(Minghui.org) درود بر استاد محترم! درود بر همتمرینکنندگان!
فالون دافا خانوادهام را که زمانی ازهمپاشیده بود، نجات داد و تبدیل به خانوادهای شاد و هماهنگ کرد.
آن روزهای قدیم
ما در شهرستانی کوچک در مغولستان داخلی زندگی میکنیم. شغلی خوب با درآمدی مناسب دارم. اما خصوصیات اخلاقی من و همسرم کاملاً متضاد یکدیگر است. غالب اوقات با هم بحث و مشاجره میکردیم.
همسرم سختگیر و یکدنده بود. من نیز خیلی دستودلباز نبودم. اغلب وقتی دعوا میکردیم، بشقاب و کاسه میشکستیم. بعد از هر دعوا، برای چند روز ناراحت و افسرده میشدم. درحالیکه سرشار از عصبانیت بودم روی تخت مینشستم. نزاعهای ما شدید و شدیدتر شد.
وقتی پسرم بزرگ شد، سر کلاسهای مدرسه حاضر نمیشد. همچنین به بازیهای کامپیوتری معتاد شده بود. اغلب برای چندین روز در کافینتها به بازیهای کامپیوتری مشغول بود و به خانه نمیآمد. وقتی همسرم کارش تمام میشد، تمام کافینتهای شهر را بهدنبالش میگشت.
اگر پسرمان را پیدا میکرد، او را سرزنش میکرد. اگر پیدایش نمیکرد، به خانه بازمیگشت و با من شروع به مشاجره میکرد. گاهی اوقات فقط کنار جاده مینشست و گریه میکرد. چندین بار بر سر پسرمان دعوا و مشاجره کردیم. حرفهای تند و زننده او قلبم را جریحهدار میکرد.
علاوه بر مسائل فوق، متوجه شدیم که پسرمان از خانه پول دزدیده است. پس از اینکه حسابی ادبش کردیم، فهمیدیم که این اولین بارش نبوده است. در دفعات قبل، هم مقادیر کم و هم مقادیر زیادی دزدیده بود. روی مبل افتادم و گریه کردم: آیا یک دزد تربیت نکردهام؟
احساس کردم که زندگی عذابدهنده و فلاکتبار است و حیران بودم که چرا آنقدر زندگی پر از درد و رنج است؟ هدف از زندگی با چنین زن بدقلق و پسری دزد چیست؟
پس از جنگ و دعوا با یکدیگر، معمولاً من و همسرم همزمان فریاد میزدیم: «طلاق! حتماً!» اما هربار اقوام و دوستانمان ما را ترغیب میکردند: «چرا میخواهید به زندگی زناشویی خود خاتمه دهید؟ پسرتان درحال رشد است. آیا بعد از طلاق میخواهید همسر دیگری پیدا کنید؟ همه خانوادهها چنین مسائلی دارند. فقط تحمل کنید و وقتی پا به سن گذاشتید، مشکلات کم خواهند شد.»
با اینکه طلاق نگرفتیم، برای خودم برنامهریزی کردم: شروع به پسانداز پولهایم کردم. فکر کردم: «نمیتوانم بعد از طلاق بیپول باشم. باید مقداری پول جمع کنم. وقتی بهاندازه کافی پول داشتم، او را ترک خواهم کرد.»
همسرم متوجه طرح و برنامه من شد و شروع به برنامهریزی برای خودش کرد: دفترچه واریزی حساب بانکیمان را مخفی کرد و تمام چیزهای ارزشمند خانه را در محلی مخفی کرد.
کیفیت زندگیمان بهسرعت کاهش یافت. هر کداممان از دیگری توقع داشتیم که تمام کارهای خانه را انجام دهد: هیچ کدام آشپزی نمیکردیم. هر دو با بیمیلی غذاهای مانده را میخوردیم. دچار بیماریهای گوناگونی مانند تنگینفس، سردرد و معدهدرد شدم. حتی ۳۰ سالم نیز نبود.
کمتر از ۵۰ کیلوگرم شده بودم. نمیتوانستم بمیرم، اما قادر به ادامۀ زندگی نیز نبودم. نمیدانستم که چگونه به زندگیام ادامه دهم.
استاد مرا به مسیر درست بازگرداندند
در تابستان سال ۱۹۹۶ شروع به تمرین فالون دافا کردم. بسیار خوشحال بودم! حتی وقتی دوچرخهسواری میکردم یا در خیابان قدم میزدم، شدیداً میخواستم فریاد بزنم: «اکنون امید دارم!» فا را مطالعه میکردم و تمرینها را انجام میدادم. زندگیام سرورآمیز و پرمعنا شد.
با مطالعه فا یاد گرفتم که چگونه خلقوخویم را تغیر دهم و شروع به تغییر مثبت کردم. گرچه هنوز همسرم از من انتقاد و عیبجویی میکرد، سعی میکردم به بهترین نحو او را خوشحال کنم.
مدتی هر وقت بعد از کار به خانه میآمدم، مجدداً شروع میکرد: «ما هردو کار میکنیم و خسته هستیم. چرا من باید آشپزی کنم؟» گفتم: «بله درست است، اکنون کمی استراحت کن. من آشپزی میکنم.» سپس بعد از اینکه آشپزیام به پایان میرسید، مرا سرزنش میکرد: «نگاه کن چقدر آشپزخانه را کثیف کردهای! مگر خوک هستی؟»
به این درک رسیدم که این بهدلیل این نیست که خوب آشپزی نکردهام. به این دلیل بود که نمیتوانستم انتقادپذیر باشم. پیش از آنکه تزکیه را شروع کنم، فردی بسیار رقابتجو بودم. مادامیکه وابستگی مشخصی میداشتم، سعی میکرد به آن دامن زند. آیا این برای تزکیه من خوب نیست؟
اما من با درد و رنج تحمل کردم. نمیتوانستم به قلمرو فراتر بردباری که فا ملزم کرده بود دست یابم. رنج و محنتهای خانوادهام متوقف نمیشد.
یکبار مقداری گوشت خوک پختهشده در سوس سویا که غذای مورد علاقهام بود، خریدم. اما در زمان شام، خبری از آن غذا نبود. پرسیدم: «گوشت خوکی که خریدم کجاست؟» همسرم پاسخ داد: «خوک؟ دیگر چه میخواهی؟» نهایتاً گوشت خوک را در سطل زباله یافتم.
با اعتراض گفتم: «آن گران بود. چطور توانستی همینطور آن را دور اندازی؟»
همسرم در پاسخ با عصبانیت گفت: «کدام شخص برجستهای آنرا میخورد! عجب دهاتیای هستی!»
فهمیدم که منظوری ندارد؛ فقط میخواست از من عیبجویی کند. فکر کردم: «باید در این امتحان بهخوبی قبول شوم.» لبخند زدم. وقتی سختیها میآیند، معمولاً مانند ریزش کوه میآیند. چند ثانیه اول سختترین هستند و واقعاً تحملناپذیرند. درنتیجه بهنظر نمیرسد رنج و محنت بتواند بر من تأثیر چندانی بگذارد.
درابتدا به غذاهای خوب خیلی وابسته بودم، چیزی که همسرم اغلب دربارهاش از من ایراد میگرفت. او غذاهای بسیار ساده میپخت و اغلب به من غذای مانده از روزهای قبل میداد.
من با لحنی طعنهآمیز بهشوخی میگفتم: «تو با من مانند یک الاغ برخورد میکنی. تا زمانیکه علف هست، الاغ نمیمیرد.»
او پاسخ داد: «و تو هنوز خودت را یک تزکیهکننده مینامی؟»
درک کردم که چیزی که واقعاً نیاز داشتم غذای کافی بود تا بتوانم به تزکیهام ادامه دهم. سر هر وعده از غذا به خودم یادآوری میکردم: فقط بهاندازه کافی بخورم تا شکمم پر شود.
ازآنجا که در خانواده فقیری بزرگ شده بودم، همیشه در آرزوی جشنهای سال نوی چینی بودم و آنها را بسیار دوست داشتم. جشنها و غذای خوب مرا خوشحال و سرزنده میکرد. اما همسرم تمام جشنهای سال نو را به کاممان تلخ میکرد.
یکبار پدرم برای سال نوی چینی به ما ملحق شد. بسیار هیجانزده بودم: زمین را جارو کردم، ظرفها را شستم و در آماده کردن سبزیجات کمک کردم... به همسرم گفتم: «بیا این دفعه جروبحث نکنیم. میخواهم پدرم سال نوی چینی بسیار خوبی داشته باشد!»
او گفت: «این تو بودی که هر سال در گذشته دردسر درست کردی!»
برخلاف ارادهام جواب دادم: «حق با توست.»
اما چیزی نگذشت که عصبانی شد. چند ظرف را پرتاب کرد و از پختن شام شب سال نو امتناع ورزید. روی تخت نشست و شروع به تماشای تلویزیون کرد.
پدرم اشک میریخت: «آیا این به خاطر این است که امسال از آمدنم خوشحال نیست؟»
گفتم: «نه. نه. اینطور نیست. رفتارش اینگونه است.»
فکر کردم: «اگر فالون دافا را تمرین نکرده بودم، هر اتفاقی ممکن بود در نتیجۀ این رفتار روی دهد.» دانستم که این اتفاق در نتیجه وابستگی من به جشن سال نو گرفتن است. رها کردن سخت است! نهایتاً پس از سالها آن وابستگی را رها کردم.
چیزی که اغلب در خانه با آن روبرو میشدم این بود: اگر فا را مطالعه نمیکردم یا تمرینها را انجام نمیدادم، در خانه آرامش داشتم. اما وقتی شروع به مطالعه یا تمرین میکردم، همسرم میآمد و به من میگفت که این یا آن کار را انجام دهم. آنقدر دستور میداد تا عصبانی میشدم.
برای مثال، برای استاد عود روشن میکردم؛ او میگفت که خانه را سیاه کردهام. به تصویر استاد تعظیم میکردم؛ زیر لب میگفت «خرافات». حتی چند بار وقتی تعظیم میکردم به پشت من لگد زد.
با احترام مقداری میوه مقابل تصویر استاد میگذاشتم؛ او فوراً یکی را برمیداشت و گاز میزد: «چهکسی بودا را دیده است؟ میوه را مردم میخورند!»
داستانهایی از تزکیه و بازپیدایی برایش تعریف میکردم؛ به من خیره میشد و میگفت: «بس کن! خفه شو! حتی اگر دیگران بتوانند در تزکیهشان موفق شوند، تو نخواهی توانست!»
پرسیدم: «چرا؟»
«به دلیل ذات شدیداً شیطانیات. وضعیت تو پایدار نیست.»
«اما قبلاً اینطور بود، درست است؟»
«تو زیاد پیشرفت نکردهای.»
درک کردم که استاد از زبان او برای تذکر به من استفاده کردند: باید حداکثر تلاشم را برای پیشرفت و رها کردن ذهنیت بشری بهکار برم.
ارتباط با پسرم راحتتر از همسرم نبود. او در سن نوجوانی بود اما دوستدخترهای زیادی داشت. اغلب بعد از نیمهشب به خانه میآمد و تا بعد از ۱۱ صبح میخوابید. سپس بیدار میشد، غذای مختصری میخورد و به کافینت بازمیگشت. هر وقت مرا میدید، رویش را برمیگرداند. حتی به من سلام هم نمیکرد. بهندرت خانوادگی و سه نفری با هم شام میخوردیم.
یک شب باران میآمد و پسرمان تا بعد از ساعت ۹ شب هنوز به خانه نیامده بود. درحالیکه همسرم دوباره عاجز و درمانده شده بود، گفت: «چرا فقط کتابت را میخوانی؟ تو حتی بیرون نمیروی تا پسرمان را پیدا کنی.» پاسخ دادم: «اگر پیدایش کنم، بعدش چه؟ کمی بعد، دوباره خواهد رفت.»
«آیا مثل یک پدر رفتار میکنی؟ برای پسرت چهکار کردهای؟ در خانه چه کار کردهای؟»
فکر کردم: «آیا خودخواه شدهام؟ باید پیشرفت کنم.»
با همسرم جروبحث نکردم. خانه را ترک کردم تا بهدنبال پسرم بگردم.
به خیابان کمنوری رسیدم که مشخصاً هیچکس آنجا نبود. درحالیکه از خیابان عبور میکردم، صدایی از پشت سرم شنیدم. قبل از اینکه بتوانم برگردم تا ببینم چه خبر است، به هوا پرتاب شدم.
فهمیدم: «یک ماشین به من زده است.»
سپس فکر کردم: «خوب هستم. خوب خواهم بود!»
درد شدید پا به مغزم رسید. احساس کردم که استخوانهایم شکسته است و دچار خونریزی شدهام. افکار درستم را تقویت کردم و فکر کردم: «خوب خواهم شد.» بلند شدم و ایستادم، به پاهایم توجهی نکردم و فقط به سمت موتورسیکلتی که حدود ۱۰ متر دورتر بود حرکت کردم.
راننده بهحالت خمیده نشسته بود و سرش را گرفته بود. از او پرسیدم: «خوبید؟»
گفت: «سرم بهشدت درد میکند.» (ظاهراً چنین وانمود میکرد تا از زیر مسئولیت شانه خالی کند)
گفتم: «میتوانی حالا بروی. من یک تمرینکننده فالون دافا هستم.»
فوراً بلند شد و ایستاد: «آیا واقعاً حالت خوب است؟»
«البته! اگر فالون دافا را تمرین نمیکردم، آنجا دراز کشیده بودم و از جایم بلند نمیشدم. در بیمارستان میماندم و آنجا را ترک نمیکردم. بهیاد داشته باش که فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.»
راننده گفت: «بله، بله. امروز فرد خوبی را ملاقات کردم.»
قبل از اینکه خداحافظی کنیم، زانو زد و گفت: «بگذار به شما تعظیم کنم.»
نگذاشتم تعظیم کند و گفتم: «نیازی نیست به من تعظیم کنی. فقط به خانواده و دوستانت بگو بهیاد داشته باشند که فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.»
با قدردانی جواب داد: «بله، یادم میماند.» سپس فریاد زد: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!»
به پای چپم نگاه کردم و دیدم که سیاه و کبود شده است. شلوار و پیراهنم نیز پاره شده بودند. پسرم مرا دید و همدردی نکرد: «چهکسی به تو گفت بیرون بیایی و بهدنبال من بگردی؟ فکر میکنی خودم نمیدانم چگونه به خانه بروم؟»
همسرم تلویزیون تماشا میکرد. او نیز مرا مقصر دانست و گفت: «چطور ماشین به تو زد؟ تو در هیچکاری تبحر نداری!»
میدانستم که چه اتفاقی افتاده بود. فوراً نشستم تا مدیتیشن کنم. کف دستانم را روی هم گذاشتم و از استاد برای نجات جانم تشکر کردم. غرق در قدردانی و خوشحالی بودم.
(ادامه دارد)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.