(Minghui.org) هر سال در روز سال نوی چینی، خانواده‌ام در مقابل عکس استاد (بنیانگذار فالون‌دافا) ادای احترام می‌کنند. عبارات، «فالون‌دافا خوب است» و «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کنیم و سال نو را به استاد تبریک می‌گوییم.

گرچه پسر و عروسم تمرین‌کننده فالون‌ دافا نیستند، به‌خاطر احترامی که برای استاد و دافا قائل هستند، از برکات فراوانی بهره‌مند شده‌اند. کسب و کارشان در سالهای اخیر رونق زیادی داشته است، به‌طوری‌که توانسته‌اند خانه دیگری خریداری کنند و آن را اجاره دهند. همچنین خانه خوبی دارند که در منطقه خوبی هم واقع شده است.

استاد بیان کردند:

«وقتی مردم احترام و تکریم مناسبی نسبت به دافا و شکل‌هایی که اینجا در این دنیا به خود می‌گیرد نشان دهند، خودشان، نژادشان، یا ملیت‌شان از برکت، افتخار و شکوه بهره‌مند خواهند شد. («درباره دافا» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

یک زندگی تلخ و ناگوار قبل از تمرین دافا

قبل از اینکه تمرین فالون ‌دافا را شروع کنم، پرخاشگر و جاه‌طلب بودم. به مردمی که ثروتمند بودند غبطه می‌خوردم و فقط به خودم فکر می‌کردم. سابقاً در طول روز به‌عنوان کارگر در یک پروژه ساختمانی کار می‌کردم و هنگام عصر به خوک‌ها غذا می‌دادم و از پسرم و همسر و فرزندش مراقبت می‌کردم. در پایان روز، خیلی خسته بودم به‌طوری که نمی‌توانستم پشتم را صاف نگه دارم.

احساس اندوه فراوانی در قلبم داشتم تا اینکه در آوریل ۱۹۹۶ فالون ‌دافا به من معرفی شد. به‌دنبال توصیه یکی از دوستان، به سخنرانی‌های فای استاد گوش دادم. بعد از آن هر روز با پشتکار فا را مطالعه کردم.

بعد از شروع تمرین‌ها، انرژی بیشتری نسبت به قبل داشتم. اکنون هفتاد ساله هستم، اما احساس می‌کنم ده سال جوان‌تر هستم. از اینکه در چنین زمان کوتاهی تغییراتی چشمگیر در بدن و ذهنم اتفاق افتاد، شگفت‌زده شدم.

ازآنجاکه کتاب‌های دافا را مطالعه می‌کردم، در زندگی‌ام به‌طور طبیعی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کردم.

زمانی در مغازه‌ای کار می‌کردم که لوازم ماشین آلات کشاورزی می‌فروخت، مازاد بر وظایفم کار انجام می‌دادم و قابل اعتماد بودم. با داشتن بدنی سالم قادر بودم همپای مردانی که با آنها کار می‌کردم ادوات سنگین کشاورزی را بارگیری کنم. یک ساعت زودتر به مغازه می‌رفتم، محوطه خارج را تمیز می‌کردم، روی میزها را دستمال می‌کشیدم و داخل مغازه را جارو می‌کردم. رئیسم به‌خاطر کارهای مازاد بر وظیفه‌ای که انجام می‌دادم از من قدردانی می‌کرد و از من خواست تا کلیدهای مغازه و انبار را نزد خودم نگهداری کنم.

اعضای خانواده‌ام مسخره‌ام می‌کردند که کارهای اضافی انجام می‌دهم و در ازای آن پولی دریافت نمی‌کنم. به حرف‌های آنها توجه نمی‌کردم و با خودم تکرار می‌کردم: «من تنها از تعالیم استاد پیروی می‌کنم و همیشه ابتدا دیگران را درنظر می‌گیرم.»

آنها خواستند که دافا را تمرین کنند

سابقاً در یک رستوران ظرف می‌شستم. در زمان استراحت همیشه با هدفون به سخنرانی‌های استاد گوش می‌دادم. یک پیشخدمت که شیائو نام داشت کنجکاو شده بود که در تمام آن مدت به چه چیزی گوش می‌کنم. بنابراین یک روز در کنارم نشست و به سخنرانی‌های استاد گوش داد. هر چه بیشتر گوش می‌داد بیشتر می‌خواست بشنود. اندک زمانی بعد شروع به تمرین فالون ‌دافا کرد و آن را به مادر و خواهرش هم معرفی کرد. آنها هم‌اکنون تمرین‌کننده دافا هستند.

همسایه‌ام، داج، بسیار نحیف بود و در طول کل زندگی‌اش از بیماری‌های زیادی رنج می‌برد. او مجبور شد بازنشسته شود، هر روز دارو مصرف می‌کرد و تزریق انجام می‌داد. احساس می‌کرد با مرگ فاصله چندانی ندارد. حتی لباس مخصوص خاکسپاری‌اش را هم آماده کرده بود.

یک روز بعد از اینکه تمرین فالون‌دافا را شروع کردم، به داج گفتم که این تمرین چقدر شگفت‌انگیز است. از من خواست که در یادگیری آن به او کمک کنم.

ما هر روز با هم فا را مطالعه می‌کردیم و تمرین‌ها را انجام می‌دادیم. او درباره یادگیری دافا خیلی جدی بود و توجه کاملی به تمام حرکات داشت. حتی در مکان تمرین به عنوان دستیار به تمرین‌کنندگان جدید کمک و حرکاتشان را اصلاح می‌کرد. او نیز از ۲۰ سال قبل که تمرین را شروع کرده، کاملاً سالم شده است.

طی ۱۵ سال گذشته خانواده در هماهنگی زندگی می‌کنند

پسرم در سال ۲۰۰۱ ازدواج کرد و از آن زمان تاکنون من با خانواده‌اش زندگی می‌کنم. با عروسم همانند دخترم رفتار می‌کنم و تمام کارهای خانه را انجام می‌دهم.

عروسم سابقاً اخلاق خوبی نداشت و اغلب به‌خاطر مسائل کوچک بر سرم فریاد می‌کشید.

یک‌بار با پسرش تلفنی صحبت می‌کرد و از او خواستم تا گوشی را بدهد تا من هم کمی با او حرف بزنم. سعی کردم گوشی را از دستش بگیرم، اما واکنش خیلی بدی نشان داد و دستم را به عقب هل داد. در طی این روند چند بار دستم را چنگ زد و باعث شد خون از آن جاری شود.

به اتاقم رفتم و گریستم. با خودم فکر کردم: «به‌سختی کار می‌کنم تا خانه تمیز و مرتب باشد، اما او هنوز به من احترام نمی‌گذارد.» بعد از اینکه آرام شدم، به یاد آوردم که تمرین‌کننده هستم و باید به درون نگاه کنم. متوجه شدم که برای صحبت با نوه‌ام خیلی هیجان داشتم و مؤدب نبودم. اشتباه از من بود. درنتیجه دلخوری را از خود دور کردم.

زمانی‌که به اتاق برگشتم شروع به صحبت با عروسم کردم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. او خجالت‌زده شد و از من عذر‌خواهی کرد.

حدود ۱۵ سال است که با هم زندگی کرده‌ایم. با صبر و بردباری‌ام عروسم متحول شده و رفتارش نیز بهبود پیدا کرده است. می‌داند که می‌توانم همه چیز را به‌خوبی تحمل کنم چون‌که فالون‌دافا را تمرین می‌کنم. برای خانواده‌شان تلاش‌های بسیاری کرده‌ام، او به دافا احترام می‌گذارد و در تزکیه‌ام حمایتم می‌کند.

پسرم می‌داند اکثر کسانی که با آنها در شرکت ساختمانی کار می‌کردم به‌خاطر کهولت سن درگذشته‌اند. باوجود اینکه هفتاد ساله هستم، می‌توانم بارهای سنگین را از پله بالا ببرم و توان انجام تمام کارهای خانه را دارم. او نیز به دافا احترام می‌گذارد و در تزکیه‌ام حمایتم می‌کند.

بکبار همراه نوه‌ام از طرف مدرسه سفری به خارج شهر داشتم و پسر و عروسم در مدتی که منزل نبودم هر روز در مقابل استاد عود روشن می‌کردند. پسرم صبح‌ها و عروسم شب‌ها در مقابل عکس استاد ادای احترام می‌کردند.