(Minghui.org) درود استاد محترم! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

من یک تمرین‌کننده 81 ساله فالون دافا در سان فرانسیسکو هستم. در سال 1998 به ایالات متحده آمدم و وقتی در ماه مارس سال 1999 به چین بازگشتم، تمرین فالون دافا را شروع کردم.

به‌خاطر دارم که استاد در 21 اکتبر سال 2000 به سان فرانسیسکو آمدند و فا را در کنفرانس فای ایالات متحده غربی آموزش دادند. آن اولین باری بود که استاد را می‌دیدم؛ درحالی‌که به‌پهنای صورت اشک می‌ریختم، به‌سختی می‌توانستم هیجانم را توصیف کنم. پس از خاتمه کنفرانس، تمرین‌کنندگان برنامه‌ای را آغاز کردند که ضمن مدیتیشن مقابل سرکنسولگریِ جمهوری خلق چین در سان فرانسیسکو، از حزب کمونیست چین درخواست ‌کنند به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون گونگ خاتمه دهد.

در ابتدا تعداد زیادی از تمرین‌کنندگان در این فعالیت شرکت می‌کردند، اما با گذشت زمان بسیاری از آنها برای کار در اپک‌تایمز، تلویزیون سلسله تانگ جدید و شبکه رادیویی صدای امید به نیویورک رفتند. فقط حدود 8 تمرین‌کننده باقی‌ ماندند و من یکی از آنها بودم.

از آن زمان، 17 سال گذشته است. طی این سال‌ها ضمن روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذی‌شعور، خودم را نیز تزکیه کرده‌ام. طی این روند، با اختلافات و تضادهای بسیاری مواجه شده‌ام و بر بسیاری از سختی‌ها غلبه کرده‌ام. در اینجا مایلم برخی از این تجربیاتم را به‌اشتراک بگذارم.

به‌اشتراک گذاشتن تجربه‌هایم به 2 بخش تقسیم می‌شود: بخش اول درباره پایداری و باور استوارم است و بخش دوم درباره مطالعه فا و تزکیه خودم است که مرید دافای خوبی شوم.

1. پایداری و باور استوار

من در رشته زمین‌شناسی تحصیل ‌کرده‌ام و درباره تشکیل زمین، منشاء گونه‌ها، سابقه دیرینه‌شناسی، ساختار پوسته زمین و تشکیل فلزات و معادن، شک و تردیدهای بسیاری داشتم. پس از مطالعه فا، احساس کردم همه چیز آن برایم قابل قبول است و توانستم تصورات و درک‌های نادرست اولیه‌ام را تغییر دهم.

وقتی در ابتدا فا را کسب کردم، فقط 2 کتاب، جوآن فالون و نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را داشتم. پس از بازگشت به سان فرانسیسکو، برای تهیه سایر کتاب‌های دافا به کتابفروشی مراجعه کردم، اما هیچ کتابی پیدا نکردم.

شبی، در رؤیایی دیدم که همکار سابقم به نام «فو شو»، (یادداشت مترجم: این یک اصطلاح چینی به معنای: «انبوهی از کتاب‌ها» است)، به دنبال من می‌گشت و مرا پیدا کرد.

پس از بیدار شدن، فکر کردم: «آیا این رؤیا به کتاب‌های دافا اشاره نمی‌کند؟ آیا به آن معنا نیست که آن کتابفروشی کتاب‌های دافا را آورده است؟»

روز بعد، به کتابفروشی رفتم و تعداد زیادی از کتاب‌های دافا را در آنجا دیدم. به‌محض دیدن‌شان، اشک از چشمانم سرازیر شد. فهمیدم که آن رؤیا اشاره‌ای از سوی استاد بود.

طی آن دوره، اغلب وقتی در حالتی بین خواب و بیداری بودم، می‌توانستم احساس کنم که دو دست کمرم را نگه‌داشته‌اند و در آسمان پرواز می‌کنم. احساس می‌کردم این استاد هستند که به من کمک می‌کنند.

یک شب که به رختخواب رفتم، احساس گرمای بسیاری کردم، گویا خونم می‌جوشید. این حالت 10 دقیقه طول کشید، اما طی آن زمان خیلی احساس راحتی داشتم. پس از آن، تمام بدنم و حتی پتو حدود 70 سانتی‌متر از تخت فاصله گرفتند و در هوا معلق ماندند.

قبل از اینکه دوباره پایین بیایم، به‌اندازه نیم دقیقه در همان حالت ماندم. وقتی بدنم رختخواب را لمس کرد و سرم با بالش تماس پیدا کرد، ‌توانستم به‌طور واضح آن را احساس کنم.

به‌وضوح این فکر را به‌خاطر دارم: «مردم می‌توانند در هوا پرواز کنند!» بیش از هر زمان دیگری، حضور موجودات الهی را در قلبم احساس می‌کردم. قویاً این احساس را داشتم که استاد کنارم هستند و برای همیشه در کنارم خواهند ماند.

در روزهای پس از آن، فا را مطالعه و خودم را تزکیه کردم که واقعاً اعتقاد راسخم را به استاد و دافا تقویت کرد.

رنج و محنت خانوادگی

طی چند سال اول همراه هم‌تمرین‌کنندگان مقابل کنسولگری می‌نشستیم و مدیتیشن می‌کردیم و برخی از چینی‌های طرفدار حزب کمونیست چین، ما را اذیت می‌کردند و به ما دشنام می‌دادند، به این امید که آن منطقه را ترک کنیم، اما ما بسیار ثابت‌قدم بودیم.

بعداً بنرهایی که روی‌شان نوشته شده بود: «فالون دافا خوب است» و تصاویری از آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان را نیز اضافه کردیم تا افرادی که برای درخواست ویزا به کنسولگری می‌آمدند، آن مطالب را ببینند.

در نتیجه، مسئولین کنسولگری بسیار ترسیده بودند.

در آن زمان، همسرم برای درخواست ویزا به یک آژانس گردشگری کمک می‌کرد و اغلب به کنسولگری رفت‌وآمد داشت. وقتی مأمورین کنسولگری متوجه این موضوع شدند، روزی از او پرسیدند: «آیا آن مرد مسنی که به اینجا می‌آید و بنرهای فالون گونگ را نگه‌می‌دارد، همسر تو است؟»

او پاسخ داد بله و آن مأمور گفت: «به او بگو که دیگر به اینجا نیاید! اگر توجهی نکند، دیگر به درخواست‌های ویزایت رسیدگی نمی‌کنیم.»

همسرم پس از بازگشت به خانه، این جریان را با دخترم درمیان گذاشت. وقتی به خانه رفتم، دخترم نیز درباره آن با من صحبت کرد و خواست که دیگر به آنجا نروم، اما من بر انجام این کار اصرار داشتم.

دخترم گفت: «پدر، دیگر نمی‌توانی به آنجا بروی. اگر دوباره به آنجا بروی، نه تنها کارهای مادر در کنسولگری انجام نمی‌شوند، بلکه من و مادر نیز دیگر نمی‌توانیم به چین بازگردیم. تو باید با دقت درباره این موضوع فکر کنی.»

آنگاه، برای آنها توضیح دادم: «ح.ک.چ فالون گونگ را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهد و شما درباره آن می‌دانید. دلیل رفتن‌مان به کنسولگری، صحبت با سایرین درباره آزار و شکنجه است تا آنهایی که به کنسولگری می‌آیند از آن آگاه شوند و از ح.ک.چ بخواهند این آزار و شکنجه را متوقف کند. کجای این کار اشتباه است؟»

«به همین دلیل است که مقابل کنسولگری و درست جلوی چشمان‌شان هستیم. بنابراین آنها می‌ترسند و هیچ توضیحی برایش ندارند و گیج شده‌اند. نمی‌توانند آن را تحمل کنند، بنابراین به هر کار ممکنی دست می‌زنند، حتی از مردم می‌خواهند برای ما دردسر درست کنند تا ما از آنجا دور شویم. آنها با استفاده از تهدید، اعضای خانواده‌‌ات را از آنجا دور می‌کنند. امروز تو را تهدید می‌کنند و فردا او را، تا همه آنجا را ترک کنند. این روشی بسیار موذیانه و توطئه‌آمیز است. آیا نمی‌توانی واقعیت آن را ببینی؟»

همسر و دخترم هنوز مانعم می‌شدند که به کنسولگری بروم.

اما به ‌هرحال روز بعد به آنجا رفتم. همسرم سعی نکرد مرا منصرف کند. این مسئله چند روز ادامه داشت تا به مرحله‌ای رسید که بقای خانواده‌مان دشوار شد و مشکلات امنیتی به‌وجود آورد، اما من تسلیم نشدم.

آن روز وقتی به خانه بازگشتم، دخترم می‌گریست، فریاد می‌کشید و می‌گفت شوهرش تقاضای طلاق داده تا شریک جرم نشود و صبح روز بعد، این مسئله قطعی خواهد شد. می‌گفت پس از آمدن به ایالات متحده، طی تمام این سال‌ها، برایش آسان نبوده که از خانواده‌مان حمایت کند. اظهار می‌کرد که چون من فالون گونگ را تمرین می‌کنم، هم خانواده و هم شغلش نابود شده‌اند. او خواست که تصمیم نهایی‌ام را بگیرم که آیا روز بعد به کنسولگری خواهم رفت یا نه.

در آن موقع بسیار آرام بودم و با او جروبحث نکردم. گفتم: «من اشتباه نمی‌کنم. من آن فردی نیستم که این خانواده را نابود کرد. آن ح.ک.چ است.»

وقتی حرف‌هایم را شنید، گفت: «اگر اینطور است، پس از اینجا برو. همین امروز اینجا را ترک کن و دیگر برنگرد.»

تصمیمم را گرفتم و گفتم: «می‌توانم اینجا را ترک کنم، اما باید 2 روز به من فرصت دهی تا به‌دنبال جایی برای اقامت باشم. نمی‌توانی از من بخواهی که امشب را در خیابان بخوابم.»

قبل از اینکه موافقت کند، اندکی فکر کرد.

ضمن ترک خانه فکر ‌کردم: چه باید بکنم؟ کجا می‌توانم اقامت کنم؟ درست همان موقع، فکری به ذهنم رسید: هماهنگ‌کنندۀ گروه مطالعه فا و مادرش را پیدا و برای برداشتن قدم‌های بعدی با آنها گفتگو می‌کنم.

فوراً به خانه آنها رفتم. خوشبختانه در منزل بودند.

آنها پس از شنیدن ماجرایم گفتند: «مشکلی نیست! ما مرید دافا هستیم. ابتدا می‌توانی وسایلت را به خانه‌ ما بیاوری و آنگاه تصمیم می‌گیریم که چه کاری انجام دهیم.»

هنگام بازگشت به خانه، با خودم فکر ‌کردم: «خانه آنها بسیار کوچک است و یک تختخواب در اتاق نشیمن وجود دارد که در آنجا فا را مطالعه می‌کنیم. به‌علاوه، مناسب نیست که یک مرد در خانه‌ای اقامت کند که همه ساکنان آن خانم هستند، اما حالا هیچ حق انتخابی ندارم. پس از بردن وسایلم به آنجا، باید درباره راه‌های دیگر فکر کنم.»

آنگاه فکر کردم: «پس از اینکه کتاب‌های دافا و سخنرانی‌های اخیر استاد را بسته‌بندی کردم، لباس‌هایم را جمع می‌کنم. روز بعد، یک کیسه خواب خواهم خرید. اگر سبد خرید اضافی در سوپرمارکت باشد، آن را خواهم خرید. اگر نباشد، آن‌ وقت بی‌خانمان خواهم شد. اهمیتی ندارد.حتی می‌توانم نزدیک کنسولگری، مکانی را برای خوابیدن پیدا کنم. در این صورت رفتن به کنسولگری هم برایم راحت‌تر خواهد شد.»

بعد از اینکه به خانه بازگشتم، همسر و دخترم از دستم ناراحت نبودند. از این رو، صورتم را شستم و به رختخواب رفتم.

آن شب، در رؤیایی دیدم که در مسیری روی صندلی چرخداری نشسته‌ام. صندلی چرخدار را خودم به جلو هل می‌دادم. ناگهان پلی مقابلم ظاهر شد و من از روی صندلی بلند شدم. پس از حمل صندلی چرخدار روی آن پل، از خواب بیدار شدم.

تقریباً نیمه‌شب بود، بنابراین بیدار شدم که فا را مطالعه کنم و تمرین‌ها را انجام دهم. اما معنای آن رؤیا را نمی‌دانستم: «آن رؤیا بسیار واضح بود. باید اشاره‌ای از طرف استاد باشد. آن چه مفهومی داشت؟»

دوباره فکر کردم و دریافتم که چیزها درست نبودند. درحالی‌که علیل شده بودم، باید روی صندلی چرخدار می‌نشستم، بنابراین چگونه می‌توانستم صندلی ‌چرخدار را روی پل حمل کنم؟

علیل بودنم به معنای ظاهری دروغین در آن رؤیا بود. در واقع من علیل نبودم. استاد از کلمه‌ی «کاذب» استفاده می‌کردند تا اشاره‌ای به من بدهند. بنابراین، دقیقاً چه چیزی اشتباه بود؟

درحالی‌که گیج بودم، دخترم به اتاقم آمد و قبل از اینکه بتوانم کلمه‌ای بر زبان بیاورم، مقابلم زانو زد. درحالی‌که می‌گریست، گفت: «ما را ترک نکن. من اشتباه ‌کردم.»

از او پرسیدم: «همسرت چه گفت؟»

دخترم پاسخ داد: «پس از اینکه به رختخواب رفتی، همسرم آمد و درباره تو پرسید. به او گفتم که چه صحبتی کردی و پرسید آیا در خانه هستی یا نه. گفتم که بیرون رفتی تا محلی برای اقامت پیدا کنی و پس از بازگشت به خانه خوابیده‌ای. او ناگهان گفت: "آن موضوع را فراموش کن. از پدر بخواه که اینجا را ترک نکند و وانمود کن که من درخواست طلاق نکرده‌ام. برو و درباره این به پدر بگو."»

سرش را نوازش کردم و به او کمک کردم تا بلند شود: «بلند شو. این کار را نکن. به‌عنوان پدرت درک می‌کنم که چه احساسی داری. اینجا را ترک نخواهم کرد!»

پس از اینکه او به اتاقش بازگشت، ناگهان دریافتم که استاد از آن رؤیا استفاده کردند تا بگویند طلاق و بیرون کردنِ من از خانه، ظاهر دروغینی بیش نبود. آن آزمون بزرگی در سفر تزکیه‌ام بود که باید در آن پیروز می‌شدم. برای اینکه مشخص شود حتی اگر خانواده‌ام نابود شوند، آیا هنوز به کنسولگری می‌روم یا نه. ازآنجا که بسیار محکم و استوار بودم، در این آزمون پیروز شدم و بنابراین دختر و دامادم، فوراً نگرش‌شان را تغییر دادند.

همکاری با یکدیگر در کنسولگری

اکثر تمرین‌کنندگانی که به کنسولگری می‌روند، مسن هستند؛ جوان‌ترین آنها حدوداً 60 ساله است، درحالی‌که مسن‌ترین آنها حدود 80 سال دارد. برخی از آنها که در حومه سان فرانسیسکو زندگی می‌کنند، مجبورند صبح زود خانه‌های‌شان را ترک کنند و با وسایل حمل‌ونقل عمومی، پس از صرف زمانی بیش از یک ساعت، به کنسولگری برسند.

کنسولگری ساعت 9 صبح باز می‌شود و ما حدود ساعت 7 آنجا هستیم، قبل از اینکه فایل‌های صوتی روشنگری حقیقت را در آن فضا پخش و مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنیم، قفسه‌ها را می‌چینیم و بنرها را آویزان می‌کنیم. همچنین مردم را تشویق می‌کنیم که از حزب کمونیست چین خارج شوند و دادخواست توقف آزار و شکنجه را امضاء کنند.

آنهایی که به کنسولگری می‌آمدند، می‌توانستند تابلوهای نمایشی‌‌مان را ببینند و به مطالب ضبط‌شده گوش دهند و برخی از آنها حتی برای ما خوراک و نوشیدنی می‌خریدند. برخی ما را به ادامه کارمان تشویق می‌کردند. برخی نیز مقابل عکس‌های تمرین‌کنندگانی که تا سرحد مرگ شکنجه شده بودند، گل می‌گذاشتند.

البته، درمیان آنها افرادی نیز بودند که چیزهای ناخوشایندی می‌گفتند، اما به‌مرور زمان دیگر خیلی تحت تأثیر آنها قرار نمی‌گرفتیم.

این مهم است که به‌خوبی با یکدیگر همکاری کنیم. ما خودمان بنرها را آماده و قفسه‌ها را طراحی می‌کردیم. اغلب براساس اصول فا با یکدیگر تبادل تجربه می‌کردیم. هم‌هدف و هم‌فکر بودن‌مان کمک می‌کرد تا همگی با هم متحد باشیم.

به‌علاوه، تمرین‌کنندگان از سایر پروژه‌ها نیز به ما کمک می‌کردند تا عکس‌ها را آماده کنیم و برخی از آنها مطالب اطلاع‌رسانی را برای‌مان تهیه می‌کردند. به‌منظور داشتن مکانی برای گذاشتن تابلوهای نمایشی، مطالب اطلاع‌رسانی، قفسه‌ها و چرخ دستی، تمرین‌کننده‌ای که نزدیک کنسولگری زندگی می‌کرد، یک ون قدیمی برای‌مان خرید. او حتی پارکینگ خودش را نیز برای ما خالی می‌گذاشت، زیرا ون نباید خیس می‌شد. اخیراً تمرین‌کننده دیگری، ون قدیمی‌اش را بجای آن به ما داده تا از آن استفاده کنیم.

طی 10 سال گذشته، بر بسیاری از مشکلات غلبه کرده‌ایم: برای ناهار بیسکویت می‌خوردیم و لباس‌ها و کفش‌هایمان اغلب هنگام باران و طوفان خیس می‌شدند، اما به نگه‌داشتن تابلوها و قفسه‌ها ادامه می‌دادیم تا باد نتواند آنها را پایین بیندازد. مردم وقتی می‌دیدند تمرین‌کنندگانی حدوداً 70 ساله برای تمام روز ایستاده‌اند، تحت تأثیر قرار می‌گرفتند.

ما می‌توانیم برای مدتی بسیار طولانی در آنجا بایستیم و استقامت کنیم، چون از طریق مطالعه فا، باور محکمی به استاد و دافا داریم و در مواجهه با مداخله و رنج و محنت متزلزل نمی‌شویم.

مریدان دافا در سان فرانسیسکو و منطقه خلیج بدنی واحد هستند. به‌دلیل این همکاری است که می‌توانیم در این پروژه استقامت کنیم. احساس می‌کنم فقط با باوری استوار به استاد و دافا می‌توانیم تزلزل‌ناپذیر باقی بمانیم و فقط با باوری محکم توانستیم به‌مدت 17 سال پایداری کنیم.

(ادامه دارد)