(Minghui.org) درود، استاد والا و نیکخواه! درود، همتمرینکنندگان!
در ژوئیه سال ۱۹۹۵، تزکیه در روش فالون دافا را آغاز کردم. آن سال از مدرسه ابتدایی فارغالتحصیل شده بودم، بنابراین اصولاً جای پای پدر و مادرم میگذاشتم و از آنها پیروی میکردم.
حدود ۲۰ سال بعد، تحت مراقبت و حمایت استاد به یک تمرینکننده بزرگسال بالغ رشد کردهام.
هر زمان که میافتادم، استاد مرا بلند میکردند. وقتی کوشا بودم، استاد مرا مورد تشویق قرار میدادند. وقتی دچار سستی میشدم، استاد به من هشدار میدادند. وقتی پیشرفت میکردم، استاد روشنبینی بیشتری به من عطا میکردند.
مایل هستم بخشهایی از عمل تزکیهام را به رشته تحریر درآوردم تا گزارشی مختصر به استاد ارائه دهم و با همتمرینکنندگان به اشتراک بگذارم.
روزهای دوره دانشآموزی هنوز در ذهنم تازه و زنده هستند
در ۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹، وقتی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، تحت رهبری جیانگ زمین، اقدام به آزار و اذیت فالون دافا کرد، برای تعطیلات تابستانی به خانه برگشته بودم.
در آن روز به اتفاق پدر و مادرم و چند تمرینکننده دیگر، برای حمایت از فالون دافا، با قطار به پکن رفتیم. قطار ما را فقط تا شیجیاجوانگ رساند و به دستور مقامات مسئول نمیتوانست جلوتر از آن برود.
در نتیجه با صرف هزینهای به مبلغ۸۰۰ یوان، اتومبیلی را کرایه کردیم. اما بزرگراهها نیز مسدود بودند. پس از دورزدنها و پیچیدنهای متعدد، به بخش داشینگ وارد شدیم. راننده ما را کنار جاده پیاده کرد و حاضر نشد جلوتر برود.
ما روی برخی بلوکهای بتنی کنار یک برکه استراحت کردیم. سراسر شب، مورد حمله پشهها قرار گرفتیم و صدای پیوسته آژیرها را شنیدیم، اما من ناراحت نشدم و احساس ترس نداشتم.
در ۲۳ ژوئیه، در میدان تیانآنمن به اعتباربخشی به فالون دافا پرداختیم. چند افسر پلیس ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و به داخل یک اتوبوس بزرگ انداختند و به ورزشگاه فِنگتای بردند. در راه، با صدای بلند، شعر «عدم وجود» استاد از «هنگ یین» را خواندیم:
«زندگی کن بدون اینکه در طلب باشی،
بمیر بدون اینکه به ماندن اهمیت بدهی؛
تمام افکار لگامگسیخته را پاکسازی کن،
تزکیه به [مقام] یک بودا سخت نیست.»
ورزشگاه آکنده از مریدان دافایی بود که بهخاطر حمایت از دافا در پکن بودند. روز بسیار گرمی بود. در معرض آفتاب سوزان بدون هیچگونه آب و غذایی قرار گرفتیم، اما احساس گرما یا گرسنگی نمیکردیم. بعداً، به مناطق محلیمان فرستاده شدیم.
بعد از بازگشت ما به خانه، پلیس خانه ما را مورد حمله قرار داد و پدر و مادرم را بردند.
وقتی به مدرسه بازگشتم، معلم کلاس وحشیانه به من خیره شد و پرسید: «آیا شما هنوز هم فالون گونگ را تمرین میکنید؟»
از نگاه خیره و لحن صدای معلم کلاس، احساس فشار بسیاری کردم، اما این احساس دوامی نداشت. لبریز از فکر افتخار باشکوهی شدم مبنیبر اینکه برای دفاع از دافا به پکن رفته بودم، بهطوری که دیگر هیچچیزی برایم وجود نداشت که از آن بترسم.
ناگهان احساس کردم که به فرد متفاوتی تبدیل شده بودم.
برای یک لحظه، بیوقفه به چشمان معلم کلاس نگاه کردم، سپس بهطورمحکم و با حالتی حاکی از موفقیتی چشمگیر پاسخ دادم: «بله!»
معلم ظاهراً لحظهای مبهوت شد، سپس مردد ماند، برگشت و بدون گفتن کلمهای دیگر رفت.
در آن زمان، مدرسهام به کلاسهای هنر و علوم تقسیم میشد و برای من برنامهریزی شده بود که در کلاس پیشرفتهتر آن معلم شرکت کنم. پس از بازگشت از پکن، دوباره برنامهریزی شد که در کلاسی جدید، تحت آموزش قرار گیرم که معلم جدیدی مدرس آن بود. تحت حمایت استاد، هیچکسی گزندی به من نرساند.
در ماه اکتبر سال ۲۰۰۱، برای رفتن به کالج خانه را ترک کردم. در ۲۳ اکتبر ۲۰۰۲، موفق به برقراری ارتباط با پدر و مادرم نشدم و کسی در منزل جواب تلفن مرا نداد. سراغ عمه و عمویم رفتم، اما آنها چیزی به من نگفتند، فقط ابراز کردند که همه چیز خوب است.
میدانستم که باید اتفاقی افتاده باشد، اما دور از خانه بودم. مضطرب شدم، درخصوص آنها احساس نگرانی میکردم، دچار فشار روانی شدم، اما کاری از دست من برنمیآمد.
استاد بیان کردند:
«وقتی خانواده و دوستانتان زجر میکشند، آیا درونا تحت تأثیر قرار میگیرید؟ و آیا میتوانید این چیزها را مد نظر قرار دهید؟ یک تزکیهکننده بودن اینگونه سخت است!» (سخنرانی ۸ در جوآن فالون)
فکر کردم: «پدر و مادرم شاگردان واقعی استاد هستند، بهترین افرادی هستند که من میشناسم. آنها فقط کارهای خوب و صالح انجام میدهند. همه چیز را به دستان استاد میسپارم. به استاد و دافا بهعنوان بالاترین توانایی اعتماد خواهم کرد.»
بعداً فهمیدم که بخش امنیت ملی پدر و مادرم را از محل کارشان بازداشت کرده و به اداره پلیس فرستادهاند. پدرم پس از یک ماه از زندان آزاد شد، اما مادرم که به سه سال زندان محکوم شده بود، به یک مرکز بازداشت فرستاده شد.
طی کمی بیشتر از یک ماه، مادرم با حمایت استاد و افکار درست خود، موفق به خروج از بازداشتگاه شد اما برای جلوگیری از بازداشت مجدد، مجبور به ترک خانه و آوارهگی شد.
روزهای سختی بود، اما بهعنوان شاگردان واقعی دافا، هنوز هم بسیار احساس خوشبختی میکردیم.
پدر و مادرم حقوق و مزایای خوبی از واحد کاری خود دریافت میکردند، بنابراین ما از یک زندگی کاملا راحتی برخوردار بودیم و هرگز نگران مسائل مالی نبودیم.
هزینههای کالج من بالا بود و اگر چه پدر و مادرم وجوه کافی برای تحصیلات عالیه من کنار گذاشته بودند، احساس میکردم که درحالحاضر باید با صرفهجویی زندگی کنم بهخاطر اینکه پدرم تنها نانآور ما شده بود و لازم بود برای مادرم پول هزینه کند تا بتواند دور از خانه، در خانه اجارهای نسبتاً ایمنی زندگی کند.
به خودم گفتم که باید سریع پیشرفت کرده و احساس مسئولیت کنم. صرفهجویی و پسانداز کردم و هزینههایم را پایین آوردم. در موقعیتی نبودم که پول دربیاورم و کمک کنم، اما این حداقل کاری بود که از دست من برمیآمد.
در طی تعطیلات وقتی میتوانستم به خانه برگردم، با پدر و مادرم تمرینها را انجام میدادم و فا را مطالعه میکردم. یکدیگر را تشویق میکردیم که در عمل تزکیه محکم و استوار باشیم.
میدانستم که این وضعیت برای پدر و مادرم آسان نیست. به آنها گفتم: «من به شما بسیار افتخار میکنم.»
با تزکیه شینشینگ در محل کار، خودم را ارتقا دادم
بیش از یک سال پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، به خانه بازگشتم تا به قدم به دنیای کار بگذارم. در محل کار، با مسائل بسیاری مواجه شدم که در رشد شینشینگم به من کمک کردند.
یکی از همکارانم دو سال قبل کارش را در واحد ما آغاز کرده بود. واحد مدیریت وظایفی را برایش درنظر میگرفت و او آن وظایف را به من محول میکرد و وقتی کارها را انجام میدادم، آنها را به نام خودش به بخش مدیریت ارائه میداد، یعنی درواقع بهنوعی دستاوردهای مرا دزدیده و به نفع خودش بهرهبرداری میکرد.
هر وقت واحد مدیریت کار را تأیید میکرد، تمام تقدیرها نصیب او میشد. هنگامی که مدیریت از کار ابراز نارضایتی میکرد، تقصیر را به گردن من میانداخت.
این مسائل هیچ اهمیتی برایم نداشتند تا اینکه کار روی یک تابلو برای یک فعالیت بزرگ اجتماعی به واحد ما سپرده شد.
طبق معمول، هنگامی که همکارم شرح وظایف را دریافت کرد، انجام آن را به من سپرد. من هم طبق روال همیشه با جدیت روی آن کار کردم، طرح را درآوردم و به او تحویل دادم. او نیز با یک شرکت تبلیغاتی چاپ تماس گرفت تا کار را تمام کند.
طرح من از سوی مدیریت و مقامات بالاتر مورد تحسین بسیاری قرار گرفت. نظر همه این بود که این تابلو بسیار حاکی از نگاهی خوشبین و شاد بود. حتی مقامات محلی مهمان احساس میکردند که طرح بسیار عالی بود.
همه باور داشتند که این طرح نتیجه کار بسیار خوب همکارم بود و او بیشرمانه تمام تحسینها را از آنِ خود میدانست.
پس از آن، سایر همکارانم دیگر نمیتوانستند اعمال او را تحمل کنند و بهطور خصوصی به من گفتند که چه اتفاقی افتاده است.
احساس بسیار غمناکی به من دست داد، اما بلافاصله به یاد آوردم: «من یک تزکیهکننده دافا هستم و نباید مانند یک فرد عادی فکر و عمل کنم. کار او اشتباه بود، اما من این حق را ندارم که به نکوهش او برخیزم. باید از اصول دافا، حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کرده و این موضوع را رها کنم.»
استاد بیان کردند:
«اما معمولاً وقتی تضادی پیش میآید اگر شما را برانگیخته نکند، به حساب نمیآید، اثری ندارد و شما قادر نیستید به واسطه آن رشد کنید.» (سخنرانی چهار در جوآن فالون)
در جشن مهمانی که بعد از آن فعالیت اجتماعی موفقیتآمیز برگزار شد، چند تن از مدیران در کنار میز واحد ما توقف کردند، دست بر شانه همکارم گذاشتند و گفتند: «طرح پسزمینه شما واقعاً بهخوبی انجام شد. مافوق ما تشکر ویژهای برای آن ابراز کرده است.»
همکارم با فروتنی پاسخ داد: «تشکر میکنم از این همه ستایشی که استحقاق آن را ندارم.»
او کوچکترین اعتباری به کار سخت من نداد یا حتی اشاره کوچکی به دخالت من در آن طرح نکرد. این موضوع واقعاً مرا از عمق درون برانگیخت. بلافاصله احساس کردم قلبم در خشم و رنجش میسوزد.
آنجا زمان و مکان مناسبی برای فوران احساساتم نبود، بنابراین فقط لبخندی بر چهرهام را حفظ کردم، اما تلاش فوقالعادهای کردم تا زبانم را نگه دارم.
تصمیم به سکوت گرفتم و با تلخی با خودم گفتم: «کاری که تو در خفا در حق من انجام دادی نابخشودنی است. چه نیرویی تو را وامیدارد که در حضور من هم جولان بدهی! ازاینپس، از انجام هر کاری که به من بسپاری امتناع میکنم ...»
سرانجام وقتی به خانه رسیدم، آرام شدم. به سخنان استاد اندیشیدم:
«هرکسی میداند که در مدرسه ما، وقتی تزکیه میکنیم از جامعه مردم عادی دوری نکرده و از تضادها نیز دوری یا فرار نمیکنیم. در این محیط پیچیده مردم عادی، ذهنتان پاک و روشن است و درحالیکه کاملاً آگاه هستید که موضوع از چه قرار است، چیزهایی درخصوص علایق از دستتان میرود. وقتی علاقه شخصیتان به وسیله دیگران ربوده میشود، مثل دیگران برای آن رقابت و مبارزه به راه نمیاندازید. درحالیکه انواع و اقسام چیزها سعی میکنند شینشینگ شما را پایین بکشند، شما را مورد سوءاستفاده قرار میدهند، درمحیط طاقتفرسایی شبیه این، ارادهتان را تعدیل و آبدیده میکنید، شینشینگتان را رشد میدهید و اینجا با انواع و اقسام افکار بد از سوی مردم عادی که شما را طعمه خود قرار میدهند از عهده آن برمیآیید که از آن بیاعتنا بیرون بیایید.» (سخنرانی هشت در جوآن فالون)
صادقانه تعمق کردم: «آیا این واژهها دقیقاً با من صحبت نمیکنند؟ آیا خودم را به سطحی بالاتر ارتقا ندادهام؟ چرا نگران نام و شهرت مردم عادی هستم؟ علاوهبراین، وقتی سکوت اختیار کردم، درخصوص رعایت بردباری بهخوبی عمل نکردهام. آن سکوت کاملاً بهخاطر نگرانیهای بشری بود و بیانگر این نبود که درواقع موفق شدم آن را رها کنم.»
بهتدریج هر فکر و کردارم در محل کار را بهطور دقیق زیر نظر گرفتم تا اطمینان حاصل کنم که از الزامات دافا پیروی میکنم. بهطور آگاهانه تمام نگرشها و افکار مربوط به نام و شهرت و همچنین احساس بیعدالتی و حسادت را از قلبم زدودم، بهطوری دیگر هیچ خشم و رنجشی از همکارم نداشتم.
سرانجام بر این مانع غلبه کردم و این آزمون شینشینگ را گذراندم.
نیمی از خانوارها در مجتمع آپارتمانی ما دافا را کسب کردند
پدر و مادرم و من گروه کوچکی شدیم و یک مکان خانوادگی برای تولید مطالب دافا راهاندازی کردیم. چند دستگاه خریداری کردیم. دیویدیهای شن یون، جزوات نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و انواع فلایر، بروشور و برچسبهای اطلاعرسانی درباره دافا را تولید و ذخیره کردیم.
هنگامی که نمیدانستیم چگونه آنچه مورد نیاز بود را تهیه کنیم، سعی میکردیم یاد بگیریم که چگونه آن را بهانجام برسانیم.
هر هفته این مطالب را در اختیار همتمرینکنندگانی قرار میدادیم که خودشان امکان تولید آنها را نداشتند.
تمامی همسایگان در مجتمع آپارتمانی ما بهخوبی آگاه بودند که خانواده ما فالون دافا را تمرین میکند. اما ازآنجاکه تقریباً همه آنها با دروغها و تبلیغات ح.ک.چ فریب خورده بودند، به ما بستگی داشت که بگذاریم آنها حقیقت را بدانند.
پدر و مادرم بهطور خستگیناپذیری با آنها درباره حقایق فالون دافا صحبت کرده و حقیقت پنهان در پشت آزار و اذیت را آشکار میکردند. وقتی پیش میآمد که من هم کنار آنها حضور داشتم، در اعتباربخشی به دافا به آنها ملحق میشدم یا جدا از آنها میایستادم و افکار درست میفرستادم.
یکبار، یکی از همسایگان طبقه بالا کامپیوترش دچار مشکل شد و در پی من بود تا به او کمک کنم. از مادرم خواستم تا همراه با هم به آپارتمانش برویم.
درحالیکه من روی دستگاه او مشغول به کار بودم، مادرم برای او اقدام به روشنگری حقیقت کرد، گفت که چگونه تمام ما از نظر جسمی و ذهنی از فواید تمرین فالون دافا بهرهمند شدیم، چگونه ح.ک.چ فالون دافا را مورد تهمت قرار دارد تا آزار و اذیت را توجیه کند و اینکه رویداد میدان تیانآنمن و سایر حوادث تماماً ساختگی بودند و غیره.
در طی آن مدت، کامپیوتر همسایهمان همچنان دچار مشکل بود. میدانستیم که این برنامهریزی نیکخواهانه استاد بود. من چند بار بهمنظور رفع مشکل دستگاه او به خانهاش رفتم و مادرم هر بار با من میآمد، با او صحبت میکرد، مسائل را توضیح داده و به سوالات او پاسخ میداد. درنهایت این همسایه ما به مسیر تزکیه در دافا ملحق شد.
بسیاری از همسایگان ما در مجتمع آپارتمانی، یکی پس از دیگری، زیبایی فالون دافا را درک کردند و حقیقت درباره آن را پذیرفتند. آنها با کمال میل از عضویت در ح.ک.چ کنارهگیری کردند و از سازمانهای وابسته به آن خارج شدند.
چهار خانواده اقدام به تزکیه در فالون دافا کردند. دستکم نیمی از خانوادههایی که به اعضای خانواده، بستگان، دوستان خود کمک کردند تا حقایق درباره دافا را درک کرده و بپذیرند، تمرینکننده بودند.
بعد مادرم و من به تمرینکنندگان جدید آموختیم که چگونه با استفاده از به روشنگری حقیقت بپردازند بهطوری که آنها نیز بتوانند بهتدریج به افرادی ملحق شوند که موجودات ذیشعور خودشان را نجات میدهند.
یک شب، درحالیکه افکار درست میفرستادم، جهانی زیبا در مقابل من به نمایش در آمد. در یک لحظه، آن جهان به یک فالون تبدیل شد که اشعههای طلایی ساطع میکرد. سپس، فالون چرخان به یک جهان آبیرنگ تبدیل شد. بهسرعت، جهان تبدیل شد به یک فالون ...
این چرخه چهار بار رخ داد. در همان زمان، آوایی در مغزم به صدا در آمد: «هر فالون یک جهان است.»
استاد بیان کردند:
«این طرح فالون مینیاتور جهان است و در تمامی بعدهای دیگر نیز، شکلهای هستی و فرایندهای تکامل خود را دارد، به همین جهت آن را یک دنیا مینامم.» (سخرانی پنج در جوآن فالون)
آگاه بودم که استاد برای تشویق من این صحنه را به من نشان داده بودند.
غلبه کردن بر موانع مربوط به ازدواجی نادرست برای طی مسیر خدایان
در آن زمان، وضعیت تأهل من در میان بستگان، دوستان، همکاران، و حتی واحد مدیریت در محل کارم نگرانی فزایندهای را ایجاد کرده بود. بسیاری از آنها سعی میکردند در این زمینه نقش واسطه را داشته باشند.
پدر و مادرم درباره من به این موضوع فکر کردند و من هم به بهتدریج این اشتیاق را درخودم پروراندم که با وجود یک همدم و شریک زندگی درک خوبی از زندگی داشته باشم.
نمیخواستم یک فرد عادی را بهعنوان همسر بپذیرم، اما امیدوار بودم همسر آیندهام یک همتمرینکننده باشد، بنابراین میتوانستیم برای رشد از طریق فا به یکدیگر کمک کنیم.
طولی نکشید با یک تمرینکننده آشنا شدم که پدرش شش ماه قبل به علت بیماری درگذشته بود و مادرش بهطور ناگهانی بازداشت شده بود. به همراه سایر تمرینکنندگان و خانوادهام برای نجات او دست به اقداماتی زدیم، اما بااینحال به یک سال و سه ماه کار اجباری محکوم شد.
بهتدریج، طی روزهای آکنده از دشواری و اضطراب او، طی زمان بسیار اندکی که با هم بودیم، بهخاطر احساس همدردی من و نیاز او به این همدردی، احساسات ما نسبت به یکدیگر رشد پیدا کرد.
در نهایت رضایت مادرش را به دست آوردیم و برای ازدواج رسمی اقدام کردیم، با این نیت که تا آزادی مادرش برای شرکت در مراسم عروسی صبر کنیم.
هرگز انتظار نداشتم که وقتی مادرش به خانه بازگردد، از من ایراد بگیرد و با من خصمانه رفتار کند. در شب عروسی حتی در مقابل همه اقوام من بر دهان پسرش سیلی زد.
گرچه ناراحت بودم، اما هیچ اختلافی با مادرش راه نینداختم. سعی کردم بهمنظور کشف علت رفتار او به درون نگاه کنم. سعی کردم در قلبم دریابم که آیا برای درک دیدگاه او واقعاً مسائل را از زاویه دید او نگاه کرده بودم.
فکر کردم ازآنجاکه ما هر دو تمرینکننده بودیم، شاید باید با هم زمان بیشتری را صرف مطالعه فا کنیم، بنابراین او را دعوت کردم تا برای مطالعه فا در گروه ما شرکت کند، اما یک بار شرکت کرد و دوباره از آمدن خودداری کرد.
نهایت سعیام را کردم تا بهخوبی با او رفتار کنم، با او مهربان با ملاحظه باشم، اما رفتار او درنهایت بدتر شد و به نظر میرسید خصومت شدت پیدا کرد.
سعی کردم وابستگی غیرطبیعی او به حمایت عاطفی پسرش را درک کنم. عوامل شیطانی در پشت او کاملاً کنترل اوضاع را در دست داشتند. میدانستم که باید طرز فکر نادرست او را پاک کنم، اما مهم نیست چقدر سخت تلاش کردم، قادر به ارتباط با او نبودم.
همچنین بهشدت بهخاطر وابستگیهای بشری متعدد خود مورد آزمایش قرار گرفتم. پسر او، که درواقع شوهرم بود، هیچ کاری نمیکرد و فقط از من میخواست مدارا کنم و من هم بیشتر مدارا کردم. اما وقتی یک قدم به عقب برداشتم، او یک گام به جلو برداشت. دقیقاً قادر به یافتن هیچ راهی نبودم.
برای خشنودی او، برای اطمینان از تحت تأثیر قرار نگرفتن قلبم بهترین سعیام را کردم، اما بهتدریج رنجش و خشم را در خودم رشد دادم، درنهایت صبرم بهسر رسید و کینه به دل گرفتم.
هفت ماه بعد از ازدواج احساس کردم به آخر خط رسیدم. مادرم گفت که مانند فرد متفاوتی شدم که خلق و خوی وحشتناکی دارد و دچار تحریکپذیری آنی است.
هنوز بسیار جوان بودم، اما موهایم در امتداد شقشقههایم سفید شده بودند. وقتی که دیگر قادر به اداره سختیها و رنجهایم نبودم، قلبم بسیار سنگین شد و به درد آمد. آکنده از نارضایتی و خشمی تلخ و ناامیدکننده شدم.
با وجود تحریکات مداوم مادرش، دیگر فا را مطالعه نمیکردم یا تمرینات را انجام نمیدادم. رابطه من با شوهرم متزلزل شد و حتی پدر و مادرم نیز عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتند.
اندیشیدم: چرا؟
از نقطهنظر یک فرد عادی مقصر دانستن من از سوی او صرفاً تجلی موضوع در سطح ظاهری بود. درواقع، وابستگی عاطفی او باعث شد تمایلی به ازدواج پسرش نداشته باشد، آرزو داشت که پسرش همیشه کنار او باشد و از او مراقبت کند. در چشم او، من وفاداری و محبت پسرش را دزدیده بودم.
از نقطهنظر یک تمرینکننده، او باید از اردوگاه کار با نگرشهای بدی بیرون آمده باشد که در پشت افکار او پنهان بودند. این مسائل بد، از طریق وابستگی عاطفی ناهنجار او به پسرش، نه تنها با تزکیه او مداخله میکردند، بلکه پسرش را نیز با او به پایین میکشیدند. همزمان سعی داشتند تا مرا نیز از طریق داشتن رابطه احساسی با پسرش به پایین بکشند و حتی باعث میشدند پدر و مادرم نیز بهخاطر وابستگی عاطفی به من سقوط کنند.
نیروهای شیطانی با شروع از احساس صمیمیت و محبت ما نسبت به همتمرینکنندگان، از هر یک از وابستگیهای ما درخصوص انواع مختلف احساسات بهطور کامل بهرهبرداری میکردند تا ما را نابود کنند.
میدانستم که باید از وابستگیهایم به شهوت، نفرت و خشم رها میشدم، اما به اندازه کافی دراینخصوص تلاش نمیکردم. به خودم گفتم که اگر بتوانم از آن وابستگیها رها شوم، بدون توجه به اینکه تلاشهایم چقدر دردآور باشند، سرشت بشریام را دور ریخته و آن را با سرشتی الهی جایگزین میکنم. به خودم یادآوری کردم که اگر قرار است گامنهادن در مسیر الهی را انتخاب کنم، این کار باید انجام شود.
بنابراین با سعی و کوشش بیشتر، فا را بیشتر مطالعه کردم. اعتمادم را کاملاً بر دافا قرار دادم، آگاه بودم که تنها دافا قدرت تغییر همه چیز را دارد.
بهتدریج، کم کم، با وجود لغزشهایی در برخی مواقع، متوجه شدم که همه چیز بهتر میشود. بهتدریج دریافتم که دیگر درخصوص مادرشوهر یا شوهرم خشم را پرورش نمیدهم. در عوض نسبت به آنها احساس همدردی میکنم و واقعاً آرزوی خوببودن آنها را دارم.
وقتی سرانجام از وابستگی به احساسات رها شدم، احساس کردم بار سنگینی از شانههایم برداشته شد. احساس کردم دوباره متولد شدم. احساس آرامش کردم.
در رؤیا، وقتی در یک قلعه تحت محاصره بودم، استاد مرا آگاه کردند. محلی سرگرمکننده و تفریحی بود. به جستجوی یک درب رفتم، اما دری پیدا نکردم. سپس به پشتبام رفتم. کوهی پر از مار وجود داشت. به خودم گفتم که مراقب باشم و قدمی برندارم.
ناگهان، ماری به سمت من هجوم آورد. خودم را از مسیرش کنار راندم. سپس یکی دیگر به سمت من آمد. دقیقاً به موقع فرار کردم. پس از آن متوجه جادهای در پیش رو شدم. درست در آن لحظه، از پشت سر من یک جفت بال فرشته کوچک رشد کرد. به ساقه درخت تاکی چنگ زدم و با کمک بالها، در کمال ایمنی، بر روی جاده به نرمی سُر خوردم.
به این ترتیب بعد از آنکه کاملاً متوجه شدم که آن خود واقعی من نبود که نمیتوانست رها کند یا بسیار احساس درد میکرد، سرانجام از سختیهای دوران ازدواجم رها شدم. آنها فقط وابستگیهایی بودند که باید از وجود من برداشته میشدند.
استاد به ما گفتند:
«گر چه مسائل تزکیه مورد بحث قرار میگیرند
وابستگیهای قلب باید دور انداخته شوند
آنچه رها شده است خود فرد نیست
همهاش حماقت در سردرگمی است»
(«دور انداختن وابستگیها» در هنگ یین ۲)
تماشای شن یون برای درک نیکخواهی
امسال، پدر و مادرم و من برای تماشای اجرای هنری شن یون روی صحنه، به تایوان پرواز کردیم. برای اولین بار انرژی بسیار قوی را در همه جا تجربه کردم. درحالیکه اشک از گونههایم سرازیز میشد آن را تماشا کردم. بهویژه تمام حضار از شفقت خالص و خوبی مریدان دافا مبهوت بودند. آن صحنه قلب همه ذوب کرد.
از خودم پرسیدم: «آیا قادر هستم بدون مطلقاً هیچ اثری از خودم، واقعا نیکخواه و مهربان باشم، کاملاً به فکر دیگران باشم؟»
معمولاً با سایر افراد مهربان هستم، اما شفقت من هنوز به حالت خلوص نرسیده است. همیشه این پیشفرض وجود دارد مبنیبر اینکه محبت من باید پاداش به دنبال داشته باشد. نسبت به دیگران خوب و مهربان هستم، اما انتظار دارم دیگران نیز با من خوب و مهربان باشند.
بنابراین، قلبم کاملاً ملاحظه دیگران را نمیکرد. آن توجه اندک به خود حاکی از ناخالصی بود. ازآنجاکه بهطور کامل از شر «خود» رها نشده بودم، خودخواهی، و شفقت در خالصترین حالت خود به دست نمیآمد.
هنگامی که متوجه موضوع شدم، برای تزکیه خودم و رهایی از شر «خود»، در همه اوقات هشیار و آگاه باقی ماندم. با هر چه دیگران میگفتند، با قلبی روشن و لبخند مواجه میشدم.
واقعاً احساس کردم که بسیاری از چیزهای بد من ار بین رفتند، و شینشینگم یک گام بزرگ به جلو رفت.
در طول این سالها، استاد محبت بیکران خود را بر من ارزانی داشتهاند و از من مراقبت کردهاند. وقتی ضعیف شدم و نتوانستم از نگرشهای بشریام رها شوم و هنگامی که شل شدم و به اندازه کافی کوشا نبودم، استاد همیشه حضور داشتند تا انجام بهتر کارها را به من یادآوری کنند.
واقعاً احساس میکنم که استاد بیشر از خودم مرا گرامی داشتند. در انجام سه کار بهخوبی، حرفهای استاد را آویزه گوش خواهم کرد، تا بتوانم به کمال برسم و همراه با استاد به خانه برگردم.
لطفاً با مهربانی به هر چیز نامناسب در این مقاله اشاره کنید، از شما سپاسگزارم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.