(Minghui.org) تمرین فالون ‌دافا را از 28 آوریل 1996 شروع کردم و اکنون 72 ساله هستم.  قبلاً به چند بیماری مختلف مبتلا بودم و نمی‌توانستم به کارم ادامه دهم، بنابراین تا زمانی که بازنشسته شدم، کار منشی‌گری اداره به من محول شد. بعد از اینکه تمرین فالون ‌دافا را شروع کردم، همه بیماری‌هایم برطرف شد و چیزهای شگفت‌انگیز زیادی را تجربه کردم. می‌خواهم تجربیاتم را درزمان شیوع ویروس کرونا هنگامی‌که برای نجات مردم بیرون می‌رفتم به‌اشتراک بگذارم.

گذر از مداخله

شوهرم صبح روز سال نوی چینی به محل کار خود رفت اما به‌طور غیرمنتظره‌ای برگشت. پرسیدم: «چرا خیلی زود برگشتی؟» او گفت، «شهر قرنطینه شده است. وسایل حمل و نقل عمومی وجود ندارد. مجبور شدم بیش از یک ساعت راه بروم تا به خانه برگردم.» سپس گفت که به‌دلیل شیوع ویروسی است که به‌طور وسیعی گسترش یافته است.

به او گفتم نگران نباشد، اگر عبارات «فالون ‌دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند مورد برکت قرار خواهد گرفت. قصد داشتم برای روشنگری حقیقت به مردم درباره فالون‌دافا و آزار و اذیت بیرون بروم، اما به‌خاطر حساسیت شوهرم تصمیم گرفتم در خانه بمانم و شام درست کنم. از آنجا که برای انجام کاری که در نظر داشتم بیرون نرفتم، کمی آزرده‎خاطر شدم.

صبح روز بعد بعد از اینکه با پسر و شوهرم صبحانه خوردیم، قصد داشتم بیرون بروم. همانطور که به سمت در می‌رفتم، هر دو سعی کردند مرا متوقف کنند. پسرم نه تنها در را قفل کرد بلکه جلوی آن ایستاد. شوهرم ناراحت شد و گفت: «شهر قرنطینه است. هیچ اتوبوسی نیست، هیچ چیز نیست. همه از بیرون رفتن می‌ترسند، چرا تو نمی‌ترسی؟ متأسفم، امروز نمی‌توانی بیرون بروی!»

گفتم: «تو اجازه نمی‌دهی، اما من خواهم رفت.» وقتی او گفت که مصمم است که جلویم را بگیرد، گفتم که باید بروم. حرف‌هایم او را برآشفت و به من لگد زد. تعادل خود را از دست دادم. می‌دانستم با او مداخله شده است. روی یک چهارپایه نشستم و گفتم: «تو مسئول من نیستی. حتماً بیرون خواهم رفت!»

با دیدن اینکه نمی‌تواند مرا متوقف کند، گفت: «بسیارخوب، مجبورت نمی‌کنم، اما یادت باشد که ماسک بزنی و قول دهی که هنگام بازگشت دست‌هایت را بشویی.» موافقت کردم و سپس بیرون رفتم.

اینگونه بود که در روز سال نوی چینی مداخله خانواده‌ام را از بین بردم. از آن زمان به‌بعد، هر وقت می‌خواهم بیرون بروم، شوهرم چیزی نمی‌گوید، فقط یادآوری می‌کند که ماسک بزنم. آن روز، از بین بردن کارمای بیماری را هم تجربه کردم. در ماه اول قرنطینه، هر روز همین اتفاق می‌افتاد. این مانع بیرون رفتنم نشد. فکر کردم که مداخله است، بنابراین از پذیرش آن خودداری کردم.

پس از گذشت دو هفته اول، شوهرم با دیدن اینکه من هر روز بیرون می‌روم، آشپزی کردن را به‌عهده گرفت. با خودم گفتم: «این عالی است! می‌توانم زمان بیشتری را صرف روشنگری حقیقت برای مردم کنم.» او مثل من آشپزی نمی‌کرد، اما چیزی نمی‌گفتم. این مسئله باعث از بین رفتن وابستگی‌ام به مزه شد، که اتفاق خوبی بود. پس از 20 روز، او دیگر آشپزی نکرد و گفت که باید به کارش برگردد.

نجات مردم باوجود قرنطینه شدید

در روز یازدهم، به‌محض اینکه بیرون رفتم، توسط یکی از اعضای جدید کمیته محله متوقف شدم. وقتی به او گفتم که باید مقداری مواد غذایی بخرم، او گفت که دفتر مدیریت درحال خرید مواد غذایی برای ساکنان است. بنابراین، مجبور شدم برگردم. تمام روز را در خانه صرف خواندن فا کردم.

بعد از گذشت چهار روز دیگر تحمل در خانه ماندن را نداشتم. از خودم پرسیدم: «من چه نوع شاگرد دوره اصلاح فا هستم؟! ماندن در خانه به جای بیرون رفتن برای نجات مردم، چگونه امکان‌پذیر است؟» تقریبا به گریه افتادم و مدام از استاد می‌خواستم که کمکم کنند. حوالی ساعت 5 بعدازظهر، ماسک زدم و قصد ترک خانه را داشتم. وقتی شوهرم پرسید، به او گفتم که احتیاح به هوای تازه دارم. او پیشنهاد داد که به پشت‌بام ساختمان بروم.

وقتی به آنجا رسیدم، پیرمردی را دیدم. سلام کردیم و شروع به صحبت کردیم. او 62 ساله بود. بعد از اینکه کمی صحبت کردیم، شروع به روشنگری حقیقت کردم. او با هر آنچه گفتم موافقت کرد و مثال‌هایی از شرارت حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) را بیان کرد. پرسیدم که آیا عضو حزب است یا خیر و آیا دوست دارد که آن را ترک کند. جوابش مثبت بود و تصمیم گرفت با استفاده از نام واقعی‌اش از حزب کناره‌گیری کند. بعد از آن، به طبقه پایین رفتم تا در حیاط قدم بزنم، در آنجا با یک مرد جوان روبرو شدم. به او کمک کردم با نام واقعی‌اش از عضویت سازمان جوانان کمونیست ح‌ک‌چ و پیشگامان جوان کناره‌گیری کند. احساس ‌کردم تا زمانی‌که آرزوی نجات مردم را داشته باشیم، استاد همه چیز را ترتیب می‌دهند.

ملاقات با این دو نفر به من نشان داد که هنوز هم می‌توانستم در محله خودمان وجدان مردم را بیدار کنم. منطقه مسکونی ما نسبتاً بزرگ است و بسیاری از افراد از مکان‌های دیگر به اینجا نقل مکان کرده‌اند. اگرچه برخی از بیرون رفتن ترس داشتند، اما عده‌ای دیگر برای خرید مواد غذایی بیرون می‌رفتند. بعد از اتمام مطالعه فا، از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم تا ببینم چند نفر در خیابان‌ها هستند. بین ساعت 10:30 صبح تا 12 ظهر، شلوغ‌ترین ساعات بود، بنابراین در آن زمان بیرون می‌رفتم. همچنین در یک زمان پرتردد دیگر، بعد از ساعت 4 بعدازظهر نیز بیرون می‌رفتم.

بیرون رفتن برای نجات مردم

در طی آن ده روز، تقریباً توانستم با همه کسانی که بیرون از منزل بودند، از جمله اعضای کمیته مدیریت محله و ماًموران امنیتی صحبت کنم. می‌دانستم مردم باید برای خرید مواد غذایی به سوپرمارکت‌ها ‌بروند، بنابراین من هم به آنجا می‌رفتم. یک روز، وقتی در یک سوپرمارکت با زنی شروع به صحبت کردم، بامهربانی گفت: «ما قبلاً صحبت کردیم، یادت نیست؟» گفتم شناختن افراد دشوار است زیرا همه ماسک زده‌اند. او به من پیشنهاد کرد که به خارج از محله خودمان بروم و با مردم صحبت کنم. هیچ‌کسی مرا نمی‌شناسد، بنابراین از منطقه خودم امن‌تر است. از او تشکر کردم. قبل از ترک آنجا، از او خواستم به‌‌خاطر داشته باشد که فالون‌دافا خوب است.

بعد از صحبت با او، فکر کردم: «آنچه او گفت منطقی است. آیا وقت آن نرسیده است که به خارج از منطقه مسکونی‌مان بروم؟» ابتدا به دفتر مدیریت مراجعه کردم. بعد از اینکه با بیشتر افراد آنجا صحبت کردم، به سوپرمارکت محله‌مان رفتم. از گرانی اجناس شوکه شدم. صندوقدار گفت: «فکر می‌کنی قیمت‌ها بالا است؟! به یک سوپرمارکت دیگر برو. آنجا بدتر است.» وقتی به او گفتم که نمی‌توانم بیرون بروم، او گفت که از امروز به همه اجازه داده شده برای چند ساعت بیرون بروند.

بنابراین، روز بعد ساعت 8 صبح برای خروج از منطقه مسکونی‌مان به جلوی در ورودی رفتم، افرادی را دیدم که کارت عبور را اسکن و درجه حرارت را بررسی می‌کردند، اما من بدون اسکن کارت عبور کردم. هیچکسی جلویم را نگرفت. به یک سوپرمارکت رفتم، آنجا افراد زیادی را دیدم. درست زمانی‌که قصد ورود به داخل را داشتم، یک مأمور امنیتی جلویم را گرفت و خواست کارت عبورم را اسکن کند. با او بحث کردم و گفتم که هیچ مشکلی برای خروج از محله‌ام وجود ندارد. اما او گفت که باید به دفتر مدیریت بروم.

بعد از اینکه آنجا را ترک کردم، فکر کردم که نباید وقتم را تلف کنم و باید به جای دیگری بروم. دو سوپرمارکت دیگر پیدا کردم، اما آنها هم کارت عبور می‌خواستند. به نگهبان گفتم که اجازه بدهد فقط برای همین یک روز وارد شوم و او موافقت کرد. وقتی به داخل رفتم، عده زیادی درحال خرید بودند. تا ساعت 11 صبح آنجا بودم و با آنها صحبت کردم سپس به سمت خانه برگشتم.

روز بعد، برای گرفتن مجوز عبور به دفتر مدیریت محله رفتم. به‌محض ورودم، گفتند که مسئول این کار بیرون رفته است. کارمند دیگری از من خواست شماره تلفن همراهم را نزد او بگذارم و او با من تماس خواهد گرفت. اما ساعت از چهار بعدازظهر گذشت و زنگ نزد. بنابراین، به دفتر برگشتم. به‌محض دیدن من عذرخواهی کردند. سپس آن شخص نامه را برایم آماده کرد.

صبح روز بعد، جلویم را نگرفتند و سؤالی نکردند و از منطقه‌مان خارج شدم. وقتی برای صحبت با مردم به سوپرمارکت رفتم، خیلی خوب پیش رفت. سوپرمارکت شلوغ بود و آنچه گفتم با استقبال روبرو شد. قبل از ظهر برگشتم  و دوباره هیچ‌کسی مرا چک نکرد. هر روز برای صحبت با مردم بیرون می‌رفتم و همچنین مقداری هم مواد غذایی می‌خریدم. وقتی افراد محله‌مان متوجه شدند که من آزادانه رفت و آمد می‌کنم، حسادت کردند و پرسیدند که چگونه مدیریت اجازه می‌دهد. به آنها گفتم که از مدیریت نامه دارم. آنها گفتند که چند بار برای آن تقاضا کردند اما موفق به کسب آن نشدند. بعد فهمیدم که چرا آن برای من خیلی راحت بود و دیگر چیزی نگفتم.

در  یازده روز اول، بدون مشکل، رفت و آمد می‌کردم. اما، در روز دوازدهم،  نگهبانی می‌خواست کارت عبورم را اسکن کند. گفتم کارت عبور ندارم. سپس او مجوز عبورم را خواست. وقتی آن را به او نشان دادم، فریاد زد، «این چه مجوزی است؟ چند روز قبل منقضی شده است. من نامه به تاریخ امروز را می‌خواهم!» او آن را پاره کرد. گفتم که نمی‌دانستم و نباید با من چنین رفتاری شود. او گفت: «بسیار خوب.» اما هنوز گستاخی می‌کرد و به من اجازه بیرون رفتن نداد. فکر کردم نباید با او بحث کنم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم.

تعجب کردم. در 11 روز گذشته اوضاع به‌خوبی پیش رفت. چرا این اتفاق افتاد؟ فهمیدم هیچ اتفاقی تصادفی نیست. از آنجا که استاد به ما توانایی نگاه به‌درون را داده‌اند، باید آرام باشم و به‌درون نگاه کنم. متوجه شدم که وابستگی به خودنمایی در من رشد کرده است، بنابراین سریع در قلبم به استاد گفتم: «استاد، من اشتباه کردم. بدون محافظت شما، چگونه می‌توانم به‌راحتی از آنجا عبور کنم؟ من فقط می‌خواهم که مردم را نجات دهم. شما همه چیز را برایم ترتیب داده‌اید و تمام کاری که من انجام دادم این بوده که به آن عمل کنم.» شروع به فرستادن افکار درست برای از بین بردن وابستگی خودنمایی کردم. روز بعد، به دفتر مدیریت محله رفتم و یک نامه جدید گرفتم.

وقتی با نامه به ورودی برگشتم، همان نگهبان آنجا بود. به‌نظر می‌رسید که او فردی کاملاً متفاوت است. نامه‌ای از من نخواست و دمای بدنم را چک نکرد و فقط خارج شدنم را تماشا کرد. بعد از بازگشتم،  لبخندی زد و گفت: «خوش آمدی!» هنگام ورود و خروج از او تشکر می‌کردم.  فهمیدم که وقتی خودمان را اصلاح کنیم، محیط اطراف‌مان نیز اصلاح می‌شود. تزکیه امری جدی است و نمی‌توان آن را با هیچگونه وابستگی انسانی مخلوط کرد. تنها وقتی ذهنی خالص داشته باشیم قادر هستیم مقدس‌ترین کار را انجام دهیم.

من بی‌سواد هستم، اگرچه بیش از 20 سال است که فالون‌ دافا را تمرین می‌کنم، هرگز هیچ یک از تجربیاتم را ننوشته‌ام. این بار استاد نیک‌خواه ترتیبی دادند تا به کمک تمرین‌کننده دیگری تجربیاتم را به اشتراک بگذارم. تا انتها با تمام قدرت پیش خواهم رفت و با استاد به خانه برمی‌گردم.