از هشتمین کنفرانس تبادل تجربه اینترنتی برای تمرین کنندگان در چین

درود بر استاد گرانقدر!

درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

من می خواهم تجربیات پرآشوب تزکیه ام را بنویسم و آنها را در میان بگذارم. سفر من آسان نبوده است.

زمانی که از محل کار پیشینم برکنار شدم، به تازگی سی سالم تمام شده بود و بواسطه تمرین فالون دافا، ظاهرم جوان و زیبا بود. شوهرم در اداره پلیس راهنمایی و رانندگی منطقه برایم کاری پیدا کرد. از این پیشنهاد خوشحال بودم، تا اینکه در روز اول کارم متوجه شدم که وظیفه من نظافت سرویس های بهداشتی در ساختمان اداری است. من شوکه شدم، مطمئن نبودم که بتوانم از پس این کار بربیایم، زیرا از این قبیل کارها در خانه انجام نداده بودم، چه برسد به یک مکان عمومی. من علاقمند به آشپزی بودم و در صورتیکه مجبور به انجام کارهای خدماتی بودم، خوشحال می شدم آشپزی کنم نه اینکه سرویسهای بهداشتی را تمیز کنم! من بهم ریخته بودم و نمی توانستم این وضع را بپذیرم. شوهرم مرا دلداری می داد و می گفت "نگران نباش، مدت کمی این کار را تحمل کن، تا زمانیکه بتوانم کسی را بیابم که در پیدا کردن شغل بهتری کمک کند." به هر حال، شغلم را از دست داده بودم و گزینه دیگری برای انتخاب نداشتم. بنابراین با ناراحتی کار جدیدم را شروع کردم.

وقتی سر کار می رفتم، احساس می کردم که وجهه ام را از دست داده ام. سرم را پایین می انداختم تا از نگاه خیره مردم دور باشم،اما این کار آنها را بیشتر کنجکاو می کرد. حتی از ترس روبرو شدن با آشنایان صورتم را با ماسک می پوشاندم. در این شغل چیزهای زیادی بود که من دوست نداشتم: لوازمی که برای تمیز کردن استفاده می کردم زبر و خشن بود، حجم کارم زیاد بود،  محل کارم از خانه خیلی دور بود و زمان زیادی طول می کشید که با دوچرخه به آنجا برسم. در پایان اولین روز کاریم، بواسطه کار زیادی که انجام داده بودم، پاهایم تاول زده و دستهایم ورم کرده بود. با این حال، روز بعد بدون شکایت سر کار رفتم.

همکارم، خواهر جائو، با من بسیار مهربان بود و چیزهای زیادی در رابطه با کار به من آموخت. یک روز، او به من گفت "من و دیگر همکاران فکر نمی کردیم مدت زیادی اینجا دوام بیاوری، چون تو خیلی زیبا هستی. ما شرط بستیم ظرف سه روز اینجا را ترک می کنی." من لبخندی زدم و گفتم، "خوب من در اینجا گرفتار شده ام". بدیهی است که این یک شغل ایده آل نبود و میخواستم در بخش تجاری کار کنم.

با این وجود، در کار نظافت ماندم. طبق آموزشهای دافا، کارم را خوب انجام داده و سعی می کردم در زندگی روزمره فرد خوبی باشم. سرپرستم از کارم راضی بود، همچنین کارکنان دیگر ساختمان و ماموران پلیس با من رفتار دوستانه ای داشتند که برای من زمینه ای را فراهم کرد تا نهایتا حقیقت را در باره فالون گونگ به آنها نشان دهم. مثلا به خواهر جائو که بودیست بود در رابطه با فالون گونگ و آزار و شکنجه صحبت کردم.

 در آنجا یک اتاق کوچک برای کارکنان در طبقه همکف قرار داشت که در نهایت به جایی برای نجات اشخاص تبدیل شد. طبقات دوم و سوم مربوط به اداره پلیس راهنمایی و رانندگی بود که افراد زیادی برای رسیدگی به کارهای تجاری و شخصی خود به آنجا مراجعه می کردند. بعضی افراد اگر کارشان صبح تمام نمی شد مجبور بودند تا بعد از وقت ناهار هم بمانند و دراین زمان مکانی برای استراحت نداشتند. من آنها را برای استراحت به آن اتاق کوچک کارکنان دعوت می کردم. سپس حقایقی را راجع به فالون گونگ برای آنها می گفتم و توصیه می کردم که از حزب کمونیست چین و تشکیلات وابسته اش کناره گیری کنند. یک روز خانمی که برای کمک به شوهرش در گرفتن گواهی رانندگی جدید آمده بود،  ناهار خریده و می خواست  بیرون میل کند، من او را به اتاقم دعوت کردم، ضمن تشکر شروع به تعریف کردن درباره خانواده اش کرد. گفت شوهرش اغلب بیمار است، من درباره ی مزایای سلامتی تمرین فالون گونگ برایش گفتم. او با دقت گوش کرد و یکی از کتابچه های آشکارسازی حقیقت را خواند. در انتها از من خواست که تمرین را به او یاد دهم. من موقرانه یک نسخه از جوآن فالون را به او دادم و با بعضی دستورالعمل های اولیه او را آماده کردم. زمانی که ساعت اداری عصر شروع شد کار ما تمام شد و او رفت که کارش را کامل کند.

استاد هر روز اشخاصی که دارای رابطه تقدیری از پیش تعیین شده با دافا هستند را به سوی من هدایت می کرد تا از حقیقت آگاه شوند، خصوصا در نوبت کاری آخر هفته. برخی از رانندگان از بیرون شهر برای رسیدگی به امور کاریشان می آمدند، اما متوجه می شدند که اداره بسته است. اگر کارشان خیلی محرمانه یا پیچیده نبود ، پیشنهاد می کردم که  کارشان را در یادداشتی بنویسند تا در روز دوشنبه (بعد از تعطیلات) آن را به کارمندان مربوطه بدهم، سپس جواب را به آنها می دادم. در این موارد ، مستقیما در رابطه با فالون گونگ با آنها صحبت می کردم و اشخاصی که به آنها کمک کرده ام ، معمولا در فهم آن مشکلی نداشتند.

 خانم باغبان مسنی در گلخانه ی حیاط پشتی محوطه پلیس راهنمایی و رانندگی زندگی می کرد، زمانی که ما با هم دوست شدیم، راجع به فالون گونگ به او گفتم. یک شب خانم مسن خواب دید که در آن استاد اشاره کرده بودند که من همه خانواده اش را نجات خواهم داد. روز بعد او با هیجان به من راجع به خوابش گفت و خواست تا به او دافا را آموزش دهم. سپس خواهرش هم شروع به یادگیری فالون گونگ کرد. شوهر خواهرش ، که فا را خوانده بود ولی تمرین نمی کرد، در زمانی که ما تجربیات تزکیه را با او در میان گذاشتیم به اهمیت تمرینات دافا پی برد. سرانجام کل خانواده او حزب کمونیست و تشکیلات وابسته به آن را ترک کردند و بسیاری از نزدیکان خود را هم قانع کردند تا به همین ترتیب عمل کنند. خانم مسن همچنین به من کمک کرد تا منشی حزب در ایستگاه پلیس را متقاعد کنم تا از سی سی پی کناره گیری کند.

به آرامی اما با اطمینان، محیط تزکیه ام را آماده می کردم و قادر به نجات افراد بیشتری بودم. از طریق مطالعه ی  مقاله های مربوط به تجربیات از بر کردن فا توسط تمرین کنندگان، من هم شروع به این کار کردم، در زمانی که زباله را از گوشه و کنار ساختمان پلیس و حیاط آن جمع آوری می کردم فا را از بر می خواندم. با هر کسی که فرصت گفتگو پیدا می کردم، راجع به فالون گونگ و خروج از سی سی پی صحبت می کردم. تحت این شرایط، در آنجا به مدت پنج سال کار کردم.

 صادقانه بگویم، اگر بخاطر نجات موجودات ذی شعور در ایستگاه پلیس نبود، با نگاه انسانی، من شغلم را دوست نداشتم. هرچه بیشتر از شغلم بدم می آمد، بیشتر خسته می شدم و بیشتر خجالت می کشیدم. حرفهای افراد عادی مانند: "شما خیلی جوان و زیبا هستید ، چرا این کارها را انجام می دهید؟" افکار بشری مرا آشفته می کرد. آنگاه ذهن من با انواع وابستگی ها برانگیخته می شد، فکر می کردم زندگی ام خیلی تلخ  و خسته کننده بود. استاد بیان می کنند:

 "مردم  عادی نمی توانند این مساله را ببیند و معتقدند که باید دقیقا آنچه را که قادر هستند انجام دهند. به همین جهت در سراسر زندگی شان برای چیزها رقابت و مبارزه می‌‏کنند، احساس می کنند بطور بدی صدمه خورده اند، فکر می کنند زندگی سخت و خسته کننده است و همیشه فکر می کنند که چیزها غیر منصفانه است." (جوآن فالون)

این برای من واقعا اشاره ای به وضعیتم بود. باید از وابستگی هایم خلاص می شدم. از میان وابستگی هایی مانند غرور، اشتیاق به رقابت، حسادت و اجتناب از کار سخت، گذر کردم. تعداد آنها بسیار زیاد بود. آنگاه فکر کردم، تصادفی نبود که من در چنین محیطی بودم. شاید پیمان بسته بودم که موجودات ذی شعور اینجا را نجات دهم پس من می بایست خودم را به خوبی تزکیه کنم و سه کار را در اینجا به خوبی انجام دهم.این از پیش برای من مقدر شده تا در این شغل ناچیز و رده‌‏پایین به مأموریتم عمل کنم.

همکار جدیدم یک تمرین کننده دافا بود. ما هماهنگ کرده بودیم که مطالب آشکارسازی حقیقت را توزیع کنیم و با اشخاصی که در همسایگی ما بودند در زمان استراحتمان در مورد فالون گونگ صحبت کنیم. ما اغلب به مرکز شستشوی مغزی که در نزدیکی ما بود و تمرین کنندگان دافا آنجا در بازداشت بودند می رفتیم، و افکار درست می فرستادیم تا اینکه آنجا بسته شد. در چند مورد نزدیک بود بازداشت شویم، اما استاد از ما حفاظت  کرد.  بعدها برای من فرصتهایی پیش آمد که به شغل بهتری بپردازم، اما من این تغییر شغل را نپذیرفتم، زیرا نجات موجودات ذی شعور اینجا مهم است.

مدتی بعد، مامور شدم که نظافت ساختمان مجاور را انجام دهم که کارکنان کمتری داشت. برخلاف ساختمان قبلی که موقعی کارم خاتمه می یافت که همه کارکنان رفته بودند، در آنجا می توانستم کارم را در هر زمان که می خواستم انجام دهم و آن را زودتر از زمان کاری ام در ساختمان قبلی تمام کنم. من فرصتی پیدا کردم تا در خانه ام مکانی برای تهیه مطالب آشکارسازی حقایق آزار و شکنجه فراهم کنم. تمرین کنندگان محلی بودند که به تمرین کنندگانی که مشکلات فنی داشتند کمک می کردند، ولی من نیازی به تکیه کردن بر آنها نداشته ام، زیرا فروشنده ای که از او کامپیوتر و پرینترم را خریده بودم قول پشتیبانی فنی را داده بود و من هزینه همه ملزومات را پرداختم.

من در این شغل برای هشت سال کار کرده ام. احساس می کنم که از لحاظ مختلف پخته تر می شوم. بدیهی ترین مورد این است که من در حال رها شدن از تنبلی و وابستگیهای احساسات بشری هستم. برای مثال وقتی از نظافت کف زمین خسته می شدم ، به خودم دلگرمی می دادم و می گفتم " من یک مرید دافا هستم و یک مرید دافا باید قادر باشد تا هرچیز را به بهترین و سریعترین شکل انجام دهد. پس بگذار سریعتر کارم را تمام کنم تا فرصت بیشتری برای مطالعه فا و نجات افراد داشته باشم." یکبار افکار بشری به طرز بدی من را برانگیخت، بطوری که گریه کردم و با خودم گفتم: "چرا باید چنین نظم و ترتیبی برای من باشد؟ چرا باید موجودات ذی شعور را در این محیط نجات دهم؟ چرا باید در این شغل کار کنم؟" وقتی گریه ام قطع شد، به خودم گفتم، "من می خواهم یک مغازه باز کنم و برای خودم کار کنم." بهر حال بعد از اینکه معقولانه محسنات و معایب آن را سنجیدم تغییر عقیده دادم، زیرا هیچ شغل دیگری این اجازه را به من نمی داد که این میزان از زمان برای انجام سه کار داشته باشم. در حال حاضر وقت، باارزشترین چیز است. همچنین این حقیقت برایم روشن شد، که من بواسطه احساسات بشری بهم ریخته بودم، زیرا دوست داشتن یا دوست نداشتن یک شغل ریشه در احساساتم داشت. من به جای اینکه ببینم چه خواسته ای دارم، می بایست  فا و سه کار را در اولویت قرار می دادم. فا تصمیم می گیرد که باید چه کاری را انجام دهم یا ندهم.

اکنون رفتار من بسیار مثبت تر و همراستا با فا است. همه آن چیزی که من به آن فکر می کنم این است که چگونه موجودات ذی شعور بیشتری را نجات دهم. یکروز که سرویس بهداشتی مردانه را تمیز می کردم، یک خانم با عجله به من برخورد کرد و پرسید سرویس زنانه کجاست؟ گفتم که آن در  طبقه دیگری است. سپس درخواست کرد که من مواظب در باشم و او سریع از سرویس مردانه استفاده کند. من موافقت کردم. او واقعا سپاسگزار من بود. ما شروع به گفتگو کردیم و او گفت که برای آزمون کتبی گواهینامه رانندگی اش، از خارج شهر آمده بود. سپس در رابطه با ترک کردن سی سی پی و تشکیلات وابسته اش با او صحبت کردم، و با خوشحالی از حزب خارج شد.

بعضی از ماموران پلیس هم در رابطه با جنبش ترک کردن سی سی پی از من شنیده اند. اخیرا دو تن از روسای حوزه و یکی از دبیران حزب، از سی سی پی و تشکیلات وابسته اش کناره گرفتند. من خوشحال بودم که می توانستم سه کار را بخوبی در این شغل عادی رده‌‏پایین انجام دهم.

مسیر تزکیه من ادامه دارد. من نیاز به مطالعه بیشتر فا دارم تا بر وابستگی هایی که مانع از اعتبار بخشی به فا و نجات افراد می شود، غلبه کنم. من باید پیمانم مبنی بر اینکه به استاد در اصلاح فا کمک کنم را به انجام برسانم، و  در زمانی که در این پایین‌‏مرتبه‌‏ترین سمت کار می کنم موجودات ذی شعور را نجات دهم.