(Minghui.org) من ۸۸ سال دارم و تمرین فالون گونگ را در سال ۱۹۹۷ شروع کردم. مایلم تجربه‌ام را د‌ر این خصوص به‌اشتراک بگذارم که چگونه با کمک افکار درست توانستم تابلوهای اعلانات افتراآمیز درباره دافا را بردارم.

کمیته امور حقوقی و سیاسی محله ما در سال ۲۰۱۳، یک تابلوی اعلانات با مضامین افتراآمیز درباره فالون دافا طراحی کرد. تابلو پر از دروغ‌ و تهمت به استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا، بود و تابلوهای دیگری نظیر آن جهت نصب در خیابان‌ها و کوچه‌های مسکونی بین هر یک از کمیته‌های محله‌های اطراف توزیع شد.

تصمیم گرفتم این تابلوها را از بین ببرم تا ذهن مردم مسموم نشود.

استاد بیان کردند:

«به‌عنوان یک مرید دافا، هر چیزی از شما توسط دافا شکل می‌گیرد و درست‌ترین است و فقط می‌تواند (این‌طور) باشد که (شما) هر چه را که درست نیست اصلاح می‌کنید.» ("دافا شکست‌ناپذیر است" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)

پس از مطالعه این بخش از فا مصمم شدم ترس را در خودم ازبین ببرم. ما تمرین‌کنندگان درست‌ترین هستیم، بنابراین چگونه می‌توانیم از اهریمن بترسیم؟ درواقع، این شیطان است که از ما می‌ترسد.

روز بعد ابزارم را جمع کردم و پس از نیمه‌شب منزل را ترک کردم. در طول مسیر افکار درستی قوی فرستادم.

استاد بیان کردند:

«ریشه من در جهان است. اگر کسی بتواند به شما آزار برساند، قادر است به من آزار برساند. به عبارتی ساده، آن شخص می‌تواند به این جهان صدمه بزند.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

پس از اینکه رسیدم، ابزاری را برداشتم و به‌سرعت تابلو اعلانات را درآوردم، آن را مچاله کردم و دور انداختم. این کار باعث اختلال و سروصدایی شد، بنابراین بلافاصله افکار درست فرستادم تا کسی متوجه حضورم نشود. سپس راهی مکانی دیگری شدم که در طول روز انتخابش کرده بودم تا در آنجا تابلو را ازبین ببرم.

طی آن مدت، هر چند روز یکی از تابلوهای اعلانات را برمی‌داشتم. معمولاً با اتوبوس به منطقه جدیدی می‌رفتم، پس از اینکه یک تابلو را درنظر می‌گرفتم، اطراف را بررسی می‌کردم و برنامه‌ای می‌چیدم تا ازطریق آن، تابلو را بردارم و ازبین ببرم. طی چند ماه ۲۷ تابلو اعلانات را نابود کردم، به این معنی که موجودات ذی‌شعور کمتری مسموم شدند. این مسئله تمرین‌کنندگان محلی را نیز دلگرم کرد.

۲۷ تابلو در منطقه وسیعی پخش بودند و تأثیر برداشتن آنها انکارناپذیر بود. مأموران در کمیته امور حقوقی و سیاسی و ادارات پلیس به‌ویژه هراسان بودند که نمی‌توانستند کسی را در این رابطه ببینند یا بازداشت کنند. این باعث شد مصمم شوند که "فرد مرموز" را بازداشت کنند.

کارکنان برای نظارت ۱۴ ساعته در اطرافِ تابلوهای اعلاناتِ باقیمانده، اعزام شدند. آنها در محل‌های تقاطعی که به تابلوهای اعلانات ختم می‌شد چراغ‌هایی نصب کردند و مأموران لباس‌شخصی در ون‌های نزدیک آن مکان مستقر شدند.

رویداد معجزه‌آسا

یک تابلو با با عباراتی افتراآمیز روی یک ورق پلاستیکی، بر دیواری در انتهای جاده نصب شده بود. درختی در کنار آن قرار داشت و در سراسر خیابان یک مقر امنیتی با وسایل نقلیه زیادی وجود داشت. یک فروشگاه ماکارونی نیز در فاصله ۵۰ متری از آنجا بود.

وقتی ساعت ۳ صبح رسیدم، اتومبیل سفیدی کنار تابلو پارک بود. در مسیرم افکار درست فرستادم، درنتیجه به‌سرعت به تابلو رسیدم. ناگهان آژیر دزدگیر اتومبیل به صدا درآمد. به سرعت عقب‌نشینی کردم تا افکارم را مرتب کنم و اطراف را ببینم. نگهبان در ورودی مقر امنیتی هنوز مشغول کارش بود و به‌نظر نمی‌رسید هیچ کدام از مشتریان در فروشگاه نودل صدای آژیر را شنیده باشند.

ترسی نداشتم و بی‌سروصدا دوباره به سوی تابلو حرکت کردم. قبل از اینکه نزدیک تابلو برسم، آژیر دزدگیر دوباره به صدا درآمد، بنابراین خودم را کنار کشیدم. به اطراف نگاه کردم، اما مردم باز هم صدای آژیر را نشنیده بودند.

برای خاموش کردن دزدگیر افکار درست فرستادم و در ذهنم از استاد خواستم تا افکار درستم را قوی کنند. با اطمینان خاطر، این بار که نزدیک تابلو رفتم و حتی اتومبیل را لمس کردم، دزدگیر به صدا درنیامد. به‌سرعت با استفاده از یک چاقو، ورق پلاستیکی را پاره کردم و آن را زیر بازویم قرار دادم. پس از رسیدن به منزل، برای ابراز قدردانی جلوی عکس استاد زانو زدم.

اما هنوز تابلوهای دیگری در سایر محل‌ها بودند. یک تابلوی فلزی به راهرو یکی از دفاتر کمیته در نواحی همان حوالی میخ شده بود. بیرون ساختمان در سمت چپ، یک دفتر مدیریت تجاری و صنعتی قرار داشت و در تمام شبانه‌روز در درب ورودی آن یک نگهبان بود. سمت راست هم یک کودکستان قرار داشت. تنها یک راه برای رسیدن به دفتر کمیته محلی وجود داشت که آن هم مستقیماً در معرض دید نگهبان بود.

بعد از نیمه‌شب وارد کوچه شدم و برای اینکه دیده نشوم افکار درست فرستادم. با اعتمادبه‌نفس از ورودی دفتر مدیریت گذشتم و وارد راهرو کمیته محلی شدم. تابلوی فلزی را با یک جفت انبردست ازجا کندم، آن را با لگد به توده کوچکی تبدیل کردم، زیر بازویم گذاشتم و رفتم.

یک ون نزدیک درب دفتر مدیریت پارک بود. از پشت آن رفتم تا از بیدار کردن نگهبان جلوگیری کنم. بعداً متوجه شدم این یک تصور بشری بود. وقتی به ورودی کوچه رسیدم، نگهبان از دفتر بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. فکر کردم او متوجه من شده و احتمالاً گزارش مرا به پلیس می‌دهد.

اما خیلی آرام و خونسرد ماندم و افکار درست فرستادم تا مانع از این شوم که کسی مرا ببیند یا تعقیبم کند. به‌آهستگی به طرف رودخانه قدم زدم. همینکه به آنجا نزدیک شدم، یک اتومبیل از پشت من رسید. همچنان به راه رفتن با آرامش ادامه دادم و اتومبیل با صدای وزوزی عبور کرد. وقتی به رودخانه رسیدم، مطالب افتراآمیز را داخل آب انداختم.

این درس را یاد گرفتم: وقتی از عقاید و تصورات بشری استفاده می‌کردم که جلوی نگهبان را بگیرم، موفق نمی‌شدم. بنابراین، به‌عنوان یک تزکیه‌کننده، هر کاری که انجام می‌دهیم، باید به استاد و فا فکر کنیم. فقط در آن صورت است که حقیقتاً می‌توانیم در انجام کارها موفق شویم.