(Minghui.org) درود بر استاد گرامی و هم‌تمرین‌کنندگان!

با وجود اینکه 81 سال دارم، بسیار پر انرژی هستم. بیش از دوازده سال است که مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا را توزیع و درباره آزار و شکنجه با مردم صحبت کرده‌ام و از آنها خواسته‌ام که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. از اینرو مردم روستاهای اطراف مرا به عنوان «بانوی فالون دافا» می‌شناسند.

زمانی که جوان بودم در فقر زندگی می‌کردم و برای غذا به مردم التماس می‌کردم. پدر و مادرم برای پرداخت بدهی‌های سنگین، مرا در سن 15 سالگی شوهر دادند. من چهار بار ازدواج کردم و پنج فرزند دارم. کوچکترین پسرم در سن 16 سالگی مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در بیمارستان درگذشت. آخرین شوهرم مبتلا به سرطان خون شد و زمانی که من 61 ساله بودم فوت کرد. در سپتامبر همان سال، پسر بزرگم در یک تصادف کشته شد.

وضعیت سلامتی‌ام نگرانی دیگری بود، چراکه دچار بیماری‌های زیادی بودم. برای خودکشی مرگ‌موش خریدم. از خودم پرسیدم چه کار بدی در زندگی گذشته‌ام انجام داده‌ام که مستحق تحمل چنین شرایطی باشم و چرا هنوز در این دنیا زندگی می‌کنم.

پاداش صبر: سرانجام فا را پیدا کردم

در نا‌امیدی شدیدی بودم که همسایه‌ام فالون دافا را به من معرفی کرد. در اوت سال 1997 توصیه کرد تا در منزل یکی از روستائیان ویدئو‌های فالون دافا را نگاه کنم. چیزی درباره فالون دافا نشنیده بودم. اما به آنجا رفتم زیراکار دیگری نداشتم.

حرف‌های استاد را به‌خوبی متوجه نمی‌شدم، اما از تماشای آنها خیلی احساس راحتی می‌کردم. با اینکه دائماً نیاز داشتم به توالت بروم اما ناراحت و معذب نبودم. تمرین‌کنندگان گفتند که استاد در حال پاکسازی بدنم هستند. طولی نکشید که متوجه شدم کاملاً بهبود یافته‌ام.

شبی در رؤیا دیدم که مرد بلند قدی با یک کیف پر از کتاب به خانه‌ام آمد. یک کتاب آبی برداشتم و آن را محکم به سینه‌ام فشرده‌ام. با اینکه آن مرد کتاب دیگری را پیشنهاد داد، علاقه‌ای به آن نداشتم. چون بی‌سواد بودم نمی‌دانستم معنی این رؤیا چیست. دستیار محلی کتاب جوآن فالون را به من داد که دقیقاً مانند همان کتابی بود که در رؤیا دیده بودم.

در طول مطالعه گروهی فا به تمرین‌کنندگان گوش می‌دادم و نمی‌دانستم چطور می‌توانم خواندن را بیاموزم. زمانی که سعی کردم حروف را بخوانم دخترم به من خندید. گفتم: «من کلمات را نمی‌شناسم، اما آنها مرا می‌شناسند

از آن روز به بعد استاد خواندن را در رؤیا به من آموختند. وقتی بیدار می‌شدم به دنبال جمله‌ای که در رؤیا دیده بودم می‌گشتم. به این صورت خواندن را آموختم.

هر جمله‌ای از فای استاد به قلبم نفوذ کرد. سرانجام دلیل تمام رنج‌هایم را فهمیدم و اینکه چرا به‌رغم تمام سختی‌ها هنوز زنده‌ام. من منتظر این فا بودم.

آرام و صلح‌آمیز ماندن

زمانی که رژیم کمونیست چین در 20 ژوؤیه 1999 فالون دافا را قدغن کرد، مطالعه گروهی فای ما نیز مورد آزار و اذیت واقع شد.

با خودم فکر کردم: «استاد از ما خواسته‌اند مطالعه فا را به صورت گروهی انجام دهیم. باید به حرف استاد گوش دهیم. نمی‌توانیم این محیط را از دست بدهیمبنابراین پیشنهاد دادم از خانه‌ام برای مطالعه گروهی استفاده کنیم.

اما محیط بیشتر و بیشتر متشنج می‌شد. ح.ک.چ به ما دستور داد تا کتاب‌های فالون دافا را تحویل دهیم. به تمرین‌کنندگان گفتم که کتاب‌ها را به آنها ندهند و من آنها را در یک جای امن نگه داشتم. می‌دانستم که نباید کتاب‌های‌مان را تحویل دهیم. در روستای‌مان فقط یک کتاب به آنها داده شد.

یک مأمور اداره 610در روستای ما مرکز شستشوی مغزی دایر کرد و در ژوئن 2000 مرا فرا خواند. از من درباره چیزی که آموخته بودم پرسیدند. به آنها گفتم که بی‌سواد هستم و تنها یاد گرفته‌ام: «حقیقت‌ـ نیک‌خواهی‌ـ بردباری خوب است» و «فالون دافا خوب استآنها می‌خواستند اثر انگشتم را در زیر مدرکی ثبت کنند.

به طور مصمم به آنها گفتم: «من خانم مسنی هستم که هیچ کار بدی انجام نداده‌ام. چرا باید در پای این مدارک اثر انگشت بگذارم؟» او چاره‌ای نداشت جز اینکه مرا رها کند. استاد بیان کردند:

«...آنگاه، هنگام مواجهه با آزار و اذیت شیطانی و هنگام مواجهه با مداخله فقط یک جمله از شما که با افکار درست راسخ تقویت شده باشد می‌تواند شیطان را فوراً متلاشی کند.» (آموزش فا در کنفرانس بین‌المللی فا در غرب ایالات متحده)

مکان امن

در طول سال نوی چینی 2001 به دلیل آزار و شکنجه، زوج جوانی با فرزند یک ساله‌شان بی‌خانمان شدند. پلیس همه جا را به دنبال تمرین‌کنندگان فالون دافا می‌گشت به همین جهت اقوامشان جرأت نداشتند این زوج را به خانه‌‌شان راه دهند. از آنها خواستم نزد من بمانند.

بیش از دوازده تمرین‌کننده در خانه‌ام سکونت کردند که این توجه مأمور امنیتی حزب در روستا را به خود جلب کرد و گزارش مرا به پلیس داد.

در فصل برداشت گندم، درحالی که برای تمرین‌کنندگان صبحانه آماده می‌کردم، رئیس اداره 610 به همراه 8 نفر دیگر به خانه‌ام آمدند. تمام خانه را گشتند و پرسیدند چرا صبحانه زیادی آماده می‌کنم چون می‌دانستند که تمرین‌کنندگانی با من زندگی می‌کنند. به آنها گفتم: «چرا که نه؟ مردم فالون دافا نه آدم کشته‌اند و نه جایی را به آتش کشیده‌اند. از چه چیزی باید بترسم؟»

نمی‌دانستم آن روز چطور به تمرین‌کنندگان اطلاع دهم که به خانه‌ام نیایند. فکر کردم اگر نفس نکشم مأموران اداره 610 می‌ترسند. به محض اینکه چنین فکری به ذهنم خطور کرد، واقعاً روی زمین افتادم و نمی‌توانستم نفس بکشم. مرا روی تخت گذاشتند. زمانی که توانستم نفس بکشم از آنها خواستم کسی را صدا کنند تا به من کمک کند تا لباسم را عوض کنم چرا که در شلورام ادرار کرده بودم. همسر خواهرزاده‌ام آمد. از او خواستم تا به تمرین‌کنندگان پیام مرا برساند. مأموران تا ظهر در خانه‌ام ماندند و چون دیدند کسی نیامد، آنجا را ترک کردند اما تمام مدت خانه‌ام را تحت نظر داشتند.

استاد بیان کردند:

«اگر شما نترسید، عاملی که باعث می‌شود بترسید از هستی باز خواهد ایستاد.» («آخرین وابستگی‌هایتان را از بین ببرید» از نکاتاصلی برای پیشرفت بیشتر2 )

من اصلاً نترسیدم و هر کاری که لازم بود انجام دادم. روزی دوباره پلیس به منزلم آمد. بیلی برداشتم و آنها را بیرون راندم. آنها نمی‌دانستند چطور با من رفتار کنند و دیگر هرگز بازنگشتند.

رؤیای مطالب پنهان شدۀ دافا

به‌رغم دروغ و افتراهایی که از رسانه‌های تحت کنترل رژیم کمونیست پخش می‌شد، من هیچ شکی به استاد و دافا نداشتم. به سخنان استاد گوش می‌دادم. استاد از ما خواستند روشنگری حقیقت انجام دهیم، پس من حقایق را برای مردم روشن کردم.

تمرین‌کنندگان زیادی بازداشت شدند. بعضی از تمرین‌کنندگانی که در خانۀ من بودند، شبانه برای نصب کردن پوسترها بیرون رفتند و دیگر برنگشتند. ما چند روز بعد فهمیدیم که آنها بازداشت و بعضی به اردوگاه کار اجباری برده شده بودند. بسیاری از تمرین‌کنندگان جرأت نداشتند بیرون بروند.

شبی رؤیایی دیدم که در آن استاد به تمرین‌کننده خاصی اشاره می‌کردند که مطالب دافا را داشت. صبح روز بعد به دیدن او رفتم. او از اینکه من از این موضوع اطلاع داشتم شگفت‌زده شده بود. پرسید چه کسی به گفته است. پاسخ دادم: «استادمطالب در باغ سبزیجاتش پنهان شده بود.

نصب کردن پوسترها

تمرین‌کنندگانی که می‌شناختم، از نصب پوسترهای روشنگری حقیقت می‌ترسیدند. بنابراین پس از تاریک شدن هوا خودم برای انجام این کار رفتم. در قلبم به استاد گفتم: «استاد، برای پیگیری اجرای عدالت برای فالون دافا می‌خواهم پوسترها را نصب کنم. چون استاد با من هستند، نمی‌ترسم. تمرین‌کنندگان قدم پیش نمی‌گذارند، اما من تا همه پوسترها را نصب نکنم به خانه باز نمی‌گردم

وقتی به جای خوبی برای نصب پوستر رسیدم، ایستادم و پشت آن را چسب زدم، و دو طرف آن را گرفته به دیوار یا تیر چراغ برق نصب کردم. پوسترها را یک به یک به این طریق نصب کردم. در قلبم از استاد برای خردی که به من دادند تشکر کردم. من خانم مسن شصت ساله‌ و بیسوادی بودم. هرگز چنین کاری نکرده بودم. اگر استاد خردی به من عطا نمی‌کردند، چنین فکر هوشمندانه‌ای برای انجام این وظیفه به ذهنم خطور نمی‌کرد.

نصب پوسترها سراسر شب طول کشید. خورشید در حال طلوع بود که کارم تمام شد. با اینکه نخوابیده بودم اما خسته نبودم. بدنم بسیار سبک بود.

یک قدم جلوتر از پلیس بودن

یک تمرین‌کننده زن جوان مایل بود به من کمک کند. اگر چه پلیس همه جا بود، ما برای نصب پوسترها بیرون می‌رفتیم و همیشه یک قدم جلوتر از پلیس بودیم. هنگامی که صدای آنها را می‌شنیدیم مخفی شده و پس از اینکه می‌رفتند پوسترها را نصب می‌کردیم.

همچنین برای توزیع مطالب به بازار می‌رفتم. مدیر اداره 610 محلی شکایت کرده بود که آنها نمی‌توانند مرا پیدا کنند، اگر چه می‌دانستند که من مطالب را توزیع می‌کنم. با یک لبخند به مردم می‌گفتم: «استادمان ما را محافظت می‌کند. چگونه می‌توانند ما را پیدا کنند؟»

صرف نظر از اینکه وضعیت هوا طوفانی بود یا باد می‌وزید، من برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت دافا بیرون می‌رفتم. اهمیتی نمی‌دادم اگر آن یک «روز حساس سیاسی» بود. از اینکه تمرین‌کنندگان انواع مطالب دافا را در اختیارم می‌گذاشتند بسیار سپاسگزار بودم.

پس از انتشار نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، من شروع کردم به روشنگری حقیقت برای مردم به صورت رو در رو تا آنها را متقاعد به خروج از حزب کنم. من از آنها یا شخص دیگری می‌خواستم که نام‌شان را برایم بنویسند.

برخی از صاحبان مغازه در بازار مرا می‌شناختند و وقتی که مرا می‌دیدند فریاد می‌زدند: «نگاه کنید، بانوی فالون دافا دوباره اینجا استبا یک لبخند برای آنها دست تکان می‌دادم و می‌گفتم: «بله، چیزهای خوبی برای‌تان آورده‌امبه ویژه هنگامی که نزدیک سال نوی چینی بود، مردم تقویم‌های دافا و یادبود را می‌خواستند.

برخورد با پلیس

در طول چند سال گذشته بارها بازداشت شدم. اما هر بار به خانه بازگشتم. یک بار در طول روز برای نصب بنر‌های روشنگری حقیقت بیرون رفتم. سه خودروی پلیس ما را محاصره کرده و به اداره پلیس بردند.

استاد بیان کردند:

«فرقی نمی‌کند چه وضعیتی است، با درخواست‌ها یا دستورات شیطان یا آنچه که تحریک می‌کند همکاری نکنید.» («افکار درست مریدان دافا قدرتمند است» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر2)

من به هیچ یک از سؤالات آنها پاسخ ندادم. فقط برای از بین بردن عوامل شیطانی که آنها را کنترل می‌کرد، افکار درست فرستادم. زیرا نمی‌خواستم آنها گناهی علیه دافا مرتکب شوند. بعد از مدتی پنکه روی میز صدای بلندی داد که مانند رعد و برقی با صدای بلند بود. سه مأمور پلیس وحشت زده شده و به سرعت آنجا را ترک کردند. من تنها ماندم و نیم ساعت بعد به خانه رفتم.

پلیس در ژوئیه 2012 وارد خانه‌ام شد. آنها خانه مرا غارت کرده و کتابهای دافا، کامپیوتر، پرینتر، و ده‌هزار یوآن که دوستان و بستگان برای تولدم داده بودند را توقیف کردند. پلیس هنگام غارت خانه، مبلمانم را خراب کرد و مرا پس از بازگشت به خانه بازداشت کردند. آنها گفتند کسی گزارش داده بود که من غالب اوقات مطالب فالون دافا را توزیع می‌کنم.

پس از مدتی یک پلیس به اتاق آمد. به نظر محلی نمی‌رسید. از من خواست نترسم و گفت که مادرش تمرین فالون دافا را انجام می‌دهد. او به من یاد آوری کرد در ساعت ۶ صبح روز بعد افکار درست بفرستم. او دو پیراشکی گوشت برای صبحانه من خریداری و مرا آزاد کرد.

وقتی مأموران پلیس در بازار مرا در حال توزیع مطالب دیدند فقط گفتند: «آه، دوباره شما» و رفتند.

یک روز وقتی در حال توزیع مطالب بودم، شنیدم کسی می‌گوید: «شما هنوز هم در حال توزیع فلایر هستیدبرگشتم و دیدم مدیر سابق اداره 610 است که مرا تحت آزار و شکنجه قرار داده بود. او گفت: «مادرم تمرین فالون دافا را شروع کرده استمن گفتم: «بهتر است شما هم مانند مادرتان تمرین را انجام دهید. شما با آزار و شکنجه دافا کارمای زیادی به دست آورده‌اید. باید کارمایتان را از بین ببریدشنیدم که همسرش نیز تمرین دافا را آغاز کرده است.

یک فکر نتیجه را تعیین می‌کند

من دچار چندین تصادف شدم. با چند سه‌چرخه برخورد کردم اما هر بار به دافا اعتبار بخشیدم.

وقتی که سوار بر یک سه چرخه بودم تا مطالب را از منزل یکی از تمرین‌کنندگان بگیرم، با موتور سیکلت مرد جوانی برخورد کردم. سه‌چرخه‌ام روی من فرود آمد و قادر نبودم برخیزم. مرد جوان سه‌چرخه را از روی من برداشت و به من کمک کرد بایستم. او از من پرسید که دچار جراحت شده‌ام یا نه و می‌خواست مرا به بیمارستان ببرد. به او گفتم که تمرین فالون دافا را انجام می‌دهم و حالم خوب است. با او درباره دافا صحبت کرده و از او خواستم تا ح.ک.چ را ترک کند و او نیز موافقت کرد. او گفت: «خانم، من با فرد خوبی برخورد کردم. شما مسن هستند، اما کسی که وحشت‌زده شده بود، من بودم

استاد بیان کردند:

«ما می‌گوییم که‌ یک پیامد خوب‌ یا بد از یک فکرِ آنی می‌آید. تفاوت در یک فکر، به نتایج‌ مختلفی‌ منجر می‌شود.» (جوآن فالون)

دخترم 10 روز بعد به دیدنم آمد. او دید که جلوی سه‌چرخه‌ام شکسته است و دلیلش را پرسید. به او گفتم تصادف کردم و سه‌چرخه‌ام مشکلی ندارد. او حرفم را باور نکرد و گفت که اگر جلو به این صورت شکسته باشد، حرکت نمی‌کند. او یک سه‌چرخه جدید برایم خرید. درباره حرفی که زده بود فکر کردم که چگونه ممکن است سه‌چرخه‌ای چنین شکسته شده هنوز حرکت کند؟

روزی با یک سه‌چرخه برخورد کردم. رانم مجروح شده بود و نمی‌توانستم راه بروم. از راننده خواستم مرا به خانه برساند. او می‌خواست به من پول بدهد که من حاضر نشدم آن را قبول کنم. به او گفتم که تمرین فالون دافا را انجام می‌دهم و خوب خواهم شد. پس از اینکه او رفت، من احساس درد شدیدی کردم. تمرین مدیتیشن نشسته را انجام دادم. چند صدای بلند از ران پایم شنیدم، سپس ایستادم و راه رفتم. هیچ دردی نداشتم. میدانستم که استاد مفصل رانم را شفا داده‌اند. سپاسگزارم استاد!

بهبودی نشانی از شگفتی‌های دافا است

در ژوئن 2015 از تخت افتادم. ابتدا شانۀ راستم با زمین برخورد کرد و صدای بلندی داد. وقتی ایستادم شانه‌ام به درستی سر جای خود نبود. فا را مطالعه کردم. افکار درست فرستادم و شروع کردم به انجام تمرینات. وقتی بازوهایم را می‌کشیدم صداهایی می‌شنیدم که خیلی به آن اهمیتی ندادم و پس از پایان پنج تمرین خوابیدم. صبح روز بعد، هنگام انجام تمرینات، بازویم به خوبی کشیده نمی‌شد و شانه‌ام ورم کرده بود.

پس از صبحانه تمرین‌کننده‌ای به دیدنم آمد. او دید که استخوان ترقوه‌ام بیرون زده است. به دو دخترم اطلاع داد. آنها با دیدن من وحشت‌زده شدند و به من فشار آوردند تا نزد یک پزشک بروم. نتیجه آزمایشات نشان داد که استخوان ترقوه‌ام شکسته و در رفته است. دکتر گفت که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم که من موافق نبودم.

به دخترانم گفتم: «مهم نیست شکسته یا در رفته باشد. استاد از من مراقبت می‌کنند. نیازی نیست شما نگران باشید. من تمرینات را انجام می‌دهم و تضمین می‌کنم که بعد از سه روز خواهم شد. اگر خوب نشدم شما می‌توانید مرا به بیمارستان بازگردانید

روز بعد ساعت 5:30 صبح یکی از دخترانم به دیدنم آمد که حتی تمرینات هنوز تمام نشده بود. او نگران بود. پس از پایان تمرینات او ترقوه‌ام را بررسی کرد و دید که تورم از بین رفته بود و به جای خود برگشته است. او گفت: «فالون دافا واقعاً فوق‌العاده است. استاد فالون دافا از شما سپاسگزارم

آن تمرین‌کننده از اینکه به دخترانم خبر داده عذرخواهی کرد. من در جواب گفتم: «این اتفاق خوبی است. عکسبرداری نشان داد که ترقوه‌ام شکسته است. اما من بدون عمل جراحی ظرف سه روز بهبود یافتم. آیا ما در حال اعتبار بخشی به فا نیستیم؟» ماجرایم در همه جا به‌طور گسترده‌ای پخش شد.

بهبودی مؤثر

در فصل بهار خانمی هفتاد ساله در روستا بیمار شد. بیمارستان درمان او را به عهده نگرفت و خانواده‌اش برای مراسم تدفین خودشان را آماده می‌کردند. وقتی او را دیدم سرم به او وصل بود و نیاز به اکسیژن داشت. چشم‌هایش به حدی ورم داشت که نمی‌توانست آنها را باز کند. پنج روز بود که چیزی نخورده بود. حتی با خوردن آب هم استفراغ می‌کرد. هیچ کسی را نمی‌شناخت. خانواده‌اش می‌دانستند که من تمرین فالون دافا را انجام می‌دهم بنابراین مرا به خانه‌شان دعوت کردند.

چون آنها مرا به دلیل انجام تمرین فالون دافا دعوت کرده بودند، می‌دانستم که آن خانم با دافا رابطه تقدیری دارد. باید او را نجات می‌دادم. از استاد خواستم به من قدرت بدهند. دو ساعت در کنارش افکار درست فرستادم. او کمی چشم‌هایش را باز کرد و سرش را تکان داد. مرا شناخته بود. به او گفتم: «خواهر خواهش می‌کنم این جمله را تکرار کنید. «فالون دافا خوب است. حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب استو به استادمان درود بفرستید، استاد به شما کمک خواهند کرداو سرش را به علامت تصدیق تکان داد. همچنین از خانواده‌اش خواستم تا آنها نیز با ایمان این عبارات را تکرار کنند. آنها که تغییرات او را دیده بودند با صدای بلند جمله‌ها را گفتند.

وقتی بعدازظهر دوباره او را دیدم، چشم‌هایش باز بود و می‌توانست حرف بزند. کمی بعد یک لیوان آب و کمی آب هلو نوشید. به او و خانواده‌اش اطمینان دادم تا زمانی که از صمیم قلب این جمله‌ها را بیان کنند، او بهبود می‌یابد. «فالون دافا خوب است. حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است

روز بعد سرم و اکسیژن را از او جدا کردند. تورمش از بین رفته بود. روز سوم شکمش دیگر ورم نداشت. روز پنجم یک تخم مرغ و سوپ برنج خورد و روز پنجم قادر بود راه برود. حالا او هر روز جمله: «فالون دافا خوب است. حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است» را بیان می‌کند. او کاملاً بهبود یافته است. در کارها کمک می‌کند و به دیدن همسایه‌ها می‌رود.

ماجرای او باعث به وجود آمدن شور و هیجانی در روستای خودش و روستاهای مجاور شد. مردم به واقع متقاعد شده بودند که تکرار جمله «فالون دافا خوب است» می‌تواند نجاتشان دهد. از آن به بعد مردم زیادی از من یادبود خواستند. حتی بعضی از آنها تمرینات را نیز آموختند. حتی لجبازترین مأمور روستا هر گاه مرا می‌دید فریاد می‌زد: «فالون دافا خوب است

«به استاد گوش دهید و به بی‌راهه نخواهید رفت»

مردم می‌گویند من از 20 سال قبل قوی‌تر هستم. همچنین احساس می‌کنم جوان‌تر از 81 سال و سرشار از انرژی هستم.

نمی‌توانم درک‌هایم از فا را توصیف کنم. اما به سخنان استاد گوش داده و هر آنچه از مریدان‌شان خواسته‌اند انجام می‌دهم.

استاد از ما می‌خواهند روشنگری حقیقت را انجام داده و موجودات ذی‌شعور را نجات دهیم. پس من هر روز بیرون رفته، حقایق را روشن و موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهم. استاد از ما می‌خواهند افکار درست بفرستیم، من نیز افکار درست می‌فرستم. با سه‌چرخه‌ام برای فرستادن افکار درست به بخش‌های دور و نزدیک بازداشتگاه‌ها می‌روم.

من مطالبم دافا را برای بیش از 80 تمرین‌کننده آماده می‌کنم. مرتباً مقاله‌های جدید استاد و مطالب دیگر دافا را از هفته‌نامه مینگهویی به دست تمرین‌کنندگان می‌رسانم.

زمانی که شرایط متشنج بود، بعضی از تمرین‌کنندگان می‌ترسیدند مطالب دافا را توزیع کنند. من به تنهایی بیرون رفته و آنها را پخش می‌کردم.

به سخنان استاد گوش دهید، در امان خواهید بود. به سخنان استاد گوش دهید، از مسیرتان منحرف نخواهید شد. به سخنان استاد گوش دهیم، به کمال می‌رسیم.