(Minghui.org) در بهار سال ۱۹۹۹ در آستانهی مرگ بودم. برای بیش از ۴۰ روز بستری شده و نمیتوانستم حرکت کنم.
سالها از بیماری روماتیسم رنج میبردم و تقریباً امید و شجاعت برگشتن به زندگیام را از دست داده بودم. به بسیاری از بیمارستانهای معروف مراجعه کردم و پزشکان زیادی پیشبینی کردند که مدت زیادی زنده نخواهم ماند.
دخترم که پزشک طب چینی است، نسخهای برایم تجویز کرد. هر پزشک طب چینی میداند که اساروم (ریشهی زنجبیل وحشی چینی که در طب چینی کاربرد دارد) نباید از ۵ گرم در یک دوز تجاوز کند در غیر اینصورت میتواند اثری جدی و خطرناک بر روی بیمار داشته باشد. از آنجا که دخترم مرا مانند یک بیمار در حال مرگ درمان میکرد، ۲۵۰ گرم از اساروم را در هر دوز برایم تجویز کرده بود. هیچ واکنشی نسبت به درمان نشان ندادم تا زمانی که برای سه روز آن را مصرف کردم. اگرچه احساس بهتری داشتم، اما نمیتوانستم از عهدهی هزینهاش برآیم. تصمیم گرفتم همهی درمانها را رها کنم و فقط منتظر باشم که آخرین نفس را بکشم.
درست در همان زمان، یک تمرینکنندهی فالون دافا به خانهام آمد. او گفت، "فالون گونگ بسیاری از بیمارانی را که از بیماریهای جدی رنج میبردند، درمان کرده است. میتوانی آن را امتحان کنی." فکر کردم، "بسیار خوب. بگذار امتحانش کنم. از آنجایی که در حال مرگم، حتی اگر نتواند کمکی کند فالون گونگ را سرزنش نخواهم کرد." روز بعد به محل تمرینی در نزدیکی محل سکونتم رفتم. اگرچه خیلی به خانهام نزدیک بود، اما دو ساعت زمان برد تا به آنجا برسم. اولین روز، احساس خیلی خوبی داشتم. یک هفته بعد، بیماریام ناپدید شد! سالم و تندرست شدم! نمیتوانستم خوشحالی و قدردانیام را نسبت به استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) و دافا بیان کنم. دوباره متولد شده بودم.
در عین حال، مطالعهی فا را شروع کردم. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی سالم و تندرست شدم. هر روز با روحیه و پرانرژی بودم. بعد از شروع تمرین تزکیه معنای زندگی را درک کردم.
اعتباربخشی به فا
درست زمانی که تزکیهی دافا را شروع کردم و معنای زندگی را درک کردم، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) سرکوب فالون گونگ را آغاز کرد. ح.ک.چ با استفاده از تبلیغات دروغین، شایعات و دروغهایی را پخش کرد تا فالون گونگ را بدنام کند. با دیگر تمرینکنندگان به پکن رفتم تا به فا اعتبار ببخشم و در دفاع از استاد و دافا صحبت کنم. با این حال، پلیس ما را بازداشت کرد و مورد ضرب و شتم قرار داد، محلهای تمرین را تعطیل و دستیاران داوطلب برای آموزش تمرین را بازداشت کرد. ما تمرینکنندگان بهعنوان یک بدن، پراکنده و متفرق شده بودیم.
محیط تمرینمان را از دست دادیم. برای مدتی تمرین نکردم. در نتیجه، بیماریهای قدیمیام بازگشت و دوباره مرا به آستانهی مرگ کشاند. تجویز دخترم دیگر هیچ تأثیری روی من نداشت. به شوهر و دخترم گفتم، "اگر فالون گونگ را تمرین کنم، پلیس مرا بازداشت خواهد کرد؛ اگر فالون گونگ را تمرین نکنم، خواهم مرد. میدانید که بعد از تمرین فالون گونگ سلامتم را بهدست آوردم، بنابراین نمیتوانم آن را رها کنم. لطفاً مانع من نشوید. آمادهام هر خطری را به جان بخرم. بدترین نتیجه مرگ است." مطالعهی فا و انجام تمرینها را از سر گرفتم و طولی نکشید که بهبود یافتم.
از زمانی که تمرین را از سر گرفتم، خیلی سالم شدهام و هرگز دوباره به بیمارستان نرفتم. آن بیمارستانهای مشهوری که مرگم را پیشبینی کرده بودند، مکرراً برایم پیغام میفرستادند و جویای وضعیت سلامتیام بودند. میخواستند بدانند که آیا هنوز زندهام. فکر کردم، "این واقعاً فرصت خوبی برای اعتباربخشی به فا است." به شوهرم گفتم، "پاسخ خواهم داد و به آنها میگویم که هنوز زندهام. آنها نتوانستند مرا درمان کنند، اما فالون دافا توانست." نامههای بیش از ده بیمارستان مشهور را به روشنی و محترمانه پاسخ دادم. آنها هرگز هیچ نامهی دیگری برایم نفرستادند.
"آنها واقعاً دلاورانی از آسمانند"
دافا به ناحق در حال بدنام شدن بود، نیکنامی استاد لکهدار شده بود و تمرینکنندگان تحت آزار و شکنجه بودند. دافا به من زندگی دوبارهای بخشیده بود. بهعنوان فردی که بهرهی زیادی از دافا برده بودم، چرا باید از صحبتکردن با مردم دربارهی حقایق فالون دافا میترسیدم؟
هر روز سوار بر سهچرخهای میشدم و وانمود میکردم که در حال جمعکردن زباله هستم. فلایرهای روشنگری حقیقت را در مجتمعهای مسکونی درب به درب پخش میکردم. در ابتدا این کار را آشکارا انجام نمیدادم، بنابراین هر زمان که در حال توزیع مطالب دافا با کسی برخورد میکردم، وانمود میکردم که دنبال کمی آب یا دنبال شخصی هستم. در آن دورهی اولیه، تمرینکنندگان زیادی قدم پیش نگذاشته بودند و شیطان به شدت لگامگسیخته بود. تمرینکنندگان اغلب بازداشت میشدند. از خردم استفاده کردم تا از خودم محافظت کنم. برای مثال، تعدادی بطری نوشابه یا جعبهی کاغذی بر روی سهچرخه قرار داده و لباسهای کهنه میپوشیدم تا مرا شبیه پیرزنی سازد که در حال جمعکردن زباله است.
هیچ کس توجهی به من نداشت، بنابراین بدون توجه به اینکه چه مقدار بروشور با خودم حمل میکردم، ایمن بودم. در طول روز مطالب را در مناطق دورافتاده و در شب آنها را در نزدیکی محل سکونتم پخش میکردم. جدای از زمان صرف شده برای مطالعهی فا، بیشتر زمانم را برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت صرف میکردم.
برای مدتی، من و بستگانم بهنوبت از مادر پیر و فلجمان در روستایش مراقبت میکردیم. یک شب قبل از اینکه نوبت کشیک من شود، مطالب فالون گونگ را در میان تمام خانوادهها در آن روستا توزیع کردم. بعد از شروع آزار و شکنجه در ۲۰ ژوئیهی ۱۹۹۹، هیچ تمرینکنندهی دافایی در آن روستا وجود نداشت، بنابراین من باید مردم آنجا را نجات میدادم. روز بعد، یک روستایی به روستای من رفت و پرسید، "چند تمرینکنندهی فالون دافا بر روی زمین وجود دارد؟ هر خانوار در روستای ما بروشوری دریافت کرده است. ح.ک.چ شدیداً در حال آزار و شکنجهی تمرینکنندگان فالون گونگ است، چطور جرأت انجام چنان کاری را دارند؟ آنها واقعاً از مرگ نمیترسند!"
ذرت در زمین روستای شمالی آمادهی برداشت بود. شب قبل از شروع برداشت، مطالب روشنگری حقیقت را بر روی هر ساقهی گیاه ذرت در پایان ردیفها قرار دادم. زمانی که آنها شروع به برداشت کردند، روستاییها همگی گفتند، "فالون گونگ خیلی جادویی است، هر کجا و در هر زمینی وجود دارد. آنها واقعاً مثل دلاورانی از آسمانند!"
روشنگری حقیقت بهصورت رو در رو
همانطور که دورهی اصلاح فا پیشرفت میکرد، شروع کردم تا حقایق فالون گونگ را بهصورت رو در رو به مردم بگویم. در ابتدا، فقط مطالب را پخش میکردم. با گذشت زمان شروع کردم تا به هنگام توزیع مطالب روشنگری حقیقت، بدون استثنا با افرادی از مجتمعهای مسکونی گرفته تا کوچههای کوچک، بازارها و بزرگراهها؛ از ساکنان محلی گرفته تا گروههای مختلف مردم و همهی موجودات ذیشعور صحبت کنم. اغلب کیسهی بزرگی از مطالب را با خود تا نزدیکی بازار سمسارها و بازار خرید و فروش اتومبیل میبردم. هر زمان که به آنجا میرفتم، مردم آنجا تقریباً همهی مطالب را میقاپیدند. چون اغلب اوقات به آنجا میرفتم، آنها میدانستند که چیزهای ارزشمندی برای آنها به ارمغان آوردهام.
گاهی اوقات به مشکلاتی برمیخوردم. یکبار در یک بازار خرید و فروش اتومبیل، مقداری از مطالب را به دست مردی جوان دادم. او گفت، "این را به استادم بده." "استادش" درحالی که سیگاری بر لبش داشت به من نزدیک شد. فردی محترم و نجیب به نظر نمیرسید و گفت قصد دارد که گزارش مرا به پلیس بدهد. با استفاده از افکار درستم او را آگاه کردم، گفتم، "از آنجایی که تعداد زیادی شاگرد دارید، فکر میکنم که بایستی فردی قابل و بااستعداد باشید. اگر میخواهید که شاگردانتان برای حرف شما احترام قائل باشند، تنها راه این است که راهنماییشان کنید که از اصول حقیقت- نیکخواهی- بردباری پیروی کنند. این قانون جهان است و تنها معیار برای قضاوت خوب از بد است. اگر شاگردانتان بتوانند این اصول را دنبال کنند، مدیریت آنها برای شما آسانتر خواهد بود." فوراً گفت، "واقعاً؟ بیا به هر یک از آنها یک نسخه بده. بیایید آن را بادقت مطالعه کنیم."
یکبار زمانی که در بازار سمسارها درحال صحبت با مردم دربارهی فالون گونگ بودم، برخی از آنها از من مطالب روشنگری حقیقت خواستند. یک مأمور لباس شخصی ظاهر شد و سعی کرد کیفم را بگیرد، اما آن را محکم نگه داشتم. سپس کارت شناسایی پلیسش را به من نشان داد. فکر کردم، "تو که هستی؟ چگونه میتوانی به من آسیب برسانی؟" گفتم، "درحال حاضر سرم خیلی شلوغ است و هیچ وقتی برای صحبت با تو ندارم. برو آنجا و بایست." او خیلی مطیع بود و با سر خم به پایین مانند فردی گناهکار که مرتکب تخلفی شده در گوشهای ایستاد. مطالب را با خودم بردم و به نجات مردم ادامه دادم. زمانی که کارم به پایان رسید، آن فرد را دیدم که با سر خم به پایین هنوز آنجا ایستاده است. سپس فکر کردم که شاید استاد به من کمک کرده است و او را آنجا بیحرکت نگه داشته بهطوری که نتواند به هنگام نجات مردم با من مداخله کند.
زن و شوهری از شهر دیگری میخواستند خانهام را اجاره کنند، اما پول نداشتند، زیرا مجبور به پرداخت هزینههای پزشکی پسرشان بودند که به عقبماندگی ذهنی مبتلا بود. گفتم، "اگر هیچ پولی ندارید مسئلهای نیست، میتوانید همچنان به ماندن در اینجا ادامه دهید. نگران پول نباشید." او به بودیسم معتقد بود. به او دربارهی حقایق فالون دافا گفتم. به پسرش یادگاریای از دافا دادم و به این پسر یاد دادم که "فالون دافا خوب است" را از بر بخواند.
یک روز، او پسرش را در راه بازگشت از شهر شیجیاژوانگ گم کرد، جایی که برای ملاقات با یک پزشک به آنجا رفته بودند. خیلی ناراحت بود. او را دلداری داده و آرام کردم و به او گفتم سخت نگیر، "پسرت گم نخواهد شد. او هدیهای از دافا را با خود دارد. استاد لی از وی محافظت میکند. او شاید در این زندگی عقبافتاده باشد، اما در زندگی بعدی نخواهد بود- روح اصلیاش عقبافتاده نیست." سپس مطالب بیشتری دربارهی فالون دافا به او گفتم و گفتم که "فالون دافا خوب است" را از بر بخواند. همچنین به او پیشنهاد دادم که برای گفتن حقیقت موضوع به مردم و جستجوی پسرش به ادارهی پلیس و بیمارستانها برود. گفتم که قطعاً پسرش را پیدا خواهد کرد. او از پیشنهادم استقبال کرد. یک هفتهی بعد رؤیایی در خواب دید. در رؤیایش خانم مسنی به او گفت که پسرش را کجا میتواند پیدا کند. بعد از بیدار شدن، آنچه را که آن خانم مسن به او گفته بود دنبال و در نهایت پسرش را پیدا کرد. خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت دیگر به بیمارستان نرود. آنها نه تنها "فالون دافا خوب است" را خالصانه میخواندند، بلکه قویاً به معلم و دافا باور داشتند. آنها تمرین فالون دافا را شروع کردند و به زادگاهشان برگشتند.
بعد از اینکه آن خانواده آنجا را ترک کردند، به این حقیقت روشنبین شدم که آنها احتمالاً دارای رابطهی تقدیری بسیار نزدیکی با من بودند. آنها نزد من آمدند، اما بعد از کسب فا آنجا را ترک کردند. این تجربه مرا متعجب کرده و به فکر واداشت، "آیا امکان دارد افراد بیشتری وجود داشته باشند که رابطهی تقدیری نزدیکی با من دارند اما هنوز منتظر من هستند که آنها را نجات دهم؟ من همیشه از مکانهایی در نزدیکی محل سکونتم دیدن میکنم، اما در بزرگراه افراد بسیاری با اتوبوسها در حال رفت و آمد هستند. آنها همگی از شهرهای دیگر هستند. باید به آنجا بروم تا آن افرادی را که رابطهی تقدیری با من دارند پیدا کنم." بنابراین به ایستگاههای اتوبوسی که در بزرگراه بودند و همچنین رستورانها، سوپرمارکتها و سر چهارراهها رفتم تا حقایق را به مردم بگویم و مطالب را توزیع کنم، با نتایج خیلی خوبی روبرو شدم. گاهی اوقات به تمرینکنندهای از شهری دیگر برخورد میکردم. او همهی مطالب روشنگری حقیقتم را میگرفت و میگفت، "خواهر، لطفاً این مطالب را به من بده. در منطقهی ما مقدار خیلی کمی از آنها وجود دارد."
رئیس ادارهی ۶۱۰: همگی سریعاً بیایید و به صحبتهای او گوش دهید
همچنین زمانهایی بود که با مشکل مواجه میشدم. یکبار وقتی در بزرگراه در حال توزیع مطالب روشنگری حقیقت بودم، ماشین پلیس سر رسید و تعداد زیادی از نیروهای پلیس از ماشین خارج شدند. گفتند که از ادارهی پلیس استان هبی، شهر شیجیاژوانگ هستند. آنها بدون هیچ حرفی مرا بازداشت کردند. اصلاً نترسیدم و حقیقت را برای افراد داخل ماشین روشن کردم. آنها به من گوش نکردند و گفتند که فقط وظیفهشان را انجام میدهند. مرا به نزدیکترین ادارهی پلیس بردند، سپس آنجا را ترک کردند. در ادارهی پلیس، افکار درستم را حفظ کردم و حقایق فالون دافا را به آنها گفتم، در نهایت همه سکوت کردند. اما هنوز جرأت نداشتند که به من اجازهی رفتن بدهند چرا که نیروهای پلیس از ادارهی استانی مرا بازداشت کرده و به آنجا برده بودند. آنها رئیس ادارهی ۶۱۰ آن منطقه را فرا خواندند.
رئیس ادارهی ۶۱۰ منطقه وارد شد. ترسی نداشتم و با نیکخواهی با او رفتار کردم. همچنین حقایق را به وی گفتم، اما او هنوز اصرار داشت مرا از اداره بیرون کند. به محض ورود به ماشین پلیس، دچار حالت تهوع بسیار شدیدی شدم. میدانستم که استاد در حال کمک به من است. خیلی آرام بودم. رئیس اداره ترسید و گفت، "آیا نگفتی که خواندن "فالون دافا خوب است" کمک خواهد کرد؟ چرا هماکنون آن را نمیخوانی؟" گفتم، "بله کمک میکند. شما هم میتوانید به من کمک کنید که آن را بخوانم." سپس او با صدای بلند شروع کرد تا "فالون دافا خوب است" را بخواند. با همدیگر خواندیم. در عرض ده دقیقه خوب شدم. او گفت، "وای، این واقعاً عمل کرد!" گفتم، "درست است. چگونه میتوانم شما را فریب دهم؟ من حقیقت- نیکخواهی- بردباری را تمرین میکنم. چگونه میتوانم به شما دروغ بگویم؟" به محض ورود به دفترش، بقیه را صدا زد، "آهای همگی بیایید به این خانم گوش دهید!" به آنها گفتم فالون دافا قانون جهان است و در بیش از ۱۰۰ کشور در سراسر جهان منتشر شده است. "این فرصتی است که فرد در طول مدت زمانی بسیار طولانی با آن مواجه نمیشود." به آنها گفتم که چگونه حکومت جیانگ زمین آزار و شکنجهی فالون گونگ را شروع کرد و اینکه چگونه صدها هزار نفر از تمرینکنندگان دافا در اردوگاههای کار اجباری و زندانها بازداشت شدهاند. توضیح دادم که چگونه ح.ک.چ بیش از ۸۰ میلیون نفر از مردم چین را به قتل رسانده است. همچنین گفتم که آسمان ح.ک.چ را نابود خواهد کرد و اینکه مردم تنها با خارج شدن از ح.ک.چ و تشکیلات وابسته به آن میتوانند از نجات و امنیت خود اطمینان حاصل کنند.
همانطور که در حال روشنگری حقیقت برای آنها بودم، رئیس ادارهی ۶۱۰ گفت، "بسیار خوب. اکنون وقت رفتن شما به خانه است." گفتم، "چگونه باید برگردم؟" او گفت، "از پسرت بخواه که به دنبالت بیاید." گفتم، "به هیچ وجه. این یک کار شخصی یا کار مربوط به خانه نیست. نمیتوانم از پسرم بخواهم که به دنبالم بیاید." پرسید، "پس میخواهی چه کسی تو را ببرد؟" گفتم، "مأموری از ادارهی پلیس یا مقامات روستا." پرسید، "چند نفر باید بیایند؟" گفتم، "هرچه بیشتر بهتر." سپس با ادارهی پلیس و فرمانداری روستا تماس گرفت.
ماشینی از ادارهی پلیس رسید و تعداد زیادی مأمور پلیس از آن خارج شدند. سپس رانندهی ماشین که یکی از مقامات روستا بود مرا به سمت خانه برد. آنچه را که در کل روز تجربه کرده بودم به آنها گفتم، سپس ادامه دادم تا حقایق را دربارهی فالون دافا برای آنها روشن کنم. در واقع، آنها را به خوبی میشناختم. برخی از آنها پیش از این ح.ک.چ و تشکیلات وابسته به آن را رها کرده بودند. فقط میخواستم تأکید کنم که دافا چقدر فوقالعاده است، استاد لی بیگناه است و تمرینکنندگان دافا در حال نجات موجودات ذیشعورند. من باور داشتم که ما در حال انجام سه کار در روشی بزرگ و باوقاریم. افرادی که حقیقت را میدانند باید مرا به روشی محترمانه به خانه ببرند.
بعد از بازگشت به خانه، رئیس کمیتهی روستا به من گفت، "از حالا به بعد هیچ کسی مانع شما و پسرتان از انجام کارهایتان نخواهد شد." این حقیقت داشت. در حال حاضر سه کار را بدون هیچ مداخلهای از جانب کسی انجام میدهم. محیطم هماکنون بسیار مساعد و مطلوب است.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت