(Minghui.org) در 25 فوریه پس از دریافت فراخوان سیزدهمین فاهویی چین، مصمم شدم که مقاله‌ای بنویسم. روز بعد خبری دریافت کردم که باید آپارتمانم را تخلیه کنم زیرا مالک می‌خواست آن را بفروشد.

یک هفته بعد از آن، شوهرم که در آن زمان با والدینش زندگی می‌کرد، با من تماس گرفت وگفت که به‌شدت بیمار است و به‌سختی می‌تواند راه برود. من نیز همان مشکل را داشتم- زانوهایم آسیب دیده و متورم ‌شده بودند. برنامه‌ریزی کردم که آپارتمانی پیدا و طی دو هفته به آنجا اسباب‌کشی کنم.

هنگامی‌که در خانه جدید مراقب همسرم بودم، مداخلات شدیدی را تجربه کردم، اما ترتیبی دادم که مقاله تبادل تجربه‌ام را در 13 آوریل به‌پایان برسانم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم در طول این 50 روز با مسائلی مواجه شدم که توانستم از وابستگی‌های بسیاری رها شوم و درک عمیق‌تری از فا به‌دست آورم.

گذراندن آزمون زندگی و مرگ

پس از اسباب‌کشی، از یک راننده تاکسی خواستم که شوهرم را به منزل جدید بیاورد. او در بستر افتاده بود و کنترل دفع نداشت. از رفتن به بیمارستان یا آوردن پزشک به منزل ممانعت می‌کرد. وضعیت آشفته‌ای داشتم. درحالی‌که پاهایم بسیار دردناک شده و ورم کرده بودند، مجبور بودم از او نیز مراقبت کنم.

خواهرم که او نیز تزکیه‌کننده است، برای کمک نزد من آمد. چون او باورش به فالون دافا را نفی نکرد، ناگهان از طرف اداره 610 محلی برایش دردسر درست کردند. همسرش که سابقاً به من احترام می‌گذاشت، مرا سرزنش می‌کرد که خواهرم را به دردسر انداخته‌ام، زیرا من این تمرین را به او معرفی کرده بودم.

وضعیت خانه آشفته و شرایط من نیز بسیار بد بود. آن موقعیت مصداق این سخنان استاد بود: «رنج‌های فراوان باهم می‌بارند» ("آبدیده کردن اراده" در هنگ‌یین)

پیام نیروهای کهن بسیار واضح بود: آنها از من می‌خواستند که با شوهرم بمیرم. روز بعد بدن همسرم کمی سفت و محکم شده بود. باید قوی می‌شدم و نظم و ترتیب نیروهای کهن را نفی می‌کردم. فالون دافا یک بار زندگی همسرم را نجات داد. او متحمل آزار و شکنجه شدید شده بود، اما نگرش مثبتش را به دافا حفظ کرده بود. در طول شب مراقبش بودم ، تمیزش می‌کردم و وارسی می‌کردم ببینم که آیا هنوز نفس می‌کشد یا نه.

دیگر برای فرستادن افکار درست بیشتر وقت یا انرژی نداشتم. از سایر تمرین‌کنندگان کمک گرفتم، اما اکثرشان گرفتار بودند. فقط یکی از آنها توانست بیاید و هنگامی که در منزل ما بود، برای ماشین جدیدش حادثه‌ای پیش آمد.

آن بعدازظهر، پاهایم به‌طور غیرقابل تحملی درد گرفت. من و خواهرم افکار درست فرستادیم، اما کمکی نکرد. او مشکل بسیار پیچیده‌ای را که مدت‌ها قبل اتفاق افتاده بود، عامل درد پاهایم می‌دانست. در آن عصر، دردم طاقت‌فرسا شده بود.

معده‌ام دچار اسپاسم شد، اعضای بدنم بی‌حس شدند، ضربان قلبم تند و گردنم سفت شده بود. احساس کردم که نیروهای کهن مصمم هستند که مرا بکشند. همه چیز را نفی کردم و از استاد کمک خواستم. با سایر تمرین‌کنندگان تماس گرفتم و از آنها نیز کمک خواستم.

ده تمرین‌کننده برای فرستادن افکار درست از محل کارشان به منزل‌مان آمدند تا ساعت 10:30 همان شب افکار درست فرستادند. با کمک استاد و هم‌تمرین‌کنندگان، این آزمون مرگ و زندگی را گذراندم.

نمی‌دانستم: «چرا باید با چنین رنج شدیدی مقابله کنم» تمرین‌کننده‌ای به من گفت، وقتی که برای فاهویی شروع به نوشتن مقاله‌اش کرد، به‌نظر می‌رسید همه چیز درست است. باور داشتم که این مورد باید همین‌طور باشد، بنابراین چرا به‌طور باورنکردنی مورد مداخله قرار می‌گرفتم؟ نگاه به درونِ بدون قید و شرط، تنها کاری بود که می‌توانستم انجام دهم.

رها کردن وابستگی‌هایم

پس از آوردن همسرم به خانه، اولین کاری که انجام دادم این بود که او را تمیز کردم، زیرا دچار بی‌اختیاری در دفع بود. کثیفی و بوی بد مرا ناراحت می‌کرد. چیزی را نمی‌شستم- همه آنها را دور می‌ریختم. همسرم مایل نبود از پوشک استفاده کند.

او مرا با نام‌های بد و زننده‌ای صدا می‌کرد، بدتر از کلماتی بود که در سال‌های آزار و شکنجه شنیده بودم. درها و پنجره‌ها را می‌بستم، زیرا نمی‌خواستم همسایه‌ها صدایش را بشنوند. شب‌ها گریه می‌کرد و فریاد می‌زد.

اگر غذا آن‌طور که او می‌خواست کاملاً پخته نشده بود، چیزی نمی‌خورد. من خلق و خوی و افکار بشری‌ام را سرکوب می‌کردم و او می‌خواست کاری کند که تحملم تمام شود.

شروع به تکرار اشعار هنگ‌یین کردم. وقتی به این شعر رسیدم: «تزکیه درمیان توهم»

«تزکیه کنید، مریدانم. تا وقتی که هیچ وابستگی‌ نمانده باشد
و با گذشتِ تمام تلخی‌ها، شیرینی شادی واقعی می‌آید.»

آگاه شدم. هرگز در موقعیتی مانند این قرار نگرفته بودم، هرگز فرصتی نداشتم که ترسم را از کثیفی و بوی زننده و احساس نفرتم را از غذا دادن به دیگران رها کنم. اینها چیزهایی بودند که از آنها غفلت کرده بودم. نیروهای کهن از این مسئله سوءاستفاده کردند و این دردسرها را برایم بوجود آوردند.

من آن نظم و ترتیب را نفی کردم و شیوه‌ام را برای مراقبت از همسرم تغییر دادم. آن شب شنیدم که همسرم مرا صدا می‌کند. وقتی به اتاقش رفتم، نزدیک تختش در میان ادرار و مدفوع ایستاده بود.

او گفت: «من رختخواب را کثیف نکردم.» فوراً زمین را پاک کردم و تشویقش کردم: «توکار خوبی کردی. به این شکل تمیز کردن برایم آسانتر است. تو بهتر خواهی شد و آنگاه می‌توانی به توالت بروی.» می‌دانستم به‌محض اینکه آن موارد تزکیه را درک کنم او بهبود می‌یابد. چند روز بعد، او ‌توانست خودش به‌تنهایی به توالت برود.

حسادت

یک روز خواهرم پرسید: «آیا هنوز در رابطه با همسرت شکلی از حسادت در وجودت هست؟» مات و مبهوت شدم.

همان روز دوستی تماس گرفت و پرسید که آیا من و همسرم مایل هستیم برای مسافرت به خارج از چین به آنها ملحق شویم یا نه. تصور ‌کردم که همگی ما شاد و عاشقانه در سفر هستیم. ناگهان متوجه شدم که این خود نوعی از حسادت است! من به چیزی حسادت می‌کردم که نمی‌توانستم داشته باشم، چیزی که من می‌خواستم، اما همسرم نمی‌توانست برایم مهیا کند. همیشه سعی می‌کردم که از او متنفر نباشم، اما این حسادت را در پشت آن نمی‌دیدم.

به کندوکاو درونم ادامه دادم و عقاید بشری بسیاری پشت این حسادت پنهان شده بود.

همیشه می‌خواستم من و همسرم بسیار یکدیگر را دوست بداریم و علائق مشترکی داشته باشیم و با همدیگر به‌خوبی کنار بیاییم. اما با مردی ازدواج کردم که رؤیاهایم را مکرراً درهم می‌شکست. قبل از اینکه به یک خانه نقل‌مکان کنیم، برای مدتی دور از هم زندگی می‌کردیم. با ناامیدی، به‌تدریج به زوج‌های دیگر و زندگی‌شان حسادت می‌کردم. درحالی که زمان می‌گذشت، این غبطه خوردن تبدیل به حسادتی پنهان شد.

همانطور ‌که براساس فا به این موضوع فکر می‌کردم، متوجه شدم لازم است از او تشکر کنم، فرد محتاطی که کسالت‌آور نیز بود. اگر من «مرد رؤیاهایم را» ملاقات کرده بودم، تمام وقتم را صرف تمرکز بر یک زندگی واهی می‌کردم که آرزویش را داشتم. حتی امکان نداشت فالون دافا را تمرین کنم! به‌خاطر او، مدت‌ها قبل از اینکه تمرین‌کننده شوم تصورات واهی را کنار گذاشتم و بسیاری از وابستگی‌هایم به احساسات را رها کردم.

احساس مسئولیت نسبت به موجودات ذی‌شعور

متوجه شدم که همسرم از جهات بسیاری، کارهای بسیار عجیبی انجام می‌دهد: آنچه می‌گفت منطقی نبود و به‌طرز عجیبی به من نگاه می‌کرد. یک روز صبح، به من گفت که شب گذشته پس از بازی با ده‌ها میمون، اوقات سرگرم‌کننده‌ای داشته است. شوکه و متوجه شدم که حیوانات او را تسخیر کرده‌اند. دریافتم که چرا او بی‌مقدمه بیمار شد و به‌طور عادی رفتار نمی‌کند.

برای ازبین بردن عوامل شیطانی پیرامونش، بی‌درنگ شروع به فرستادن افکار درست کردم. طی این روند، دریافتم که شیطان‌ها به‌منظور آزار و شکنجه‌ام، او را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهند. ما «علائم بیماری» مشابهی مانند بی‌حسی و درد پاها را تقریباً در زمان مشابهی داشتیم. من در بعدی دیگر دیدم که دو صندلی چرخدار و دو تابوت را برایمان آماده کرده‌اند.

به نیروهای کهن گفتم: «به استاد قول داده‌ام که در اصلاح فا به ایشان کمک کنم و باید مأموریتم را انجام دهم. هرچیزی که مانع من در انجام مأموریتم شود باید ریشه‌کن شود. آزار و شکنجه یک موجود ذی‌شعور به‌منظور نابود کردن یک تمرین‌کننده فقط تشدید جرم و جنایت است.» زمان فرستادن افکار درست را تمدید و تکرار کردم. همچنین از سایر تمرین‌کنندگان نیز کمک گرفتم. متوجه شدم میدانی که مرا احاطه کرده، به‌سرعت واضح و روشن می‌شود.

شروع به نوشتن مقاله برای فاهویی کردم و در وضعیت ذهنی بسیار خوبی بودم. در طول این روند متوجه شدم که روابط و احساسات‌مان نسبت به خانواده محیطی را تشکیل می‌دهد که در آن می‌توانیم تزکیه و رشد کنیم. ما باید مسئول موجودات ذی‌شعورمان باشیم. همیشه همسرم را نادیده می‌گرفتم، فکر می‌کردم که حالش باید خوب باشد زیرا افکار مثبتی درباره دافا دارد. نیروهای کهن از او استفاده ‌کردند تا از طریق او مرا آزار دهند. اشتباه از من بود که همسرم رنج بسیاری می‌کشید.

یافتن وابستگی‌های اساسی‌ام

به پول یا به موقعیت اجتماعی توجه زیادی نداشتم، اما اینکه سایرین چگونه درباره‌ام فکر می‌کنند و همین‌طور به شهرت و خوش‌نامی‌ام اهمیت می‌دادم. همسرم را تشویق می‌کردم که ارزش‌ها و معیارهای مرا بپذیرد.

برای اینکه به‌اصطلاح همسر خوبی باشم و به او کمک کنم که در کارش پیشرفت کند، همه چیز را رها کردم. در طول زندگی 35 ساله‌مان از درآمد او هزینه نکردم- حتی بدهی‌هایش را نیز پرداخت کردم. تمام کارهای خانه را برعهده گرفتم تا او بتواند تمام وقتش را صرف کارش کند. او هرگز نگران امور فرزندان‌مان نبود.

به دلیل مسئولیت‌هایی که داشتم، یک روز از نظر جسمی به‌قدری مشکل داشتم که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. زندگی‌ام را کاملاً فدای اعتباربخشی به خودم کرده بودم. تمام احساساتم حول و حوش این موضوع بود. حتی وقتی که یک تمرین‌کننده شدم، هنگامی که کارهای دافا را انجام می‌دادم، هنوز همان وابستگی‌ها را داشتم. هرگز تشخیص نداده بودم که این وابستگی بنیادی‌ام است.

هنگامی‌که مقاله «به‌سوی کمال» استاد را در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2 مطالعه می‌کردم، به آن زیاد فکر نکردم، زیرا تصورم این بود که دیگر به سلامتی‌ام وابسته نیستم. در ابتدا، به فکرم خطور نکرد به دنبال عاملی باشم که تا این حد بیمارم کرده است. این تمایل بی‌انتها را داشتم که شهرت و اعتبارم را حفظ کنم و تلاشم نیز در همان سمت بود. همچنین دریافتم که بیشتر رنجی را که همسرم تحمل کرد، نتیجه وابستگی‌های بنیادی‌ام بوده است. کارمایی را که به‌دلیل درد و رنجش، متحمل شدم باعث بوجود آمدن درد و مشکلاتی برایم شد و مانع روشنگری حقیقتِ بیشتر برای مردم می‌شد.

کنار گذاشتن فرهنگ ح.ک.چ

در سال‌های اخیر، روابطم با همسرم رو به وخامت گذاشته بود. نمی‌توانستیم یکدیگر را تحمل کنیم که به همین دلیل نیز مرا ترک کرد، تا با والدینش زندگی کند.

این واقعیت را پذیرفته بودم که اگر جدا از هم زندگی کنیم، تزکیه برایم آسانتر می‌شود. روز بعد، مطلبی را درباره فرهنگ حزب کمونیست چین مطالعه کردم، متوجه شدم، درباره رابطه‌ام با همسرم بیش از حد افراطی فکر می‌کردم. در نتیجه او به‌دلیل مداخله از بُعدهای دیگر افسرده و درمانده شده بود.

هردوی ما آزار و شکنجه می‌شدیم. تفاوت ما در این بود که من آینده را می‌دیدم، چون فا را داشتم و او چون فردی عادی بود، نمی‌توانست آینده را ببیند. دست از افکار افراطی برداشتم و سعی کردم به این مسئله فکر کنم که استاد چگونه با او رفتار می‌کردند. می‌دانستم که استاد به او احترام می‌گذاشتند و فرصت می‌دادند. باید من نیز حرمت او را نگهدارم، زیرا او به‌نمایندگی از دنیای خود به این جهان آمده است. او به‌خاطر موجوداتش رنج بسیار زیادی کشیده است.

در این موقعیت من نیز دریافتم که چگونه با راه‌کارهای افراطی به مسائل نگاه و آنها را اداره می‌کردم. در نتیجه درک‌ها و اعمال افراطی‌ام، به همسرم نیز آسیب بسیار زیادی رسانده بودم.

اشک حاکی از نیک‌خواهی

همسرم به‌خاطر خواهران و برادرانش، دوران کودکی سختی را گذرانده بود. مسمومیت غذایی در دانشگاه باعث آسیب دائمی به معده‌اش شده بود. هنگامی‌که در دانشگاهی تدریس می‌کرد، رئیس او را اخراج کرد تا فناوری‌اش را بدزدد. پس از تأسیس شرکتش مردی که مورد اطمینانش بود به او خیانت کرد.

پس از شروع آزار و شکنجه، مسئولین به او مظنون شدند که به تمرین‌کنندگان کمک می‌کند و کسب و کارش را تعطیل کردند. او از رئیس شکایت کرد و در دادگاه مورد ضرب و شتم قرار گرفت. هنگامی‌که درآمدی نداشتیم، خواهران و برادرانش خانه‌مان را فروختند. چیزی برای همسرم باقی نگذاشتند. او مجبور بود از والدینش نیز مراقبت کند.

وقتی فکر می‌کردم که او چه مسائل و مشکلاتی را پشت سر گذاشته، گریه می‌کردم. حقیقتاً می‌خواستم که او نجات پیدا کند، زیرا تمام موجودات رنج بسیاری را متحمل شده‌اند که در این دوره تاریخی برای فا به اینجا آمده‌اند. به‌طور طبیعی نسبت به او احساس نیک‌خواهی می‌کردم. استاد بیان کردند:

«نیک‌خواهی، حالت جاودانی [آن موجود] خدایی است» ("چرا آن را رد می‌کنی؟"در هنگ‌یین 3)

«وقتی سرشت اولیۀ واقعی‌تان باز می‌گردد، آن سطحی خواهد بود که در آن [سطح] چیزها را خواهید فهمید و آن استاندارد، خود شما است.» ("سرشت بودایی" در جوآن فالون جلد 2)

همیشه می‌خواستم بجای اینکه خودم را با محیط اطرافم تطبیق دهم، شرایط را تغییر دهم. وقتی پیشرفت کردم امور اطرافم تغییر کردند و بهتر شدند. هرچه سریع‌تر رشد می‌کردم، کارها سریع‌تر و بیشتر درجهت بهتر شدن تغییر می‌کردند.

نتیجه

مقاله‌ام را در آخرین روز مهلت اعلام شده به‌پایان رساندم. به سختی باور می‌کردم که فقط ظرف مدت 50 روز، این‌همه مسائل را گذرانده‌ام. روز بعد همسرم گفت که می‌خواهد به آرایشگاه برود. تعجب کردم، مطمئن نبودم که می‌تواند این کار را انجام دهد.

به او کمک کردم از پله‌ها پایین و به آرایشگاه برود. پس از اصلاح مویش، با هم غذا خوردیم و همۀ انرژی‌مان را به‌دست آوردیم. چند روز بعد، او ‌توانست به دادگاه برود و به مبارزه قانونی با رئیس سابقش ادامه دهد. به‌نظر می‌رسید که کارها به مسیر درستش برگشته است.

پس از فراخوان برای ارسال مقاله چیزهای بسیاری را تجربه کردم که هرگز تصور نمی‌کردم و خودم را براساس فا اصلاح کردم. از استاد سپاسگزارم که در این 50 روز پس از فراخوان مرا آبدیده کردند. به من اجازه داده شد فردی شوم که به‌خاطر دیگران زندگی می‌کند.