(Minghui.org) من حدوداً 30 ساله هستم. از کودکی کنجکاو بودم و تمایل داشتم که شیوه تفکرم را به‌طور دقیق و روشن بیان کنم. حتی در مدرسه ابتدایی، درحالی‌که سایر بچه‌های هم سنم با خوردن خوراکی و بازی، خوشحال می‌شدند، سعی می‌کردم مفهوم زندگی را کشف کنم.

اغلب فکر می‌کردم: «چه ثروتمند باشیم یا فقیر، همیشه زندگی‌مان به مرگ ختم می‌شود. آیا روح‌هایی داریم؟ پس از اینکه مردیم آنها به کجا می‌روند؟ ما برهنه به‌دنیا می‌آییم، چیزی با خودمان نمی‌آوریم. با دست‌های خالی نیز می‌میریم و نمی‌توانیم چیزی با خودمان ببریم. مفهوم زندگی و زنده بودن چیست وقتی توانایی انتخاب آن را نداریم که چه موقع به‌دنیا بیاییم یا چه موقع بمیریم. وقتی برایمان غیر ممکن است که حتی در مورد اساسی‌ترین چیزها تصمیم آخر را بگیریم، اینطور نیست که خیلی کمتر می‌توانیم صاحب سرنوشت‌مان باشیم؟»

والدین و معلم‌هایم نمی‌توانستند پاسخ یا بینشی برای پرس و جویم ارائه دهند. اگر مطلبی داشتند، تلاش آنها برای پاسخ یا توضیح در جهت تقویت سردرگمی‌ام بود.

در دنیای درونی خودآگاه و ناخودآگاهم، همیشه این احساس را داشتم که منتظر و مشتاق چیزی هستم، گرچه نمی‌دانستم آن چیز چیست.

وقتی نوجوان بودم، همسایه‌ها اظهارنظر می‌کردند که من کودکی درستکارم که حسی خوب از عدالتخواهی دارم.

در آن زمان، غذای مورد علاقه‌ام پیراشکی بود، اما وقتی سایر کودکان همسایه که پیراشکی گوشت دوست داشتند برای بازی به خانه‌ ما می‌آمدند، همیشه به آنها اجازه می‌دادم پیراشکی‌های گوشت مورد علاقه‌ام را با اشتیاق فراوان بخورند. بنابراین سایر کودکان نیز مرا دوست داشتند، می‌خواستند بیایند و در خانه‌ ما بازی کنند.

گاهی اوقات، هنگام بازی اگر در نتیجه بی‌دقتی یا بازیگوشی اتفاق بدی رخ می‌داد، من اغلب تقصیر را برعهده می‌گرفتم و مجازات می‌شدم، اما از گفتن نام دوستم یا لو دادن او خودداری می‌کردم.

بدبختانه، وقتی بزرگ شدم، آن افکار ازخودگذشتگی ناپدید و نگرانی برای از دست دادن آبرو یا از دست رفتن منافع شخصی جایگزین آن افکار شدند. من به‌طور فزاینده‌ای خودخواه شدم.

وقتی نمراتم خوب می‌شد و مورد تحسین و تمجید قرار می‌گرفتم، احساس غرور می‌کردم، اما این غرور زودگذر بود. در قلبم عمیقاً، پوچی مبهمی را احساس می‌‌کردم.

اولین تجربه ارتباطم با جنس مخالف اثری ماندگار برقلبم باقی گذاشت. طعم‌های مختلف شیرین، تند و تلخ ناشی از انواع عشق را امتحان کردم، بدین ترتیب، به‌طور نابهنگام با شکننده بودن احساسات بشری و دور از ذهن و غیرقابل پیش‌بینی بودن آن و مخصوصاً احساسات بشری میان دو جنس مخالف، آشنا شدم.

ما به‌دنبال عشق هستیم تا احساس ارزشی که برای خود قائلیم را بیشتر و غرورمان را ارضاء کنیم و توانایی‌مان را در جذب و تسخیر ثابت می‌کنیم. ما همه به‌دنبال عشق واقعی هستیم، اما آنچه را که به یکدیگر تقدیم می‌کنیم ظاهرمان است نه افکار درونی و انگیزه‌‌مان.

اولین تجربه‌ام در این مورد مرا به‌طور کامل تغییر داد. جایِ بی‌گناهیِ جوانی و بی‌ریایی را قلبی ‌گرفت که به‌تدریج پیچیده می‌شد و چون باری بردوشم سنگینی می‌کرد و با خواست قوی شهرت و منفعت همراه می‌شد.

حدوداً در آن زمان بود که متوجه شدیم پدرم با زنی رابطه دارد و فضای خانه به‌شدت پرتنش شد. آن مسئله به‌قدری رنج‌آور بود که حتی من نیز نمی‌خواستم به خانه بروم.

در چین، رژیم کمونیست، به‌منظور ازبین بردن فرهنگ سنتی باشکوه 5 هزار ساله چین، عمداً و به‌طور نظام‌مند، احساس مردم از اخلاق را وارونه کرده است. رسانه‌های وابسته به دولت به‌طور مداوم و بی‌شرمانه، دستیابی به آزادی‌های جنسی را به‌عنوان آزاد کردن روح بشر دنبال می‌کنند. تا به امروز، از شخصیت‌های برجسته سطح بالاتر گرفته تا مردم عادی سطح پایین، بی‌بندوباری‌های مفرط و عیاشی، مسئله ناشایستی نیست بلکه افتخار بزرگی است.

با فروپاشی کل ارزش‌های اخلاقی، آمدن سیلی از کالاهای تقلبی و تهمت‌های دروغین، تمام جنبه‌های اجتماعی را در معرض‌ خطر قرار داده است، بنابراین رابطه‌های افراد با هم، دیگر برای رفاقت قابل اعتماد نیست. حتی دوستان و بستگان نسبت به هم محتاط هستند. همه اسیر شده‌اند و هیچ کسی نمی‌تواند فرار کند.

پدرم زمانی مردی بسیار نجیب با رفتاری مهربان و قلبی بخشنده بود. به‌نحوی، او نیز خود را در باتلاق بی‌اخلاقی گرفتار کرد.

رابطه‌ای که پدرم داشت، سایه‌ای تاریک در من ایجاد کرد، احساس امنیتم را از من گرفت و مرا به روابط افراد با همدیگر کاملاً حساس کرده بود. بدبختی را بیشتر در قلبم رشد دادم. ایمانم را به عواطف انسانی از دست داده بودم، از درماندگی‌ام در برابر بدبختی، زشتی ماهیت بشر و حس تعلق خاطر نداشتن به چیزی رنج می‌بردم.

در این زمان بود که کاملاً احساس افسردگی می‌کردم و فالون دافا (یا فالون گونگ) به زندگی‌ام وارد شد.

مطالعه چند صفحه از کتاب دافا جوآن فالون و کلمات ساده استاد لی (بنیانگذار آن) اساساً مرا شوکه کرد و تا اعماق روحم نفوذ کرد. فوراً دریافتم فالون دافا آن چیزی است که در تمام زندگی‌ام منتظرش بودم و آرزوی آن را داشتم.

درکی داشتم که از احساس انکارناپذیرم از چیزهایی که اطراف سرم و دور دست‌هایم می‌چرخیدند، می‌آمد. بعداً دریافتم که آنها فالون بودند.

در حالتی از هیجان مطلق و شادی بودم. مطالعه کتاب را عملاً با طپش قلب به‌پایان رساندم. سرانجام مفهوم حیات و زندگی را دریافتم. به همه چیزهایی که در تمام عمرم در جستجویش بودم، در میان صفحات این کتاب پاسخ داده شد.

نمی‌توانستم منتظر شوم و فوراً پنج مجموعه تمرین را یاد گرفتم.

در تمرین تزکیه فای بودا، مهمترین جنبه بالا بردن قلمرو اخلاقی‌مان، رشدشین‌شینگ است.

سخت‌ترین رنج‌هایی که بر آنها غلبه کردم رابطه نامشروع پدرم بود و صدمه‌ای که به خانواده وارد کرد.

پدرم از راهی که درپیش گرفته بود اظهار پشیمانی نکرد، مادرم را نیز طلاق نداد. بجای آن، شروع به تحقیرش کرد و رفتارش نسبت به او بی‌ادبانه بود. با مادرم دعوا می‌کرد و سعی داشت با رشوه دادن حمایت مرا بخرد تا طرف او را بگیرم.

خوشبختانه، دافا را داشتم که راهنمایم بود. کسی نمی‌توانست مرا بخرد. در کنار مادرم ایستادم و از او حمایت کردم.

مادرم همیشه ملحد بود، اما به‌دلیل شکنجه‌های جسمی و روانی ناشی از یک ازدواج دروغین، و بیماری‌هایی که مبتلا شده بود، شروع به جستجو و یافتن پاسخ‌های معنوی کرد و درپی آرامش بود.

یک بار، او به‌دنبال پیش‌گویی بود که به او اطمینان داد که همسری خائن در سرنوشتش بوده، اما طلاق نبوده است. او شوکه شده بود که پیش‌گو توانست گذشته، حال و آینده‌اش را ببیند. اما، به این فکر افتاد که شاید اعتقاد به خدا و تمرین تزکیه خرافات محض نیست.

پس از آن، من مقداری با مادرم صحبت کردم و به او دلداری دادم.

مادرم گفت: «به‌خاطر پدرت، دچار همه نوع بیماری شدم که سلامتی‌ام را ویران کرد. به‌خاطر پدرت، به قرص‌های خواب‌آور و داروهای ضد افسردگی رو آوردم تا سلامت عقلم را حفظ کنم. هرموقع پدرت رفتارش کمی با من خوب بود، فکر می‌کردم که پرتویی از نور امید را می‌بینم، اما وقتی با چرب‌زبانی پول بیشتری از من می‌خواست، یا با استفاده از ارتباطاتم اهداف شخصی خودش را پیش می‌برد، همه امیدم نقش برآب می‌‌شد.»

به او گفتم: «آیا میدانی چرا تا این حد فالون دافا را گرامی می‌دارم و استاد را گرامی می‌دارم؟ به این دلیل است که استاد زندگی جدیدی به من بخشیده‌اند، یک زندگی معنوی و دافا مرا بسوی مسیر درست هدایت می‌کند، درغیر این‌صورت، من نیز مانند پدرم ممکن بود خودخواهانه به‌دنبال منافع مادی و لذت‌های نفسانی بروم و زندگی شما را تیره‌تر، نومیدتر و بی‌نهایت سخت می‌کردم.»

ادامه دارد...