(Minghui.org) سابقاً زندگی بسیار سختی داشتم. شوهرم به دلیل ابتلاء به بیماری، نابهنگام فوت کرد و مرا با بدهی هنگفت و سه فرزند کوچک تنها گذاشت. در آن زمان غیر از درآمد حاصل از کار خیاطی‌ام هیچ درآمد ثابتی نداشتم. تشخیص داده شد که دخترم مبتلا به اسکیزوفرنی است و با آن درآمد اندک باید نیازهای روزانه، هزینه‌های پزشکی، تحصیلی و قرض‌ها را نیز پرداخت می‌کردم. زندگی بسیار سخت و بدتر از مرگ به نظر می‌رسید تا اینکه در سال 2003 تمرین فالون دافا را شروع کردم.

کسب فا

روزی در سال 2003 همسایه‌ام برای انجام یک سری کارهای خیاطی به خانه‌ام آمد و با دیدن محنتم گفت: «من کتاب خیلی خوبی دارم که می‌تواند کمکت کند» سپس هر روز به خانه‌ام می‌آمد و کتاب جوآن فالون را برایم می‌خواند. من باور داشتم این کتاب واقعاً به مردم می‌گوید که چگونه خوب باشند.

یک روز صبح او به خانه‌ام آمد و فقط چند پاراگراف خواند و رفت. سپس من کتاب را باز کردم و چیزهایی را به وضوح دیدم که از کتاب بیرون می‌آمد. فکر کردم چشمانم اشتباه می‌بیند اما دخترم گفت: «چشم‌هایت مشکلی ندارند. یک چیزی واقعاً از داخل کتاب به بیرون پرواز می‌کند!» هر دوی ما گل‌های صورتی، نارنجی و زردی دیدم که از کتاب بیرون می‌آمد. فوق‌العاده بود. به دخترم گفتم این کتاب با ارزشی است.

همان روز بعدازظهر که همسایه برای بردن کتابش آمد، به او درباره مشاهدات‌مان گفتم و درخواست کردم برای یافتن یک نسخه از کتاب به ما کمک کند. در آن زمان آزار و شکنجه فالون گونگ در چین در اوج خود بود به همین خاطر پیدا کردن کتاب کار بسیار سختی بود. ولی او گفت نهایت سعی‌اش را می‌کند.

دو ماه بعد در 18 مارس 2003 کتاب را برایم آورد و من به سرعت آن را خواندم. کمی بعد دی‌وی‌دی‌های تمرینات را نیز آورد. من و دخترم آنها را نگاه کردیم و تمرینات فالون دافا را یاد گرفتیم.

بهره‌مندی من و خانواده‌ام از مزایای تمرین فالون دافا

استاد بیان کردند:

«بر طبق مدرسه‌ی بودا، چیزهایی که برای مردم عادی اتفاق می‌افتد، همگی رابطه‌های از پیش تعیین‌ شده دارند، برای مردم عادی چیزهایی مثل تولد، پیری، بیماری و مرگ، درست حقیقتی از زندگی هستند. مردم بیماری‌ و سختی‌هایی دارند فقط به‌خاطر این‌که کارهای بدی در گذشته انجام دادند و کارما ایجاد کردند.» (جوآن فالون)

در نتیجه فهمیدم چرا در زندگی‌ام با سختی‌ و محنت‌های زیادی مواجه شدم.

اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری ذهنیت خودخواهی را که عمیقاً در قلبم ریشه کرده بود، اصلاح کرد. در انجام کارها سعی می‌کنم اول به دیگران فکر کنم. خصوصیات شخصیتی‌ام نیز تغییر کرده است و با همسایه‌ها رفتار خیلی خوبی دارم.

از طریق تزکیه تمام بیماری‌های جسمی‌ام مانند کم‌خونی، مشکلات گردن و ستون فقرات و زخم معده‌ام ناپدید شد. برای اولین بار احساس کردم زندگی با بدنی سالم چقدر عالی است.

دخترم کمی بعد تمرین فالون دافا را شروع کرد و طولی نکشید که اسکیزوفرنی‌اش از بین رفت.

پسر بزرگم نیز تمرین فالون دافا را شروع کرد. روزی سوار بر دوچرخه در مسیر محل کارش، خودرویی از پشت به او زد و به فاصله 5 متر آنطرف‌تر پرتاب شد.

او به من گفت لحظه تصادف احساس کرد دست بزرگی لباس‌هایش را گرفت و روی اسفنجی قرار داد و در سطح خیابان کشیده تا متوقف شد. عابرین آمدند تا ببینند حالش چطور است. دوچرخه‌اش خراب شده، اما خودش هیچ آسیبی ندیده بود. او شک نداشت که استاد زندگی‌اش را نجات دادند.

آتش‌سوزی تصادفی هیچ خسارتی وارد نکرد

در آوریل 2006 زمانی که خانه‌ام در حال ساخت بود. از مخزن اصلی برق دهکده به خانه‌ام سیم‌کشی کردند.

آن روز وقتی کارشان تمام شد، سیم‌های برق را آویزان رها کردند و رفتند. من که نگران عبور خودروها و برخوردشان با آن سیم‌ها بودم، به پشت‌بام خانه رفتم تا کمی سیم‌ها را بالا بکشم.

از انجا که هیچ اطلاعی درباره برق ندارم، زمانی که دو سیم را بالا کشیدم، ناگهان دو سیم با هم برخورد کردند و من صدای بلندی شنیدم و جرقه‌ای بزرگ ایجاد آتش‌سوزی کرد.

من که خیلی ترسیده بودم فوراً در پشت‌بام زانو زدم، دست‌هایم را روی هم در مقابل سینه‌ام گرفتم و از استاد کمک خواستم: «استاد من اشتباه کردم. خواهش می‌کنم کمکم کنید. عواقب آن هر چه باشد، مسئولیتش را می‌پذیرم.» سپس ناگهان آتش خاموش شد.

از یک متخصص برق خواستم سیم‌ها را تعمیر کند و به تمام خانه‌های دهکده سر بزند تا مطمئن شویم دچار خسارتی نشده باشند. خوش‌بختانه هیچ آسیبی وارد نشده بود.

بهودی بازوی شکسته بدون هیچ درمانی

در 8 مارس 2009 سوار آخرین اتوبوس شدم تا به خانه بیایم. پیاده که شدم تصمیم گرفتم از یک راه میانبر بروم. بنابراین از روی یک دیوار خراب عبور کردم. آن طرف دیوار 3 متر با زمین فاصله داشت اما چون هوا تاریک بود ندیدم. تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم.

مدتی بیهوش شدم و نیم ساعت طول کشید تا ایستادم. با اینکه خانه‌ام در فاصله 100 متری بود اما یک ساعت زمان برد تا برسم.

وقتی به خانه رسیدم نمی‌توانستم دست چپم را حرکت دهم. بنابراین با دست راستم مقابل عکس استاد عود روشن کردم و تا سوختن کامل آن، جوآن فالون را خواندم.

پیش از اینکه سعی کنم دستم را حرکت دهم کمی استراحت کردم. سپس متوجه شدم که می‌توانم آن را به آرامی تکان دهم. به خواندن فا ادامه دادم و افکار درست فرستادم.

سه روز بعد دستم کاملاً بهبود یافته بود. شش ماه بعد برادرم را دیدم که پزشک است. از او خواستم دستم را معاینه کند. او پس از بررسی استخوان‌ها گفت که در واقع دستم شکسته بوده است.

می‌دانم که استاد نیک‌خواه بودند که کمکم کردند.