(Minghui.org) درود بر استاد محترم! درود بر همتمرینکنندگان!
با نجات پر زحمت استاد و مراقبت خیرخواهانه ایشان، موفق شدم سختی ۱۲ سال حبس غیر قانونی را پشت سر بگذارم. گرچه هیچگاه این فرصت برایم فراهم نشد که شخصاً در یکی از سخنرانیهای استاد حضور داشته باشم، هرگز در ایمانم متزلزل نشدم.
سنجاق سینه با نشان فالون دافا مرا به شروع تمرین تزکیه هدایت کرد
در ماه ژوئیه سال ۱۹۹۶، متوجه علامتی روی سنجاق سینه شخص محترمی در آرایشگاه شدم. آن علاقه مرا برانگیخت. از اینرو درباره آن پرسیدم و متوجه شدم که نشان روی آن سنجاق علامت «فالون» بود که نماد فالون گونگ است. او پرسید که آیا من علاقهمند به تزکیه در فالون گونگ هستم، اما من پاسخ دادم که در پی یافتن چیگونگ مدرسه بودا هستم. او گفت: این چیگونگ در واقع به مدرسه بودا تعلق دارد.
این آقا و همسرش هر دو فالون گونگ را تمرین میکردند و کتاب ارزشمند جوآن فالون را به من دادند. وقتی آن را کامل خواندم، فهمیدم این همان چیزی بود که تمام عمرم بهدنبال آن بودم. سپس در کلاس سخنرانی ویدئویی نه روزۀ استاد شرکت کردم.
تزکیه را آغاز کردم و تلاش کردم با بازگشت به افکار و رفتار درست، شخص خوبی باشم. در آن زمان، بهمنظور امرار معاشم، مجبور بودم در کلوپ شبانه کار کنم. گرچه سیگار نمیکشیدم و یا نوشیدنی الکلی نمیخوردم، ولی واقعاً برایم سخت بود که در چنان محیطی فرد خوبی باشم. وقتی «چیزهایی که تزکیهکنندگان باید از آنها دوری کنند» از دستنوشتههای استاد را مطالعه کردم، با خواندن این جملۀ آن شوکه شدم: «کسانی که به پول وابسته هستند بهدنبال ثروت هستند و تظاهر به تزکیه کردن میکنند. با تضعیف کردن تمرین و فا، بهجای اینکه بودا شدن را تزکیه کنند عمرشان را تلف میکنند.» (چیزهایی که تزکیهکنندگان باید از آنها دوری کنند از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)
دانستم که شغلم پیامد و ثمرۀ درماندگی و فساد جامعه انسانی بود و تصمیم گرفتم آن کار را ترک کنم. بنابراین یک کار معمولی پیدا کردم و طولی نکشید که متوجه شدم که دافا در حال پاک کردن قلب و روحم بود. دیگر بیشتر از آن همراه با جریان مردم عادی حرکت نکردم.
زمانی که شروع به تمرین تزکیه کردم، متعهد شدم که به یک گروه محلی مطالعه فا ملحق شوم و تمرینات را هر روز صبح در پارک انجام دهم. طولی نکشید که یک گروه کوچک مطالعه فا در منزلم برقرار شد. شوهرم نیز دافا را تمرین میکرد. در جریان اشاعۀ فا، بسیاری از همسایگان نیز تمرین دافا را آغاز کردند.
بدون توجه به گرمی و سردی هوا، وزش باد یا بارش باران، هر روز صبح من و شوهرم در مکانِ تمرین موسیقی تمرینات را پخش میکردیم و بنرهای فالون دافا را قرار میدادیم. اگر تمرینکنندگان جدیدی بودند، تمرینات را به آنها آموزش میدادیم. والدینم، والدین همسرم، خواهرشوهر بزرگم و برادرشوهر کوچکم همگی به ما ملحق شدند و تزکیه دافا را شروع کردند.
رفتن به پکن برای دادخواهی از دافا، تحت حاکمیت رعب و وحشت
در صبح روز۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹، متوجه شدم که بسیاری از دستیاران دافای داوطلب شب گذشته بازداشت شدند. از اینرو برای دادخواهی به فرمانداری رفتیم.
تعداد زیادی از مأموران پلیس و گروههای ضد شورش بهمنظور بازداشت و ضرب و شتم تمرینکنندگان در میدان جمع شده بودند. ما بازداشت شدیم و به مدرسهای منتقل شدیم که در آنجا اطلاعات شخصیمان با جزئیات ثبت شد.
سپس در ۲۲ ژوییه، وقتی دیدم که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در حال پخش تهمت و افترا برای بدنام کردن استاد و دافا بود تصمیم گرفتم برای روشنگری حقیقت به پکن بروم. در آن زمان، تمام جادههایی که به پکن منتهی میشد، مسدود شد و کسانی که موفق بهعبور میشدند، در همه ایستگاههای بازرسی تحت بازرسی بدنی قرار میگرفتند.
در سالن فرودگاه، متوجه شدم که چند تمرینکننده را به حراست بردند. اما من موفق شدم سوار هواپیما شوم. این اولین سفر هواییام بود. اما وضع و حالم طوری نبود که بخواهم در آن ارتفاع بالا از مناظر شب لذت ببرم.
در ژوئیه آن سال بالاترین درجه حرارت در پکن به بیش از ۴۰ درجه سانتیگراد رسید. مریدان دافا در میدان تیانآنمن و زیرگذرهای مجاور در همه جا بهچشم میخوردند. به پکن رفتم و در حمامی در یک زیرزمین زندگی میکردم. از هر فرصتی برای تبادل تجربه با همتمرینکنندگان و یادگیری از آنها استفاده میکردم. برخی از تمرینکنندگان میگفتند: «اگر نتوانیم شهرت دافا را اعاده کنیم، به خانه باز نمیگردیم.»
مأموران پلیس، مأموران لباس شخصی، جاسوسان، گروههای ضد شورش و خودروهای پلیس در سراسر میدانها، زیرگذرها و خیابانهای پکن پخش شده بودند. فضای رعب و وحشت بود. ما هر روز در اطراف میدان تیانآنمن سرگردان بودیم و نمیدانستیم چه کاری از دست ما ساخته است.
سه روز بعد به خانه بازگشتم، همکارانم در فروشگاهی که در آن کار میکردم همه از عهدی که برای حفظ و تقویت ایمانم بسته بودم، باخبر بودند. حتی صاحب فروشگاه بهطور داوطلبانه سه روز شیفت کاری مرا پوشش داد و به من کمک کرد تا از کتابهای دافا محافظت کنم.
فهمیدن اینکه وظیفۀ یک مرید دافا حفاظت از فا است
با یکی از همتمرینکنندگان ملاقات کردم که برخی از سخنرانیهای تبادل تجربۀ تزکیه را که مربوط به کنفرانس فالون دافا در گوانگژو بود، به اشتراک گذاشته بود. یکی از مقالات که عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد و شوکه شدم، توضیح میداد اگر تمرینکنندگان نتوانند برای اعتبار بخشی به دافا از خانه خارج شوند، شایستگی یک مرید دافا بودن را ندارند.
من در دورهای زندگی میکردم که دافا از ابتدا مورد افترا و حمله رسانههای ح.ک.چ قرار گرفت. بهعنوان یک مرید دافا، من نمیبایست صرفاً درخانه میماندم و تمرین میکردم. این تنها انتخاب برای مریدان دافا بود که از خانه خارج شوند و کار اعتباربخشی به فا را بهطور علنی انجام دهند.
از این رو تصمیم گرفتم کارم را ترک کنم، اما صاحب فروشگاه و مدیر مکرراً از من خواستند که سرکارم بمانم. آنها به من گفتند که به تنهایی بیرون رفتن برای روشنگری حقیقت مشکلات بیشتری را برای من پیش میآورد. آنها پیشنهاد کردند که زمانی این کار را انجام دهم که آنها وقت داشته باشند با من بیایند. گفتم: «ایمان کوهها را بهحرکت درمیآورد.»
در فوریه سال ۲۰۰۰، من و همسرم دوباره برای اعتباربخشی به فا به پکن رفتیم. در حین انجام تمرینات روی پل جینشوی در مقابل میدان تیانآنمن بازداشت شدیم. بیش از ده روز در حبس بودم و سپس آزاد شدم، در حالی که شوهرم به یک اردوگاه کار اجباری فرستاده شد. در ماه مه، با یکی از همتمرینکنندگان برای نمایش بنر دافا روی پل جینشوی به پکن بازگشتم. روی بنر این عبارت بهچشم میخورد: «فالون دافا قانون کیهان است.» ما دوباره بازداشت شدیم.
در یک مرکز بازپروری معتادین به مواد مخدر بهطور غیر قانونی حبس شدم و همه ما در اعتراض به آزار و شکنجه دست به اعتصاب غذا زدیم. فای استاد را به خاطر سپردم: [کسیکه] بدون طلب زندگی میکند، بدون اینکه اهمیتی به ماندن بدهد میمیرد؛ همه افکار لگام گسیخته را پاک میکند، تزکیه بسوی یک بودا [شدن] سخت نیست.» («عدم وجود» از هنگ یین)
احساس کردم گویی در فا ذوب شده بودم. هیچ فکری در رابطه با زندگی یا مرگ نداشتم. مراقبت خیرخواهانۀ استاد به من قدرت بخشید، بعد از ۱۲ روز آزاد شدم.
سپس در ماه اکتبر، برای بار سوم به پکن رفتم. دراین زمان، تمرینکنندگان بسیار بیشتری به آنجا آمدند. بعد در منزل یکی از همتمرینکنندگان بازداشت شدم و دوباره بهواسطۀ باور راسخم آزاد شدم.
در طول این دوره از اعتباربخشی به فا در پکن، من و همسرم چندین بار بازداشت شدیم. ۱۴ سال است که بین ما فاصله افتاده است. در حال حاضر، شوهرم محبوس است.
اعتباربخشی به فا در مرکز بازداشت و زندان
بهدلیل مداخلۀ ذهنیت بشریام، مکان تولید مطالب روشنگری حقیقتی را که در سال ۲۰۰۱ راهاندازی کرده بودم، توسط پلیس مورد حمله قرار گرفت. به بازداشتگاه منتقل شدم و تحت بازجویی قرار گرفتم. اما در آن زمان یک فکر روشن در ذهنم این بود: «من ذرهای از دافا با قدرتی غیرقابل مقایسه هستم!» از این رو از عهده برآمدم که هویت همتمرینکنندگان را افشا نکنم. مأموران در ابتدا قصد داشتند که از شکنجه برای بازجویی از من استفاده کنند، اما موفق شدم با افکار درست مقاومت کنم.
در بازداشتگاه، حاضر نشدم مقررات زندان را از برکنم و لباس فرم زندان را بپوشم. فا را مطالعه میکردم و تمرینات را انجام میدادم و با سایر تمرینکنندگان افکار درست میفرستادم. از جلد خمیر دندان بهعنوان قلم استفاده میکردم و تعالیم استاد را روی کیسههای شیر سویا مینوشتم و آنها در میان سلولهای زندان دستبهدست میشد.
بسیاری از مردم میدانستند که دافا خوب است. آواز خواندنم خوب نبود. اما از دختری بهنام یوانیوان خواستم تا آهنگ «نجات یابید» را از مریدان دافا در سلولهای دیگر بیاموزد. پس از اینکه آن را از بر کرد، به همه محبوسین در سلولمان آموخت. ملودی دلپذیر این آهنگ ذهن همه را پاک کرد، گویا خدایان کودکانی را فرا میخواندند که راه خانه را گم کرده بودند. چشم برخی از محبوسین پر از اشک میشد.
بهعنوان مریدان دافا، ما هرگز نباید هیچگونه اطلاعاتی را در اختیار آنها بگذاریم و یا با بدکاران همکاری کنیم. اما با ذهنیت بشری فکر کردم که اگر من مسئولیت کامل را بهعهده بگیرم، سایر تمرینکنندگان بازداشت شده محکومیتهای سبکتری دریافت میکنند. در واقع، من به دامی افتادم که توسط نیروهای کهن تدارک دیده شده بود. در نتیجه، به ۱۲ سال زندان محکوم شدم.
از آنجا که نمیتوانستم شکنجه غیرانسانی را در زندان تحمل کنم، مصالحه کردم و باورم به دافا را نفی کردم. اما چند ساعت بعد به خودم آمدم و تصمیم گرفتم ترس از مرگ را کنار بگذارم. سه روز بعد طی یک «اعلامیۀ رسمی» به پلیس اظهار کردم که همه چیزهایی که گفتم تحت فشار شکنجه بود و معتبر نبود.
در آن لحظه، عمیقاً متوجه شدم که صرفنظر از دلیلی که سازش کنم یا از تزکیه دست بکشم، سمت آگاهم میدانست که آن قطعاً اشتباه است. هنگامی که شکنجه را تحمل میکردم، احساس کردم که صرفاً ترجیح میدهم بمیرم تا زنده باشم. زندگی بدون شایستگی و وقار برایم تأسفآور و مایۀ شرمساری بود.
وقتی که اعلامیهام را ارائه کردم، میدانستم استاد محترم یک بار دیگر مرا از قعر جهنم بالا کشیدند و فرصت شروع جدیدی را به من عطا کردند. ایشان یک ذهنیت تزکیه درست را به من ارزانی داشتند که مریدان دافا قرار است داشته باشند. این الهامبخش و انگیزه دهندۀ من بود تا آن دورۀ طولانی و توانفرسای ۱۲ سال زندان را با موفقیت سپری کنم.
در طول آن ۱۲ سال، دستهایم بهحدی شکنجه شدند که تا مرز ناتوانی و نقص پیش رفتند، اما بهطور معجزهآسایی بهبود یافتم. همچنین از ۷ سال شکنجهای که سبب کارمای بیماری شد رنج بردم. در ابتدا، فقط آن را منفعلانه تحمل میکردم. چون دربارۀ اصول فا روشن نبودم. اما هرگز دربارۀ استاد و دافا تردیدی نداشتم.
زمانی که در مرز فروپاشی ذهنی بودم، فوراً آگاه شدم. همه غمهای زندگی را چشیده بودم. در آن سختترین و تاریکترین روزها، از سوءرفتار جسمی و روانی بیوقفه رنج میبردم. در طول مبارزهام با شیطان، با لغزیدنم از حرکت به جلو بازماندم و بهوضوح متوجه شدم که نیروهای کهن از انواع وسایل استفاده میکردند تا بهطور کامل مرا ازبین ببرند و شکیباییام را نابود کنند. این نیکخواهی و توانبخشی استاد بود که بیشتر و بیشتر به من کمک کرد تا زنده بمانم.
همیشه بهمنظور روشنگری حقیقت به افسر مسئول مرکز شستشوی مغزی نامه مینوشتم، به او میگفتم که ح.ک.چ شبح شیطانی است و در بعدهای دیگر مانند یک اژدهای قرمز تجلی مییابد. در زمانهایی که شیفت کاریاش بود، همیشه فرصتی برای صحبت با او پیدا میکردم و سعی میکردم تا او را متقاعد کنم که از ح.ک.چ خارج شود. (در آن زمان، فقط سخنرانی استاد: «آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای ایالات متحده غربی» و «آموزش فا در شهر شیکاگو» را مطالعه کرده بودم. اما دربارۀ محتوای نه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست نمیدانستم)
این مأمور در سال ۲۰۰۶ بازنشسته شد. یک روز که برای بردن وسایلش آمد، دربارۀ «سه کنارهگیری» با او صحبت کردم. او گفت: «تو چهچیزی میدانی؟ چند نفر در این زندان سه کنارهگیری را انجام دادند؟ گفتم برخی از افراد هستند که این کار را کردند، اما آنها از نام مستعار استفاده کردند. او گفت: «تمام نامههایی را که برایم نوشتی نگه داشتهام. گاهی اوقات، آنها را بیرون میآورم و میخوانم.» به او گفتم: «باید از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوی، حتی اگر مجبور باشی از یک نام مستعار استفاده کنی.»
در سال ۲۰۰۶ به قسمت دیگری منتقل شدم. یکی از همتمرینکنندگان در گروهم را که حاضر به انجام کار اجباری نشده بود، وادار کردند تا روی چهاپایۀ کوچکی بنشیند. چون فریاد زد: «فالون دافا خوب است» مورد ضرب و شتم قرار گرفت. من فریاد زدم: «تمرینکننده فالون گونگ را نزنید!» تمرینکننده دیگری گفته مرا تکرار کرد. همه تمرینکنندگان دیگر فریاد زدند: «او را نزنید!»
بعدها، یکی از زندانیان به من گفت که آن صحنه بیش از حد «شکوهمند و تماشایی» بود و تمام تمرینکنندگان فالون گونگ از هم پشتیبانی کردند و یکی شدند! با این حال، تعدادی از آن تمرینکنندگان با سوء رفتار مستمر مواجه شدند. یکی از آنها که او را تمرینکننده «الف» مینامم، در سلول انفرادی جای داده شد. من بهعنوان اعتراض اعتصاب غذا را شروع کردم و انجام کار سخت را متوقف کردم.
یکی از تمرینکنندگان که به نگهبانان گفت ضرب و شتم را متوقف کنند نیز به دفتر افسر نگهبان رفت و خواستار آزادی تمرینکننده الف از سلول انفرادی شد. همه تمرینکنندگان دیگر با هم متحد شدند و از انجام کار سخت امتناع کردند. پس از آن متوجه شدم زمان آن بود که در برابر کار اجباری دست به اعتصاب غذا بزنم.
بعدها، تمرینکنندهای تذکر داد که نمیبایست نشان زندانیان را روی لباسم داشته باشم. بهدلیل یک ذهنیت بشری مردد بودم: اگر آن را روی لباسم نداشتم، اجازه نداشتم هیچ چیزی ازفروشگاه زندان بخرم. چقدر ذهنیت نفع شخصی در من قوی بود! اما پس از دو روز متوجه وابستگیام شدم و به خودم گفتم: «میتوانی از چنین علاقه کوچکی دست بکشی؟» بلافاصله نشانم را پاره کردم و هیچکس متوجه نشد من نشان نداشتم.
همکاری با همتمرینکنندگان برای نجات زندانیان
خیلی زود قرار بود آزاد شوم، از اینرو میخواستم همه کسانی را که با آنها رابطه تقدیری داشتم متقاعد کنم تا «سه کنارهگیری» را انجام دهند. اما مأموران اجازه نمیدادند زندانیان با من صحبت کنند. استاد از افکارم آگاه بودند و همیشه برایم فرصتهایی را ایجاد میکردند تا با آنها صحبت کنم. هر زمان که تلاش میکردم شخصی را متقاعد کنم تا «سه کنارهگیری» را انجام دهد، همیشه فرصت خوبی برای صحبت کردن با وی پیدا میکردم.
بهعنوان مثال، وقتی منتظر غذا بودیم، با زندانی دیگری که درست در کنارم بود صحبت میکردم، یا کسی که ممکن بود از من بخواهد لطفی در حقش انجام دهم و غیره، میتوانستم در چند کلمه آنها را متقاعد کنم تا «سه کنارهگیری» را انجام دهند و به آنها میگفتم به یاد داشته باشند «فالون دافا فای درست و صالح است.» این نیکخواهی و نجات پرزحمت استاد است. استاد سپاسگزارم!
از آنجا که قلم یا دفتر یادداشتی نداشتم (نگهبانان آنها را از من گرفته بودند)، نام زندانیان و شماره تلفنشان را از بر کردم تا بعد از آزادیام به آنها دسترسی داشته باشم.
پیوستن به جنبش ترغیب مردم به خارج شدن از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن
پس از آزادیام به خانه مادرشوهرم بازگشتم. سه روز بعد، رئیس پلیس با یک زن و مأمور دیگری آمدند تا مرا متقاعد کنند که خارج از خانه کار روشنگری حقیقت انجام ندهم.
زن گفت: «قبلاً مشکلات بسیاری را تحمل کردهای. آیا میخواهی آنها را دوباره تحمل کنی؟» پاسخ دادم: «مرا تهدید میکنید؟» رئیس پلیس شتابزده توضیح داد: «نه، نه ...» بعد از مدتی، آنها رفتند.
چند روز بعد، او با مأموران پلیس محلی بازگشت. برای آنها حقیقت را روشن کردم و گفتم: «در حال حاضر، بسیاری از وکلا دادخواست بیگناهی تمرینکنندگان فالون گونگ را[به دادگاه] ارائه میدهند، چون تزکیه فالون گونگ قانونی است. دافا در بیش از ۱۰۰ کشور گسترده شده است. لطفاً در اینباره بیندیشید: اگر دافا خوب نیست، آیا کشورهای دیگر اجازه میدادند مردمشان آن را تمرین کنند؟»
دربارۀ جعلی بودن «خودسوزی میدان تیانآنمن» و همچنین سنگ ۲۰۰ میلیون ساله در شهر پینگتانگ در استان گوئیژو که این عبارت روی آن حک شده است: فروپاشی حزب کمونیست چین، صحبت کردم. او بسیار با دقت گوش میداد.
در ملاقات سوم، او همراه دو مأمور ملاقات کوتاهی با من داشتند. بهمنظور از بین بردن تمام موجودات شیطانی و عواملی که مانع نجات آنها میشدند، از پیش افکار درست فرستادم. سپس بهطور نظاممندی برایشان حقیقت را روشن کردم. از قبیل: شکوه دافا، اعتراض مسالمت آمیز بیست و پنجم آوریل، دلیل اینکه چرا جیانگ زمین از فالون گونگ هراس دارد، ماهیت شیطانی ح.ک.چ و غیره. مأموران گفتند: «امروز به ما درسی را آموختی.»
میدانستم که هرچه را قبلاً به آنها گفتم درک کرده بودند. سپس گفتم که میخواهم برای خروج از ح.ک.چ نام مستعاری به آنها بدهم. آنها سرپا ایستادند و سپس رفتند. حدس زدم شاید به این دلیل بود که سه نفر آنجا بودند، برایشان راحت نبود که بهطور علنی بگویند: «من از ح.ک.چ خارج میشوم.» رئیس پلیس هرگز بازنگشت. به مادرشوهرم گفتم امیدوارم فرصت دیگری داشته باشم تا به او کمک کنم «سه کنارهگیری» را انجام دهد.
با مطالعۀ فای استاد آرام شدم و بهدرون نگاه کردم تا دلیل آزار و شکنجهام را پیدا کنم. باید تلاشم را برای کمک به نجات موجودات ذیشعور افزایش میدادم. دو تلفن با پیام ضبط شده آماده کردم. علاوه بر پخش این پیامها بهصورت خودکار، خودم هم مستقیم با تلفنم تماس میگرفتم. احساس کردم وقتی که از طریق تلفن روشنگری حقیقت میکردم، آن واقعاً شینشیگ مرا آبدیده و متعادل میکرد. با افرادی مواجه میشدم که به من ناسزا میگفتند، از هیچ چیز مشکل درست میکردند، درخواست پول میکردند، خواستار یافتن دوست دختری بودند و غیره.
علاوه بر فرستادن افکار درست، بهدرون نگاه میکردم و آزرده نمیشدم. در آغاز، بسیار برایم سخت بود احساس اطمینان کنم. پس از برقراری تماسهای بیشتر، وضعیت ذهنیام ثابت شد. گاهی اوقات، فقط یک فکر داشتم: من مطمئنم که او را نجات میدهم. اگر برخی از افراد دو بار تلفن را قطع میکردند، فقط دوباره تماس میگرفتم. گاهی اوقات، آنها واقعاً به این شیوه نجات مییافتند. احساس کردم که اصرارم موفقیتآمیز بود. گاهی اوقات، کل خانواده یکی پس از دیگری از حزب خارج میشدند و گاهی اوقات، تنها پس از چند کلمه صحبت آنها میپذیرفتند که از حزب خارج شوند.
گاهی اوقات به صورت رودررو مردم را متقاعد میکردم تا از ح.ک.چ خارج شوند یا فقط دیویدی شن یون به آنها میدادم. هرجا بروم همیشه دیویدی شن یون، سیدیهای نه شرح و تفسیر و یادبودهای دافا همراهم هست. هنگام خرید مواد غذایی، خرید، انتظار برای رسیدن اتوبوس، پرسه در اطراف مراکز خرید، بازدید از پارک و غیره این چیزها را توزیع میکنم.
حتی وقتی برای دیدن برادر کوچکترم به پکن رفتم، از چیزی نمیترسیدم و هنوز هم مردم را به خروج از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن ترغیب میکردم. به سه دانشجو کمک کردم تا کنارهگیریشان را اعلام کنند. وقتی برای تعمیر کفشم بیرون رفتم، برای آن خانم که کفشم را دوخت حقیقت را روشن کردم. پس از مکالمهای کوتاه مشتاقانه پذیرفت که از حزب خارج شود.
بر اساس ظاهر مردم به آنها نزدیک نمیشدم. برخی از افراد که ظاهر ژولیده یا غیردوستانه داشتند، بهنظر میرسید نجاتشان غیر ممکن باشد. اما آنها معمولاً در همانجا میپذیرفتند که از حزب خارج شوند. آنها همچنین هنگام دریافت دیویدی شن یون و یادبود دافا تشکر میکردند. نیکخواهی یک تمرینکننده بسیار قدرتمند است! مردم میتوانند مهربانی و صداقت ما را احساس کنند.
سال گذشته، برای هیچ شخصی با رابطه تقدیری فرصت را از دست ندادم. قبل از اینکه کارم را در آن فروشگاه ترک کنم، هرچند فقط دو ماه در آن قسمت کار کرده بودم، کمک کردم تا ۱۸ نفر از ح.ک.چ خارج شوند. کل خانوادۀ برخی از کارکنان پذیرفتند تا کنارهگیریشان را اعلام کنند.
بیش از یک سال از زمانی که پس از ۱۲ سال زندان آزاد شدم، میگذرد. اماعمیقاً احساس میکنم که وقتمان بسیار با ارزش است. من باید هر روز را گرامی بدارم. قلب یک تزکیهکننده حقیقی دافا را حفظ کنم و کمک کنم تا مردم بیشتری نجات یابند. لبخند استاد تنها آرزوی من است! یک بار دیگر به استاد ادای احترام میکنم!
لطفاً هر مطلب نامناسبی را تذکر دهید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.