. به سمت یک افسر پلیس دویدم و داستانم را برایش تعریف کردم. او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و یک تاکسی برایم گرفت که مرا به اینجا بیاورد. تمام شب را اینجا در انتظار بودم تا در کنفرانس شرکت کنم." آن تمرین‌کننده سخنرانی‌اش را بر روی کاغذ ننوشته بود واز قلبش صحبت می‌کرد. همینطور که صحبت می‌کرد گریه می‌کرد و حاضرین هم به گریه افتادند.

تمرین‌کنندگان، یکی بعد از دیگری تجارب تزکیه‌ی خود را به اشتراک گذاشتند. یک تمرین‌کننده بیان کرد که چگونه پس از اینکه فرد بی‌مسئولیتی شده بود، خودش را اصلاح کرد. دیگری در مورد اینکه پس از سه ماه تمرین، بیماری سرطانش از بین رفت صحبت کرد. شخصی گفت که چگونه وقتی یک سطل پر از سرگین را حمل می کرد، از بالای سه تخته‌سنگ سقوط کرد، سطل شکست ولی به او آسیبی وارد نشد. حاضرین تمام صبح را در آن سالن نشستند و هیچ کس حرفی نزد، سرفه نکرد یا به این‌طرف و آن‌طرف نرفت. همه خیلی ساکت بودند چرا که نمی‌خواستند یک کلمه از تبادل تجربه را از دست بدهند. من هرگز چیزی مثل این را تجربه نکرده بودم.

ظهر که شد، رستوران سلف سرویس برای ما غذا آماده کرد. به هر نفر یک کاسه‌ی برنج با سبزیجات می‌دادند. پنج دریچه بود که از آنها ۲۰۰۰ غذا تحویل داده می‌شد و تمرین‌کنندگان بدون اینکه هدایت شوند، در صف می‌ایستادند تا غذا را بگیرند. غذاها با سرعت بسیار تحویل داده شدند. پس از اینکه تمرین‌کنندگان غذای خود را میل کردند، کاسه‌ها و چوب‌های غذاخوری خود را شستند و آنها را به سلف سرویس برگرداندند. آنها با نظم و ترتیب به جای خود بازگشتند. جای تعجب بود که با وجود این تعداد افرادی که غذا می‌خوردند، یک دانه برنج و یا یک تکه از سبزیجات بر روی زمین نیفتاده بود و هیچ‌کس در مورد غذا شکایتی نمی‌کرد. افراد عادی می‌گویند که غیر ممکن است که بتوان ذائقه‌ی همه‌ی افراد را راضی کرد، اما این یک گروه از افراد غیرعادی بود. مسئولین پذیرایی در سلف سرویس با تمجید می‌گفتند که اینها گروهی از جاودان‌ها هستند.

بیست و پنج تمرین‌کننده از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر تبادل تجربه کردند. هرگز چنین حکایت‌های خارق‌العاده‌ای نشنیده بودم. هنگامی که کنفرانس خاتمه یافت، تمرین‌کنندگان به سرعت و بی‌سروصدا محل را ترک کردند. متعجب بودم که حتی یک تکه زباله آنجا باقی نماند، گویی که هیچ‌کس آنجا نبوده است.

برای مدت زیادی در سالن ایستادم و نمی‌خواستم آنجا را ترک کنم. لبخند و صورت‌های آرام آنها در ذهنم بود. سرانجام فهمیدم: جلساتی که در گذشته در آنها شرکت کرده بودم، صرفنظر از اینکه مکانش چقدر مجلل بود، موقعیت شرکت‌کنندگانش چقدر بالا بود یا اینکه چقدر خوب ترتیب یافته بودند، به خوبی مورد استقبال قرار نمی‌گرفت چرا که آنها محتوی عناصر بد ح.ک.چ بودند. کنفرانس تبادل تجربه‌ی فا مکانی است که در آن تمرین‌کنندگان دافا، فا را پخش می‌کنند، فا را اعتبار می‌بخشند و از فا محافظت می‌کنند. این فوق‌العاده‌ترین و مقدس‌ترین چیز در کیهان است. این سرزمینی پاک در دنیای انسانی است و مکانی است که فای بودا قدرت نیرومندش را در آن متجلی می‌کند!

(از فراخوان ارسال به مناسبت بیستمین سالروز معرفی دافا)