(Minghui.org)  

20 سال پیش  تزکیه فالون دافا را شروع کردم. از آن زمان به بعد، خودم را پایبند به اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری داشته‌ام. تمام بیماری‌های مزمنم از بین رفته‌اند و نیازی به مصرف دارویی نداشته‌ام، زیرا در 20 سال گذشته حتی سرما نخوردم.

یک روز صبح در ژوئیه 2021، به‌طور غیرمنتظره، زمانی که برای انجام تمرینات از خواب بیدار شدم، ناگهان درد شدیدی در معده‌ام احساس کردم. در ابتدا، آن را نادیده گرفتم و به انجام تمرینات ادامه دادم. بعد از اتمام سری اول تمرینات، با وجود اینکه احساس می‌کردم نمی‌توانم ادامه دهم، متوقف نشدم و سعی کردم تمرین دوم را ادامه دهم. با این حال، حتی قبل از اینکه موقعیت اول را تمام کنم، با درد به رختخواب افتادم و دیگر نمی‌توانستم حرکت کنم. با تمام وجود افکار درست فرستادم، با این فکر که به‌عنوان یک تمرین‌کننده، استاد و دافا با من هستند و حالم خوب خواهد شد و به سرعت بهتر می‌شوم. با این حال، تا صبح روز بعد دردم هنوز تسکین نیافته بود.

سپس تصمیم گرفتم وارد کامپیوتر شوم. اگرچه زمان زیادی طول کشید، اما موفق شدم ایمیلی بفرستم تا از تمرین‌کنندگان کمک بخواهم تا برایم افکار درست بفرستند. پس از آن، شروع به فرستادن افکار درست و مطالعه فا کردم. هنگام مطالعه، حوصله حرکت نداشتم، همچنین درد زیادی داشتم و نمی توانستم به مطالعه فا ادامه دهم. تمام روز را در رختخواب ماندم. وقتی شوهرم دید که غذا نمی‌خورم و چیزی نمی‌نوشم، به من گفت: «چرا به بیمارستان نمی‌روی؟» گفتم: «حالم خوب است.» وقتی دید که خیلی محکم هستم و  با آگاهی از اینکه دافا چقدر خارق‌العاده است، حرف دیگری نزد. اگرچه او تمرین نمی‌کرد، اما در تمام این سال‌ها از دافا بهره برده است.

روز بعد نتوانستم تمرینات را تمام کنم. در روز سوم، متوجه شدم که نیروهای کهن در حال مداخله  با من هستند. سپس به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر درد دارم، باز هم باید تمرینات را انجام دهم. با قدرت استاد، موفق شدم پنج تمرین را به پایان برسانم. سپس درد کمتر شد. با این حال، در مدت کوتاهی دوباره دچار درد شدم و احساس کردم که یک مته از داخل شکمم را سوراخ می‌کند. احساس ضعف شدیدی نیز داشتم.

وقتی مادرم که او نیز یک تمرین‌کننده است، متوجه وضعیتم شد، گفت: «اجازه بده من و خواهرت به خانه‌تان بیاییم و با هم تمرین‌ها را انجام دهیم، فا را مطالعه کنیم و افکار درست بفرستیم، میدان انرژی ما بسیار قوی خواهد بود. خواهرت هم می‌تواند در آشپزی کمک کند.» شب، من و خواهرم تا نیمه شب با هم فا را مطالعه کردیم. سپس پس از فرستادن افکار درست به رختخواب رفتیم.

یک شب، به محض اینکه خواهرم خوابش برد، شنیدم که زمزمه می‌کرد: «شیطان، شیطان، شیطان.» سرش فریاد زدم خواهرم چه می‌گویی؟ او از خواب بیدار شد و گفت: «شیاطینی در حال مداخله با من بودند. بلافاصله نشستیم تا افکار درست بفرستیم و هرگونه مداخله و آزار و شکنجه نیروهای کهن را کاملاً نفی کنیم. ما فقط نظم ترتیبات استاد را برای خود تصدیق می‌کنیم، نه چیز دیگری را.

این وضعیت بیش از 10 روز ادامه داشت. احساس می‌کردم نمی‌توانم به این شکل ادامه دهم، زیرا درد بسیار شدید بود. بنابراین شروع به جستجوی علت اصلی کردم. هر اتفاقی که برای یک تمرین‌کننده می‌افتد تصادفی نیست. وقتی شروع به نگاه به درون کردم، وابستگی‌های زیادی پیدا کردم، از جمله وابستگی به انجام کارها، احساسات نسبت به فرزندانم، رنجش و حسادت. قبلاً فکر می‌کردم از آنجایی که یک تمرین‌کننده هستم، نباید بیمار شوم. بنابراین، کمی شوق و اشتیاق بیش از حد احساس کردم. وقتی مردم عادی را می‌دیدم که دارو و تزریق می کنند، همیشه احساس می‌کردم که خیلی خوش‌شانس هستم که به دارو نیاز ندارم. حالا احساس کردم این یک وابستگی قوی است.

استاد بیان کردند:

«برخی از افراد برای مدتی طولانی وابستگی به بیماری را در خود پرورانده‌‏اند، که این هم خطرناک است. این بدین دلیل است که برخی از افراد فکر می‌‏کنند که بیماری‌‏هایشان توسط تمرین دافا از بین خواهد رفت، و این‌‏که یک سپر دفاعی روی آن‌‏ها خواهد بود-- "تا وقتی به ردۀ مریدان دافا ملحق شوم بیماری نخواهم داشت، و چیزی برای ترسیدن نخواهم داشت." چه وابستگی‌‏ بشری قدرتمندی! اما آیا آن‌‏گاه این شخص تزکیۀ واقعی را به انجام رسانده‌‏ است؟ یا این‌‏که با دافا به‌‏عنوان یک سپر دفاعی برخورد کرده‌‏ است؟ حتی اگر این چیزی نباشد که شخص در ابتدا این‌‏گونه فکر می‌‏کرد، اما هنوز هم آن یک وابستگی است.» (آموزش فا ارائه شده در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۱۰)

ناگهان، چند سال پیش را به‌یاد آوردم، وقتی به پادکست «رهایی از توهم کارمای بیماری» گوش دادم،  فکر بدی در ذهنم ظاهر شد: «اگر قرار است در این آزمون موفق شوم، باید بتوانم.» درست در آن زمان، متوجه نشدم که این نقشه‌ای است که توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده است، اما به جای اینکه فوراً آن را نفی کنم، اجازه دادم این فکر از ذهنم بیرون برود. ما به‌عنوان تمرین‌کنندگان فالون دافا باید هر فکر خود را به خوبی تزکیه کنیم.

حالا با پیدایش این وضعیت، متوجه شدم که نیروهای کهن در حال سوءاستفاده از [وضعیت] من هستند. سپس فکر کردم که باید از دافا پیروی کنم تا تمام حالات غیرعادی را اصلاح کنم، فقط نظم و ترتیبات استاد را تصدیق کنم و همه چیزهایی را که توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده است را نفی کنم.

از آنجایی که بیش از 10 روز چیزی نخوردم و ننوشیدم، بسیار لاغر شده بودم. وقتی اعضای خانواده‌ام وضعیت مرا دیدند، همه نگرانم شدند. برادرم گفت: «این کار مؤثر نیست! باید سریع به بیمارستان برویم.» سپس با برادر دیگرم تماس گرفت و او را وادار کرد که مرا به بیمارستان برساند. برادرانم گفتند که این فقط یک معاینه است و اگر معلوم شود که حالم خوب است، همه ما خاطر جمع خواهیم شد. با خودم فکر کردم: «بعد از معاینه به خانه می‌روم. ما تمرین‌کنندگان هیچ بیماری نداریم.» کاملاً معتقد بودم که بیمار نیستم، این نیروهای کهن بودند که با من مداخله می‌کردند. پس از اتمام معاینه، به خانه خواهرشوهرم در نزدیکی بیمارستان رفتم تا منتظر نتیجه باشم.

خواهرشوهرم هم‌تمرین‌کننده است. افکار درست او بسیار قوی بود، او به من کمک کرده بود افکار درست بفرستم. او می‌دانست که من بیش از 10 روز است که چیزی نخوردم. در حالی که برایم آشپزی می‌کرد، گفت: «انرژی خود را به غذاهایی که برای شما آماده می‌کنم اضافه می‌کنم.»

بعد از اینکه آشپزی را تمام کرد، دو کاسه نودل داغ و نازک برایم آورد که بوی بسیار خوبی داشت. وقتی غذا را دیدم احساس کردم اشتهایم برگشته است، بنابراین سریع یک کاسه را تمام کردم. سپس از من خواست که یکی دیگر را تمام کنم. فکر می‌کردم دیگر سیر شده‌ام، اما در مدت کوتاهی با دیدن کاسه دیگر روی میز، دوباره دلم می‌خواست غذا بخورم، بنابراین آن را هم تمام کردم. برای من که بیش از ده روز چیزی نخورده بودم، خوردن ناگهانی دو کاسه نودل واقعاً باورنکردنی بود! از نیرودهی او از طریق افکار درستش قدردانی کردم.

بعدازظهر همان روز برادر و شوهرم مرا به بیمارستان همراهی کردند تا نتایج آزمایش را بررسی کنند. پزشک به ما گفت که انسداد روده دارم و از من خواست فوراً در بیمارستان بستری شوم. بعد از آن دو روز به من آمپول آب زدند و بعد از آن کولونوسکوپی انجام دادم که مشخص شدحالم خوب است.

بعد یک متخصص زنان و زایمان مرا معاینه کرد و مشکوک شد که کیست دارم. همچنین دستور سی‌تی اسکن پیشرفته داد. بعد از اینکه نتیجه حاضر شد، پزشک مسئول شوهرم را پیدا کرد و با او صحبت کرد و گفت که من سرطان تخمدان در مراحل آخر دارم و همه بچه‌های ما باید برای گفتگو بیایند. او دو گزینه پیشنهاد کرد: یکی شیمی‌درمانی و به دنبال آن جراحی بود، اما نمی‌شد اثر درمانی را تضمین کرد. دیگری انتقال به بیمارستان شانگهای برای معالجه بود.

شوهرم از شدت وحشت خشکش زده بود. در حالی که جواب آزمایش را در دست داشت و اشک از صورتش جاری بود به بخش بازگشت. اما وقتی نتیجه را دیدم خیلی آرام بودم. فکر ‌کردم که این ارتباطی با من ندارد، چون استادی دارم که قدرت فوق‌العاده‌ای دارند و همه اینها توهم هستند. بنابراین به شوهرم گفتم: «ما اینجا چه کار می‌کنیم؟ استاد از من مراقبت می‌کنند، من بیمار نیستم. هیچ دلیلی برای گریه کردن تو وجود ندارد.» وقتی ایمان من به استاد و دافا را دید، به سرعت خودش را جمع و جور کرد. او از دافا بسیار بهره برده و درک کرده بود که دافا چقدر معجزه‌آسا است. بنابراین گفت: «بسیار خوب، ما فقط به استاد گوش خواهیم داد. ما خوبیم.»

بعد از اینکه برادرم از طریق تلفن از نتیجه آزمایش مطلع شد، مات و مبهوت شد. او نگران بود که نتوانم فشار را تحمل کنم و به شوهرم گفت که آن را از من پنهان کند. شوهرم گفت: «او از نتیجه مطلع شده است اما آن را خیلی ساده گرفت.»

این سختی ناگهانی باعث نگرانی همه اعضای خانواده‌ام شد. وقتی پسرم موضوع را شنید، می‌خواست فوراً از خارج از شهر برگردد. به او گفتم این کار را نکن، حالم خوب است و هر لحظه می‌توانم به خانه بروم. او بعد از شنیدن حرفم با صدای بلند گریه کرد: «مادر، اگر قرار است درمانت را به تعویق بیندازی، آیا بعداً برایت متأسف نمی‌شوم؟ لطفاً به صحبت‌های دکتر گوش دهید و درمان را شروع کنید.»  پاسخ دادم: «پسرم، در تمام این سال‌ها، می‌دانی که مادرت فالون دافا را تزکیه داده است. پزشک نمی‌تواند مرا شفا دهد، به‌زودی پس از بازگشت به خانه خوب خواهم شد. الان می‌خواهم به خانه بروم.» پسرم نیز می‌داند که دافا فوق‌العاده است، اما نمی‌توانست آنچه را که به او گفتم بپذیرد و گریه کرد و گفت که باید با پزشک همکاری کنم.

کمی در اعماق وجودم متاثر شده و گیج شده بودم. پس با خواهرشوهرم تماس گرفتم. او گفت که استاد از ما می‌خواهند که زیبایی دافا را به خانواده پرجمعیت‌مان نشان دهیم، نگذاریم اهریمن بر ما غلبه کند.

استاد بیان کردند: «باید یک چیز را بخاطر داشته باشید. امروز، مکان و صحنۀ بشری برای مریدان دافاست که در آن نمایش دهند، و قطعاً نه برای آن اهریمنان!» (آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک ۲۰۰۷)

خانواده ما از چند صد نفر تشکیل شده بود و من و خواهرشوهرم حقایق را برای همه آنها روشن و به آنها کمک کرده بودیم تا از عضویت حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) خارج شوند. ما نباید اجازه دهیم که نیروهای کهن موجودات ذی شعور را تضعیف کنند. باید به استاد و دافا ایمان داشته باشیم. باید از این فرصت استفاده کنیم تا معجزه دافا را به خانواده خود نشان دهیم، از استاد بخواهیم به ما نیرو ببخشندو کاری کنند که نتایج آزمایش طبیعی باشد، به طوری که پزشک مجبور شود مرا مرخص و روانه خانه کند. اما وقتی اصرار کردم که به خانه بروم، برخی از اعضای خانواده ما این را درک نکردند و نسبت به دافا دچار سوء‌تفاهم شدند.

پس از تبادل تجربه با خواهرشوهرم، افکار درستم ظاهر شد. یاد سخنان استاد افتادم:

«مریدان دافای واقعی انرژی بالاتری دارند و می‌توانند کارما و میکروب‌ها را نابود کنند؛ آنها فرستادگان نجات در این دوران پایانی هستند. آنها می‌دانند که در نجات مردم و روشنگری حقیقت، چگونه خرد خود را به‌کار گیرند.» (خردمند بمانید)

در آن زمان حالت درماندگی در قلبم بدون هیچ اثری ناپدید شد، احساس کردم به‌طور غیرقابل مقایسه‌ای بلند قامت شده‌ام.

استاد نیکخواه فا را به ما منتقل کرده‌اند. اکنون که به گذشته فکر می‌کنم، وقتی به این فا روشن‌بین نشدم، بسیار احساس پشیمانی می‌کنم. در این لحظه حساس، وقتی کاری را که یک تمرین‌کننده باید انجام دهد، انجام ندادم، این امر چقدر می‌توانست برای موجودات ذی‌شعور ضرر ایجاد کند. متوجه شدم که نیروهای کهن نه تنها مرا مورد آزار و شکنجه قرار دادند، بلکه می‌خواستند از این قالب برای آزار و اذیت تمام خانواده ما استفاده کنند. باید افکار و اعمال درست داشته باشم، از دافا پیروی کنم و درگیر نظم و ترتیبات نیروهای کهن نشوم.

بنابراین، شروع به روشنگری حقایق برای افراد در بخش بیمارستان کردم. یک هم‌اتاقی داشتم که او هم خانم مسنی بود که به‌تازگی جراحی شده بود. در مورد زیبایی دافا و ماجراهای معجزه‌آسایی که شخصاً شاهدشان بودم با او صحبت کردم. به او گفتم که در 20 سال گذشته پس از شروع تمرین هرگز بیمار نشدم. دلیل اینکه به اینجا آمدم احتمالاً به دلیل رابطه تقدیری ما بوده است تا به او کمک کنم تا به حقیقت گوش دهد و آینده‌ای روشن داشته باشد.

او واقعاً آنچه را که گفتم باور کرد و به او یاد دادم که عبارات «فالون دافا فوق‌العاده است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است!» را تکرار کند. از آنجایی که سواد نداشت، بارها سعی کرد عبارات را ازبر کند، اما باز هم موفق نشد. بنابراین مجبور شدم در دو روز آینده کلمه به کلمه به او آموزش دهم. شب وقتی صدای غلت‌زدنش را در رختخواب شنیدم، فهمیدم که خواب نیست. بنابراین پرده را کنار زدم و به آموزش عبارات به او ادامه دادم. بعد از چند ده بار تلاش برای ازبرکردن عبارات، از او خواستم که خودش آن را امتحان کند. او با نیرویی که از استاد دریافت کرد، سرانجام عبارات را به‌خاطر سپرد.

صبح روز بعد دکتر تصمیم گرفت هم‌اتاقی‌ام را مرخص کند. او قبل از رفتن، دستانم را با هیجان گرفت و گفت: «فالون دافا فوق‌العاده است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است!» با دیدن هیجان او پس از نجات یافتن، گریه‌ام گرفت.

بعد یک خانم مسن دیگر آمد که 90 ساله بود و به تازگی جراحی شده بود. دخترش هم آنجا بود تا به او کمک کند. ازآنجا که او به‌تازگی بستری شده بود، هنوز منتظر بود برخی از وسایل شخصی‌اش را از خانه بیاورند. وقتی متوجه این موضوع شدم، به محض اینکه به چیزی نیاز داشت، به‌سرعت وسایلم را در اختیارش قرار می‌دادم. همچنین به دخترش کمک کردم که از مادرش مراقبت کند. دخترش خیلی هیجان‌زده شده بود و می‌گفت: «چطور اینقدر مهربانی؟» گفتم: «مشکلی نیست، باید به هم کمک کنیم.»

دختر که دید من همیشه به آنها دست یاری می‌دهم، دوست داشت با من گفتگو کند. بنابراین از این فرصت استفاده کردم تا حقایق را برای او روشن و در مورد زیبایی دافا با او صحبت کنم. به او گفتم: «پزشک به من گفت که در آخرین مرحله سرطان تخمدان هستم. اما این مهم نیست، زیرا من استاد لی هنگجیِ فالون دافا را دارم که از من مراقبت می‌کنند. تا زمانی که به استاد و دافا ایمان دارم، استاد به من کمک خواهند کرد. هیچ تمرین‌کننده‌ای نمی‌خواهد پس از بهره‌مندی بسیار از این تمرین شگفت‌انگیز، از باور خود دست بکشد. ح‌ک‌چ برای بدنام کردن دافا دروغ‌هایی را از خود ساخته کرد، بنابراین شما نمی‌دانید یا باور نمی‌کنید که دافا چقدر شگفت‌انگیز است.» بعد از شنیدن صدایم، ناگهان به من خیره شد و گفت: «آیا واقعاً راست می‌گویی؟»  سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم: «بله.»

وقتی دید که خیلی جدی هستم، گفت: «اما پس چطور با سایر تمرین‌کنندگان فالون دافا که ملاقات کرده‌ام متفاوت هستی؟ یکی از بستگانم که فالون دافا را نیز تمرین می‌کند، او به هیچ چیز در خانواده‌اش اهمیت نمی‌دهد، بلکه فقط هر روز با دیگر تمرین‌کنندگان بیرون می‌رود.» همانجا صحبت او را قطع کردم و گفتم: «لطفاً با دیدن یک مورد فالون دافا را قضاوت نکنید. آنچه دیدید ممکن است کاری نباشد که همه تمرین‌کنندگان انجام می‌دهند. علاوه بر این، همیشه در یک کلاس دانش‌آموزان خوب و بد وجود دارند. همه در تزکیه خود نیز در حال رشد و بهبود هستند.» پس از شنیدن حرفم، به وضوح گفت: «حق با شماست. با نگاه کردن به شما، من نیز معتقدم که دافا خوب است.»

بعداً وقتی این خانم مرا دید که هدفون در گوشم است، از من پرسید: «هر روز به چه چیزی گوش می‌کنی؟» سپس هدفون خود را در گوش او قرار دادم تا او گوش کند. پس از مدتی گوش دادن، گفت: «خوب گفت!» کمی تعجب کردم، «می‌فهمی؟» او گفت: «بله، می‌فهمم.» با دیدن رابطه تقدیری او با دافا، سپس یک دستگاه پخش‌صوت حاوی سخنرانی‌های ضبط شده استاد را به او دادم. از او خواستم با دقت به آن گوش دهد. او واقعاً از آن قدردانی کرد و مدام می‌گفت: «حتماً، مطمئناً!»

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، در شکمم احساس آرامش کردم و دیگر مثل قبل درد نداشتم. همان موقع شوهرم هم بیدار شد، او گفت: خوابی دیدم. زیر تختت هیولایی دیدم که به بزرگی گاو و سیاه  و براق بود. نمی‌توانستم سرش را ببینم، تنها چیزی که می‌توانستم ببینم پاهای قوی و بزرگش بود. سپس از استاد خواستم آن را ازبین ببرند. بنابراین آن نابود شد.» با شنیدن این حرف اشک روی صورتم سرازیر شد. استاد ایمان قوی‌ام به دافا و همچنین آرزویم برای نجات موجودات ذی‌شعور را دیدند. استاد بدن آن روح بدخواه را نابود کردند و نیروهای کهن هیچ حرفی برای گفتن نداشتند.

در همان لحظه، پزشک آمد، در حالی که نتایج سی‌تی اسکن پیشرفته را در دست داشت، که نشان می‌داد اندازه تومور از 8 سانتی‌متر در روز گذشته به 2 سانتی‌متر کوچک شده است. در کمتر از 10 روز این اختلاف بسیار زیاد بود. علاوه بر این، هیچ دارویی مصرف نکردم. وقتی هم من و هم همسرم نتایج را دیدیم، نمی‌توانستیم احساسات خود را با کلمات بیان کنیم، اما به سادگی اجازه دادیم اشک‌ها روی صورتمان جاری شوند.

همان موقع، پزشک به من گفت که باید آزمایش رزونانس مغناطیسی هسته‌ای (NMR) انجام دهم. شوهرم به محض شنیدن این موضوع سریع با خواهرش تماس گرفت. مثل هر باری که برای آزمایش می‌رفتم، او از خواهرش کمک می‌خواست تا برای من افکار درست بفرستد. همچنین به سایر تمرین‌کنندگان اطلاع داد تا در فرستادن افکار درست به او بپیوندند. در سطح مردم عادی به نظر عادی می‌رسید، اما در بُعدهای دیگر، واقعاً نبرد بین خیر و شر بود.

از این فرصت استفاده کردم و حقایق را برای سایر بیماران روشن کردم. فکر کردم: من به اینجا آمدم نه برای انجام آزمایشات، بلکه برای این بود که از این فرصت استفاده کنم تا حقایق را برای بیماران دیگر روشن کنم. به آنها گفتم با خواندن عبارات می‌توانند دردشان را کاهش دهند. همچنین به آنها گفتم فالون دافا یک قانون جهانی است و استاد لی آمدند تا مردم را نجات دهند. آنها اکنون می‌دانستند که واقعه «خودسوزی» صرفاً یک فریب بوده است که توسط ح‌ک‌چ سازماندهی شده بود و از آنها دعوت کردم از ح‌ک‌چ خارج شوند. برخی از من تشکر کردند، صمیمانه عبارات را خواندند و تصمیم گرفتند فورا از ح‌ک‌چ خارج شوند. عده‌ای هم بودند که مرا باور نکردند، اما حداقل آنچه به آنها گفتم، پایه‌ای برای بعداً گوش دادن‌شان به حقیقت ایجاد کرده است. واقعاً امیدوار بودم که همه موجودات ذی‌شعور بتوانند نجات یابند.

وقتی حالم بهتر شد، در راهرو بالا و پایین می‌رفتم و فای استاد را می‌خواندم. هر وقت با افرادی برخورد می‌کردم که از قبل با من ارتباط داشتند، حقایق را برای آنها روشن می‌کردم. خواهرشوهرم به من زنگ زد و گفت: «آزمایشات تمام شد، چرا الان از بیمارستان به خانه نمی‌آیی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟» منظور او را فهمیدم، سپس گفتم: «مطمئناً، فردا خانه خواهم بود. بیا با هم در خانه غذایی بخوریم.»

روز بعد، پزشک به دیدنم آمد. در حالی که نتایج آزمایش ام‌آرآی را در دست داشت، گفت: «می‌توانید به خانه بروید. شما مجبور نیستید این جراحی را انجام دهید.» در حالی که اشک روی صورتم سرازیر شده بود، هه‌شی کردم. استاد از شما سپاسگزارم!

شوهرم بیشتر از من هیجان زده بود، مدام می‌گفت: «استاد از شما سپاسگزارم! وقتی هم‌اتاقی‌ام در مورد نتایج آزمایش شنید، گفت: «این واقعاً معجزه‌آسا است! دافا خیلی خارق‌العاده است! وقتی به خانه بروم، به سخنرانی‌های ضبط‌شده‌ای که به من دادی گوش می‌دهم.» این خانم یک فرد دوست‌داشتنی است. وقتی مردم را می‌دید، ماجراهای‌ معجزه‌آسایی را که برایش تعریف کرده بودم به آنها می‌گفت. او واقعاً یک رسانه زنده بود!

شوهرم سپس با خوشحالی برای انجام کارهای ترخیص رفت. وقتی برادر و پسرم شنیدند که می‌خواهم به خانه بروم، نمی‌توانستند قبول کنند. مخصوصاً پسرم اصرار داشت که برای دریافت نظر پزشک دیگری مرا به بیمارستانی در شهر شانگهای منتقل کند. برادرم رفت تا در مورد ترخیص با پزشک صحبت کند. او در مقابل کلینیک بیمارستانی که پزشک در آنجا بود ایستاد، هه‌شی انجام داد، سپس چشمانش را بست و صمیمانه به استاد گفت: «اگر خواهرم اکنون واقعاً شفا یافته باشد، تزکیه فالون دافا را شروع خواهم کرد.»

سپس دکتر به برادرم گفت: «اکنون خواهرت می‌تواند به خانه برود.» برادرم هنوز مطمئن نبود و پرسید: «آیا لازم است داروهایی برایش تجویز کنید تا در خانه مصرف کند؟» پزشک پاسخ داد: «خیر، او به هیچ دارو یا درمانی نیاز ندارد.» فقط آن موقع بود که برادرم اطمینان حاصل کرد که حالم خوب است. او با پسرم نیز تماس گرفت و آنچه دکتر گفته بود را به او اطلاع داد. بنابراین سپس به‌طور موفقیت‌آمیزی مرخص شدم و به خانه رفتم و عوامل شیطانی نهایتاً ازبین رفتند.

پس از اینکه از بیمارستان به خانه بازگشتم، کل خانوادۀ ما به‌خاطر بهبودی و درمان شگفت‌انگیز من صمیمانه از استاد لی هنگجی تشکر کردند. شوهرم با خلوص بیشتر و باور استوار بیشتری به فالون دافا که قبلاً هرگز شاهدش نبودم، با احترام قدردانی‌اش را به استاد لی ابراز داشت. متشکرم استاد نیک‌خواه برای نجات کل خانواده‌ام.

در جریان این امتحان مرگ و زندگی، به این درک رسیدم که تزکیۀ ما بسیار جدی است. باید مراقب تک‌تک افکارم در زندگی روزانه باشم، فا را بیشتر مطالعه کنم، سه کار را به خوبی انجام دهم و مردم بیشتری را نجات دهم. تلاش خواهم کرد که ارزش نجات نیک‌خواهانۀ استاد را داشته باشم و با اصلاح فا همگام باشم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.