(Minghui.org) خانواده شوهرم برای سال‌ها رفتار بدی با من داشتند. از آنها رنجش به دل داشتم تا زمانی که تمرین‌ فالون دافا را آغاز کردم.

متوجه شدم که مبارزه‌طلبی، رنجش و خشمم وابستگی‌هایی مرتبط به خودخواهی، شهرت و علاقه شخصی بودند. زمانی که این وابستگی‌ها را ازبین بردم، احساس سبک‌تر بودن و شادی کردم. خانواده شوهرم نیز همانطور که من از درون تغییر کردم، رفتارشان بهتر شد.

زندگی سخت

مادرشوهرم حتی قبل از اینکه با پسرش ازدواج کنم، مرا دوست نداشت، چراکه من بیکار و از خانواده فقیری بودم. او فقط کمی به ساخت خانه‌مان کمک کرد، اگرچه حتی توان مالی‌اش را داشت تا خیلی بیشتر به ما کمک کند. شوهرم بیشتر پول خانه را ازطریق پس‌اندازش پرداخت کرد.

مادر و پدرشوهرم یک پنی هم برای مراسم عروسی‌مان کمک نکردند، اگرچه حتی تقریباً ۷۰ هزار یوآن پول داشتند. ما مجبور شدیم همه هزینه‌ها را از هدایایی پرداخت کنیم که از دوستان و بستگان‌مان در مراسم دریافت کرده بودیم.

پدر و مادرشوهرم، دو خواهرش و خانواده‌شان بلافاصله بعد از مراسم عروسی به خانه‌مان نقل‌مکان کردند. به‌‌دلیل اینکه کارفرمای شوهرم درگیری مالی داشت، شوهرم مجبور شد در جایی دیگر شغل جدیدی پیدا کند تا بتواند از خانواده پرجمعیتش حمایت کند. من نیز یک مغازه کوچک مواد غذایی باز کردم.

در دوری شوهرم، مجبور بودم با چالش‌های مختلفی روبرو شوم و همه کارهای خانه و باغبانی را انجام دهم، حتی زمانی که باردار بودم.

پدرشوهرم بعد از عمل جراحیِ کمرش به‌سختی می‌توانست از خودش مراقبت کند. مادرشوهرم همیشه در طی تضادها از سه دخترش جانبداری می‌کرد و دائماً تقصیرها را گردن من می‌انداخت و اغلب به‌شدت حساس بود.

بزرگ‌ترین خواهرشوهرم اغلب چیزهایی را از مغازه‌ام برمی‌داشت. او و کوچک‌ترین خواهرش هیچ ‌یک از کارهای خانه را انجام نمی‌دادند. من مجبور بودم از فرزندانشان نیز مراقبت کنم و آنها انتظار داشتند بدون توجه به اینکه چقدر سخت کار می‌کنم، همه کارها را انجام دهم.

خانواده شوهرم حتی از ما خواستند از خانه خود‌مان نقل‌مکان کنیم. من و شوهرم عصبانی شدیم و از انجام این کار خودداری کردیم. در پایان ۲۰ هزار یوآن دیگر هزینه کردیم تا خانه دیگری برای خودمان بخریم.

سپس خانواده شوهرم خانه‌ای برای کوچک‌ترین دخترشان و آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی برای خودشان خریدند. آنها ۲۰ هزار یوآن نیز به بزرگ‌ترین دخترشان دادند. به‌قدری عصبانی و ناامید شده بودم که تصمیم گرفتم زمانی که خانواده شوهرم در مراقبت از خودشان ناتوان شدند، از آنها مراقبت نکنم.

می‌خواستم ثروتمند شوم. همراه با مادرم مهدکودکی به‌راه انداختیم. به تجربه آموختم که مراقبت از بیش از ۸۰ کودک برای من بیش‌ازحد زیاد است و سلامتی‌ام روبه وخامت گذاشت: از سردردهای شدید، مشکلات عصبی مرتبط با بی‌خوابی، مشکلات زنانگی، مشکلات کمر و خون در مدفوعم رنج می‌بردم. مجبور بودم داروهای زیادی مصرف کنم.

یک زندگی جدید

زندگی‌ام در سال ۲۰۱۱ که تمرین فالون دافا شروع کردم، تقریباً ۱۸۰ درجه تغییر کرد. هر روز فا را مطالعه و اصول حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری را دنبال می‌کردم. از آن زمان تاکنون سالم و تندرست بوده‌ام.

با نگاه به درون، وابستگی‌های بسیاری را یافتم، مانند رنجش، ذهنیت رقابت‌جویی، حسادت و وابستگی‌هایی به شهرت و نفع شخصی. به‌تدریج آن وابستگی‌ها را ازبین بردم و بانشاط‌‌تر شدم.

شروع کردم تا با هدایایی به ملاقات بستگان شوهرم بروم. روابط‌مان به‌سرعت بهبود یافت.

پدرشوهرم چند سالی بود که فلج شده بود و در نهایت او را به خانه سالمندان فرستادند، چراکه مادرشوهرم دیگر نمی‌توانست از او مراقبت کند. تصمیم گرفتم از او در خانه‌مان مراقبت کنم، اگرچه به دلیل تعداد کودکانی که در مهدکودک‌مان حضور داشتند با مخالفت از جانب شوهرم و خانواده‌اش مواجه شدم. به آنها گفتم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون دافا، باید اول دیگران را در نظر بگیرم و به پدرشوهرم کمک کنم. مادرشوهرم تحت تأثیر قرار گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.

به پدرشوهرم گفتم: "لطفاً مرا مانند دختر خودتان درنظر بگیرید." هر روز به او کمک می‌کردم تا حمام کند و لباس‌هایش را می‌شستم. گاهی اوقات زمانی که برای اجابت مزاج به او کمک می‌کردم، حوادثی اتفاق می‌افتاد و در نهایت مجبور می‌شدم دوش بگیرم تا خود را تمیز کنم. مطمئنم بدون تمرین فالون دافا نمی‌توانستم آن را تحمل کنم.

تقریباً تمام زمانم صرف مراقبت از پدرشوهرم می‌شد، به جز زمانی که درحال آموزش در مهدکودک بودم. اغلب تعالیم استاد را می‌خواندم.

"یک شخص خیرخواه همیشه قلبی از شفقت و نیک‌خواهی دارد. بدون هیچ نارضایتی و نفرت سختی‌ها را با شادمانی تحمل می‌کند." ("قلمروها" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

پدر شوهرم هرگز آدمی معنوی نبود و به معجزات باور نداشت. با این حال بعد از مشاهده اینکه من چطور تغییر کرده‌ام، موافقت کرد که به فا گوش دهد. او عبارت "فالون دافا خوب است" را تکرار کرد و به‌سرعت حالش بهتر شد. همچنین کمی وزنش افزایش یافت، بنابراین ‌می‌توانست برای مدتی بایستد و با کمک من شروع به راه رفتن کرد. یک ماه بعد، توانست با عصا راه برود.

خانواده‌اش با دیدن بهبود وی در چنین مدت کوتاهی شگفت‌زده شده بودند. با آنها درباره قدرت و عظمت فالون دافا صحبت کردم. آنها برای دافا احترام قائل شدند و از حزب کمونیست چین و سازمان‌های وابسته‌ به آن خارج شدند.

چند ماه بعد، مادرشوهرم دچار سکته مغزی شده و تا حدی فلج شد. کوچک‌ترین خواهرشوهرم که با او زندگی می‌کرد، نمی‌خواست از او مراقبت کند، بنابراین من و شوهرم مسئولیت آن را به عهده گرفتیم.

سپس خواهرشوهرم آپارتمان مادرش را بدون اجازه فروخت. او همچنین با آن پول بیمه عمری برای دخترش خریداری کرد و با استفاده از پس‌انداز مادرش برای خودش نیز بیمه عمر خریداری کرد. قلب مادرشوهرم شکست.

او به من گفت: "متأسفم به تو هیچ پولی ندادم! این پس‌اندازهایی که دخترم برداشت، برای تحصیل پسرت در دانشگاه بود."

در ابتدا خواهرشوهرم را سرزنش کردم، اما متوجه شدم که این اتفاق آزمایشی برای من بود.

استاد به ما آموختند:

"هر آنچه در طول تزكیه‌تان تجربه می‌کنید؛ خواه خوب باشد یا بد؛ خوب است، چراکه فقط به‌دلیل اینکه درحال تزکیه هستید پدیدار می‌شوند." ("به کنفرانس فای شیکاگو")

با نگاه به درون دیدم که هنوز به پول و خانه‌ای زیبا وابسته هستم.

استاد همچنین به ما آموختند:

"بنابراین هرچه یک فرد علاقه شخصی بیشتری را در بین مردم عادی برآورده سازد، بدین طریق بهتر زندگی می‌کند. طوری که موجودات روشن‌بین بزرگ آن را می‌بینند، این شخص در وضع بدتری است." (جوآن فالون)

به مادرشوهرم گفتم: "نگران نباش. اگر بخواهی می‌توانی در یکی دیگر از آپارتمان‌های من زندگی کنی و من به‌اندازه کافی پول پس‌انداز کرده‌ام تا برای تحصیل پسرم بپردازم."

مادرشوهرم شروع به تمرین فالون دافا کرد و بعد از مدت کوتاهی بهبود یافت. درحال‌حاضر مطالعه فا، مدیتیشن و فرستادن افکار درست بخشی از زندگی روزانه‌اش هستند.