(Minghui.org) در ماه آوریل سال ۲۰۱۰،وابستگی من به نفع شخصی باعث شد نیروهای شیطانی از نقطه ضعف من بهره‌برداری کنند. دستگیر و به بازداشتگاه فرستاده شدم. در بازداشتگاه، نتوانستم به موقع پی به اشتباهاتم ببرم، در عوض این امید را در خود پروراندم که خانواده‌ام قطعاً موفق می‌شوند برنامه‌ای بریزند و مرا آزاد کنند. دو ماه بعد، به یک اردوگاه کار اجباری منتقل شدم و مرا بیشتر تحت آزار و اذیت قرار دادند.

از بین بردن شیطان با افکار درست

در اردوگاه کار اجباری، می‌دانستم هدف آنها این بود که «تبدیل» شوم، دافا را انکار کرده و استاد را ناامید کنم. نباید به شیطان اجازه دهم به این هدف برسد.

برای از بین بردن موجودات شیطانی و عوامل موجود در اطرافم، تمام انرژی‌ام را برای فرستادن افکار درست متمرکز کردم. تمام تلاش‌هایم را به کار بردم و از بهترین توانایی‌ام استفاده کردم.

به هنگام راه‌رفتن، غذا خوردن یا حتی خوابیدن، در هر لحظه، افکار و اراده‌ام را متمرکز می‌کردم تا مداخله و عوامل شیطانی موجود را منهدم کنم.

روشنگری حقیقت برای نجات افراد شکنجه‌گر

نیروهای شیطانی می‌خواستند از طریق گفتگو مرا شکست دهند. اما، بدون توجه به اینکه چقدر سعی کردند مرا به صحبت بکشانند، از همکاری با آنها خودداری کردم.

یک بار یکی از افرادی که مسئول «تبدیل» من بود با حالت غضبناکی گفت: «من تسلیم شدم. او را (با اشاره به من) به دست پلیس بسپارید. پلیس شیوه‌های بسیاری برای مقابله با او دارد.»

بلافاصله متوجه معنای آن شدم. فکر کردم: «جایی در انتهای دیگری از این راهرو، تمرین‌کنندگان ثابت قدم دافا شکنجه می‌شوند تا مجبور به دست‌کشیدن از تمرین فالون گونگ شوند. به آنها اجازه نمی‌دهم آزادانه مرتکب اعمال بد شوند. باید بخش شیطانی آنها را سرکوب کرده و بخش خوب و صالح آنها را بیدار کنم.»

سپس به افرادی که مأمور ویژه برای «تبدیل» من بودند گفتم: «می‌خواهید من صحبت کنم. بیایید حرف بزنیم. درباره چه موضوعی باید صحبت کنیم؟ درباره موضوعات تزکیه و مسائل قانونی؟»

آنها تصمیم گرفتند دومی را انتخاب کنند.

خوشحال بودند. سرانجام حاضر به صحبت شدم. فکر می‌کردند به هدف خودشان رسیدند.

گفتند: «شما فرد خوبی هستید. باید از چیزهایی پیروی کنید که در انطباق با قوانین کشور ما باشند. براساس این قوانین، فالون گونگ یک «فرقه» است و در سال ۱۹۹۹، ممنوع اعلام شد. بنابراین، دیگر نمی‌توانید آن را باور داشته باشید یا آن را تمرین کنید.»

به آنها یادآوری کردم: «همه ما می دانیم که سیستم حکومت چین، سیستم کنگره خلق است. این بدان معناست که هر گونه قانون تنها می‌تواند در جلسه‌ای تنظیم و مطرح شود که تمام نمایندگان در آن حضور داشته باشند و با رأی مثبت بیش از دو سوم نمایندگان به تصویب برسد. سپس چنین قانونی قابل اجرا است. در غیر این ‌صورت، مهم نیست که چه کسی قانون را وضع می‌کند، چنین قانونی بی‌اعتبار است.»

همچنین به آنها گفتم: «از سال ۱۹۹۹ تا اکنون، مدت ۱۰ سال است که فالون گونگ تحت آزار و شکنجه قرار دارد، اما هیچ قانونی به‌صراحت اعلام نکرد که فالون گونگ «فرقه» است. آنچه وزارت امور مدنی در سال ۱۹۹۹ ممنوع کرد، انجمن تحقیق فالون گونگ بود، اما این انجمن پس از پایان سال ۱۹۹۶موجودیت نداشته است.»

در خاتمه اضافه کردم که: «ما تمرین‌کنندگان واقعی آگاه هستیم که بودن یا نبودن انجمن تحقیق هیچ تأثیری در عمل تزکیه ما ندارد. تمرین‌کنندگان فالون گونگ برطبق آموزه‌های کتاب اصلی ما جوآن فالون تزکیه می‌کنند و یک تمرین‌کننده واقعی با پیروی از آموزه‌های این کتاب در تزکیه موفق خواهد شد.»

آنها شوکه شدند و قادر به ادامه صحبت نبودند، گویی برای اولین بار این حرف‌ها را می‌شنیدند.

پس از وقفه‌ای کوتاه، یکی از آنها صحبت کرد: «شما باید کار بدی انجام داده باشید یا دچار مشکلی شده باشید وگرنه پایتان به اینجا باز نمی‌شد.»

گفتم: «این موضوعات درخصوص مسائل تزکیه‌ای من هستند. آیا صحبت ما درباره مسائل مربوط به قانون به پایان رسیده است؟»

پاسخ آنها مثبت بود.

پس به آنها اعلام کردم: «خوب، پس از حالا به بعد، دیگر در مقابل من هرگز دوباره به قانون و یا هر موضوع حقوقی دیگر اشاره نکنید. تمایلی ندارم درباره همین موضوع بارها و بارها صحبت کنم.»

از این موضوع رد شدم و ادامه دادم: «حال بگذارید درباره مسائل مربوط به تزکیه‌ام صحبت کنیم. این درست است که من در اینجا محبوس شدم، اما به این معنا نیست که من یک جنایتکار هستم و یا مرتکب اشتباهی شده‌ام. در تاریخ کشور ما، سلسله پس از سلسله وقایعی ناشی از فقدان اجرای عدالت رخ داده است. مخصوصاً از زمانی که حزب کمونیست رژیم خود را تأسیس کرد و بر دولت چین استیلا یافت. آیا مقامات حزب در طول مبارزات سیاسی مختلف به اشتباهاتی که علیه مردم خوب و بی‌گناه مرتکب شدند اعتراف کردند؟ آیا رژیم بسیاری از اشتباهات را اصلاح کرد؟»

سپس با اعتقاد راسخ به آنها گفتم: «ازآنجاکه تمرین‌کنندگانی که بازداشت شده‌اند افراد خوب و بی‌گناه هستند، این موضوع درخصوص فالون گونگ هم مصداق دارد. به آنها ستم شده است. من نیز بازداشت شدم و تحت ظلم واقع شده‌ام. آیا من به‌عنوان  زنی تنها و ضعیف می‌توانم در برابر یک چنین حکومت کمونیستی قدرتمندی مقاومت کنم؟ این حکومت بود که مرا بازداشت کرد و مرتکب جرم شد.»

پس از آن گفتگو، به رفتار ناخوشایند و شرورانه خود درقبال من خاتمه دادند. برعکس، به من احترام می‌گذاشتند و مورد تحسین قرار می‌دادند. آنها گفتند که من قانون را می‌دانم و نمی‌توانند حریف زبان من شوند. حتی برخی موافق بودند که واقعاً درخصوص من اشتباهی رخ داده و نباید به اردوگاه کار اجباری فرستاده می‌شدم.

از آن پس، هرگز ذکر نکردند که مرا وادار به رهاکردن تمرین فالون گونگ می‌کنند. به پلیس گفتند که من فرد خوبی هستم و هرگز خودسرانه با آنها مواجه نشدم.

نگهبان مسئول من در پی صحبت با من بود. بنابراین به او گفتم که چگونه در تلاش هستم فرد خوبی در خانه و محل کار باشم.

به نظر می‌رسید متوجه حرف‌هایم شد، اما هنوز مرا نصیحت می‌کرد: «اگر موافق «تبدیل» باشی دوره محکومیت تو کاهش می‌یابد و می‌توانی زودتر به خانه‌ات بروی.»

گفتم: «هرگز باورم به فالون دافا را رها نخواهم کرد. آیا زندگی براساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری یک زندگی خوب نیست؟ می‌خواهید به چه «تبدیل» شوم؟»

جوابی نداد، اما مرا به سلولم فرستاد.

افشای آزار و شکنجه و مغلوب‌کردن آن

در آن زمان، آزار و شکنجه مخفیانه تمرین‌کنندگان فالون گونگ ادامه داشت. آنها را با خشونت مجبور به «تبدیل»، به انکار باور خود، به نوشتن «اظهاریه» در توهین به استاد و دافا، و خواندن این اظهارات در انظار عمومی می‌کردند.

مطمئن نبودم آن تمرین‌کنندگان تحت چه نوع از شکنجه‌های جسمی قرار داده شده بودند، اما می‌توانستم ببینم که به‌طور دردآوری نااستوار راه می‌روند و جراحاتی روی مچ دست‌شان نمایان بود. شرایط و درد و رنج عظیم‌شان مرا پریشان می‌کرد.

فشار روانی که احساس می‌کردم آنقدر شدید بود که علائم فیزیکی متعددی در من آشکار شدند. دچار درد شدیدی در ناحیه پشت و قفسه سینه شدم. به‌هنگام دراز کشیدن، چرخیدن در بستر، و نشستن فوق‌العاده مشکل داشتم.

نمی‌دانستم چه وقت مرا تحت شکنجه قرار خواهند داد یا آیا به زندگی‌ام خاتمه خواهند داد. بنابراین به این فکر کردم که قبل از اینکه آنها مرا بکشند، به‌عنوان یک مرید دافا در این زمان، باید چه کاری را انجام دهم.

به یاد کلمات استاد افتادم با عنوان «خواندن مقالات شاگردانم» در «هنگ یین جلد ۲»  که یکی از تمرین‌کنندگان در مقاله‌اش به آن اشاره کرده بود:

«درخشان هستند این مقالاتی که قلم‌های تیز شما آنها را شکل می‌دهند
قدرتمند هستند کلمات آنها، جملات آنها غنی هستند»

تصمیم به نوشتن یک مقاله نیز گرفتم، اما، چه بنویسم؟

فکر کردم: «باید به آنها بگویم که شکنجه مریدان دافا غیرقانونی است و اظهاریه تبدیل اجباری که تحت فشار و بدون نیت و میل واقعی نوشته شود نامعتبر و یک نمایش مسخره است ...»

به هم‌تمرین‌کنندگان نزدیک شدم تا با درخواست کمک از آنها مبنی‌بر فرستادن افکار درست قوی، تمامی مداخلات برای پروژه‌ام را از بین ببرم.

فرصت مناسبی پیدا کردم تا از افرادی که مأمور زیرنظرگرفتن هر حرکت من بودند، قلم و کاغذ درخواست کنم. به آنها گفتم قصد نوشتن نامه‌ای را دارم. آنها فکر می‌کردند می‌خواهم نامه‌ای به خانه‌ام بفرستم، بنابراین گفتند که قبل از اجرای درخواست من، باید یک درخواست رسمی دراین‌خصوص به نگهبانان ارائه دهند.

به آنها گفتم: «متشکرم. لطفاً درخواست مرا به اطلاع نگهبانان برسانید. اگر آنها نپذیرفتند، خودم شخصاً از آنها درخواست می‌کنم.»

از قبل پیش‌نویس را در سرم تدوین کرده بودم: اینکه چگونه نامه را شروع کنم، چگونه به پایان برسانم، و محتوای نامه چه باشد. بنابراین، بلافاصله پس از دریافت قلم و کاغذ، نوشتن نامه به انجام رسید.

نامه را تا کردم و به مراقبانم گفتم که می‌خواهم خودم شخصاً آن را به دست نگهبان برسانم. آنها به من اطمینان دادند نامه را باز نمی‌کنند، اما یک پاکت و تمبر به من دادند. در محیط خشن و طاقت‌فرسایی چون یک اردوگاه کار، چنین چیزهای کوچکی باارزش بوده و به‌سختی پیدا می‌شوند. نیازی به تمبر نداشتم، اما نامه‌ام را داخل پاکت قرار دادم.

در وقت ناهار، پاکت را به نگهبان مسئول دادم. به او گفتم: «این نامه را برای شما و همچنین برای رهبران کشورمان در تمام سطوح نوشتم. لطفاً ابتدا خودتان آن را بخوانید و سپس در ارسال آن به من کمک کنید.»

اضافه کردم: «تمام‌ چیز‌هایی را که نوشتم برخاسته از قلب و روح من هستند.»

او بسیار نگران بود: «نامه را برای من نوشتی؟ فکر کردم نامه برای خانواده‌‌ات است.»

گفتم: «خطاب به شما است. نگاه کنید.»

وقت ناهار بود. اتاق شلوغ بود. نگهبانان و کارکنان اردوگاه درخصوص این نامه با کنجکاوی به یکدیگر ‌نگاه کردند. می‌دانستم در عجب هستند از اینکه چه پیش می‌آید. تمرین‌کنندگان تبادل نامه را با نگرانی تماشا می‌کردند. می‌دانستم که همه آنها در سکوت درحال فرستادن افکار درست برای من هستند.

کمی مضطرب بودم. سپس فکر کردم: «آنجا چه چیزی وجود دارد که برای آن نگران باشم. آنها افرادی هستند که درحال ارتکاب اعمال خلاف هستند. من فقط اعمال ننگین آنها را افشا می‌کنم که دور از انظار عمومی انجام می‌دهند و هیچ کسی از آن آگاه نیست.»

نگهبان مزبور درست قبل از پایان شیفت کاری خود، مرا به دفترش فرا خواند و با لحن صدای عبوسی پرسید: «از کجا می‌دانی اینجا شکنجه وجود دارد؟ چه کسی به تو گفت؟»

در آن زمان، ابداً نترسیدم به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «کسانی که وظیفه «تبدیل» تمرین‌کنندگان را برعهده دارند چند بار به من گفتند که اگر حاضر به «تبدیل» نشوم، به بخش شکنجه فرستاده می‌شوم.»

نگهبان قاطعانه به من گفت: «اینجا هیچ شکنجه‌ای انجام نمی‌شود. آنها فقط سعی می‌کنند شما را بترسانند. به آنها می‌گویم از این به بعد مراقب حرف‌زدن خود با شما باشند. هیچ شکنجه‌ای اینجا وجود ندارد. استفاده از شکنجه برای نگهبانان غیرقانونی است. برای نگهبانان ‌قوانین وجود دارد. برای زندان‌ها قوانین وجود دارد. برو، و دیگر درباره این چیزهای بیهوده فکر و صحبت نکن.»

سه ماه بعد، به کار در کارگاه زندان گمارده شدم. رئیس کارگاه برای آگاهی همه گفت: «از این پس، متوجه آنچه می‌گویید باشید. در بین ما کسی هست که «تبدیل» نمی‌شود.»

یک زندانی جوان درکمال ناباوری به من نگاه کرد و گفت: «تو «تبدیل» نشدی؟ چه طور ممکن است!»

منظور او این بود: «اگر «تبدیل» نشدی، چگونه تو را به کار در اینجا اختصاص دادند؟»

غرقه شدن در حفظ‌ کردن فا

کار در کارگاه، آزادی نسبتاً بیشتری برایم فراهم کرد. عموماً هیچ اجباری بر تمرین‌کنندگان تحمیل نمی‌شد مبنی‌بر اینکه از تمرین فالون گونگ دست بکشند.

سعی کردم ذهنم را بیشتر و بیشتر از فا پر کنم، از هم‌تمرین‌کنندگان خواستم بخش‌هایی از فا را که به خاطر سپرده بودند با من به اشتراک بگذارند. سپس آنها را کلمه به کلمه، جمله به جمله حفظ کردم.

بعداً یک نسخه دست‌نوشته از سخنرانی جدید استاد با عنوان «یک مرید دافا چیست» دریافت کردم. آن را به‌عنوان گنجی بزرگ در نظر گرفتم. نگران بودم کسی آن را پیدا کرده و مرا از آن محروم کند. تصمیم گرفتم هر کلمه آن را حفظ کنم تا در مغزم نگهداری شوند.

با بیم و هراس، سخنرانی دست‌نوشته‌شده را خواندم، نهایت تلاشم را کردم تا هر کلمه آن را به‌درستی به خاطر بسپارم. در تمام مدت احساس می‌کردم در همه جا چشمانی مرا زیر نظر دارند و در تمام مدت دائماً به این فکر می‌کردم که آیا باید دست از این کار بکشم یا به آن ادامه دهم.

می‌خواستم وضع موجود را حفظ کنم. این موضوع که مجبور نشده بودم استاد و دافا را انکار کنم یا اظهاریه مورد نیاز برای تبدیل را بنویسم، هریک برایم نبرد سختی بوده‌اند. در محیط خطرناک و فریب‌آمیز اردوگاه کار اجباری، هر روز به دشواری سپری می‌شد.

فکر کردم: «گرچه اعلامیه تمرین‌کنندگان تبدیل‌شده مبنی‌بر ازسرگیری تمرین‌شان ادامه دارد، اما تمرین‌کنندگان جدید همچنان بازداشت شده و به اردوگاه کار اجباری فرستاده می‌شوند. با بالا و پایین رفتن از پله‌ها، اغلب تمرین‌کنندگان متزلزل را می‌دیدم. یک‌بار واقعاً شاهد سقوط یک تمرین‌کننده بودم. شواهدی واضح و روشن نشان می‌داد که شکنجه هنوز ادامه دارد.»

به خودم گفتم: «هیچ شکی ندارم که هم‌تمرین‌کنندگان خارج از این مکان، همه در تزکیه خود رو به جلو حرکت می‌کنند، درحالی‌که من در اینجا هستم و عقب ماندم. باید با مطالعه فا این عقب‌افتادگی را جبران کنم، باید به هر قیمتی فا را مطالعه کنم.»

بنابراین، به نیروهای شیطانی گفتم: «من یک تزکیه‌کننده هستم. مطالعه فا برای یک تزکیه‌کننده عملی طبیعی برای انجام‌دادن است. شما حق دخالت در این زمینه را ندارید. اگر دست به این کار بزنید، شما را نابود می‌کنم. ممکن است فاقد توانایی کافی باشم که شما را در وضعیت فعلی از بین ببرم، اما استاد و خدایان صالح به من کمک خواهند کرد.»

با ذهنی پاک، شروع به ازبرکردن سخنرانی ۲۴ صفحه‌ای کردم. تصمیم گرفتم در هر روز دو صفحه را حفظ کنم، پس از آن، باید طی ۱۲ روز سخنرانی را حفظ می‌کردم.

در آغاز، وابستگی من به ترس هنوز هم بسیار قوی بود. به‌طور مداوم می‌ترسیدم کسی به‌طور غیرمنتظره سر برسد و بفهمد که درحال انجام چه کاری هستم. حالت عصبیت شدید من باعث شد شب‌ها بیدار بمانم، اما زمان بیشتری را برایم فراهم کرد تا صرف حفظ‌کردن سخنرانی کنم.

روز اول، هنگامی که زنگ بیدارباش نواخته شد، حفظ‌کردن فقط دو صفحه اول را به پایان رسانده بودم. گاهی اوقات، قبل از اینکه بیدار شوم، فقط زمان اندکی می‌توانستم بخوابم. بعد از چند روز که به‌ندرت می‌خوابیدم، حلقه‌های تیره‌ای دور چشمانم تشکل شد، اما مصمم بودم هر اتفاقی که بیفتد، آنچه را که با خودم قرار گذاشته بودم به انجام برسانم.

هر روز، در طول شب، دو صفحه از سخنرانی را حفظ می‌کردم. در طول روز، آنچه را شب قبل ازبر کرده بودم مرور می‌کردم، در طول استراحت ناهار، دوباره آنها را مرور می‌کردم تا مطمئن شوم که هیچ اشتباهی ندارم.

دوازده روز گذشت و من کل سخنرانی را حفظ کرده بودم. به‌حدی احساس خوشحالی داشتم که نمی‌توانستم جلوی این احساس خودم را بگیرم. هم‌تمرین‌کنندگان با کنجکاوی می‌پرسیدند: «آیا اتفاق فوق‌العاده‌ای رخ داد؟ آیا به برخی از اصول بزرگ فا روشن‌بین شده‌ای؟»

طی آن ۱۲ روز به چند پیشرفت دست یافتم. بدون اینکه آگاهانه متوجه باشم، بر وابستگی ترس غلبه کرده بودم. به اندازه قبل نیاز به خواب نداشتم و قادر بودم در آرامش شب، مطالعه فا را جایگزین خواب کنم.

گاهی اوقات، هم‌تمرین‌کنندگان و من افکارمان را با هم تبادل می‌کردیم مبنی‌بر اینکه منظور از انکار آزار و اذیت چیست و چه کارهایی انجام دهیم تا واقعاً آزار و اذیت را انکار کنیم.

با اعتقاد راسخ می‌گویم: «هنگامی که کار درستی انجام دهیم، درحال انکار آزار و اذیت هستیم. نیروهای شیطانی می‌خواهند تمرین را رها کنیم، اما ما بر انجام تمرین پافشاری می‌کنیم. انجام این کار انکار آزار و اذیت محسوب می‌شود. نیروهای شیطانی ما را به چشم طعمۀ شکار می‌بینند تا ما را از مطالعه فا بازدارند، اما زمانی که در مطالعه فا مصمم هستیم، بر همه مشکلات غلبه می‌کنیم. با این کار نیز آزار و اذیت را انکار می‌کنیم.

هر زمان که این فرصت را داشتیم، در زمانی کوتاه، جملات سخنرانی را برای تمرین‌کنندگان می‌خواندم. همه احساس خوشحالی می‌کردند و تشویق می‌شدند. لبخندی که از چهره‌ها محو شده بود دوباره به چهره‌ها بازگشت.

بعداً به نحوی یک نسخه از جوآن فالون به دستم رسید. واقعاً مجذوب شدم از اینکه هر روز قادر بودم عکس استاد را در کتاب نگاه کنم. تصمیم گرفتم این کتاب را در تمام زمان‌ها با خودم داشته باشم. هنگامی که انجام این کار امن نبود، اطمینان حاصل می‌کردم که آن را به خوبی از تمام چشمان و دستان کنجکاو پنهان کرده باشم.

تصمیم گرفتم این کتاب را نیز به حافظه بسپارم.

اولین بار چهار ماه طول کشید تا کتاب را از آغاز تا پایان از حفظ بخوانم. بار دوم بیش از دو ماه طول کشید. بار سوم، کمی بیش از یک ماه به انجام رسید. وقتی برای چهارمین بار از حفظ‌خواندن آن را آغاز کردم، خبری به دستم رسید که حاکی از رفتن من به خانه بود.

احساس عظمت و بلند‌بودن در محیط شیطانی

در طول ماه‌هایی که فا را حفظ می‌کردم، احساس واقعاً شاد و شگفت‌انگیزی داشتم. یک‌بار هم‌تمرین‌کننده‌ای از من پرسید: «آیا دلت برای خانه تنگ می‌شود؟» بدون معطلی جواب دادم: «نه، هیچ وقتی برای این موضوع ندارم.»

چه در زمان صرف غذا و چه طی مسیر رفت و برگشت از کار، خودم را غرقه در فا کردم. هنگامی که مجبور به تماشای برنامه‌های تلویزیونی در توهین به دافا می‌شدیم، با چشمانی مستقیماً رو به جلو می‌نشستم، اما ذهنم به خواندن فا متمرکز می‌شد و من هیچ چیز نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم.

گاهی اوقات، زمانی که یک مجموعه تلویزیونی جالب را به نمایش می‌گذاشتند، در برخی موارد ممکن بود مدتی آن را تماشا کنم. سپس فکر می‌کردم: «آیا این یک مداخله نیست؟ چگونه می‌توانم خودم را به دام بیندازم؟» بلافاصله، ازبرخواندن فا از سر می‌گرفتم.

هر زمان و هر جا که راه می‌رفتم، درحالی‌که کلمات استاد را تکرار می‌کردم، در ذهنم مجسم می‌کردم که درحال از بین بردن بسیاری از موجودات شیطانی هستم: «... ارواح خبیث بی‌شماری در زیر پا‌هایم لگدمال می‌شوند ...» («فرد آگاه» از هنگ یین)

از تمرین‌کننده‌ای که به‌تازگی بازداشت‌شده بود، شنیدم که به افرادی که مخصوص «تبدیل» او بودند می‌گفت: «آنچه می‌گویی را باور نمی‌کنم. می‌خواهم ابتد از او (در اشاره به من) بپرسم.»

«می‌توانم ببینم که متفاوت هستی. حتی قدم‌زدن تو متفاوت است.» وقتی یک‌بار ما دو نفر لحظه‌ای با هم تنها بودیم، به آرامی به من گفت: «در فضایی آکنده از درستکاری هستی.»

یک‌بار،  نگهبانی بر سر یک مرید دافا فریاد می‌کشید. او را با نگاهم برانداز کردم. بلافاصله از آنجا دورشد. بار دیگر، نگهبان دیگری بود که گروهی از تمرین‌کنندگان در کلاس درس را مورد نکوهش قرار می‌داد. از کنار پنجره رد شدم و خیره به او نگاه کردم. متوجه شد که درحال نگاه‌کردن به او هستم. چهره‌اش بلافاصله مهربان شد و صدایش فروکش کرد.

بسیاری از اوقات که تحت بازرسی بدنی قرار می‌گرفتیم یا نگهبانان سلول‌های ما را می‌گشتند، همیشه به نحوی دچار دردسر نمی‌شدم.

اولین باری را به یاد می‌آورم که آنها این جستجو را بدون اطلاع قبلی انجام دادند، اما من از نظر ذهنی آماده نبودم و بنابراین مطمئن نبودم که چه واکنشی نشان می‌دهم. هم‌تمرین‌کننده‌ای با عجله نزد من آمد و از من خواست که کتاب دافا را به او بدهم.

به دوربین نظارتی نگاه کردم، فکر کردم: «اگر نگهبانانی که دوربین را تحت نظارت دارند، ببینند که کتاب دست به دست می‌چرخد، آیا خودمان را در معرض دید آنها قرار نمی‌دهیم؟»

بنابراین، به تمرین‌کننده مزبور گفتم: «دیگر خیلی دیر است. باید فقط با توجه به شرایط عمل کنم.»

هر کسی در کمال نگرانی و دلواپسی به‌سر می‌برد.

ما را به کلاس درس بردند تا یکی‌یکی تحت بازرسی قرار گیریم. وقتی نوبت به من رسید، نگهبان فقط نگاهی به من انداخت و گذاشت بروم.

یک روز، مشغول کار در کارگاه بودیم. ناگهان متوجه شدم چیزی عجیب و غیرعادی است. یک نگهبان جایگزین وجود داشت که کار ما را نظاره می‌کرد. آن دو نگهبان همیشگی کجا رفته بودند؟

از نظر من آنها قطعاً در پی انجام کار خوبی نبودند. باید برای یک جستجوی کلی فراخوانده ‌شده باشند تا سلول‌های خالی از زندانیان را بازرسی کرده و هر زمان امکان داشت برگردند.

منتظر یک لحظه مناسب بودم که حواس نگهبان جایگزین پرت شود و من کتاب دافا را که با خودم داشتم در مکانی امن پنهان کنم.

دقیقاً همانطور که حدس زده بودم، حدود نیم ساعت بعد، دو نگهبان همیشگی به کارگاه بازگشتند، فریاد زدند: «جمع شوید!» سپس، جستجو بدنی آغاز شد.

هم‌تمرین‌کنندگان به‌خاطر من عصبی بودند، اما وقتی جستجوی بدنی من تمام شد، خیال‌شان راحت شد. سپس از من پرسیدند: پرسیدند: «کتاب را کجا پنهان کردی؟

جواب دادم: «حدس می‌زدم که برای جستجو بیایند، بنابراین کتاب را همراه نداشتم.»

وقتی در نهایت از اردوگاه کار اجباری بیرون آمدم، هیچ چیزی جز کتاب جوآن فالون نداشتم. نگهبانان مرا مورد بازرسی بدنی قرار نمی‌دادند.

برای مریدان دافا چیزهای باورنکردنی اتفاق می‌افتد. باور دارم هنگامی که افکار ما ساده و خالص باشند، بیشتر جذب ویژگی‌های کیهان خواهیم بود و عوامل درست و صالح کیهان در ارتباط با ما خواهند بود. زمانی که عوامل مثبت ایفای نقش می‌کنند، ما معجزات را تجربه می‌کنیم.

می‌خواهم تشکری ویژه به تمام هم‌تمرین‌کنندگان ابراز کنم که به من کمک کرده و در طول آن سال‌های دشوار در محیط خشن اردوگاه کار اجباری همراه من ایستادگی کردند.

http://en.minghui.org/html/articles/2015/11/15/153673.html