(Minghui.org) من 76 ساله هستم و در سال 1997 تمرین فالون دافا را شروع کردم. می‌خواهم تجربیاتم را درباره اینکه چگونه با کمک استاد به یک بیماری جدی غلبه کردم به اشتراک بگذارم.

در 6 ژانویه 2017 در راه خانه تمرین‌کننده‌ای برای مطالعه فا بودم. معمولاً ده دقیقه زودتر می‌رسم، اما آن روز دیر راه افتادم و تاکسی گرفتم. تاکسی با فاصله حدود 300 متر دور از خانه آن تمرین‌کننده متوقف شد، چراکه نمی‌توانست نزدیک‌تر شود. قبل از اینکه از خانه خارج شوم، کمی احساس کمر درد و پا درد داشتم، اما آن را نادیده گرفتم. اما همانطور که از تاکسی خارج شدم، درد شدیدی در پایین شکم و پای راستم احساس کردم. آنقدر دردناک بود که هر قدمی که برمی‌داشتم احساس می‌کردم سوزن‌هایی در بدنم فرو می‌رفت.

به فکر برگشت به تاکسی و خانه افتادم اما زمانی که راننده شرایط مرا دید وحشت‌زده شد، او ترسید و فکر کرد که قصد دارم از او به خاطر این «صدمات» شکایت کنم. او به من گفت که قصد ندارد مرا به خانه بازگرداند و باسرعت آنجا را ترک کرد.

در حالی که دندان‌هایم را به هم می‌فشردم، دائماً افکار درست می‌فرستادم و خودم را به خانه آن تمرین‌کننده کشاندم. وقتی که وارد شدم، سایر تمرین‌کنندگان از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است. بعد از اینکه به آنها گفتم، یکی از آنها گفت: «بنشینید، فا را مطالعه کنید و افکار درست بفرستید.» به محض اینکه نشستم، پای راستم به‌قدری سفت و دردناک بود که نمی‌توانستم آن را خم کنم.

همانطور که افکار درست می‌فرستادیم تمرین‌کننده‌ای گفت: «موجود منفی بزرگی را کنارت می‌بینم.»

جواب دادم: «مهم نیست چقدر بزرگ است، نمی‌تواند بزرگتر از دافا باشد. ما استاد و فا را داریم. هیچ چیزی وجود ندارد که از آن بترسم.»

بعضی از تمرین‌کنندگان به‌دلیل اینکه نگرانم بودند از من خواستند بعد از مطالعه فا، همراه با آنها آنجا را ترک کنم. اما نمی‌توانستم بلند شوم. وقتی سعی کردم کفش‌هایم را بپوشم، افتادم. تمرین‌کننده‌ای بلافاصله به من کمک کرد تا بلند شوم و از خانه خارج شوم. این تمرین‌کننده قد بلند،جوان و قوی بود. او تقریباً مرا تا جاده برد، در حالی که تمرین‌کننده‌ دیگری یک تاکسی صدا زد.

آپارتمانم در طبقه سوم است، بنابراین مجبور شدم چهار دست و پا از پله‌ها بالا و به خانه بروم. وقتی شوهرم مرا دید، بسیار نگران شد. به او گفتم نگران نباشد، اما سمت راست بدنم به نظر می‌رسید فلج شده است و پایم هنوز به‌شدت درد داشت.

پسرم از من خواست که بایستم و چند قدمی راه بروم، اما نمی‌توانستم. فقط به او اطمینان خاطر دادم که خوب خواهم شد.

روز بعد، هر دو پسرم با همسران‌شان آمدند. آنها می‌خواستند مرا به بیمارستان منتقل کنند، اما به آنها گفتم: «می‌دانم که شما فقط سعی دارید به من کمک کنید، اما اگر مرا مجبور به رفتن به بیمارستان کنید، ممکن است واقعاً در نهایت فلج شوم. در 20 سالی که فالون دافا را تمرین کرده‌ام، مجبور نبوده‌ام هیچ دارویی مصرف کنم یا به بیمارستان بروم. قبل از شروع تمرین، از انواع بیماری‌ها رنج می‌بردم و مجبور بودم هر روز دارو مصرف کنم، اما هیچ چیز کمکی نکرد. اما بعد از شروع تمرین، خوب شدم. همه شما درباره این می‌دانید. اگر شما واقعاً می‌خواهید به من کمک کنید، دائماً عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنید و من به‌زودی خوب خواهم شد.» آنها لبخند زدند و دیگر سعی نکردند مرا به بیمارستان ببرند.

اما آنها هنوز هم اعتراض می‌کردند، سعی کردم خودم را آرام کنم. گفتم: «من خوبم. همه شما لطفاً به خانه بروید. استادم از من مراقبت می‌کنند، بنابراین خیلی زود بهبود خواهم یافت. نیازی نیست که نگران باشید.» سپس همه آنجا را ترک کردند.

سعی کردم مدیتیشن نشسته را انجام دهم، اما نمی‌توانستم پای راستم را خم کنم. تمرین‌کنندگان با فرستادن افکار درست کمک کردند و از استاد کمک خواستم. دندان‌هایم را به‌هم می‌فشردم و به آرامی پای راستم را روی پای چپم قرار دادم.

خیلی دردناک بود و نتوانستم پایم را برای مدتی طولانی بالا نگه دارم، بنابراین پای راستم را روی زمین قرار دادم. در آن زمان به‌طور واضح می‌توانستم چیزی را مانند یک تخم مرغ احساس کنم، که به سمت پایین پایم غلتید. به حدی دردناک بود که دائماً می‌لرزیدم، در حالی که فای استاد «وقتی تحمل کردن آن سخت است می‌توانی آن را تحمل کنی، وقتی انجام آن سخت است می‌توانی آن را انجام دهی» (سخنرانی نهم، جوآن فالون) را تکرار می‌کردم، بدون توقف می‌لرزیدم.

بعد از حدود نیم ساعت، به شدت عرق کردم، اما در نهایت توانستم پایم را خم کنم و توانستم مدیتیشن را با نیم لوتوس انجام دهم.

استاد از شما به‌خاطر ازبین بردن این ماده منفی سپاسگزارم!

سعی کردم در حالت تمام لوتوس مدیتیشن کنم. درست همین‌که پای دوم را برداشتم، هر دو پایم به شدت درد گرفتند طوری که آنها را سریعاً پایین گذاشتم. درست بعد از آن، آنچه استاد بیان کردند را به‌خاطر آوردم:

«...راه آسمان‌ها را آموزش می‌دهند تا افلاک را نجات دهند
ایشان به تنهایی بدهی‌های کارمایی تمام موجودات را متحمل شده‌اند
بدهی‌های فراوان، سختی‌های عظیمی را شکل داده‌اند
موهای‌شان خاکستری شد و بدن‌شان آسیب دید، ...» («به وضعیت اصلی» هنگ یین 3)

وقتی به آنچه استاد برای همه ما تحمل کرده‌اند، فکر کردم، قلبم تیر کشید و گریه کردم. استاد برای ما سختی‌های بسیار زیادی را تحمل کرده‌اند، چگونه می‌توان آن را با دردِ پاهایم مقایسه کرد؟ بلافاصله هر دو پا را بالا آوردم. درد به‌حدی شدید بود که بدنم را به تخت فشار می‌دادم. از پایین گذاشتن پا اجتناب کردم و درد را برای یک ساعت کامل تحمل کردم. پس از آن بر انجام آن مداومت ورزیدم و به مدت یک هفته با درد مدیتیشن، و در نهایت بر این سختی غلبه کردم.

ثبات قدم در نجات مردم

ازآنجاکه نمی‌خواستم مردم وضعیتم را به اشتباه درک کنند و افکار منفی درباره فالون دافا داشته باشند، بیرون نمی‌رفتم تا با مردم درباره دافا صحبت کنم. در عوض شب‌ها بیرون می‌رفتم و مطالب روشنگری حقیقت را نصب می‌کردم.

در اوایل زمستان هوا زود تاریک می‌شود، بنابراین پس از فرستادن افکار درست در ساعت 6 بعدازظهر، از خانه بیرون می‌رفتم.  با پای چپم یک قدم به جلو برمی‌داشتم و سپس پای راستم را از پشت می‌کشیدم. اگرچه پایین شکمم دیگر خیلی درد نمی‌کرد و می‌توانستم بایستم، اما پای راستم در هنگام راه رفتن هنوز درد داشت، بنابراین جرأت نمی‌کردم وزن خود را روی پای راستم قرار دهم.

مطالب روشنگری حقیقت را روی دیوارها و کف زمین طبقه هم‌کف‌ ساختمان‌های آپارتمانی می‌چسباندم. وقتی از کنار واحدهای قفل شده عبور می‌کردم، آنها را روی در‌شان می‌چسباندم. در نهایت وقتی که خسته می‌شدم، تاکسی می‌گرفتم و به خانه برمی‌گشتم.

در حینی که هنوز در حال بهبود بودم، سختی دیگری را تجربه کردم. یک روز شکمم ناگهان خیلی درد گرفت و نمی‌توانستم کمرم را صاف کنم. احساس می‌کردم چاقوهایی به داخل شکمم فرو می‌روند و احساس ناخوشایندی داشتم. هر بار که غذا می‌خوردم، مجبور بودم به توالت بروم. روده‌هایم درد بسیار زیادی داشتند که غیر قابل تحمل بود.

در حالی‌که روی تخت نشستم دو دستم را روی معده‌ام فشار دادم. ناگهان اتفاقی را که برای تمرین‌کننده‌ای به نام مای (نام مستعار) افتاده بود، به‌یاد آوردم. مای نیز یک روز در حین پیاده‌روی به سمت خانه، دچار شکم درد شد. درد به‌حدی شدید بود که مجبور شد در کنار جاده بنشیند و با پسرش تماس گرفت. وقتی پسرش آمد، او را به بیمارستان برد و پس از آن طولی نکشید که از دنیا رفت.

درست بعد از آن، صدایی شنیدم، «تو در حال مرگ هستی. بهتر است برای مراسم خاکسپاری خود آماده شوی!»

قاطعانه گفتم: «من یک تمرین‌کننده دافا هستم و زندگی‌ام در دست استاد است. چیزی که تو می‌گویی هیچ به حساب می‌آید. من تمایلات و وابستگی‌های بشری دارم، اما استاد مسیر تزکیه‌ام را نظم و ترتیب داده‌اند. سعی دارم خودم را اصلاح کنم. اگر اینجا هستی که مرا تحت آزار و شکنجه قرار دهی، مرتکب گناه می‌شوی.»

با توجه به شکم دردم نمی‌توانستم کتاب جوآن فالون را در دستم نگه دارم و فا را مطالعه کنم، بنابراین به سخنرانی‌های ضبط شده استاد گوش دادم. مدت زمان فرستادن افکار درست و تکرار شعر استاد را افزایش دادم.

«دافا بدن را ترک نمي‌كند،
قلب جايگاه جن شن رن است؛
در دنيا آرهاتي بزرگ است،
روح‌ها و شبح‌ها به‌شدت مي‌ترسند.» («تقوای عظیم، هنگ یین)

از تصدیق هر گونه نظم و ترتیب نیروهای کهن امتناع ورزیدم و از طریق مطالعه فا و فرستادن افکار درست درد معده‌ام کاهش یافت.

فرصتی برای شناسایی وابستگی‌هایم

هنگامی که به درون نگاه کردم با دیدن وابستگی‌های بسیار، تعجب کردم، مانند شوق و اشتیاق بیش ازحد، خودنمایی، رقابت و ترس. همچنین نسبت به شوهرم رنجش داشتم.

شوهرم داخل سطل آشغال به‌دنبال وسایل قابل استفاده‌ای بود که بتواند بفروشد. طولی نکشید که انباری‌مان را پر کرد. اما تمایلی به فروش آنها نداشت، و همچنین به من اجازه نمی‌داد آنها را بفروشم. وقتی فضای انباری پر شد، او شروع به ذخیره‌سازی چیزهایی در طبقه بالا کرد. صرف نظر از اینکه چطور خانه را تمیز می‌کردم، به‌نظر می‎رسید که در توده‌ای از زباله زندگی می‎کنیم.

زباله‌ها فقط در حال انباشته شدن بود و من به‌قدری عصبانی شدم که از کوره در رفتم و بر سر شوهرم فریاد زدم. خشمم باعث شد که وقتی فا را مطالعه می‌کردم، تمرکزم را از دست بدهم. همچنین زمانی که افکار درست می‌فرستادم نمی‌توانستم آرام باشم. هنوز عصبانی و حتی از او متنفر بودم.

استاد بیان کردند:

«اگر او به آن صورت رفتار کرد و شما هم به همان صورت رفتار کنید، آیا یک فرد عادی نیستید؟ نه تنها نباید مثل آن فرد مبارزه و رقابت کنید، بلکه نباید از آن شخص متنفر باشید. واقعاً نباید از او متنفر باشید. وقتی از او متنفر باشید، آیا عصبانی نمی‌شوید؟ آنگاه نتوانسته‌اید بردباری را رعایت کنید. ما تلاش می‌کنیم درست، نیک‌خواه و بردبار باشیم. حال آنکه نیک‌خواهی شما حتی کمتر از حدی است که درباره‌اش صحبت کرد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

می‌دانستم که اشتباه کردم و در مقابل عکس استاد زانو زدم. به استاد گفتم که اشتباه کردم و متأسفم. دو روز بعد شکم دردم برطرف شد و دیگر دردی را در پایم احساس نکردم.

سختی و رنج حل و فصل می‌شود

بیست روز بعد برای مطالعه فا به خانه آن تمرین‌کننده رفتم. هنوز کمی می‌لنگیدم و پای راستم به سمت خارج کج شده بود. فکر کردم که این وضعیت نمی‌تواند ادامه یابد، چراکه تمام همسایگانم می‌دانستند که دافا را تمرین می‌کنم و آنها می‌دانند که فالون دافا خوب است. مردم اغلب اشاره می‌کردند که چقدر سالم و پرانرژی هستم، پاسخم همیشه این بود که: «آن بدین دلیل است که فالون دافا را تمرین می‌کنم.»

فکر کردم نباید تصویر دافا را به‌خاطر شرایطم خدشه‌دار کنم. بنابراین شروع به تمرین راه رفتن از اتاق خواب به اتاق نشیمن کردم. آینه‌ای روی در وجود دارد، بنابراین آینه را نگاه می‌کردم تا ببینم آیا هنوز هم لنگ‌لنگان راه می‌روم و اینکه پایم هنوز کج است. قبل از فرستادن افکار درست در نیمه شب، به مدت یک ساعت تمرین راه رفتن می‌کردم. این کار را برای بیش از ده روز انجام دادم.

یک شب، وقتی که در حال پوشیدن کفش‌هایم برای تمرین پیاده‌روی بودم، شوهرم به من گفت که نیازی نیست زیرا دیگر نمی‌لنگم.

همه چیز به حالت عادی بازگشت، و دوباره توانستم بیرون بروم و با مردم درباره دافا صحبت و به آنها کمک کنم که نجات یابند.

اگر هنگام تجربه سختی‌ها بتوانیم فای استاد را به‌یاد آوریم و بتوانیم وابستگی به مرگ و زندگی را رها کنیم، استاد می‌توانند به ما کمک کنند.