(Minghui.org) گزیده: وقتی شروع به نوشتن نامه برای این افسران کردم، نیکخواهی تزکیه‌کنندگان را بیش از پیش درک کردم. هر جمله‌ای که می‌نوشتم مثل یک گفتگوی رودررو بود. من با قلبم می‌نوشتم و هر جمله و هر کلمه را با مهربانی می‌سنجیدم. از صحبت‌های افراطی یا هر چیزی که ممکن بود عناصر منفی را در مردم برانگیزد اجتناب کردم. متن نامه نه تنها سلیس و روان بود، بلکه مثل صحبتی صمیمانه بود.

درود استاد!

درود هم‌‏تمرین‌‏کنندگان!

در زمان فاهویی آنلاین مریدان دافای سرزمین اصلی چین، مایلم که تجربه‌هایم در نجات موجودات ذی‌شعور را با همه در میان بگذارم. لطفاً به مواردی که نامناسب است اشاره نمایید.

داشتن وضعیت ذهنی نیکخواهانه

آزار و شکنجه‌ی بی‌رحمانه‌ی دافا چشم افراد بسیاری را بسته است و باعث شده که آنها به ضدیت با دافا روی آورند. باعث شده که بسیاری از افسران در بخش دولتی سرزمین اصلی چین مرتکب جنایاتی علیه دافا شوند. اگر مریدان دافا آنها را نجات ندهند، آنها با پایان بسیار غم‌انگیزی روبرو خواهند شد. در رویایی دیده‌ام که اهریمن سرخ، صفوف طولانی‌ای از افسران را یک به یک خفه کرده و می‌کشت. همچنین دیده‌ام که پلیس‌ها در مقابل من زانو زده و التماس می‌کردند که نجاتشان دهم.

در موردی پس از مورد دیگر از شکنجه‌های مریدان دافا توسط پلیس‌های شرور، آگاه می‌شوم که مریدان دافا زیر ضرب و شتم کشته شده‌اند، زیر ضرب و شتم معلول شده‌اند، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته‌اند و یا پس از فرستاده‌شدن به بیمارستان‌های روانی دچار جنون شده‌اند. حتی یک مرید دافا هم– خواه نوزادی چند ماهه بوده باشد و خواه سالمندی ۷۰ ساله– از این آزار و شکنجه‌های بی‌اندازه غیرانسانی در امان نبوده است. غالباً وقتی چنین مقاله‌هایی را می‌خوانم به گریه می‌افتم و عصبانی می‌شوم. چطور می‌توانم آن افراد را نجات بدهم؟

همه‌ی ما می‌دانیم که باید خود را منضبط کنیم که بر طبق استانداردهای دافا شین‌شینگ‌مان را تزکیه کنیم. بنابراین خودم را مجبور کردم که این خشم و اندوه را تحمل کنم. زمانی شد که دیگر طاقت تحمل آن را نداشتم. شروع کردم که فای استاد را حفظ کنم. اصول فا خشم و نفرت مرا در خود ذوب کرد. قدرت فا بیکران است. به این ترتیب، یک بار، دو بار، سه بار، ‌قدرت بیکران فا غم و اندوه و خشم مرا ذره ذره از بین برد. به‌تدریج آرام شدم. به‌تدریج نیکخواهی یک تزکیه‌کننده‌ی دافا بر من مستولی شد.

توانستم نظرات و دیدگاه‌هایم را تغییر دهم. متوجه شدم آن افرادی که مریدان دافا را ربوده و شکنجه کرده‌اند، آنهایی که مریدان دافا را به حبس‌های غیرقانونی محکوم کرده‌اند، آنها نگون‌بخت‌ترین افراد هستند! هنگامی که این فاجعه به پایان خود می‌رسد، هنگامی که زمان مکافات فرا می‌رسد، آنها کجا می‌توانند بروند؟ تاریخ طولانی بشریت پیش از این این نکته را ثابت کرده است: کسانی که مردمی با ایمان صالح را شکنجه می‌کنند، ناگزیر با پایان غم‌انگیزی روبرو خواهند شد. وقتی گناهان‌شان بیش از حد بزرگ باشد، حتی نسل‌های آینده‌ی آنها مجبور به رنج کشیدن خواهند بود. از این نقطه‌نظر، زندگی چه کسی بهتر است و زندگی چه کسی بدتر است؟ قلبم پر از دلسوزی و رحمت برای افسران بخش‌های حکومتی شد. می‌خواستم آنها را بیدار کنم تا بتوانند خود را از سرنوشت حزب پلید کمونیست چین (ح.ک.چ) جدا کنند.

بیدار کردن مردم گم‌شده

وقتی شروع به نوشتن نامه برای این افسران کردم، نیک‌‏خواهی تزکیه‌کنندگان را بیش از پیش درک کردم. هر جمله‌ای که می‌نوشتم مثل یک گفتگوی رودررو بود. من با قلبم می‌نوشتم و هر جمله و هر کلمه را با مهربانی می‌سنجیدم. از صحبت‌های افراطی یا هر چیزی که ممکن بود عناصر منفی را در مردم برانگیزد اجتناب کردم. متن نامه نه تنها سلیس و روان بود، بلکه مثل صحبتی صمیمانه بود. تمرین‌کنندگان به من گفتند که این نامه‌ها بسیار تکان‌دهنده هستند.

در رابطه با مخاطبان نامه، در ابتدا آنها را از روی اخبار آزار و شکنجه‌ی وب‌سایت مینگهویی از استان خودم و نیز برخی استان‌های دیگر مشخص می‌کردم. همین که می‌فهمیدم مرید دافایی ربوده شده است، بلافاصله گزارش اخبار مربوطه را پرینت می‌گرفتم، و سپس نامه‌ها و اخبار شکنجه را برای افرادی که در این اقدامات شرکت کرده بودند آماده کرده و پست می‌کردم. مدتی بعد، به نظرم رسید که باید مقادیر زیادی از مطالب روشنگری حقیقت را برای افسران حکومتی پست کنم تا زهری که ح.ک.چ آنها را با آن مسموم کرده است پاک کنم. آنگاه می‌توانستم که واقعاً آنها را بیدار کنم.

کار سخت و پرزحمت آغاز شد. هر روز در اینترنت دنبال اطلاعات می‌گشتم. در شروع کار، تجربه‌ی زیادی نداشتم. سرعت دانلود کارت‌های شبکه پایین بود. حتی فقط انتخاب مقاله‌ها از اینترنت هم برایم بسیار وقتگیر بود. معمولاً تا بعد از ساعت یک شب بیدار می‌نشستم. مدتی بعد اینترنت پرسرعت تهیه کردم و یک لپ‌تاپ نو خریدم. سرعت اینترنتم بالاتر بود و همچنین تاحدی تجربه به دست آورده بودم.

در مدت یک ماه، بر روی بیش از ۴۰ مقاله‌ی تفسیری در وب‌سایت مینگهویی کار کردم و مطالب آنها را سازماندهی کردم. مطمئن شدم که محتوای نامه‌ام غنی و متقاعدکننده است. سپس، از اطلاعات منتشرشده بر روی وب‌سایت مینگهویی، افسران امنیت عمومی استان خودم را دسته‌بندی کردم. آنها را مخاطب نامه‌هایم قرار دادم و مطمئن شدم که هر یک از آنها حداقل ۱۰ نامه دریافت خواهد کرد. برای اینکه محتوای نامه‌ها تکراری نباشد و همچنین مطالب روشنگری حقیقت تلف نشود، محتوای هر نامه را ثبت کردم. همچنین متن نامه‌ها ترتیبی را دنبال می‌کرد: تاکتیک‌های شکنجه، شرارت و پلیدی شکنجه، محکومیت از سوی جامعه‌ی بین‌المللی، هشدارهای مکافات و غیره.

در رابطه با جزئیات مطالب روشنگری حقیقت، آنها را بر اساس رده و سن تخمینی مخاطبان انتخاب می‌کردم. در رابطه با طول مقالات، اندازه‌ی معقولی را انتخاب می‌کردم اما کاغذ را هدر نمی‌دادم. بیشترین وزن مجاز برای نامه‌ها را استفاده می‌کردم اما از آن فراتر نمی‌رفتم. با وضعیت ذهنیِ پاک و خالص، به تمام جزئیات از جمله ویرایش، طرح‌بندی، پرینت، تا کردن و نوشتن آدرس بر روی پاکت توجه می‌کردم.

برای مثال، مطالب چاپ‌شده را صفحه به صفحه به‌دقت بررسی می‌کردم. اگر می‌دیدم قسمتی از نامه بد پرینت شده است یا متن نامه کج چاپ شده است، یک صفحه جدید پرینت می‌گرفتم. وقتی مطالب را تا می‌کردم، اول دست‌هایم را می‌شستم. مطمئن می‌شدم که محل تا کردن بر روی کلمات واقع نیست تا زیبایی کار حفظ شود. وقتی آدرس را بر روی پاکت می‌نوشتم، مطمئن می‌شدم که خطم واضح و خوانا است. وقتی در نامه‌ها را می‌بستم، دقت می‌کردم که چسب را روی مطالب نریزم. سپس، بررسی می‌کردم که آیا پاکت کاملاً مهر شده است و کل پاکت را با دستم صاف می‌کردم. در این هنگام، نامه را در دستم نگه می‌داشتم، و حس می‌کردم که واقعاً بسیار باارزش است!

وقتی نامه‌ها را پست می‌کردم، غالباً آنها را هم برای مکان‌های ناحیه‌ی خودم و هم سایر مکان‌ها پست می‌کردم. دقت می‌کردم که محتوای آنها غنی و در عین حال مرتب باشد. گاهی نامه‌ها را از منطقه‌ی خودم پست می‌کردم و گاهی از مناطق دیگر. تا آنجا که نامه‌ها بر اساس گزارش‌های مینگهویی در رابطه با اتفاقات مهم و وابسته به زمان بود، بدون توجه به اینکه آفتاب بود یا باران، اطمینان حاصل می‌کردم که نامه‌ها را به موقع پست می‌کنم. معمولاً برای این کار به شهرها و شهرک‌های اطراف سفر می‌کردم. وقتی یک هم‌‏تمرین‌‏کننده ربوده می‌شد، افرادی که در این عمل مشارکت داشتند نامه‌های روشنگری حقیقتی را دریافت می‌کردند که از مناطق مختلف برایشان پست شده بود. آنها غالباً شوکه می‌شدند.

برآورد تقریبی‌ام این است که من و هم‌‏تمرین‌‏کنندگان در یک بازه‌ی زمانی دو ساله حدود ۱۰۰۰۰ نامه‌ی روشنگری حقیقت ارسال کردیم. ۱۰۰۰۰ نامه به سوی شهرها، شهرک‌ها و نواحی کوهستانی روانه شد تا افسران امنیت عمومی را بیدار کند، افسرانی که دروغ‌های ح.ک.چ آنها را کور کرده بود. البته نتایج پرثمر، نیازمند فداکاری‌های قابل توجهی بود. در آن دو سال هرگز قبل از نیمه‌شب نخوابیدم و غالباً تا ساعت یک یا دو شب بیدار می‌ماندم. وقتی لازم بود که تعداد زیادی نامه را در مدت کوتاهی آماده کنیم، هم‌‏تمرین‌کنندگان می‌آمدند تا به من کمک کنند.

اغلب فکر می‌کردم: وقتی که ما با نیکخواهی، برای آنهایی که ما را شکنجه و آزار می‌کنند نامه‌های روشنگری حقیقت می‌فرستیم، آیا این برگرداندن بدی با خوبی نیست؟ به غیر از مریدان دافا، چه کسی می‌تواند چنین کاری انجام دهد؟

برای اینکه این نامه‌های روشنگری حقیقت را در مقیاس وسیعی بفرستم، یاد گرفتم که از موبایلم پیام صوتی ارسال کنم و پیام‌های متنی گروهی بفرستم. طی این روند، غالباً با ثبات قدم و اراده‌ام با چالش‌های موجود رودررو می‌شدم. همین که یکی از گزارش‌های مینگهویی درباره‌ی شکنجه‌ی شدید در ناحیه‌ای را می‌دیدم، بلافاصله مقاله را دانلود می‌کردم و از آن مقاله چند پیام متنی تهیه می‌کردم. سپس، به دنبال شماره‌ موبایل‌های آن منطقه می‌گشتم، شامل افسران امنیت عمومی و نهادهای دیگر حکومتی. سپس شماره‌ها را به صورت گروه‌هایی مرتب می‌کردم. هر گروه تعداد بسیار زیادی شماره تلفن داشت. این برای این بود که از حداکثر ظرفیت پیام متنی گروهی استفاده کنم.

ارسال پیام متنی چندان آسان نبود. ح.ک.چ از برنامه‌ی "سپر طلایی" خود برای فیلتر کردن محتوای پیام‌های متنی استفاده می‌کند. اگر پیام متنی شامل "مرید دافا"، "فالون دافا"، یا "دافا خوب است" بود، از ارسال پیام منتی جلوگیری می‌شد. به همین جهت، اگر می‌خواستیم ماجرایی را بازگو کنیم یا پیامی را به طور واضح بنویسیم، مجبور بودیم به موانع زیادی غلبه کنیم. همچنین موقع آماده کردن پیام متنی باید بارها و بارها تجدید نظر می‌کردیم.

غالباً چنین پیام‌های متنی را از مناطق دیگر ارسال می‌کردم تا ح.ک.چ موقعیتم را ردیابی نکند. بارها، در هوای سرد و یخبندان راه زیادی را طی می‌کردم؛ و با این حال حتی یک پیام متنی هم از سنسورها رد نمی‌شد. برای ویرایش پیام‌های متنی گروهی، به کامپیوتر نیاز بود. بنابراین باید در آن سرما و یخبندان به خانه برمی‌گشتم. بعد از اینکه پیام را ویرایش می‌کردم، دوباره بیرون می‌فرستم تا ارسال آنها را امتحان کنم. اگر ارسال موفقیت‌آمیز نبود، مجبور بودم به خانه برگردم تا دوباره پیام را ویرایش کنم. بنابراین دوباره و دوباره پیام‌های متنی را ویرایش و امتحان می‌کردم.

بعضی اوقات، برای اینکه شرارت را به موقع افشا کنم مجبور بودم در تاریکی شب و در سرمای شدید منفی ۴۰ درجه سانتیگراد به بیرون بروم. بعد از اینکه به خانه برمی‌گشتم، می‌دیدم که برف‌های روی صورتم تبدیل به یخ شده‌اند.

سختی‌ها به هنگام ارسال ام‌ام‌اس

یک روز، یکی از هم‌‏تمرین‌‏کنندگان از منطقه‌ای دیگر، ام‌ام‌اس ‌‏(MMS-‌‏ خدمات پیام چندرسانه‌ای) خود را به من نشان داد. فکر می‌کرد که او را تحسین می‌کنم. اما، دیدم که ام‌ام‌اس او ۱۹ صفحه است، بنابراین سرسری اظهار نظر کردم: "این خیلی طولانی است. آیا افراد عادی این را می‌خوانند؟" او تعجب کرد، اما چیزی نگفت.

کمی بعد در همان شب به من ایمیل زد و از من خواست که یک ام‌ام‌اس آماده کنم. حتی برنامه ویراستار ام‌ام‌اس را نیز برایم فرستاد. آن‌‏وقت از چیزی که گفته بودم پشیمان شدم. من حتی نمی‌دانستم چگونه باید ام‌ام‌اس بفرستم چه برسد به اینکه یکی آماده کنم! در قلبم به استاد گفتم که می‌دانم اشتباه کرده‌ام، که دیگر این جرأت را به خودم نمی‌دهم که بدون فکر کردن، به طور سرسری اظهار نظر کنم، و از استاد خواستم در این وضعیت پیچیده به من کمک کند. از قضا، فردا صبح از خواب بیدار شدم و به خاطر آوردم که تمام دیشب را در خواب ام‌ام‌اس می‌فرستاده‌ام. در خوابم، خیلی‌ها به من می‌گفتند که ام‌ام‌اس های ارسالی من خیلی خوب است. بعضی از آنها در جواب ام‌ام‌اسم از من تشکر می‌کردند.

فکر کردم این تشویقی از سوی استاد است. بنابراین، شروع کردم یاد بگیرم که چگونه از مقاله‌های منتشرشده ام‌ام‌اس آماده کنم. در عرض یک روز این کار را یاد گرفتم. کمی بعد، بیشتر و بیشتر تبحر پیدا کردم. سپس مقاله‌های تشریحی وب‌سایت مینگهویی را به عنوان ‌ام‌ام‌اس می‌فرستادم. بعضی افراد، شامل پلیس‌ها، در پاسخ از من تشکر می‌کردند.

همین که درباره‌ی یک گزارش شکنجه مطلع می‌شدم، بر مبنای وب‌سایت مینگهویی ام‌ام‌اسی آماده می‌کردم. سپس در همان شب ام‌ام‌اس را می‌فرستادم تا در سریع‌‌‏ترین زمان ممکن شرارت را افشا کنم. سپس "ام‌ام‌اس‌های دنباله‌دار" و "اعلام دریافت ام‌ام‌اس" می‌فرستادم. غالباً بازخوردی از تلاش‌هایم دریافت می‌کردم.

ام‌ام‌اس‌های روشنگری حقیقت من موارد شکنجه را در همه جا دنبال می‌کردند. به‌ویژه برای افسران امنیت عمومی، به دنبال نامه‌هایم ام‌ام‌اس‌های حاوی تصاویر مناسب ارسال می‌کردم. تأثیر آن کاملاً خوب بود.

زمانی که ام‌ام‌اس گروهی می‌فرستادم، برای اینکه از مسدودسازی‌های ارتباطی چین دوری کنم، باید شماره موبایل‌های مختلف را در گروه‌های مختلفی مرتب می‌کردم. به این ترتیب، مجبور بودم شماره موبایل‌های مختلف را در فولدرهای مختلفی قرار دهم. زل زدن به تعداد زیادی شماره‌تلفن برای مدت‌زمانی طولانی، می‌تواند چشم‌ها را اذیت کرده و باعث سرگیجه شود. این سخت‌ترین قسمت ساختن ام‌ام‌اس بود.

انتخاب تصویر نیز یکی از قدم‌های مهم بود. تصویر خوب می‌تواند تأثیر کلی و قدرت متقاعدسازی ام‌ام‌اس را افزایش دهد. به‌ویژه اگر ام‌ام‌اس درباره‌ی زیبایی دافا بود، باید تصاویری با رنگ‌های روشن انتخاب می‌کردیم. چنین بازخوردهایی دریافت کردم: یک نفر ام‌ام‌اس مرا دید و گفت: "ببینید تمرین‌‏کنندگان فالون گونگ چقدر توانا و بااستعداد هستند"! می‌دانستم علتش این است که این کارها را با قلبم انجام می‌دهم. با این کار به عنوان نجات مردم برخورد می‌کردم نه صرفاً یک پروژه. زمانی که شین‌شینگ من در حد الزامات فا بود، شگفتی دافا متجلی می‌شد.

ام‌ام‌اس‌هایم را بر روی موبایلم امتحان می‌کردم. تأثیر کلی آن شامل طرح‌بندی، ارتباط بین پاراگراف‌ها، و قدرت کلماتم را دوباره مرور می‌کردم. هر ام‌ام‌اسم را پنج تا شش بار به دقت بررسی می‌کردم تا جایی که کاملاً از آن راضی می‌شدم. معمولاً در ام‌ام‌اس‌هایم غلط تایپی وجود نداشت.

اصلاحاتم را به دقت بازبینی می‌کردم تا مطمئن شوم که دقت، رسایی و تأثیر روشنگری حقیقت بهبود یافته است. به هر جمله، هرکلمه و هر حرف به دقت رسیدگی می‌کردم. پس از مدتی، به یک رویکرد خوب و قابل قبول روشنگری حقیقت رسیدم.

هر ام‌ام‌اس باید مختصر و مفید می‌بود، موضوع روشنی داشت و برای خوانندگان جذاب بود. اگر مطالب بسیار زیادی را درون یک نامه جا می‌دادیم ممکن بود باعث سردرگمی شود. ممکن بود خوانندگان متوجه نشوند که قصد انتقال چه نقطه‌نظری را داریم. بنابراین، ام‌ام‌اس‌هایم معمولاً مختصر و مفید هستند. تا آنجا که چیزی به نجات موجودات ذی‌شعور کمک می‌کرد، انجام کار بیشتر برای آن یا صرف هزینه‌ی بیشتر برای امتحان کردن ام‌ام‌اس برایم مهم نبود؛ کاملاً ارزشش را داشت.

در طول سالی که ام‌ام‌اس آماده می‌کردم، توانستم خودم را خیلی اصلاح کنم. شین‌شینگم آبدیده شد. فرصت نجات موجودات ذی‌شعور را بیش از پیش گرامی داشتم. من ام‌ام‌اس‌های زیادی متمرکز بر گزارش‌های محلی شکنجه آماده کردم. زمانی که این کار را انجام می‌دادم، با بزرگ‌ترین مقاومت در تزکیه‌ام روبرو شدم.

هر زمان که یک ام‌ام‌اس محلی آماده می‌کردم، شیطان از طریق احساساتم با من مداخله می‌کرد. مادرم و خواهر کوچکترم ناگهان به حال مرگ می‌افتادند. در چندین وهله، نمی‌توانستم وابستگی‌ام را رها کنم. خیلی گریه کردم. اما می‌دانستم که این مداخله‌ی شیطان به علت ترسش از ام‌ام‌اس‌های محلی بود، بنابراین تسلیم نمی‌شدم. در ساخت ام‌ام‌اس ثبات قدم به خرج می‌دادم. وقتی کارم را تمام می‌کردم، تمام مداخله‌ها ناپدید می‌شدند. و بازخوردی که از ام‌ام‌اسم می‌گرفتم خیلی خوب بود.

هم‌‏تمرین‌‏کنندگان توصیف می‌کردند که مشاهده کرده‌اند همراه با همکاری گروهی ما و ارتقای شین‌شینگمان، هر جا که ام‌ام‌اس‌های روشنگری حقیقتمان می‌رفت شاهد درخشش خورشید بودیم؛ افراد خوب از ما تشکر می‌کردند و افراد بد تحلیل می‌رفتند.

آبدیده کردن اراده و ثبات قدم

من غالباً با چالش‌های ثبات قدم روبرو می‌شدم. در روزهای سرد، بعد از فرستادن فقط یک پیام، از شدت سرما دستانم درد می‌گرفتند. پاهایم طوری درد می‌گرفتند که گویی ضربه دیده‌اند. آیا من باید پیام‌های متنی روشنگری حقیقت را می‌فرستادم؟ پاسخ همیشه مثبت بود.

با اینکه بعضی وقت‌ها خستگی تا ساعت‌ها در تنم می‌ماند، اما ناراحت نبودم. یکبار تب شدیدی داشتم. تمام بدنم درد می‌کرد. نقاط قرمزرنگی روی پوستم و حتی روی پلک‌هایم ظاهر شد. از شدت درد از خواب بیدار شدم. حال خوبی نداشتم و دلم می‌خواست دو روز همان‌جا بخوابم. اما همین که درباره‌ی خطری که افسران امنیت عمومی با آن روبرو بودند فکر کردم، بلافاصله بلند شدم و از خانه بیرون رفتم تا روال عادی ارسال پیام‌های متنی و ام‌ام‌اس را ادامه دهم.

آزمایش بردباری غالباً در تضادها با افراد عادی ظاهر می‌شد. یک روز پیش از عید پارسال، پیام‌های گروهی برای مردم منطقه‌مان فرستادم. یک نفر در جواب، به من ناسزا گفت. برای او پیام‌های متنی روشنگری حقیقت فرستادم. وقتی خانه را ترک کردم تا پیام‌ها را برایش بفرستم، ماشین‌های امنیت عمومی محل مرا ردیابی کردند. هیچ نمانده بود که بازداشت شوم. خوشبختانه، با محافظت استاد، به موقع متوجه خطر شدم و از آزار و شکنجه دوری کردم. فکر کردم: حتی هوای سرد هم موضوع چندان مهمی نبود. موضوع اصلی این بود که خطر در همه جا در کمین نشسته بود. نجات مردم خیلی سخت بود!

فردا صبح، نامه‌های روشنگری حقیقتی را که دیشب برای نواحی دیگر آماده کرده بودم برداشتم. وقتی منتظر اتوبوس بودم دوباره پیام‌های کوتاه فرستادم. دوباره از سمت آن شخص فحش و ناسزا برایم آمد. او پاسخ‌های مرا نمی‌خواند. بیشتر و بیشتر به من فحش می‌داد. قصد داشتم در اتوبوس پیام‌های متنی بفرستم، اما فحش‌های او احساسات مرا جریحه‌دار کرده بود.

با خود فکر کردم: من از صبحانه‌ام گذشتم. هیچ آبی همراه خودم ندارم. در این اتوبوس دارم یخ می‌زنم و گرسنه هستم. نامه‌های روشنگری حقیقت را با بیدارنشستن هرشبه آماده می‌کنم. با این حال موجودات ذی‌شعور با ما اینطور رفتار می‌کنند؟! خیلی غمگین بودم و دلم گرفته بود... هیچوقت چنین حالی نداشتم. نمی‌توانستم خودم را آرام کنم و دیگر پیام‌های بیشتری نفرستادم.

بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدم، از سر تا پای بدنم یخ زده بود. صورت، دست‌هایم، پاهایم و تمام بدنم درد می‌کرد. خودم را ترغیب می‌کردم که سریع‌تر راه بروم تا بعد از پست کردن آن نامه‌ها زودتر به خانه برگردم.

اما بخاری اتوبوس برگشتی خراب بود. وقتی وارد شدم مثل این بود که وارد یخچال شده باشم. می‌لرزیدم. سپس دیدم که دیگران صندلی‌ام را گرفته‌اند. نارضایتی‌ام حتی بیشتر شد. گریه‌ام گرفته بود: "استاد، من جا برای نشستن ندارم"! وقتی که این فکر را داشتم، دو دانش‌آموز بلند شدند و صندلی‌شان را به من دادند. در این زمان، آن شخص هنوز با پیام‌های متنی‌اش به من ناسزا می‌گفت.

غمگین بودم. فکر کردم: "دیروز چیزی نمانده بود که به خاطر فرستادن پیام‌های متنی به تو بازداشت شوم. امروز در این هوای سرد هنوز دارم برایم پیام می‌فرستم. وجدانت کجا رفته است"؟ در این زمان، اتوبوس شروع به پخش موسیقی زیبایی کرد. یکی از آهنگ‌های مورد علاقه‌ام بود. چشمانم پر از اشک شد.

"زمانی سرگرمی‌های زیادی داشتم. الان برای هیچ سرگرمی‌ای وقت ندارم، تمام وقتم را صرف روشنگری حقیقت می‌کنم. در چنین هوای سردی، هزینه می‌کنم و در بیرون از خانه رنج می‌کشم. هیچ کس از من قدردانی نمی‌کند. دست و پایم یخ زده‌اند. صورتم از فرط سرما درد می‌کند. و دارم فحش می‌شنوم. چه بر سر مردم امروز آمده؟ اگر من به مشکلات آنها اهمیت ندهم و بیرون نیایم تا نامه‌های روشنگری حقیقت برایشان بفرستم، می‌توانم در خانه بنشینم و تلویزیون تماشا کنم، موزیک گوش کنم و چای بنوشم، یا بروم و برای خودم لباس بخرم". خیلی شکایت کردم.

درست زمانی که غمگین و افسرده بودم، ناگهان هوای گرم شروع به وزیدن به پاهایم کرد. افراد داخل اتوبوس گفتند: "هی، بخاری کار می‌کند"! مسافر کنار من گفت: "می‌بینی؟ تنها دریچه‌ی هوای گرم زیر پای تو است. در تمام این اتوبوس چه کسی از تو خوشبخت‌تر است"؟ کلماتش یادآوری‌ای برای من بودند. محافظت استاد را به خاطر آوردم. استاد از دهان این مسافر برای تشویق من استفاده کرد.

بله! به عنوان یک مرید دافا، چگونه شکایت و سختی می‌تواند مانع ایمانم به نجات موجودات ذی‌شعور شود؟ فرستادن پیام‌های متنی را از سر گرفتم. این بار، سرعت ارسال به شکلی استثنایی بالا بود. حتی یک پیام هم مسدود نشد. خودم را تشویق کردم که برای روشنگری حقیقت صبورتر باشم. بعد از اینکه به خانه برگشتم، دیدم صورتم دچار یخ‌زدگی شده. آثارش خیلی واضح بود. متوجه شدم زمان آن است که وابستگی‌ام به "صورت و وجهه" را رها کنم. افکار درست فرستادم تا به طور خاص این وابستگی را هدف قرار دهم. مدتی بعد آن فرد را با نامه‌ها، عکس‌ها و پیام‌های متنی بیشتری دنبال کردم. او ناسزا گفتن به من را متوقف کرد.

یک روز، وب‌سایت مینگهویی از ربودن شدن ده‌ها تمرین‌کننده بدست پلیس‌های شرور شهر رونگ‌چنگ واقع در استان شاندونگ خبر داد. تعداد خیلی بیشتری از تمرین‌کنندگان مجبور به ترک خانه‌های خود شدند. ناگهان، فضایی از بدبینی حکم‌فرما شد.

در همان شب، جزئیات این موارد شکنجه را در ام‌ام‌اسی آماده کردم و آن را برای بیش از ۱۰۰۰ افسر امنیت عمومی ارسال کردم. از افراد خوش‌قلب خواستم که به جستجو و جمع‌آوری اطلاعات شخصی پلیس‌های شرور و اعضای خانواده‌شان کمک کنند تا به شکل موثرتری مانع از پلیدی و شرارت شویم.

یکبار پلیسی در پاسخ پیام‌های تلفنی، ۳ روز به من فحش و ناسزا می‌گفت و مرا تهدید می‌کرد که اگر فرستادن پیام به او را متوقف نکنم وارد عمل خواهد شد. او را نادیده گرفتم. نه تنها ادامه دادم، بلکه ام‌ام‌اس‌هایی با آهنگ "بیداری" – "به افسران امنیت عمومی" برای او ارسال کردم. واکنش او را شنیدم. فحش می‌داد و از عصبانیت بالا و پایین می‌پرید و بعضی چیزهای شکستنی مثل لیوان و مانند آن را خرد کرد. سپس دوباره با پیام‌های متنی مرا تهدید کرد. این بار تحت تأثیر قرار نگرفتم؛ می‌خواستم یک مرید باکفایت استاد باشم.

دو روز بعد، با سمت آگاه او ارتباط برقرار کردم: "برای بار آخر فرصتی به تو می‌دهم. اگر چیزی به تو بدهکار نیستم، باید فحش دادن به مرا متوقف کنی. وگرنه گناهت عظیم خواهد بود". سپس با تله‌پاتی کلمه‌ی "نجات" را انتقال دادم و با ام‌ام‌اس عکسی از رژه‌ای در هنگ‌کنگ برای او ارسال کردم. او واقعاً فحش دادن را متوقف کرد.

به دنبال آنها برای نجات

همچنین مایلم که درباره‌ی دنبال کردن موجودات ذی‌شعور در شهری به منظور نجات دادنشان، تجربه‌ام را در میان بگذارم. یک روز، ام‌ام‌اسی درباره‌ی بو شیلای به بیش از ۱۰۰۰ افسر امنیت عمومی یک شهر فرستادم. حتی قبل از اینکه فرستادن ام‌ام‌اس‌ها را تمام کنم، پیام‌ها و تماس‌هایی را در پاسخ دریافت کردم. سپس من با پیام صوتی به آنها جواب دادم. برخی از آنها صدای ضبط‌شده را به طور کامل گوش دادند.

ام‌ام‌اس‌هایم را متوجه رئیس مرکز شستشوی مغزی آن شهر و اعضای خانواده‌اش کردم. از او خواستم تا کلاس‌های شستشوی مغزی را داوطلبانه منحل کند. نامه‌های روشنگری حقیقتی به منظور افشای ماجراهای "تبدیل کردن" تمرین‌کنندگان فالون گونگ آن منطقه بدست او نوشتم. نامه‌ها را از شهرهای مختلف برای دو دختر او که به‌تازگی به واحد کاری او پیوسته بودند پست کردم. مدتی بعد در خوابم دیدم که او گریه می‌کرد و از من التماس می‌کرد که رهایش کنم. به من گفت تمام اعضای خانواده‌اش از او بیزارند. دیگر نمی‌خواست هیچ کسی را "تبدیل" کند.

‌وقتی برای سرپرست اداره‌ی ۶۱۰ این شهر ام‌ام‌اس فرستادم، به من ناسزا گفت. بلافاصله با یک ام‌ام‌اس دیگر پاسخ دادم. او ناسزا گفتن را متوقف کرد. یک پلیس شرور در این شهر برای سال‌ها در آزار و شکنجه مشارکت کرده بود. بر اساس اخبار وب‌سایت مینگهویی، بیش از ۲۰ نسخه نامه‌های روشنگری حقیقت درباره‌ی جنایات او آماده کردم و نامه‌ها را از شش شهر مختلف برای افراد بسیاری در منطقه‌ی او پست کردم. از هم‌‏تمرین‌‏کنندگان شنیدم که وقتی او تمرین‌کنندگان فالون گونگ را می‌دید، سرش را پایین می‌انداخت و سعی می‌کرد از آنها دوری کند.

رئیس اداره‌ی ۶۱۰ در اداره‌ی مدیریت این شهر، دستورات ح.ک.چ را در آزار و شکنجه‌ی دافا دنبال کرده بود. اخیراً اظهار کرده بود که تمرین‌کننده‌ای را به کلاس شستشوی مغزی خواهد فرستاد. با پیشنهاد تمرین‌‏کنندگان، ام‌ام‌اسی برای افشای اعمال بد او آماده کردم. سپس تمرین‌کنندگان آن منطقه آن ام‌ام‌اس را برای بیش از ۶۴۰۰ نفر از افراد عادی، شامل افراد دستگاه امنیت عمومی ارسال کردند.

در این منطقه تشکیلات اداره‌ی مدیریت بسیار بزرگ و شناخته‌شده بود. خیلی زود بلوایی در میان جمع ایجاد شد. مردم به او ریشخند می‌زدند. اعمال بد او در شکنجه‌ی مریدان دافا در همه جا پخش شده بود. سپس او را با پیام‌های صوتی دنبال کردم. دریافتم که او جرأت نمی‌کند تلفن خانه‌اش را جواب بدهد. سپس به محل کارش زنگ می‌زدم. در محل کار مجبور بود به تلفن‌ها جواب دهد، اما بعد از شنیدن چند کلمه گوشی را می‌گذاشت. بسیار واضح بود که افراد بد قدرت خود را از دست داده‌اند.

اکنون که تجربه‌هایم را می‌نویسم، احساس می‌کنم که چیز خاصی نبوده است، انگار که داستان فرد دیگری را تعریف می‌کنم. اما در آن زمان، اینها یک آزمایش پس از آزمایش دیگر بودند. تعداد بیشماری از چنین آزمایش‌هایی وجود داشت. فقط به خاطر اینکه در فا تزکیه کردم توانستم چنان قدرت اراده‌ای داشته باشم.

امسال، در روز تولد مینگهویی، ابتدا فا را مطالعه کردم و افکار درست فرستادم، و سپس با ذهنی پاک شروع به فرستادن ام‌ام‌اس کردم. تمام طول روز باران می‌بارید. در مدت یک نیم‌روز، برای بیش از ۱۰۰۰ افسر امنیت عمومی ام‌ام‌اس فرستادم. پس از مدتی تمام لباس‌هایم خیس آب بودند. کمی سرد بود؛ اما بدن من خیلی سبک بود، آن‌قدر که انگار پرواز می‌کردم!

بیداری مردم و رهایی آنان

اغلب برای سرپرست اداره‌ی ۶۱۰ نامه‌های روشنگری حقیقت پست می‌کردم. بعد از مدتی به من گفت که برای اینکه از شیطان دور بماند، از شغلش استعفا داده است. از من به خاطر نامه‌هایم تشکر کرد. به تأثیر خوب نامه‌های روشنگری حقیقت پی بردم. به ارسال چنین نامه‌هایی برای سرپرست جدید اداره‌ی ۶۱۰ ادامه دادم.

یک روز، فردی با این سرپرست جدید تماس گرفت و گزارش داد که یک تمرین‌‏کننده‌ی فالون گونگ مطالبی را دارد پخش می‌کند. او در پاسخ گفت: "مطالب فالون گونگ همه جا هستند. چطور می‌شود به آنها رسیدگی کرد؟" بعد از آن، فردی که تماس گرفته بود گزارش دادن درباره‌ی تمرین‌‏کنندگان را متوقف کرد.

فرد دیگری مطالب روشنگری حقیقت را به اداره‌ی امنیت عمومی برد. پلیس از او پرسید: "این مطالب را از کجا آورده‌ای؟ کسی که این مطالب را توزیع می‌کرد چه شکلی بود؟ اگر نتوانی به ما اطلاعات را بگویی، پس شاید خودت فالون گونگ را تمرین می‌کنی. بلند شو برویم اول خانه‌ی تو را بگردیم". این شخص فهمید که پلیس قصد ایجاد مزاحمت برای او دارد. بلافاصله گفت: "من اشتباه کردم. دیگر به چنین موضوعاتی توجه نمی‌کنم".

یکبار، ‌دو تمرین‌کننده‌ی محلی به اداره‌ی امنیت عمومی برده شدند. پلیس‌ها گفتند که نامه‌های روشنگری حقیقت بسیار زیادی به دستشان رسیده است و می‌دانند که فالون گونگ چیست. آنها همان روز آن دو تمرین‌کننده را به خانه فرستادند. به نظر می‌رسید که آن نامه‌های روشنگری حقیقت واقعاً موثر هستند.

شش ماه پیش، یک مدرسه‌ی راهنمایی در منطقه، چیزهای توهین‌آمیزی را در سالن ورودی‌اش آویزان کرد. تمرین‌کننده‌ای زیر فشار قرار داشت زیرا از امضای برگه‌ای که به دافا توهین می‌کرد خودداری کرده بود. من و هم‌‏تمرین‌‏کنندگان بیش از ۱۰۰ نامه‌ی روشنگری حقیقت تهیه کردیم و آنها را از شهرهای مختلف پست کردیم. این تمرین‌کننده نیز مواردی از مکافات را برای مدیر مدرسه بیان کرد. پس از مدتی، مدیر و معلم‌های این مدرسه‌ی راهنمایی شروع به صحبت درباره‌ی مهربانی تمرین‌‏کنندگان فالون گونگ کردند و داوطلبانه آن مطالب تبلیغاتی افتراآمیز را از آنجا برداشتند.

یک روز صبح، سوار قطاری به مقصد شهر دیگری بودم. ناگهان یادم آمد که تمرین‌کننده‌ای در یکی از شهرهای مجاور به زودی محاکمه خواهد شد، بنابراین دو پیام با نام‌های "چشم‌هایتان را پاک کنید" و "مأمور خوبی باشید" برای افسران امنیت عمومی آن شهر فرستادم. امیدوار بودم که آنها را بیدار کنم، به طوری که آزار و شکنجه‌ی مردم خوب را متوقف کنند. از دو موبایل استفاده کردم و پیام را برای ۷۰ نفر فرستادم.

اواخر آن روز، خبرهای خیلی خوبی شنیدم: در زمان ارسال پیام‌های متنی‌ام، دادگاه کاملاً غیرعادی شده بود. ده‌ها مأمور، انگار که دستوراتی از مقامات بالا رسیده باشد، هم‌زمان پیام متنی را در موبایلشان می‌خواندند. سپس آنها با بهت و شرمندگی به همدیگر نگاه کردند.

اعضای خانواده‌ی هم‌‏تمرین‌‏کنندگان نمی‌دانستند چه اتفاقی دارد می‌افتد و فقط آرام به نظاره نشسته بودند. در این زمان، قاضی پرونده ناگهان پایان جلسه را اعلام کرد و گفت که تاریخ دیگری را برای جلسه‌ی محاکمه تعیین خواهد کرد. وقتی همه می‌رفتند، قاضی به اعضای خانواده‌ی تمرین‌‏کنندگان گفت که نمی‌خواست برای این پرونده "اعلام محکومیت" کند؛ او امیدوار بود که آن تمرین‌کنندگان بتوانند از طریق رشوه‌دادن آزاد شوند. این برای من خیلی دلگرم‌کننده بود: از حمایت استاد متشکرم که پیام متنی را در زمانی که محاکمه‌ی غیرقانونی در جریان بود برای دادگاه ارسال کردم. در عین حال، معتقد شدم که در دستگاه امنیت عمومی هنوز افراد خوب وجود دارند. آنها نمی‌خواستند با پیروی از دستورات ح.ک.چ مرتکب اعمال بد شوند.

در سال نوی چینی امسال، پیام‌های متنی و ام‌ام‌اس برای افراد کمیته‌ی استانی حزب در منطقه‌ی خودم فرستادم. یکبار برایشان ام‌ام‌اسی با عکسی از اشاعه‌ی فای تمرین‌کنندگان هنگ‌کنگی فرستادم. فردی از اداره‌ی امنیت عمومی یک پیام خالی برایم فرستادم.

فکر کردم که باید از حقیقت آگاه باشد، اما به خاطر فشارها جرأت این را ندارد که چیزی بگوید. بنابراین، به او پاسخ دادم: "این فاجعه‌ای که افراد خوب را مورد شکنجه و آزار قرار می‌دهد در شرف پایان است. حقیقت برای جهان آشکار خواهد شد. در نبرد بین نیکی و پلیدی، افراد خوب مطمئناً زمانی را خواهند دید که پلیدی با مکافات روبرو خواهد شد! تمرین‌‏کنندگان فالون گونگ صادقانه امیدوارند که تمام مردمِ مهربان خوشبخت و ایمن باشند"! سپس آن فرد موبایلش را خاموش کرد. می‌دانستم که واقعاً پیام را فهمیده است.

برای مدتی، ام‌ام‌اسی بر پایه‌ی مقاله‌ی "پایان شرم‌آور شکنجه‌گران" آماده کردم، که یک مقاله‌ی تشریحی در وب‌سایت مینگهویی بود. این ام‌ام‌اس را برای بسیاری از افسران امنیت عمومی استان شاندونگ فرستادم. سپس موارد مکافاتی را که در استان شاندونگ به وقوع پیوسته بود جمع‌آوری کردم و آنها را از طریق ام‌ام‌اس، و به دنبال آن پیام صوتی، ارسال کردم.

یک پلیس زن در شهر رونگ‌چنگ از همسرش خواست که تلفن را جواب بدهد. همسرش جواب تلفن را داد اما تلفن را روی بلندگو گذاشت. شنیدم که آن زن می‌گفت: "می‌شنوی؟ فالون گونگ است. در مخصمه‌ی خیلی بدی افتاده‌ایم. آن افراد کارهای خیلی زیادی انجام دادند، و حالا فالون گونگ به دنبال ما آمده است". آن زن و شوهر با هم حرف می‌زدند و حتی پس از اینکه پیام صوتی ضبط‌شده به پایان رسید نمی‌خواستند گوشی را بگذارند. مهربانی این خانواده را دیدم، بنابراین ام‌ام‌اسی برایشان فرستادم، "موهبتی برای سال اژدها".

یک روز، به یاد چند پلیس شرور افتادم که در اردوگاه کار اجباری مرا شکنجه کرده بودند. ام‌ام‌اسی برایشان فرستادم: "هشدارهایی از رویداد وانگ لیجون". در کمال تعجب، بدنام‌ترین پلیس آنجا، وانگ، به من پاسخ داد و پرسید که من کیستم. سوال او خاطره‌ی شکنجه‌های تمرین‌کنندگان بسیاری توسط او را در ذهنم زنده کرد.

از خودم پرسیدم: "از او متنفری؟ اگر فاجعه سر برسد، اگر ببینم او در آتشی گیر افتاده است، آیا دستم را به سویش دراز نخواهم کرد"؟ همین که این فکر را داشتم، نیکخواهی‌ام به عنوان یک مرید دافا ظاهر شد. وضعیت ذهنی‌ام را تنظیم کردم و یک نامه‌ی روشنگری حقیقت فقط برای او آماده کردم. در آن لحظه، رنجشی که برای چند سال از او در دل داشتم کاملاً ناپدید شد. آنچه باقی بود فقط نگرانی و دلسوزی برای موجود زنده‌ای بود که جنایات بسیار زیادی مرتکب شده بود. شبی که آن نامه‌ی روشنگری حقیقت را برای او نوشتم، در خوابم او جلوی من گریه کرد.

ام‌ام‌اس درباره‌ی وانگ لیجون را برای بیش از ۱۰۰۰ نفر در کمیته‌ی امور سیاسی و حقوقی و دستگاه‌های امنیت عمومی ارسال کردم. تأثیر ام‌ام‌اس‌ها فراتر از حد انتظارم بود. برای من پاسخ می‌فرستادم. جالب‌توجه‌ترین آنها از سوی رئیس امنیت عمومی مرکز استان‌مان بود.

پیام‌ها را ویرایش کردم و برای او پاسخی فرستادم. به او گفتم که چرا باید از ح.ک.چ خارج شود و چرا از افراد می‌خواهیم که بگویند "فالون دافا خوب است". به او گفتم: "فالون گونگ تزکیه‌ی فای بودا است. صرفنظر از اینکه چه کسی مریدان فای بودا را شکنجه کرده است، مرتکب گناه عظیمی شده است. اما، فای بودا بیکران است. پنج کلمه‌ی چینی "فالون دافا هائو" قدرت فای بودا را همراه خود دارند و می‌توانند برای مردم کارما را کاهش دهند. بنابراین، آنهایی که از آنچه انجام داده‌اند پشیمان هستند و مایلند شروع دوباره‌ای داشته باشند می‌بایست در گفتن "فالون دافا هائو" پافشاری کنند".

بعد از اینکه ام‌ام‌اس را فرستادم و به خانه برگشتم، کلمات استاد را دیدم،

"چیزهایی که در حال انجامشان هستید امروز می‌‏توانند شیطان را شوکه و وحشت‌‏زده کنند، می‌‏توانند به طور عظیمی شیطان را کاهش دهند و آن را بازدارند، می‌‏توانند شیطان را به وحشت انداخته و مانع از این شوند که توان ادامه‌‏ی شکنجه و آزار را داشته باشد، و نهایتاً می‌‏توانند این شکنجه‌‏ی شیطانی را وادارند که کاری جز پایان یافتن از دستش بر نیاید. این چیزی است که مریدان دافا در این زمان قبل از اینکه فا دنیای بشری را اصلاح کند در حال انجامش هستند، و با عظمت است." ("آموزش فا در کنفرانس فای بین‌‏المللی ۲۰۰۴ در نیویورک")

برایم خیلی الهام‌بخش بود. در آن لحظه می‌خواستم بگویم: "به عنوان مرید دافایی که الزامات استاد را برای نجات موجودات ذی‌شعور دنبال می‌کند، مشتاقانه پناه موجودات ذی‌شعور خواهم بود"!

مایلم که این مقاله را با شعری که اغلب مرا به گریه می‌انداخت – به نام "کنار من بنشین" – به پایان برسانم تا افکارم در رابطه با یاری کردن استاد در اصلاح فا را ابراز کنم:

"کنار من بنشین
چشمهایت را ببند
با هم در سکوت
خواستار پایان شکنجه
پایان کشتار
و پایان آزار و اذیت می‌شویم
شفقت در قلب ما می‌شکفد
با هم در سکوت
آرزوی ما می‌تواند تفاوت ایجاد کند"

سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم هم‌‏تمرین‌‏کنندگان! هه‌شی.