(همتمرینکنندهای این مقاله را براساس دیکته شفاهی نویسنده نوشت.)
(Minghui.org) استاد و فالون دافا به من زندگی دوباره بخشیدند و من منفعتهای بسیار زیادی از دافا بردهام. هیچ کلمهای نمیتواند قدردانیام را نسبت به استاد و فالون دافا ابراز کند. تمام کاری که میتوانم انجام دهم این است که زیبایی فالون دافا را برای همه بهارمغان بیاورم. مهم نیست چقدر سخت باشد، بیشترین سعیام را خواهم کرد که موجودات ذیشعور را نجات دهم.
دافا زندگی دوبارهای به من بخشید
امسال 63 ساله هستم. تحصیلات زیادی ندارم، چراکه مدرسه را در سن 11 سالگی ترک کردم. کمی بیش از بیست سال پیش مبتلا به آسم شدم. صبح و شب بهشدت سرفه میکردم. زمانیکه هوا آفتابی بود یا باد شدید میوزید، بهسختی نفس میکشیدم و پاهایم میلرزید. شبها مجبور بودم لباس و شلوار ضخیم بپوشم.
همزمان بسیاری از بیماریهای دیگر نیز به من حمله کردند، ازجمله التهاب کیسه صفرا، آرتریت روماتوئید، بیماریهای قلبی و اختلالات روانی. بهجز انگشتان پاهایم، همه جای بدنم درد میکرد. به بیمارستانهای بسیاری در شهر، شهرستان و سطوح استانی رفتم. هیچ دارو و درمانی کارگر نبود.
در سال 1998، وضعیتم به بدترین حالت خود رسیده بود. نمیتوانستم راه بروم. تمرینکنندهای که میشناختم برایم نسخهای از سخنرانیهای شنیداری استاد را آورد. چندین بار به دو سخنرانی اول گوش دادم و سپس چیز متفاوتی را در بدنم احساس کردم.
یک روز بعدازظهر روی زمین نشستم و برای شام سبزیجات را خُرد کردم. معمولاً مجبور بودم برای بلند شدن از زمین دستم را به چیزی بگیرم و بهزحمت از جایم بلند شوم. اما آن روز، تخته مربوط به خُرد کردن سبزی را برداشتم و بلافاصله ایستادم. بعد از چند قدم، متوجه شدم که درد کمرم ازبین رفته و تنفسم کمی آسودهتر شده است. به شوهرم گفتم که بهخاطر تمرین فالون گونگ احساس بهتری دارم. استاد درحال مراقبت از من بودند. شوهرم گفت: «به تمرین ادامه بده.»
بهطور رسمی تمرین را شروع کردم. در ابتدا، نمیتوانستم خلق و خوی بدم را عوض کنم. هرزمان از دست کسی ناراحت میشدم، احساس تنگی نفس داشتم. سپس این کلمات استاد را بهیاد آوردم:
«...تزکیهکنندگان نباید عصبانی شوند.» (آموزش فا در کنفرانس فای دستیاران در چانگچون)
«...بهعنوان یک تمرینکننده نباید وقتی مورد حمله قرار گرفتید تلافی کنید، یا وقتی توهین شدید جوابش را بدهید- باید استاندارد بالایی را برای خود درنظر بگیرید.» (جوآن فالون)
سعی کردم که از تعالیم پیروی کنم و به مطالعۀ فا ادامه دادم که به رشد شینشینگم کمک کرد. طی مدت کوتاهی پس از آن همه بیماریهایم شفا یافت.
یادگیری استفاده از کامپیوتر برای درست کردن مطالب
اغلب به خودم یادآوری میکنم که استاد به من زندگی دوباره بخشیدند بنابراین باید هرکاری که نیاز است برای فالون دافا انجام دهم، هرآنچه که نیاز است برای نجات مردم انجام دهم و هرکاری که نیاز است برای همتمرینکنندگان انجام دهم.
همیشه میخواستم مهارتهای کامپیوتری لازم برای تولید مطالب روشنگری حقیقت را یاد بگیرم. اما زمانی که جوانتر بودم تحصیلات زیادی را نگذراندم. اگرچه بعد از چند سال تلاش و با کمک همتمرینکنندگان توانستم کتابهای فالون دافا را بخوانم، اما قادر نبودم سایر کتابها را بخوانم. علاوهبراین، هیچیک از اطرافیانم طرز استفاده از کامپیوتر را بلد نبودند. چهکاری باید انجام میدادم؟
به یک کافینت رفتم و به صاحبش گفتم: « اگر به من یاد بدهی که چطور از کامپیوتر استفاده کنم، میتوانم بهعنوان نظافتچی اینجا کار کنم. مبلغ زیادی از شما دریافت نخواهم کرد.» صاحب کافینت موافقت کرد، اما فقط به من آموزش داد که چطور کامپیوتر را خاموش و روشن کنم، نه چیز دیگری. کامپیوتر را روشن کردم، موس را حرکت دادم و خطی از کلمات را دیدم که نوشته شده بود: «چه کاری میخواهی انجام دهی؟» نمیدانستم که چه کاری میخواهم انجام دهم. ترسیدم و کامپیوتر را خاموش کردم.
وقتی کوچکترین دخترم به دیدنم آمد از او خواستم که همراه من به همان کافینت بیاید. او گفت: «تو خیلی پیری و حتی نمیتوانی بخوانی. هیچکسی نمیتواند به تو آموزش بدهد.» او را به آنجا کشاندم. او مرورگر را بازکرد و گفت: «اینها همه تبلیغات منفی است که به فالون گونگ حمله میکند.» گفتم: «پس من نمیخواهم آن را بخوانم. تو هم نباید بخوانی.» کامپیوتر را خاموش کردیم، بنابراین اولین تلاشم با شکست مواجه شد.
تسلیم نشدم. شاید استاد دیدند که از صمیم قلب میخواهم یاد بگیرم و به من فرصتی دیگر دادند. یک روز بهطور اتفاقی با همتمرینکننده دیگری از شهر دیگری مواجه شدم. از او خواستم که به من آموزش بدهد. او خوشحال شد.
روز بعد او بههمراه تمرینکنندهای که از تکنیکهای لازم آگاه بود با یک کامپیوتر و یک پرینتر به خانهام آمد. آن تمرینکننده به مدت یک هفته در خانهام ماند و به من آموزش داد که چطور با کامپیوتر و پرینتر کار کنم و چطور مقالات را بر روی وبسایت مینگهویی بخوانم.
وقتی با آن تمرینکننده بودم، بهنظر میرسید که میدانم چطور هرکاری را انجام دهم، اما بعد از اینکه آنجا را ترک کرد، اغلب نمیدانستم چگونه با کامپیوتر کار کنم. بنابراین اغلب به شهرستان دیگری میرفتم و از تمرینکنندگان میخواستم که به من آموزش بدهند. همانطور که زمان گذشت، یادگرفتم که چطور مطالب را چاپ کنم؛ فایلها را از وبسایت مینگهویی دانلود کنم و دفترچه، تقویم، تابلوهای نمایش و دیویدی درست کنم.
غلبه بر سختی
وقتی برای اولین بار شروع به یادگیری مهارتهای کامپیوتری کردم، شوهرم در منطقهای دورافتاده کار میکرد. در طول روز مطالب را تولید میکردم. شبها همراه همتمرینکنندگان به سایر روستاها میرفتم که آن مطالب را پخش کنم. با سختیهای زیادی مواجه نمیشدم.
اما طولی نکشید که شوهرم برگشت. جرأت نکردم به او بگویم که چهکار میکنم. بنابراین پرینتر را زیر تخت پنهان کردم. هر روز بعد از اینکه خانه را برای کار ترک میکرد، پرینتر را بیرون میآوردم و مطالب را تولید میکردم و سپس قبل از اینکه او برگردد دوباره پرینتر را مخفی میکردم. یک بار کامپیوتری را روی میز دید و از من پرسید که متعلق به چه کسی است. به او گفتم که آن متعلق به همتمرینکنندهای است که او میشناسد، بنابراین هیچ چیزی نگفت.
سپس احساس کردم که جابجایی پرینتر در تمام اوقات بسیار سخت است، بنابراین آن را بر روی میز گذاشتم. از من درباره آن پرسید. گفتم که آن را همراه با آن کامپیوتر آوردم. او هیچ چیزی نگفت، اما شک و تردیدهایی داشت. بنابراین یک روز زودتر از سر کار برگشت و مرا درحال چاپ مطالب فالون دافا دید.
به من ناسزا گفت. سختیهایم شروع شد. هر وقت که برای توزیع مطالب بیرون میرفتم به من ناسزا میگفت. بعداً او حتی شروع به ضربوشتم من کرد. یک روز که بعد از پخش مطالب در روستایی به خانه برگشتم، او مرا بلند کرد و پرتاب کرد. سرم به جعبهای فلزی برخورد کرد و بیهوش شدم. یک بار دیگر وقتی بعد از توزیع مطالب به خانه رسیدم، با پلوپز آهنی به سرم ضربه زد. بیهوش شدم. زمانی که بههوش آمدم، بریدگی بزرگی بر روی سرم یافتم. اگر بهخاطر استاد نبود، ممکن بود مرا بکُشد.
به او گفتم: «فالون دافا به من زندگی دوباره بخشیده است، تا زمانیکه میتوانم نفس بکشم، برای توزیع مطالب خواهم رفت، حتی اگر پایم را بشکنی.» او با مشاهده اینکه چقدر ذهنم محکم و استوار است، تسلیم شد و دیگر مرا مورد ضرب و شتم قرار نداد.
به درون نگاه کردم و متوجه شدم که نباید با او مبارزه کنم. در عوض باید سطحم را از طریق تزکیه رشد دهم و باید توجه و مراقبت بیشتری نسبت به او نشان دهم. با او مانند یک موجود ذیشعور رفتار نمیکردم و حقیقت را برایش روشن نمیکردم. از همه بدتر این بود که از او متنفر شده بودم. بعد از آگاهی به همه این موارد، نگرشم را عوض کردم و سعی کردم شینشینگم را رشد دهم.
بهتدریج شوهرم شروع به حمایت از من کرد. بهتازگی او حتی با من شروع به تمرین کرد.
یادگیری موتورسیکلت سواری
سابق براین با دوچرخه برای توزیع مطالب به سایر روستاها میرفتم. اما استفاده از دوچرخه خیلی مؤثر نبود. یکبار سعی کردم کیف بزرگی از مطالب را تا خانه همتمرینکنندهای در روستا حمل کنم. آن کیف را پشت دوچرخه گذاشتم. هنگام عبور از خطوط آهن، دوچرخهام با دستاندازی برخورد کرد. در نتیجۀ وزن سنگین پشت دوچرخهام، دوچرخه کج شد. سعی کردم جلوی دوچرخه را به پایین فشار بدهم تا درست شود و به خودم یادآوری کردم: «من یک مرید دافا هستم و توسط استاد محافظت میشوم. هیچ چیز بدی اتفاق نخواهد افتاد.» زمانی که درنهایت به خانه آن تمرینکننده رسیدم، او خیلی غافلگیر شد که من توانستهام چنین کیف سنگینی را بر روی دوچرخهای حمل کنم!
آن روز ایدهای به ذهنم خطور کرد: «اگر موتورسیکلتی داشتم، عالی میبود.» روستاهای بسیاری در این حوالی وجود دارد. با موتورسیکلت، میتوانم مطالب را در همهجا پخش کنم. دائماً از شوهرم میخواستم که یک موتورسیکلت بخرد. در نهایت یک سال بعد موافقت کرد.
از برادرم کمک خواستم که رانندگی با موتور را به من یاد بدهد. او پشت من نشست. بهقدری دستپاچه بودم که گاز را فشار دادم و همزمان ترمز کردم. موتورسیکلت روی یک چرخ با سرعت در سرازیری خیابان راه افتاد. برادرم به زمین افتاد و سپر موتور نیز شکست. برادرم گله و شکایت کرد: «نمیدانی که در سن مناسبی برای راندن یک موتورسیکلت نیستی؟» در قلبم گفتم: «تو چه میدانی؟ من به یک موتور سیکلت نیاز دارم که موجودات ذیشعور را نجات دهم.»
بعد از زمینخوردنهای بیشمار، در نهایت در راندن موتورسیکلت ماهر شدم. استفاده از آن کمک بزرگی بوده است. تاکنون همتمرینکنندگان و مطالب را به هر گوشه از تمام روستاها در شهرستانم بردهام.
یادگرفتم که چطور بهطور خودکار پیامهایی با تلفن همراه بفرستم و مطالب ضبطشده شنیداری را بر روی تلفن باز کنم. همانطور که به سمت روستاها موتورسواری میکنم، تعدادی تلفن همراه در کیفم بهطور خودکار پیامهای روشنگری حقیقت میفرستند.
موجودات ذیشعور برای دافا اینجا هستند
استاد در «مریدان دافا باید فا را مطالعه کنند- آموزش فای ارائه شده در کنفرانسفای منطقهی شهری واشنگتن دیسی 2011» بیان کردند:
«هیچچیز تصادفی اتفاق نمیافتد. بسیاری از موجودات از سطوح بالاتر در پی پایین آمدن و بازپیدایی بودهاند، به این امید که یک پیوند کارمایی با دافا شکل دهند. در ضمن، انسانها در چرخۀ بازپیدایی درحال بازپیدا شدن بودهاند. اما فقط این تعداد انسان و پوستۀ بشری وجود دارد. اگر بیشتر وجود داشت، زمین قادر نمیبود تمام آنها را نگه دارد. بنابراین، حیاتهای سطوح بالاتر بهعنوان حیوانات و حتی گیاهان بازپیدا شدهاند. بسیاری از حیاتهای اینجا در این مکان بشری، ساده نیستند، آنها موجوداتی عادی نیستند.»
هنگام پخش مطالب در روستاها با مسائل جالب بسیاری مواجه شدهام.
یک بار که به روستایی رفته بودیم، گربهای به ما نزدیک شد. گربه ما را به در خانهها هدایت میکرد. آن گربه کنار در هر خانه «میو میو» میکرد و منتظر ما میماند. بهنظر میرسید که گربه میگفت که: «مطالب را اینجا بگذارید.» ما مطالب را روی زمین میگذاشتیم و سپس به سمت در بعدی حرکت میکردیم تا کل روستا بهپایان رسید. گربه ما را تا حومه روستا دنبال کرد و نمیخواست که برگردد تا زمانی که چندبار از او خواستم که برگردد.
بار دیگر، وقتی وارد روستایی شدیم با مرد جوانی مواجه شدیم. او به ما لبخند زد و چیز بیمعنیای گفت. متوجه شدیم که بیماری روانی دارد. به او گفتم: «آنجا یک دیویدی درباره فالون دفا هست.» او بسیار خوشحال شد و آن را برداشت. سپس ما را به سمت تکتک خانهها در روستا هدایت کرد و به ما میگفت که کدام خانه دستگاه پخش دیویدی دارد.
استاد مرا از خطر محافظت میکنند
همراه با همتمرینکنندهای به نمایشگاهی رفتم تا دیویدیها را پخش کنم. مردی از من پرسید: « چه چیزی پخش میکنی؟» به او گفتم که آن چیست. او گفت: «بسیار خوب. پس بهتر است همراه من به اداره پلیس بیایی.» من هرگز دست به شانه کسی نمیزنم، اما آن روز این شجاعت را داشتم. دستی بر شانهاش زدم و گفتم: «چرا باید همراه تو بیایم؟ هرکاری که انجام میدهم و همه چیزهایی که به مردم میگویم، چیزهای خوبی هستند.»
با دستی که بر شانهاش زدم، بهنظر رسید که روح شیطانیای که او را کنترل میکرد، متلاشی شد. نگرشش بلافاصله عوض شد. میدانستم که استاد نظارهگر من هستند.
یک بار دیگر، من و تمرینکنندهای دیویدیها را در روستا پخش میکردیم. مردی از آن روستا که کت و شلوار و کراوات پوشیده بود و بهنظر میرسید که یک مقام رسمی است، بر سرم فریاد زد: «این چیزها را اینجا پخش نکن.» نترسیدم و گفتم: «من درحال انجام کار خوبی هستم. چرا به من اجازه نمیدهی که این کار را انجام دهم؟ من بخاطر شما اینجا آمدهام. آیا نمیدانی که این خوشبختی تو است؟ فکر میکنی که میتوانم هر هفته اینجا بیایم؟ تو با من یک رابطۀ تقدیری داری.»
آن مرد بازویم را گرفت و گفت: «آیا جرأت میکنی که بگویی اینها مطالب فالون گونگ نیست؟ بگذار یک دستگاه پخش دیویدی پیدا کنم و آن را پخش کنم. اگر مطالب مربوط به فالون گونگ باشد، تو را بازداشت خواهم کرد. اگر نباشد، به تو اجازه خواهم داد که بروی.» در قلبم فکر کردم: «بسیار خوب. تو باید آن را تماشا کنی. اگر آن را تماشا کنی، نجات خواهی یافت.»
به فروشگاهی رفتیم و از صاحب فروشگاه خواستیم که آن دیویدی را پخش کند. صاحب فروشگاه گفت: «مدتی است که دستگاه پخش دیویدی کار نمیکند.» سپس آن مرد دستم را رها کرد. متوجه شدم که استاد دوباره از من محافظت کردند.
شروع به گفتگو با وی کردم. گفتم که یکی از برادرزادههایم در این روستا زندگی میکند. نامش را از من پرسید و به او گفتم. او لبخند زد. آنها دوستان خوبی بودند. از او خواستم که حزب را ترک کند و نسخهای از آن دیویدی را به او دادم. آن را برنداشت اما گفت که چیزی شبیه این را در خانه برادرزادهام تماشا میکند.
بار دیگر، با همتمرینکنندهای به روستایی رفتم. درست قبل از اتمام کار پخش دیویدیها، مردی به من نزدیک شد و گفت: «آن مطالب را اینجا پخش نکن. همین حالا اینجا را ترک کن.» بههر حال ما قصد داشتیم آنجا را ترک کنیم، بنابراین با او صحبت نکردم. تمرینکننده دیگری گفت: «نگاه کن، او درحال برقراری تماس تلفنی است.» گفتم: «خوب که چه؟ آیا آن طبیعی نیست؟» به آن توجه زیادی نکردم و افکار درست نفرستادم که شیطان را ازبین ببرم.
همانطور که از اداره پلیس روستا میگذشتیم، یک مأمور لباس شخصی ما را متوقف کرد و فریاد زد: «به من بگویید چه چیزی توزیع میکنید؟!» نسخهای از دیویدی شن یون را به او دادم و گفتم که آن برخی از بهترین بخشهای فرهنگ باستانی 5000 سالهمان را برجسته میکند. او گستاخانه گفت: «چه فرهنگ 5000 سالهای؟ به من بگو که آن حقیقتاً چیست.»
تمرینکننده دیگری گفت که نیاز به استفاده از توالت دارد و از آن مأمور پلیس پرسید که آن کجاست. مأمور پلیس کمی ملایمتر شد و به محل توالت اشاره کرد.
من هنوز چند نسخه از آن دیویدیها را در کیفم داشتم و از این تمرینکننده خواستم که کیفم را بردارد و با خودش به توالت ببرد و برنگردد. بنابراین کیف را به او دادم. اما او متوجه منظورم نشد و آن را نگرفت. او به سمت موتورسیکلتمان رفت و کیف خودش را برداشت. مضطرب نشدم. به او گفتم: «همراهت میآیم.»
در راه توالت، گفت: « حقیقتاً نیازی به استفاده از دستشوی ندارم. فقط ترسیدم.» به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که باید بگذارم که او خودش برود بهدلیل اینکه فقط یک راه خروج وجود داشت و آنجا آنقدر دورافتاده بود که نمیتوانستیم تاکسی بگیریم. او نمیتوانست بدون وسیله نقلیه از آنجا خارج شود.
به او گفتم که «ما استاد و فا را داریم، بنابراین نباید بترسیم. رابطه بین آن مأمور پلیس و ما مانند رابطه بین یک شکنجهگر و قربانیانش نیست: این رابطهای بین موجود ذیشعوری است که نجات خواهد یافت و آن افرادی که او را نجات میدهند. او یکی از موجودات ذیشعوری است که باید نجات دهیم. بگذار با او روبرو شویم و حقیقت را به او بگوییم.»
برگشتیم و او را دیدیم که سوار بر موتورسیکلتمان درحالیکه آن دیویدی را نگهداشته بود، منتظر ماست. او باعصبانیت پرسید: «حرف بزن! این چیست؟ تو جرأت میکنی بگویی که این مربوط به فالون گونگ نیست.» گفتیم: «بسیار خوب، تو میدانی که آن فالون گونگ است. ما قصد نداریم که به تو دروغ بگوییم. اگر فالون گونگ نباشد، قادر نخواهد بود تو را نجات دهد.»
سپس با او درباره اینکه فالون گونگ حقیقتاً چیست، درباره قساوت این آزار و شکنجه، درباره اینکه حزب کمونیست چه دروغهایی را بهمنظور تهمت زدن به فالون گونگ درست کرده است، صحبت کردیم و سعی کردیم او را متقاعد کنیم که بهخاطر آینده خودش حزب را ترک کند. درنهایت از او خواستیم که درگیر این آزار و شکنجه نشود، چراکه آن به معنی مجازات خود و خانوادهاش خواهد بود.
او گفت: «نمیخواهم خودم را به دردسر بیندازم. میتوانم به تو اجازه بدهم که بروی، اما نمیتوانی آن دیویدیها را در مناطقی که من مسئولش هستم پخش کنی.» گفتم: «خودخواه نباش.» او گفت: «چطور میتوانی بگویی که من خودخواه هستم درحالیکه به تو اجازه میدهم که بروی؟» گفتم: «تو اکنون نسخهای از دیویدی فالون گونگ را داری. بعد از تماشای آن نجات خواهی یافت. اما باید بگذاری که افراد در منطقهات نیز آن را ببینند.»
با شرایط خطرناک بسیاری مانند این مواجه شدهام. هربار، استاد افکار درستم را میبینند و از من محافظت میکنند. من حقیقتاً از استاد سپاسگزار هستم.
پشتیبانی از یک همتمرینکننده
در یکی از شهرهای اطراف بیش از ده تمرینکننده وجود دارد، و همه آنها بعد از سال 2005 تمرین را شروع کردند. چهار نفر از آنها با پشتکار تزکیه میکنند. در ماه اکتبر گذشته، دو نفر از آنها بازداشت شدند. آنها محاکمه شدند، اما هنوز در زندان بهسر میبرند و منتظر حکم نهاییشان هستند. پلیس بهزور وارد خانۀ یکی از آنها شد و همهجا را بههم ریخت.
این باعث شوک بزرگی در میان تمرینکنندگان در این شهر شد و شایعات زیادی پخش شد. تمرینکنندهای گفت که تمرینکننده دیگری نیز بازداشت شده است. تمینکنندۀ دیگری گفت که یک تمرینکنندۀ دیگر هم بازداشت شده و پلیس به زودی میآید تا سایر تمرینکنندگان را بازداشت کند.
تمرینکنندهای که از طریق تمرین از سکتۀ مغزی شدیدی بهبود یافته بود به دلیل ترس تا حدی دوباره فلج شد. تمرینکننده دیگری که سرطان حنجرهاش با تمرین شفا یافته بود، پس از اینکه شوهرش او را تحت فشار قرار داد تمرین را ترک کرد. جلسات مطالعه فای گروهی آنها نیز ازهم پاشید.
بهعنوان فرد مسئول در شهرستانمان، تصمیم گرفتم به همراه برخی تمرینکنندگان دیگر به آن شهر برویم. هدفمان این بود که به شایعات خاتمه دهیم، اعضای خانواده تمرینکنندگان بازداشت شده را آسودهخاطر کنیم و تمرینکنندگان را به داشتن افکار درست و بازگشت به مطالعه فای گروهی تشویق کنیم. همچنین تصمیم گرفتیم که در راه برگشت تعدادی بنر و پوستر دافا آویزان کنیم.
راه افتادیم. وقتی رسیدیم باران شدیدی میبارید. در ماشین ماندیم و افکار درست فرستادیم. بعد از ده دقیقه، باران بند آمد. اول به دیدن مادرشوهر تمرینکنندۀ بازداشتشده رفتیم. او بعد از صحبت با ما احساس بهتری پیدا کرد. سپس با تمرینکنندگان محلی صحبت کردیم و همه آنها به این درک رسیدند که باید مطالعه فای گروهیشان را ازسر بگیرند.
در راه برگشت هوا آفتابی بود. من و دو تمرینکنندۀ دیگر تصمیم گرفتیم پوسترهای دافا را در مکانهای عمومی بچسبانیم. تابلوی اعلاناتی را پیدا کردیم که برای پوستر ما بسیار مناسب بود، اما ارتفاع آن خیلی زیاد بود و دستم به آن نمیرسید. یکی از تمرینکنندگان خم شد و از من خواست تا روی کمرش بروم. بعد از باران همه جا گِلآلود بود. من مردد بودم. او گفت: «بیا. چیزی نیست. عجله کن.»
اشک در چشمانم جمع شده بود. تمرینکننده دیگر دستم را گرفت و پوستر را به دستم داد. پوستر جالبتوجهمان را وسط تابلو قرار دادم.
در آن لحظه کلمات استاد را بهیاد آوردم:
«[آن موجود خدایی] مرا میخواند تا آنانی که اینجا زندگی میکنند را نجات دهم.» (نیکخواهی، هنگ یین 3)
«... هر یک از شما مسئولیت گسترۀ وسیعی در این دنیا را بهعهده میگیرید و نمایندۀ بخش خاصی از موجودات ذیشعور هستید.» (آموزش فای ارائه شده در جلسۀ اپک تایمز)
و:
«در این آزار و اذیت، این كه شما به عنوان مریدان دافا، رنج و زحمتی را كه نیروهای كهن علیه ما ترتیب دادند چگونه به پایان برسانید و نظم و ترتیبی كه آن نیروهای كهن تدارك دیدهاند چگونه خنثی كنید، اینكه شما چگونه پیمودن مسیر صحیح یك مرید دافا را تدارك دیدهاید، چگونه به نجات موجودات ذیشعور در این آزار و اذیت پرداختهاید، تمام اینها مسئولیتهایی بودهاند كه تاریخ بر عهدۀ مریدان دافا گذاشته است.» (آموزش فا در كنفرانس فای واشنگتن در سال ۲۰۰۳)
به راه رفتن در جادۀ گلآلود ادامه دادیم، مطالب دافا را پخش کردیم، پوستر چسباندیم و موجودات ذیشعوری که ساکن آنجا بودند را نجات دادیم. وقتی بهخوبی با یکدیگر همکاری کردیم، قدرت باورنکردنی یک بدن واحد را مشاهده کردم.
معجزات در دنیای بشری
کار روزانهام این است که سوار موتورسیکلتم شوم و برای فروش اجناس مختلف به اطراف بروم. یک روز در حین کار با همتمرینکنندهای مواجه شدم. او مشغول توزیع مطالب بود، بنابراین داوطلب شدم تا به او کمک کنم. پس از مدتی، او متوجه شد که کسبوکارم را نادیده گرفتهام. او گفت: «آیا لازم نیست هر روز مقدار مشخصی جنس بفروشی؟» گفتم: «مهم نیست هر روز چقدر جنس بفروشم. اما مهم است که هر روز چه تعداد از مردم را نجات دهم.»
بعداً مطالب را روی موتورسیکلتم قرار دادم. وقتی مشتریان برای خرید اجناس میآمدند، به آنها نسخهای از مطالب را میدادم. افراد زیادی به طرف موتورسیکلتم آمدند. خیلی زود تمام اجناسم فروخته شد. مجبور شدم با فرد تأمینکننده تماس بگیرم تا اجناس بیشتری برایم بیاورد. آن روز ۲۰۰۰ جفت جوراب فروختم که جمع آن ۵۰۰۰ یوآن (حدود ۸۰۰ دلار آمریکا) میشد. این یک معجزه بود. نمیدانم چگونه از استاد قدردانی کنم.
همتمرینکنندگان اغلب شگفتزده میشوند که چگونه خانم پیری که مدرسه را تمام نکرده و برای سالهای زیادی قادر به خواندن نبوده، اکنون میتواند با کامپیوتر کار کند و هر روز مطالب را دانلود و چاپ کند. آیا آن یک معجزه نیست؟ و خانمی که بیش از ۶۰ سال سن دارد سوار موتور سیکلت میشود و مردان جوان را به همه جا میبرد؟ آیا آن یک معجزه نیست؟
فقط برای مریدان فالون دافا که در مسیری الهی گام برمیدارند و توسط استاد محافظت میشوند، چنین معجزاتی میتواند رخ دهد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.