(Minghui.org) آن سال بطور اتفاقی مینگهویی را پیدا کردم، و قلب سرگردانم پس از خواندن مقالات مینگهویی به طور کامل پاک شد. فهمیدم که باید در تزکیه‌ی دوره‌ی اصلاح فا شرکت کنم و سه کار خواسته‌شده از مریدان دافا را انجام دهم.

-- از نویسنده

درود استاد نیکخواه! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

زمانی که در دبیرستان بودم، تمرین‌های فالون گونگ را از یکی از همکلاسی‌هایم یاد گرفتم. معمولاً برای اینکه پاهایم را به صورت ضربدری روی هم قرار دهم هیچ مشکلی نداشتم، اما بطورعجیبی وقتی سعی می‌کردم مدیتیشن فالون گونگ را انجام دهم پاهایم خیلی درد می‌گرفت و طولانی‌ترین زمانی که می‌توانستم با پاهای ضربدری بنشینم ۸ تا ۹ دقیقه بود. همکلاسی‌ام کتاب جوآن فالون را نیز به من قرض داد، اما بعد از مدتی، مجبور شد کتاب را پس بگیرد. شاید فقط یک بار نگاهی به محتوای آن انداختم. با وجود اینکه هیچ ایده‌ای نداشتم که جوآن فالون درباره‌ی چیست، تصمیم گرفتم فالون گونگ را امتحان کنم و برای خودم این هدف را قرار دادم که در یک نشست، به مدت ۱۰ دقیقه مدیتیشن کنم. حدود سه هفته بعد، برای اولین بار توانستم پاهایم را به مدت ۱۵ دقیقه بطور ضربدری روی هم قرار دهم. لحظه‌ای که مرز ۱۵ دقیقه را رد کردم، احساس کردم چیزی وارد بدنم شد و بلافاصله فوق‌العاده احساس راحتی کردم. از آنجا که نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است، کمی ترسیدم. صبح روز بعد، استفراغ و اسهال در من شروع شد. علائم و نشانه‌ها به همان سرعتی که آمده بودند، رفتند. تا بعدازظهر به طور کامل خوب شدم. در تابستان سال ۱۹۹۳ این اتفاق افتاد. حتی قبل از اینکه ایده‌ی روشنی داشته باشم که فالون گونگ چیست، استاد یک فالون در من نصب کرده و بدنم را تنظیم کرده بود. هنوز هم وقتی که به این موضوع فکر می‌کنم چشمانم پر از اشک می‌شود.

پس از اینکه در ماه ژوئیه سال ۱۹۹۹ آزار و اذیت فالون گونگ آغاز شد، محیط انجام تمرین‌ها و مطالعه‌ی فا با هم‌تمرین‌کنندگان را از دست دادم. به تدریج تزکیه‌ام را رها کردم، و در سال بعد به پیدا کردن کار و ساختن یک زندگی مشغول شدم. قبل از اینکه متوجه شوم، سال ۲۰۰۸ شد. آن سال به‌طور اتفاقی مینگهویی را پیدا کردم، و با خواندن مقالات مینگهویی قلب سرگردانم به طور کامل پاک شد. فهمیدم که باید در تزکیه‌ی دوره‌ی اصلاح فا شرکت کنم و سه کار خواسته‌شده از مریدان دافا را انجام دهم. از زمان این نقطه‌ی عطف، تزکیه‌ی "انفرادی‌ام" را شروع کردم، باز هم بدون محیطی برای تبادل تجربه با هم‌تمرین‌کنندگان.

۱. محیط خانواده‌ی من یک فرصت تزکیه است

پدرم

یک روز، وقتی که دیدم پدرم در حال نوشتن مقاله‌ای در تمجید از یک رهبر فقید حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و خودِ حزب شرور است، بدون فکر کردن به او گفتم: "پدر، حزب کمونیست فرقه‌ای شیطانی است." واکنش احساسی او مرا شوکه کرد، اما خودم را آرام نگاه داشتم. او برای حدود نیم ساعت به من ناسزا می‌گفت، و من در جوابش هیچ چیزی نگفتم. در روزهای بعد، هر زمان که دهانم را باز می‌کردم تا چیزی بگویم، با استدلال‌های مخالف و ناسزا از طرف او مواجه می‌شدم. بسیار آشفته شدم. مدتی بعد متوجه شدم که بعنوان یک تمرین‌کننده، باید هنگام مواجه شدن با تضادها به درونم نگاه کنم.

اولین باری که توانستم شگفتی نگاه به درون را تجربه کنم بعد از یک درگیری احساسی بود. بعد از یک مشاجره با پدرم، با پاهای ضربدری روی تختم نشستم و متوجه شدم که در قلبم هنوز هم نفرت و ذهنیت جنگ‌طلبانه دارم. لحظه‌ای که آن وابستگی‌ها را در درونم کاویدم، احساس کردم چیزی بالای سرم به‌دور خود می‌چرخد، که برای مدتی طول کشید. وقتی که دوباره صدای پدرم را شنیدم، دیگر برایم ناراحت‌کننده نبود. می‌دانستم که استاد بعد از مشاهده‌ی اینکه من کاستی‌هایم را شناسایی کردم، کمک کردند تا این تضاد را حل کنم.

قبل از تعطیلات سال نو چینی امسال، ناگهان احساس ناراحت‌کننده‌ای همراه با گرفتگی بینی و آبریزش داشتم. فرستادن افکار درست هم به‌نظر می‌رسید اصلاً کمکی نمی‌کند. در آستانه سال نو چینی، پدرم خانه را با کاغذ‌های تزئینی چینی، کاغذهای شعر و فانوس‌هایی تزئین کرده بود، که همه‌ی آنها نام و آرم شرکت بیمه‌ی خانواده‌ی ما را داشتند.

می‌خواستم کاغذهای تزئینی که به پنجره آویزان شده بودند را بردارم، اما پدرم مانع من می‌شد. دانستم که او به طور بدی توسط اهریمن کنترل می‌شود، و تصمیم گرفتم برای چند روز صبر کنم. با این حال، علائم بیماری من بدتر و بدتر می‌شد، و آبریزش بینی‌ام حتی در طول مطالعه‌ی فا، تمرین‌ها و فرستادن افکار درست ادامه داشت. در نهایت، حتی برای تنفس مشکل داشتم. نمی‌توانستم دلیل آن را بفهمم، اما به نوعی احساس مبهمی داشتم که وضعیت من با آن تزئینات در ارتباط است. یک هفته بعد در حین فرستادن افکار درست ناگهان یک شکل پنگوئن‌مانند به اندازه‌ی خودم را مشاهده کردم که سمت راست من ایستاده بود. از آنجا که من با چشم آسمانی بسته تزکیه می‌کنم، می‌دانستم که آن از شفقت استاد است تا طبیعت مداخله‌ای که با من می‌شد را نشانم دهد و به من خاطر نشان کنند که توجه کنم.

دو روز بعد تصمیم گرفتم که صرفنظر از اینکه پدرم چگونه واکنش نشان دهد، تمام تزئیناتی که در خانه قرار داده بود را بردارم. ابتدا فانوس‌های اتاق نشیمن را برداشتم و روز بعد کاغذ‌های تزئینی روی پنجره را درآوردم. پدرم به شدت عصبانی شد، اما وی را نادیده گرفتم و به مطالعه‌‌ی فا ادامه دادم. عصر روز جشنواره‌ی فانوس، کاغذ‌های شعر و یکی دیگر از کاغذ‌های تزئینی را پاره کردم. روز بعد، علائم بیماری به‌طور معجزه‌آسایی ناپدید شد. واضح بود که اهریمن خود را در آن چیزها پنهان کرده بود. کمی بعد وقتی که برای تمیز کردن محل اقامت قدیمی‌مان رفتم، همه‌ی کتاب‌های قدیمی که توسط رهبران ارشد حزب اهریمنی کمونیست و اعضای دیگر آن نوشته شده بود را سوزاندم.

پدرم که یک معلم با تجربه و قدیمی در امورسیاسی بود، به خود خیلی افتخار می‌کرد و از ایدئولوژی‌های ح.ک.چ پر بود. وقتی که من دی‌وی‌دی هنرهای نمایشی شن‌یون را برای او پخش کردم، اشک از چشمانش جاری شد، اما چیزی نگفت. وقتی به نمایش مضحک پشت رویداد خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در تیان‌آن‌من اشاره کردم، او استدلال کرد که هر حزب حاکمی مجبور به بکارگیری تاکتیک‌های سیاسی برای بقای خود است. هنگامی که به او گفتم که هیچ قانونی در چین فالون دافا را غیر قانونی نمی‌سازد، و این که بسیاری از تمرین‌کنندگان به طور غیر قانونی دستگیر شده بودند، او گفت که فقط مردم بد زندانی می‌شوند. وقتی که از او درخواست کردم تا به نُه شرح و تفسیر درباره‌ی حزب کمونیست گوش دهد، او گفت که این کتاب بخشی از توطئه‌ی یک گروه خاص برای تصاحب سرزمین اصلی چین است. وقتی که برنامه‌ی "فرهنگ الهام‌گرفته‌ی الهی" را از رادیوی مینگهویی گذاشتم، او آن را به عنوان خرافات رد کرد. هنگامی که به دموکراسی اشاره کردم، او ادعا کرد که آن توطئه‌ی کشورهای سرمایه‌داری است. هنگامی که به فساد و رشوه‌ی شایع در جامعه چین اشاره کردم، او احساس نکرد که چیز غیرمعمولی است. هنگامی که در مورد باورم صحبت کردم، از من پرسید که چرا برای تزکیه به کوهستان نمی‌روم.

یک روز هنگامی که پدرم دوباره ادعا کرد که هیچ بودا، دائو یا خدایی وجود ندارد، از او پرسیدم: "پدر، آیا شما به من نگفتید که یک روز صبح در سال ۲۰۰۹ با چشمان خودتان دیدید که بودای طلایی درخشانی از پنجره به داخل پرواز کرد؟ به خاطر دارم که گفتید بودا در یک گوشه از اتاق نشیمن ما برای بیش از ۱۰ دقیقه ماند." او حرفی برای گفتن نداشت.

برادر بزرگترم

برادر بزرگتر من صرع دارد و در طول یک دوره‌ی زمانی، بسیار شرور به نظر می‌رسید. او در هنگام نام بردن از استاد و دافا فحش و ناسزا به زبان می‌آورد. هر مطلبی از روشنگری حقیقت را که جلوی چشمش بود پاره‌پاره می‌کرد. می‌دانستم که اهریمنان پوسیده‌ی زیادی در حال کنترل او بودند. احتمالاً به دلیل تزکیه‌ی من بود که آن موجودات سطح پایین آمده بودند تا با او مداخله کنند. هر زمان که این اتفاق می‌افتاد، حتی به نظر می‌رسید صورت او تغییر شکل می‌دهد.
در ابتدا، احساس درماندگی می‌کردم چون برادرم اصلاً به حرف من گوش نمی‌داد. افکار بسیار بدی نیز در مورد او پرورش داده بودم. هر وقت در حال انجام تمرینات بودم، این قبیل افکار غفلتاً بالا می‌آمد و بطور ناگهانی در ذهنم بروز پیدا می‌کرد. و روز بعد برادرم حتی شرورتر ظاهر می‌شد. این وضعیت برای نزدیک به دو ماه طول کشید. یک روز ناگهان احساس ترس بسیار قوی داشتم و می‌خواستم تزکیه را رها کنم. سپس در مینگهویی با مقاله‌ای روبرو شدم که در آن نویسنده در مورد اینکه چگونه با حفظ کردن فا بر یک تجربه‌ی مشابه غلبه کرده، صحبت می‌کرد. اما هنگامی که من به همان روش عمل کردم، به نظر نمی‌رسید که حفظ فا هیچ اثری بر روی کاهش افکار شیطانی من داشته باشد.

یک روز دوباره این افکار بد، مرا آزار می‌داد. در قلبم به استاد گفتم: "اگر مرید شما نمی‌تواند از شر این افکار پلید رها شود، لطفاً مرا به طور کامل نابود کنید. لطفاً به من اجازه ندهید که هیچ کار شرورانه‌ای انجام دهم." همچنین برای تمام ماه بعد، در کل مدت تمرین‌ها فا را از حفظ می‌خواندم. یک روز که درحال انجام تمرین بودم، ناگهان احساس کردم چیزی از سرم برداشته شد و ذهن من بلافاصله خالی شد. می‌دانستم که افکار شیطانی که نسبت به برادرم داشتم، از بین رفته است. پس از آن برادرم با شرارت کمتری عمل می‌کرد. متوجه شدم که استاد درد و رنج مرا به دوش گرفت و مرا قادر ساخت تا این آزمون را بگذرانم.

یک شب بعد از شام درحالی که من و برادرم گفتگو می‌کردیم، او گفت "آن فرد کارهای بد زیادی انجام داده، با این حال تو هنوز هم تلاش می‌کنی بی‌عدالتی او را جبران کنی." بلافاصله متوجه مشکلم شدم. پاسخ دادم: "من ابداً علاقه‌ای به آن شخص ندارم. فقط نامش را آوردم تا تفکر حزب شرور را وقتی که با افراد خودش رفتار می‌کند، به تو نشان دهم." به نظر می‌رسید که او متوجه‌ی منظورم شد. همان‌‏طور که اخبار بیشتری را در اینترنت می‌خواند، متوجه شد که حزب کمونیست واقعاً بسیار پلید است.

سال گذشته کمیته‌ی محلی، رویدادی را برای امضای به‌اصطلاح "کارت تعهد" راه‌اندازی کرد، آن کمپینی بود که قصد داشت تا تمرین‌کنندگان را وادار کند که تعهد دهند فالون گونگ را تمرین نخواهند کرد. هنگامی که افراد کمیته به خانه‌ی من آمدند، کمی دستپاچه ‌شده بودم. به آنها ‌گفتم: "من قصد ندارم در این امضاهای اجباری شرکت کنم و نامم را بنویسم." سپس به سرعت در را ‌بستم. با این حال، آنها دوباره در زدند. این بار برادرم با عجله در را باز کرد. از آنها سوال کرد: "شماها کی هستید؟ کارت شناسایی‌تان را ببینم! من به حزب کمونیست حتی باور ندارم. ح.ک.چ یک فرقه‌ی شیطانی است. به نظرم بهتر است شماها انرژی‌تان را روی این بگذارید که برای ما شغلی پیدا کنید!" و بعد تنها چیزی که شنیدم صدای پایین رفتن آنها از پله‌ها بود. برادرم افراد کمیته را دور کرد! خیلی خوشحال شدم و فکر کردم، "استاد، برادرم نیز در حال حفاظت از فا است!"

پس از حوادث امسالِ بوشیلای و وانگ لیجون، برادرم برای پیدا کردن اطلاعات بیشتر در مورد آنچه اتفاق افتاده بود شروع به گشتن در اینترنت کرد. یک روز به من مقاله‌ای را نشان داد که ظاهراً در آن، از آنچه که رخ داده بود برای بدنام کردن فالون گونگ استفاده شده بود. به او گفتم: "چرا وقتی که می‌دانی این شایعات دروغ هستند هنوز هم آنها را باور می‌کنی؟ من اینجا در مقابل تو هستم. بعد از این همه سال به وضوح دیده‌ای که فالون گونگ واقعاً درباره‌ی چیست. اگر نتوانستم در طول این سه سال تو را متقاعد کنم که فالون گونگ خوب است، برای سال چهارم سعی خواهم کرد. اگر باز هم موفق نباشم، همین‌‏طور ادامه می‌دهم تا اینکه سرانجام ذهنت را در مورد فالون گونگ تغییر دهی." پس از این گفتگو، هرگز نشنیده‌ام چیز بدی در مورد دافا بگوید.

بعد از اینکه برای چند روز درهنگام مطالعه‌ی فا چرت می‌زدم، به منظورعبور از این مانع، تصمیم گرفتم با صدای بلند کتاب‌های دافا را بخوانم. دو سخنرانی از جوآن فالون را در صبح و یکی دیگر را در بعدازظهر می‌خواندم. وقتی خواندن کل کتاب را با صدای بلند تمام کردم، از اینکه برادرم هیچ واکنش بدی نشان نداده بود شگفت‌زده شدم. در گذشته، هر زمان که می‌شنید کتاب‌های دافا را می‌خوانم، به من ناسزا می‌گفت. در حال حاضر من چهار بار جوآن فالون را با صدای بلند در حضور او خوانده‌ام و او هرگز چیزی نگفته است. علاوه بر این، اخیراً ظاهر چهره‌ی او و همچنین تن صدایش به حالت عادی برگشته است. دیگر اهریمن زیادی برای کنترل او وجود ندارد.

اشاره کنم که پدر و برادرم، صرفنظر از اینکه که چطور بعضی مواقع شرورانه رفتار کرده بودند، هرگز به کتاب‌های دافا که در میز کنار تختم گذاشته بودم دست نزدند. بنابراین برای من روشن بود که هر چه انجام می‌دادند برای هدف قرار دادن شین‌شینگ من بود. به لطف آنها، من توانستم نفرتم و قلبی را که در طی سال‌ها به دنبال انتقام، حسادت و بسیاری از وابستگی‌های دیگر بوده را شناسایی کنم. در آغاز، من پدر و برادرم را تحمل می‌کردم چون متوجه شدم که حتماً کاستی‌هایی در من هست که باید برطرف شود. سپس متوجه این موضوع شدم که آنها برای بهبود شین‌شینگ من در واقع فداکاری‌های فوق‌العاده‌ای انجام داده‌اند. به این ترتیب، تحملم نسبت به آنها بیشتر به شفقت نسبت به آنها تبدیل شد. همان‌‏طور که به بهبود شین‌شینگم ادامه می‌دادم، لایه به لایه از اصول دافا نیز خود را به من نشان می‌دادند. عمیقاً می‌دانستم که که این تحمل‌های عظیم استاد و نظم و ترتیب‌های دقیق ایشان بود که به من کمک کرد تا همه چیز را متعادل کنم و مرا قادر ساخت که تا این مرحله بیایم.
استاد بیان کردند:

"در تزکیه‌ی فای بودا، شما مجبورید پرتوان و به‌طور قاطع به‌پیش بروید." (جوآن فالون)

من با جدیت تلاش خواهم کرد که استاد را در اصلاح فا یاری کنم، و سه کار را به خوبی انجام خواهم داد تا لایق لطف و محبت استاد باشم.

۲. کمک به همکلاسی سابقم برای برگشتن به تزکیه

همکلاسی‌ای که برای اولین بار مرا با دافا آشنا کرده بود، مدت طولانی‌ای بود که دیگر تزکیه نمی‌کرد. همیشه می‌خواستم به او کمک کنم که به مسیر تزکیه بازگردد. اولین بار که به او تلفن کردم تا جلسه‌ای داشته باشیم، حالت تهوع به من دست داد و خیس عرق شده بودم و نمی‌توانستم به خوبی ببینم. مدام افکار درست فرستادم و دو روز بعد به طور کامل بهبود پیدا کردم، یعنی درست در زمان جلسه‌مان. فهمیدم که او ازدواج کرده و یک فرزند دارد. هر چند ما گفتگویی داشتیم، شدیداً احساس می‌کردم که یک دیوار نامرئی ما را از هم جدا می‌کرد.

امسال پس از انتشار "آموزش فای بیستمین سالروزِ" استاد، می‌خواستم که همکلاسی قدیمی‌ام را دوباره ببینم. چگونه باید یک فرصت ایجاد می‌کردم؟ در مقابل تصویر استاد ایستادم و در قلبم گفتم: "استاد، می‌خواهم این شخص را ببینم. لطفاً به من کمک کنید." برای چند روز مرتب به این فکر می‌کردم، و سپس در آخر هفته تلفنی از طرف هم‌کلاسی‌ام داشتم، که می‌گفت می‌خواهد ملاقاتی با من داشته باشد. بسیار خوشحال شدم و می‌دانستم که استاد نیکخواه خواسته‌ی مرا برآورده کرده است.

هنگامی که او را دیدم، گفت که همسرش، فرزندشان را برای دیدار با والدینش برده است و زمانی که در راه رفتن به محل کارش بوده، یک تماس تلفنی از محل کارش داشته که به او یک روز مرخصی داده‌ بودند. به وضوح می‌‌دانستم که این نظم و ترتیب استاد بود. همکلاسی‌ام گرم صحبت بود، و من در این فکر بودم که چگونه موضوع را عوض کنم. پس از درخواست از استاد برای قوی کردن من، ناگهان یک ایده به ذهنم رسید. حرف او را قطع کردم و گفتم: "می‌خواهم مطلب مهمی را به تو بگویم. می‌خواهی گوش کنی یا نه؟" او سعی کرد تا از پاسخ دادن به سوالم اجتناب کند، اما من مصرانه گفتم: "من واقعاً می‌خواهم به تو چیزی بگویم، اما باید انتخاب کنی. آیا می‌خواهی گوش کنی یا نه؟ آیا این تصمیم‌گیری آن‌قدر سخت است؟" دیدم ناگهان به‌سختی نفسی می‌کشد و نتوانست یک کلمه حرف بزند. پس از مدتی او دوباره شروع به صحبت کرد، اما با صدای ضعیف‌تری. واضح بود که اهریمن پشت سر او بسیار ضعیف‌تر شده است.

یک‌بار دیگر صحبت او را قطع کردم و گفتم: "تو از سطح بسیار بالایی به این دنیای آلوده آمده‌ای. با چنین کیفیت مادرزادی عالی و با چنین مسئولیت جدی، چگونه می‌توانی در این جهان بشری گم شوی؟ به منظور کسب این فا، تو شکوه و قلمروی خدایی خود را ترک کردی." وقتی این را گفتم، چشم‌هایم به آرامی پر از اشک شد. اشک بر چهره‌‌ی او نیز جاری بود، و او آنها را مرتب پاک می‌کرد. می‌دانستم که استاد از طریق دهان من عمیق‌ترین بخش وجود او را هدف قرار داده است. همچنین، خودم نیز قدرت شفقت را احساس کردم. آن روز ما برای مدت طولانی صحبت کردیم. قبل از اینکه از هم جدا شدیم، او قول داد که فا را مطالعه کند و مینگهویی را بخواند.

دو هفته بعد دوباره پیش من آمد. در این زمان هیچ مانع نامرئی بین ما وجود نداشت. واضح بود که آخرین گفتگوی ما نقش مهمی در ازهم پاشیدن مداخله‌ی اهریمن ایفا کرده بود. اگر چه این‌بار صحبت طولانی نداشتیم، اما اثر بسیار خوبی داشت. امیدوارم که او بتواند به زودی به دافا برگردد و عهد خود را به انجام برساند.

در طی این چند سال، خودم به تنهایی تزکیه می‌کرده‌ام، و در عین حال سه کار خواسته‌شده از مریدان دافا را انجام می‌داده‌ام. اما باید اعتراف کنم که در روشنگری حقیقت به شکل رودررو ضعیف عمل کرده‌ام. فقط توانسته‌ام چند نفری را متقاعد کنم تا حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن را ترک کنند. هنوز هم وابستگی‌های مختلفی دارم که باید آنها را از بین ببرم، از جمله توجه بیش از حدم به تغییرات سیاسی در جهان بشری. هنوز چیزهایی با علامت حزب شیطانی در خانه من وجود دارد. عرصه‌های زیادی هست که باید در آنها بهتر عمل کنم.

لطفاً هر مورد نامناسبی را تذکر دهید.

متشکرم، استاد! متشکرم، هم‌تمرین‌کنندگان!